هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۷:۱۷ شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
#1
۱. چرا لاست؟ چرا فاوند نه؟
۲. چطور انقدر یکهو سطح نوشته‌هات رفته بالا؟ کتاب زیاد می‌خونی؟ اصلا وقت می‌کنی بخونی؟
۳. با اینهمه پشتکار فکر نمی‌کردی باید بری به هافل؟
۴. چرا انقدر سوژه‌ی مناسبی واسه انواع و اقسام شوخی‌ها هستی؟
۵. چرا انقدر مالتی تسکینگی؟
۶. هریت؟ من؟ ما؟ :کپی رایت بای --- :
۸. چی؟
۷. چرا؟

 The End



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸ شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۶
#2
- بریم؟ ببین دامبلدور. واضح و شمرده میگیم. ما مایلیم مهم‌ترین اتاق محفل رو ببینیم. مهم‌ترین! اونجایی که سلاح‌های کشتار جمعی‌تون رو نگه می‌دارین! بمب افکن‌ها و موشک‌اندازها و اینجور چیزا.
- چه اتاقی مهم‌تر از اتاقِ مخصوص، تام؟
- سلاح‌ها و اینجور چیزها.
- خیلی خب. اونجا هم میریم!
- خیلی هم...

حرف تام تمام نشده بود که دامبلدور دفترچه را محکم بست.
- آخ. دردمان گرفت!

اما دامبلدور پاسخِ اعتراضِ تام را نداد.
تنها چیزی که تام می‌شنید، صدای قدم‌های در حالِ دویدن بود و تنها چیزی که حس می‌کرد، تکان‌های شدید بود و ضربه‌های مکرری که بر اثر برخورد با در و دیوار بهش وارد می‌شد.



پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۶
#3
در چند صدم ثانیه هکتور ویبره زنان و پاتیل به دست به جمع نزدیک شد و مقابل لرد سیاه قرار گرفت.
- ارباب معجونِ موآور بدم؟
- خیر هکتور. ما موی سالم می‌خواهیم.

هکتور همانطور که پاتیلِ معجون در دستش بود و با هر ویب، ذره‌ای از آن به زمین می‌ریخت، به بلاتریکس نزدیک شد.
- ارباب تضمینیه ها!
- نمی‌خوایم هکتور.

هکتور قطره چکانی از ردایش بیرون آورد و کمی از محتویاتِ بد بو و تیره رنگِ پاتیل را واردِ آن کرد.
- ارباب شما ببینین فقط تاثیر خارق‌العاده‌ش رو!

منتظرِ واکنش لرد نماند و چند قطره‌ از معجون را روی ناحیه‌ای به اندازه‌ی یک نعلبکی از موهای بلاتریکس چکاند.

پووووف!


غباری سیاه رنگ کلِ فضا را پر کرد و همه را به سرفه و عطسه انداخت.
لرد سیاه با عطسه‌‌ای غبارِ اطراف خود را دور کرد و خود را چشم در چشمانِ هکتور دید.
- گفتیم نمی‌خوایم!
- ارباب ببینید تاثیرشو!

و به محلی که بلاتریکس قبلا آنجا بود، اشاره کرد. غبارها کنار رفتند و بلاتریکس پدیدار شد.
تمامیِ موهای بلاتریکس ریخته بودند؛ جز آن ناحیه‌ای که هکتور روی آن معجون ریخته بود.




پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ شنبه ۹ دی ۱۳۹۶
#4
-

لرد هنوز همانطور بی‌حرکت به نقطه‌ای خیره شده بود.

- پاپا؟ این چی میگه؟

لرد هنوز در افق بود.

- پاپا؟

نجینی با دقت بیشتری لرد را برانداز کرد. جز اینکه لرد بر خلافِ عادت همیشگی‌، کلاهِ شنلش را روی سرش انداخته بود، متوجهِ حجمِ عجیبِ کلاه شد.

- پاپا چی زیرِ کلاهتونه؟

آرام آرام با دمش کلاه لرد را عقب راند.

- نکن بچ‍...

نجینی چیزی که می‌دید را باور نمی‌کرد.

- پاپا!




پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ سه شنبه ۵ دی ۱۳۹۶
#5
- هرمیون نمیشه پسرم.
- فقط هرمیون.
- هرمیون شوهر داره فرزند. بچه داره!
- هرمیون فقط.
- هرمیون نیست پسرم.
- هرمیون.

