صدای گفتگوی نه چندان دوستانهی ایوان و لوسیوس از اتاق دیگری میآمد.. هوریس که شال نارنجی با خال خال قرمزِ نجینی دور گردنش بود و کمی احساس خفگی میکرد، رو به لردسیاه کرد و گفت:
- خیلی سفت بستید لرد. من که گفتم از خودم دورش نمیکنم. میتونستم بذارمش توی جیبِ ردام.
- گفتیم خیر!
- بهرحال.. اموالی که پرنسسِ شما تحویلِ من دادن خیلی باارزشن ولی خودتونم میدونید چیزی که اسکورپیوس باخته خیلی بالاتر از این حرفهاست و..
هوریس با لرزِ خفیفی رو به نجینی کرد و ادامه داد:
- با کمال تاسف باید عرض کنم که اینها کافی نیست.. شاید..شاید بهتر باشه یکی از فک و فامیلتون رو به عنوانِِِ کارمند در اختیار وزارت بذارید تا بتونه به وصولِ این بدهی کمک کنه!
سکوت مرگباری همهجا رو فرا گرفت. مرگخوارهایی که در آن اتاق حضور داشتند چوبدستیهایشان را بیرون کشیدند. صدای قدمهای بلاتریکس آمد که همچون زلزله بر سرهوریس آوار شد:
- هیچ میفهمی داری چی میگی؟! فک و فامیلِ پرنسس؟! فک و فامیلِ ایشون میشه ارباب!! قبرِ خودت رو کَندی.

هوریس سعی داشت با چشم چپش به چوبدستیِ بلاتریکس که در چشمِ راستش فرو رفته بود نگاه کند.

- ولی من بهخاطرِ پاپا از خودِ پاپا میگذرم فسسس هصصس ث!!
- فرزندمون؟؟!
- پرنسس!!
و نجینی دُمش را دورِ لردسیاه پیچیده و او را روی باقیِ اموالِ ارزشمند گذاشت!