تصویر شماره 2:خسته بود، گرسنه بود و شاید اگه ازش می پرسیدید می تونست بهتون بگه که یک مقداری حالت تهوع هم داره.
با این همه چرا راضی شده بود به یک گوشه ولو شدن روی زمین و خیره شدن به چند صد...؟ نه! دست کم چند هزار، بله حداقل چند هزار نفری که بر و بر به فلاکتش خیره شدن، جوابی وجود نداشت. نمی شد گفت که نمی تونست... می تونست و خوبم می تونست. مسئله این نبود که نمی خواست، کیه که نخواد؟! مسئله فقط این بود که حالش، اون حالی که باید نبود.
در توصیف دقیق حالش می شد گفت که احساس تکه گوشت سوخته و چسبیده به کف قابلمه ای رو داشت که برای سال ها شسته نشده و دیگه هم دلش به جدا شدن نیست. شاید ته دلش نه، ولی دست کم روی دلش به چارچنگولی چسبیدن به زمین بود. دست کم روی زمین دلخوشی ای داشت.
با همین فکر و خیال دلخوشیش بود که از آسمون دل کنده بود. از نشستن روی ابرها، از حس خوش نشستن روی قله کوه و این که هیچ چیزی بالاتر از اون پرواز نمی کرد. با فکر و خیال جوجه هایی که قرار بود از تخم هایی که چند مدّتی می شد روشون نشسته بیرون بیان. با همین دلخوشی به زمین چسبیده بود.
نمی دونم می دونید یا نه، وقتی که آدم از دار دنیا فقط و فقط یک دلخوشی داشته باشه، یک چیزی که آروم شده باشه همه چیز، چه حس و حالی داره. شاید اگر مطمئن بودم که متوجه می شید می گفتم حس کسی که ساندویچش رو با نوشابه خریده و به عشق یک نفس سر کشیدن نوشابه، ساندویچش رو خشک خشک داده پایین.
همین موقع ها بود که یک هو ویییییژ! یک چیزی از جفت گوشش رد شد.
گفته بودم که زمانی هزار و یک چیز داشت و حالا فقط یک چیز، دونه دونه اون هزارتا رو ازش گرفته بودن و حالا فقط یک چیز براش مونده بود. نمی دونم تجربه اش رو داشتین یا نه. اگر بخوام بهتون بگم که چجور حسی داره... خب، حس نفر یکی مونده به آخر بودن رو داره. هنوز با صفر مطلق فرق داره، هنوز یک چیزی واسه جنگیدن! ترس از دست دادنش خیلی بیشتر از رتبه پنجم و شیشم و چهارمه. فرق بین بدترین بودن و نبودنه... می فهمید چی می گم دیگه، نه؟!
قبول داشت که یک مدّتی هست که زیادی حساس شده، ولی ته قلبش یه چیزی می گفت که این پسربچه که سواره یه تیکه چوب شده، ریگی به کفششه.
دمش رو تکون داد، بلکه دست از سر کچلش برداره.
ولی دست بردار نبود. از چپ می رفت واز راست می اومد. بالا می رفت و از پایین سر در می آورد. بعید نبود که سرش پر از خیالات ناثواب باشه.
دمش رو چرخوند، زمین و زمان رو به آتیش کشید. بالا رفت و پایین اومد و خودش هم نفهمید که ناغافل چی شد که دید لونه خالیه و دیگه خبری از دلخوشیش نیست.
ترک خورد،
اگه بخوام از حس و حالش براتون بگم... قضیه اون یاروی یکی مونده به آخری رو یادتونه؟ یادتونه که هنوز یک چیزی داشت که بخواد بخاطرش بدوئه؟! فکر کنید لحظه آخر، ببینه که آخر می شه. دیگه هیچ چیزی برای دویدن نداشته باشه . دیگه فرقی نکنه که همون موقع از خط رد شه یا صد سال دیگه. راستش نمی دونم که می دونید چه حسّیه یا نه.
مامورای حفاظت از موجودات جادویی هم نمی دونن، واسه همین بود که تعجب کردن که چرا اژدهای به اون قلچماقی چرا دیگه هیچ وقت از بی هوشی بیرون نیومد.
نمی دونستن بدون دلخوشی، هوش و حواس به دردی نمی خوره.
درود فرزندم.
جالب بود. معمولا این نوع لحن روایت، تو رول نویسی رایج نیست اما به نظرم خوب از پسش بر اومدی. خوب توصیف کردی و سوژه خوبی هم داشتی.
البته شاید بهتر میشد اگه توی رولت دیالوگ هم مینوشتی، اما اینو نمیتونم اشکال در نظر بگیرم، چون رولت الان هم کامله.
تایید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی