در چند صدم ثانیه هکتور ویبره زنان و پاتیل به دست به جمع نزدیک شد و مقابل لرد سیاه قرار گرفت.
- ارباب معجونِ موآور بدم؟
- خیر هکتور. ما موی سالم میخواهیم.
هکتور همانطور که پاتیلِ معجون در دستش بود و با هر ویب، ذرهای از آن به زمین میریخت، به بلاتریکس نزدیک شد.
- ارباب تضمینیه ها!
- نمیخوایم هکتور.
هکتور قطره چکانی از ردایش بیرون آورد و کمی از محتویاتِ بد بو و تیره رنگِ پاتیل را واردِ آن کرد.
- ارباب شما ببینین فقط تاثیر خارقالعادهش رو!
منتظرِ واکنش لرد نماند و چند قطره از معجون را روی ناحیهای به اندازهی یک نعلبکی از موهای بلاتریکس چکاند.
پووووف!غباری سیاه رنگ کلِ فضا را پر کرد و همه را به سرفه و عطسه انداخت.
لرد سیاه با عطسهای غبارِ اطراف خود را دور کرد و خود را چشم در چشمانِ هکتور دید.
- گفتیم نمیخوایم!
- ارباب ببینید تاثیرشو!
و به محلی که بلاتریکس قبلا آنجا بود، اشاره کرد. غبارها کنار رفتند و بلاتریکس پدیدار شد.
تمامیِ موهای بلاتریکس ریخته بودند؛ جز آن ناحیهای که هکتور روی آن معجون ریخته بود.