هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۶
#1
گفتن باید بنویسم و یه شخصیت بسازم تا بتونم مرگخوار شم، این چجور شده؟



آن نخل نا خلف که تبر شد ز ما نبود.
ما را زمانه گر شکند ساز می شومیم!


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۶
#2
شروود پسر شری بود. گرچه روایت هایی هم وجود داره که خر هم بود. یعنی منظورم اینه که یک خر درون داشت. خودش درست نمی دونست معنی خر درون چیه، یعنی مثلا اون یه توله خر حامله بود؟ خودش که همیشه اینطوری فکر می کرد و شب ها قبل از خواب با خر درونش درد و دل می کرد. مهم نبود که دیگران می گفتن که اون پسره و یا حتی این که آدمه! وجود خر درون رو پدر بزرگش بیان و حتی این موضوع رو با یک جمله طلایی ثابت کرده بود. "این شروود یه خر درون داره که هر وقت سیر می شه لگد می اندازه!" همیشه این رو می گفت و بعدش با چوبدستی می زد به ماتحت طفل نه چندان معصوم و اون دم در می آورد و خانواده می خندیدن.

کار به هیچ چیزی نداریم، اما این که شروود با سیر شدن میل شدیدی به لگد انداختن پیدا می کرد، حقیقت داشت. در همین راستا، اون بعد از نهار از خونه بیرون زد و به هر چیز و هر کسی که دید لگد زد. لگد اوّل رو به یک ماشین گرون با دزدگیر حساس و لگد دوم رو به یک جای حساس صاحب همون ماشین گرون زد. لگد سوم رو به یه پلیس زد و لگد چهارم رو خودش خورد و لگد پنجم رو هم زد به یه درخت که درخت هم خوشش نیومد ولی، دعوا راه ننداخت.فقط گفت:

- علامت شومت؟

- هان؟

- علامت شومت! نشونش بده.

شروود همیشه می دونست یک چیزی راجع به خرش خیلی خاصّه! اون همیشه بهش باور داشت. می دونست که یک روز و یک جا به دردش می خوره. می دونست که یک روز می تونه بهش تکیه کنه و احساس عزت و وقار کنه... اما نه فعلا.

- نمی تونم! تومه.

- توته؟

- آره.

درخت شاخه اش را بالابرد و شروع به خاروندن برگ هاش کرد. مهم نبود که علامت شوم کجا بود، اون باید از وجودش با خبر می شد. اگر خدایی نکرده یکی بدون علامت می رفت تو چی؟ هیچ چیز خاصی که نمی شد... می شد؟

- ببین بذاریم بره تو؟!

درخت بغلی که از پرنده هایی که روش بودن چندشش می شد و چشم هاش رو بسته بود و دندوناش رو روی هم قفل کرده بود و مدام از یک تا نه می شمرد، هیچ توجهی به رفیقش نکرد و به کارش ادامه داد. رفیقش هم از رفیقش نا امید شد و خواست اصلا بذاره بره که دیگه دیر شده و خیلی وقته که اونجا ریشه دونده و گولّه گولّه واسه خودش اشک ریخت. بعدش هم با دست به شروود اشاره کرد که بره تو.
شروود هم رفت تو.


آن نخل نا خلف که تبر شد ز ما نبود.
ما را زمانه گر شکند ساز می شومیم!


پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۹۶
#3
1- هرگونه سابقه عضويت قبلي در هر يک از گروه هاي مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهيد!

خوشبختانه هیچ سابقه حضوری در محفل ققنوس نداشتم و متاسفانه سابقه حضور در ارتش تاریکی رو هم نداشتم.

2- به نظر شما مهم ترين تفاوت ميان دو شخصيت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چيست؟

در واقع بینی! در حقیقت بینی... در این که یکی شون از این موهبت محروم شده و اون یکی خب... برادرش زده شکستش!


3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟

جاه طلبی خاصی ندارم

4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.

می دونستید این کار لقب گذاشتا هیچ کار درستی نیست، و مسلما این بخش برای امتحان کردن ما قرار گرفته، مسخره کردن سیاه نیست، قرمزه...
ولی من سیاه و قرمز رو خیلی دوست دارم!

سوروس اسنیپ: رقّت انگیز!
جیمز پاتر: گوزنِ خر

5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟

از راه تهران شمال.

6-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟

آواداکدورا دیگه... :/

7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟

با ایشون رفتار خاصی نمی کنیم به امید این که ایشون هم با ما رفتار خاصی نکنن.
به طور کلی بازی کردن با مار مردم خوب نیست، چه برسه که ارباب هم باشن.

