صحنه آهسته شد و درمیان دودی که فضا را به علت نامعلومی پر کرده بود، لایتینا و نقاب و آرسینوس با نهایت خفانت و صحنه آهسته، ورود خفنی به خوابگاه مدیران کردند و موی همه مدیرها را ریزاندند و بلاتریکس را عقب راندند و خوشحال و خفن رفتند و وسط خوابگاه ایستادند.
لایتینا با انگشت به پادشاه ضربه زد.
-اعلی حضرت... میگم مگه قرار نبود شبانه بهشون شبیخون بزنیم و بلاتریکس رو خفت کنیم و موهای فنگ رو از ته بزنیم؟ چی شد که یهو وسط روز ظاهر شدیم جلوی در خونشون؟
-نه. ما هیچوقت طبق نظم و قاعده عمل نمیکنیم و توی دهن سیستم میزنیم.
-ولی نقشه خودتون بود که!
-دقیقا! ما میذاریم سیستم فکر کنه به ضمیر ناخودآگاهمون دسترسی داره و میتونه کنترلمون کنه. درحالیکه نمیدونه ما خودمون سیستمیم! ما سیستم تعیین میکنیم...
-عوممی!
یک موسیقی حماسی در پس زمینه پخش شد. پشت بندش بلاتریکس فورا منویش را در آورد و به هوا پرید و با فریاد، صاعقه ای از سقف خوابگاه ظاهر کرد که خورد وسط جمع سلطنتی. آرسینوس به سبک بتمن جادویی، با شنل سلطنتی اش حمله را به سمت فنگی که همچنان خوابیده بود، منحرف کرد.
صاعقه زوپسی با صدای بلندی به فنگ خورد. فنگ همچنان خوابیده بود.
از بالای سر آرسینوس، نقاب به هوا پرواز کرد.
-عااااااااااااااااااااااااااا!
-بیا اینجا توله تسترال زشت!
بلاتریکس عصبانی بود. بلاتریکس بی ادب شده بود.
نقاب در هوا جفتک زد و رفت و به صورت بلاتریکس چسبید. بلاتریکس هم با منویش آنقدر به صورتش کوبید که پستونک نقاب خرد شد و سرانجام از صورتش پایین افتاد و خورد توی کله لایتینایی که از اولش هم نمیخواست وسط این ماجراها باشد و اصلا الکی الکی آمده بود به آرسینوس اعلام وفاداری کرده بود. بیچاره نمیدانست که بعدا میزنند اربابش را توی زندان می اندازند و از او بیگاری میکشند که: «برو تو این تاپیکا یه خلاصه ای چیزی بذار. ما بلد نیستیم این سوژه های پاره پوره رو نجات بدیم و اصلا وقتی بهشون نگاه هم میکنیم، یه دردی زیر دلمون حس میکنیم و اینجوری اصلا نمیتونیم.
» لایتینای بیچاره نمیدانست که چرا یکهو اصلا شده معاون پادشاه یک مملکت و اصلا چه برتی باتی باید توی سرش بریزد با این وضعیت، آینده این مملکت چه میشود و اداره کارآگاهانش چه شد و چرا هیچکس نمی آید به وزارت اعلام وفاداری کند و خلاصه بیچاره خیلی احساس تنهایی میکرد و اصلا به اینجا تعلق نداشت و حالا هم آمده بود تا فنگ را بیدار کند بلکه یک چاره ای بیندیشد و اصلا بزند این پادشاه و ولیعهد کودکش را بلاک آیپی کند. مگر تا همین جایش هم کم آشوب کرده بودند؟
ولی خلاصه... نقاب خورد توی سر لایتینا و دوتایشان بیهوش شدند و افتادند زمین.
بلاتریکس با خوشحالی منویش را چرخاند و چندتا دکمه زد و آن را تبدیل کرد به یک جفت داس بلند. بعد هم داس ها را در هوا چرخاند و چندتا ورد خواند و ناگهان، یک بلاتریکس تبدیل به یک ارتش بلاتریکس شده بود که همه شان هم داس های بلند داشتند. ارتش بلاتریکس ها با لبخندهای نچندان ملایمت آمیز، آرام آرام به پادشاه تنها نزدیک میشدند و چشمانشان برق میزد. آرسینوس هم که دید توان در افتادن با منوی مدیریت را ندارد، دست کرد توی شلوار سلطنتی اش و کمی گشت تا اینکه بالاخره آخرین چاره کار را پیدا کرد!
آرسینوس یک کیسه که رویش علامت یک گیاه هفت پر بود را از شلوار سلطنتی اش بیرون کشید.
-ما اومده بودیم برای مذاکره البته. منتها الان فکر میکنم بهتر باشه که خودتون با پای خودتون برای مذاکره بیاین.
آرسینوس کیسه را آتش زد و رها کرد. بعد هم شنل پادشاهی را دور بینی اش پیچید و از بین دودی که داشت فضای خوابگاه را کاملا پر میکرد، رد شد. لایتینا و نقاب را توی جیبش گذاشت و سریع از خوابگاه بیرون دوید.
-صبر کنین خائنای پست! آشغالاتونو تو خوابگاه مدیرا می سوزونین و میرین؟ همتونو به سیخ میکشم و میدم به فنگ بخوره!
اوه... فنگ... از کی تا حالا شبیه ارباب شدی؟ عه... چرا در و پنجره هم شبیه ارباب شده؟ الان یعنی من تو خوابگاهی ام که از ارباب درست شده؟ ارباااب...
بلاتریکس دود آرسینوس را در دماغش کرده بود و حالا متوهم شده بود!
-ارباب پنجره ای... ارباب سقفی... ارباب دیواری... ارباب رومیزی... ارباب دیجیتال... ارباب عقربه دار...