دامبول نامه رو با شمشیر باز میکنهاز اونجا که دسترسی بنده به شناسه قبلیم کلا قطع شده اصلا نمی تونم باهاش وارد شم رول ایفای نقشم هم یکی بهتر از خودم گرفته فک کنم مراحل رو از اول برم بهتره. کلاه (بوقی) لینی (بوقی) سخت نگیرید
واسه ما پیرا. بسه دیگه برم سراغ اصل مطلب:
تقریبا آخرین ساعات دوازدهمین روز سال جدید بود که لوکی او را پیدا کرد، یک بچه کوچک رها شده؛ لوکی او را پیش پدر برد و اودین همه را احضار کرد، لمل هیچ کس از والدین بچه خبری نداشت و پس از مدت کوتاهی تصمیم بر این شد که از آن کودک نگه داری کنند. تور به او آهنگری آموخت، اودین روش های جنگ، لوکی او را با راه و رسم جادو آشنا کرد و هیمدال به او آموخت که چیز هایی را که به طور معمول قابل دیدن نیست ببیند و هرکس به نوبه خود به او چیزی آموخت و او را دوست می داشت، تنها کودک این قلمرو کنجکاوی سیری ناپذیری داشت و از ساخت ابزار و وسایل جدید بسیار لذت می برد.
سالیان بعد زمانی که تبدیل به نوجوانی شده بود، مار بزرگ در دریا پدیدار شد و تور برای مغلوب کردن دوباره ی اون راهی شد، اما پس از بازگشت او گرچه مار برای همیشه نابود شده بود اما تور نیز به خاطر سم از پا درآمده بود؛ نوجوان قصه ی ما با غم و اندوه براه افتاد و ناخواسته وارد سمت ممنوعه قلمرو شد، جایی که دو گرگ به زنجیر کشیده شده بودند، جادوی زنجیر ها بسیار قوی و قدیمی می نمود اما به محض اینکه او این زنجیر را لمس کرد زنجیر ها از میان رفته و گرگ ها به محض آزادی به ماه و خورشید حمله کردند و آنها را بلعیدند؛ سپس به سمت تالار بزرگ راهی شدند جایی که تمام کسانی که او میشناخت در آن بودند؛ به سرعت به سمت تالار بزرگ شتافت، اما دیر به آنجا رسید.
نیمی از کسانی که تمام عمرش را با آنها گذرانده بود مرده بودند و نیمی دیگر در حال مرگ بودند، آنها که نفس های آخرشان را می کشیدند وردی زیر لب زمزمه می کردند که او هیچ از آن نمی دانست، پس از چند دقیقه تمام قدرت و دانش آنها به او سرازیر شد.
حال او نام اصلی خود را می دانست "رگنارک" و همچنین می دانست که دنیایش به زودی توسط سیاه چاله بلعیده خواهد شد، اما حال او راه فرار از این دنیای نابود شده را نیز می دانست فقط چند روز صبر لازم بود تا دنیایش به اندازه ی کافی به سیاه چاله نزدیک شود.
ملت همینجوری دارن راوی رو نگاه می کنن یه سری با انزجار که بابا این چیه ادبی و اینا داری میگی حوصله مون سر رفت
. یه سری هم خیلی جدی منتظرن
ببینن بعدش چی می شه؛ لینی و کلاه هم دارن چپ چپ نگاه می کنن که اینا چه ربطی به دامبول و نامه و اینا داره.
راوی با قیافه
رو به مدیران بوقی میگه:
-"صبر کنید الان ربط پیدا میکنه." بعد سر رو به تماشاچیا می چرخونه می گه: " اونایی که می خوان بدونن از اینجا به بعد برای رگنارک یا اونطور که خودش دوست داره صداش کنن رگناک چه اتفاقی افتاد منتظر معرفی شخصیتش باشن. اوناییم که حوصله شون سر رفته سر جاتون بنشینید که تازه وارد جاهای خوبش شدیم.
بعد از کلی سفر طولانی رگناک به دفتر مدیر هاگوارتز دامبول منحرف خودمون میرسه. و نامه ای رو که بعد از فرارش از قسمت اسرار وزارتخونه نوشته رو به دامبول میده. دامبول در حالی که خیلی به خودش مطمدنه چوب دستیش رو در میاره به نامه ضربه می زنه آما هیچ اتفاقی نمی افته. برای مدتی این جریان ادامه داره تا دامبول از
به
تغییر حالت میده و اینجاست که رگناک در حالی که رضایت در چشماش موج می زنه میگه:
- " قربان جادوی شما ایرادی نکرده و مشکلی نداره نامه رو که بخونین متوجه می شین. لطفا بازش کنین" و به شمشیری که ناگهانی روی میز دامبول احضار شده اشاره می کنه.
دامبول با کنجکاوی نامه رو تو یه دست میگیره و با شمشیر اون رو باز میکنه متن نامه:
راوی اینجا میگیه متن نامه رو تو معرفی شخصیت میگم اگه دوست داشتید و این بوقیا تاییدم کنن.
درود.
خیلی خوش برگشتید. شما دیگه نیازی نبود رول بزنید. کافیه فقط اینجا معرفی شخصیت کنید.