8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟

اون ها رو به نیازمندی بخشیدن.

9-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.

استفاده در نساجی ها و قالی بافی ها از جمله اموری است که در آن از این ماده پریاب استفاده می شود.



شرود عزيز

اول از همه خوش اومدين.
بريم سراغ درخواستتون.
ما بر اساس سطح پست هاى ايفاى نقش اعضا، در مورد درخواست عضويتشون تصميم ميگيريم. اما شما هيچ پست ايفايى نداريد. بريد و فعاليت كنين. بنويسيد، درخواست نقد بديد و پيشرفت كنيد. شخصيت شرود رو به بقيه معرفى كنيد و به ايفاى نقشش بپردازيد.
اصلا هم عجله نكنين. ما همينجاييم. بريد با بقيه شخصيت ها آشنا بشيد و بخونيد و بنويسيد.

موفق باشيد.





ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۷ ۱۴:۲۰:۱۰

آن نخل نا خلف که تبر شد ز ما نبود.
ما را زمانه گر شکند ساز می شومیم!


پاسخ به: عضویت در کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۹۶
#4
سلام منم می خواهم عضو بشم.


آن نخل نا خلف که تبر شد ز ما نبود.
ما را زمانه گر شکند ساز می شومیم!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷ چهارشنبه ۸ آذر ۱۳۹۶
#5
نام: شروود پارتینگتون

گروه: ریونکلاو

چوبدستی: 9 اینچ، سخت و کم انعطاف (مناسب برای طلسم ها)، مغزی ریسه قلب اژدها.

نژاد: مشنگ زاده

تاریخ تولد: 22 ژوئن سال 1997

پاترونوس: فالکون

خصوصیات ظاهری: پسری با مو و چشم های مشکی و قد متوسط نسبت به هم سن و سال های خودش. شاید عادی ترین ظاهری که بشه تصور کرد متعلق به این پسر باشه.

خصوصیات اخلاقی: گوشه گیر و کم حرف، دیر جوش. در صورتی که بار اوّل باهاش برخورد کرده باشید چنین برداشتی ازش می کنید. اگر کنجکاوتون بکنه و گاهی دزدانه بهش نگاه کنید و بخواهید سر از نگاه هاش در بیارید، از لبخند های گاه و بی گاهی که وقتی به لبش می شینن که انگار چند صد هزار مایل با جایی که هست فاصله داره، اون موقع به نظرتون مرموز می آد. ناشناخته! شایدم خطرناک...

امّا اگر به خودتون جرئت بدید و برید جلو و از نزدیک یک نگاهی به این موجود بندازید، اگر جسارتتون رو جمع کنید و سر صحبت رو باهاش باز کنید، گاهی به عمق چشم های تاریکش نگاه کنید، اون موقع شاید شما هم به این موضوع پی ببرید که درونش هم به اندازه بی رونش چه قدر عادیه.

 معرفی شخصیتتون کمی کوتاهه، بعدا برگردید و تکمیلش کنید.
تایید شد.


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۹ ۱:۲۱:۴۵

آن نخل نا خلف که تبر شد ز ما نبود.
ما را زمانه گر شکند ساز می شومیم!


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ سه شنبه ۷ آذر ۱۳۹۶
#6
یک گروه خلوت و آروم باشه...


آن نخل نا خلف که تبر شد ز ما نبود.
ما را زمانه گر شکند ساز می شومیم!


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ دوشنبه ۶ آذر ۱۳۹۶
#7
نمی دونم چی باید بگم... اسلیترین رو دوست دارم. به نظرم گروه جالبی می آد و با چیزهایی که توی بخش توضیحاتتون داده بودید فکر می کنم اونجا راحت باشم.

با این حال هرچیزی که کلاه بگه.


ویرایش شده توسط mr.alone در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۲۱:۰۸:۰۹

آن نخل نا خلف که تبر شد ز ما نبود.
ما را زمانه گر شکند ساز می شومیم!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ دوشنبه ۶ آذر ۱۳۹۶
#8
تصویر شماره 2:

خسته بود، گرسنه بود و شاید اگه ازش می پرسیدید می تونست بهتون بگه که یک مقداری حالت تهوع هم داره.

با این همه چرا راضی شده بود به یک گوشه ولو شدن روی زمین و خیره شدن به چند صد...؟ نه! دست کم چند هزار، بله حداقل چند هزار نفری که بر و بر به فلاکتش خیره شدن، جوابی وجود نداشت. نمی شد گفت که نمی تونست... می تونست و خوبم می تونست. مسئله این نبود که نمی خواست، کیه که نخواد؟! مسئله فقط این بود که حالش، اون حالی که باید نبود.

در توصیف دقیق حالش می شد گفت که احساس تکه گوشت سوخته و چسبیده به کف قابلمه ای رو داشت که برای سال ها شسته نشده و دیگه هم دلش به جدا شدن نیست. شاید ته دلش نه، ولی دست کم روی دلش به چارچنگولی چسبیدن به زمین بود. دست کم روی زمین دلخوشی ای داشت.

با همین فکر و خیال دلخوشیش بود که از آسمون دل کنده بود. از نشستن روی ابرها، از حس خوش نشستن روی قله کوه و این که هیچ چیزی بالاتر از اون پرواز نمی کرد. با فکر و خیال جوجه هایی که قرار بود از تخم هایی که چند مدّتی می شد روشون نشسته بیرون بیان. با همین دلخوشی به زمین چسبیده بود.

نمی دونم می دونید یا نه، وقتی که آدم از دار دنیا فقط و فقط یک دلخوشی داشته باشه، یک چیزی که آروم شده باشه همه چیز، چه حس و حالی داره. شاید اگر مطمئن بودم که متوجه می شید می گفتم حس کسی که ساندویچش رو با نوشابه خریده و به عشق یک نفس سر کشیدن نوشابه، ساندویچش رو خشک خشک داده پایین.

همین موقع ها بود که یک هو ویییییژ! یک چیزی از جفت گوشش رد شد.

گفته بودم که زمانی هزار و یک چیز داشت و حالا فقط یک چیز، دونه دونه اون هزارتا رو ازش گرفته بودن و حالا فقط یک چیز براش مونده بود. نمی دونم تجربه اش رو داشتین یا نه. اگر بخوام بهتون بگم که چجور حسی داره... خب، حس نفر یکی مونده به آخر بودن رو داره. هنوز با صفر مطلق فرق داره، هنوز یک چیزی واسه جنگیدن! ترس از دست دادنش خیلی بیشتر از رتبه پنجم و شیشم و چهارمه. فرق بین بدترین بودن و نبودنه... می فهمید چی می گم دیگه، نه؟!

قبول داشت که یک مدّتی هست که زیادی حساس شده، ولی ته قلبش یه چیزی می گفت که این پسربچه که سواره یه تیکه چوب شده، ریگی به کفششه.

دمش رو تکون داد، بلکه دست از سر کچلش برداره.
ولی دست بردار نبود. از چپ می رفت واز راست می اومد. بالا می رفت و از پایین سر در می آورد. بعید نبود که سرش پر از خیالات ناثواب باشه.
دمش رو چرخوند، زمین و زمان رو به آتیش کشید. بالا رفت و پایین اومد و خودش هم نفهمید که ناغافل چی شد که دید لونه خالیه و دیگه خبری از دلخوشیش نیست.
ترک خورد،

اگه بخوام از حس و حالش براتون بگم... قضیه اون یاروی یکی مونده به آخری رو یادتونه؟ یادتونه که هنوز یک چیزی داشت که بخواد بخاطرش بدوئه؟! فکر کنید لحظه آخر، ببینه که آخر می شه. دیگه هیچ چیزی برای دویدن نداشته باشه . دیگه فرقی نکنه که همون موقع از خط رد شه یا صد سال دیگه. راستش نمی دونم که می دونید چه حسّیه یا نه.

مامورای حفاظت از موجودات جادویی هم نمی دونن، واسه همین بود که تعجب کردن که چرا اژدهای به اون قلچماقی چرا دیگه هیچ وقت از بی هوشی بیرون نیومد.
نمی دونستن بدون دلخوشی، هوش و حواس به دردی نمی خوره.

درود فرزندم.

جالب بود. معمولا این نوع لحن روایت، تو رول نویسی رایج نیست اما به نظرم خوب از پسش بر اومدی. خوب توصیف کردی و سوژه خوبی هم داشتی.
البته شاید بهتر میشد اگه توی رولت دیالوگ هم مینوشتی، اما اینو نمیتونم اشکال در نظر بگیرم، چون رولت الان هم کامله.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۱۶:۵۲:۲۳

آن نخل نا خلف که تبر شد ز ما نبود.
ما را زمانه گر شکند ساز می شومیم!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.