دامبلدور دیگه خسته شده بود. سرش رو داخل خونه برد و هرمیون رو صدا زد. جوابی نشنید. دوباره صدا زد. خبری نشد.

- دیدی؟ هرمیون نیست.
- می‌شینم تا بیاد!

دامبلدور کلافه شد.
- دِ میگم هرمیون نیست دیگه فرزندِ تاریکی! پاشو برو تا بیشتر از این آبرومون رو نبردی!
- بگین هرمیون بیاد.. میرم!

دامبلدور با خودش فکر کرد که چرا یکی از محفلی‌ها رو جای هرمیون به رودولف نندازه تا زودتر از شرش خلاص شه؟

- پروفسور. اون آقاهه هنوز اونجاس؟



پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ سه شنبه ۵ دی ۱۳۹۶
#6
لایتینا همونطور که دنبال وسیله‌ی جالبی برای مری می‌گشت سرش رو از کیف بیرون آورد، یک نفس گرفت و دوباره سرشو توی کیف فرو برد.
این وضعیت به همون شکل ادامه داشت تا اینکه صدای خفه‌ای از کیف بیرون اومد.
- آها.. یافتم!

از کیف بیرون اومد و در حالی که چشماش از شادی برق می‌زد گفت:
- خودشه!

و در ادامه با اسلوموشن دستش رو از کیف بیرون آورد. چیزی که توی دستش بود مری رو کنجکاو کرد.
- چی هست حالا؟
- یه چیزِ خوشمزه! اسمارتیزه!


- ولی بیشتر شبیهِ قرصه ها.
- نه اسمارتیزه!


- اگه نبود چی؟
- اسمارتیزه.



پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ سه شنبه ۵ دی ۱۳۹۶
#7
- نه خیر. یکم نم کشیده فقط. چیزه... بلدما. هولم نکنین بذارین تمرکز کنم..
- بفرما تمرکز کن ببینیم.
- اینطوری که نمیشه! صدای نفس کشیدن‌تون نمیذاره تمرکز کنم!
- بلد نیستی بگو بلد نیستم دیگه. بهونه چرا میاری؟

مرگخواران رکوردرها را خاموش کرده و محل را ترک کردند.

- خیلی هم بلدم!

دلفی کمی به فکر فرو رفت. دید با کمی به فکر فرو رفتن به نتیجه‌ای نمی‌رسد. در نتیجه بیشتر به فکر فرو رفت. همانطور که به فکر فرو رفته بود به خودش آمد و دید جلوی دربِ اتاق ارباب ایستاده؛ رشته‌ی افکار از دستش در رفت و هرچه فکر کرد یادش نیامد که داشت به چه فکر می‌کرد.
شانه بالا انداخت و در زد.

- بیا تو.

وارد شد.
به نظر می‌آمد لرد در حالِ محاسبه‌ی چیزی بود.

- ارباب اومدم کلید خونه‌ی گانت‌ها رو بگیرم ازتون.



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ سه شنبه ۵ دی ۱۳۹۶
#8
جایگزین شه لطفا.
متشکرم


نام: دنیس
نام خانوادگی: نامشخص
شماره شناسنامه: نامشخص
تاریخِ تولد: نامشخص
فرزندِ: نامشخص
محلِ تولد: نامشخص
تعدادِ خواهر و برادر: نامشخص
وضعیت تاهل: نامشخص
تعداد فرزند: نامشخص
سن: نامشخص
جنسیت: نامشخص
محل زندگی: نامشخص
پاتروناس: نامشخص
جارو: نامشخص
شغل: نامشخص
گروه: نا... ریونکلاو
خصوصیات اخلاقی: آرام، بی آزار، کم‌حرف، کند ذهن.
پسوند: "ز"
--------------

- قبل از هر چیز خودتون رو معرفی کنین.
- مرده‌ی متحرک.
- خب برامون توضیح بدین چی شد که این شد؟

دنیس با صدای خراشیده‌ای شروع به تعریفِ داستانِ زندگی‌اش کرد. انگار کلمات برای بیرون آمدن از دهانش گلوی او را می‌خراشیدند تا بالا بیایند.

- یادم نمیاد.

- خب... طبق مدارکی که ما به دست آوردیم شما جزو قربانیانِ مستقیمِ انتشارِ ویروسِ زامبی بودین. چیزی به یاد دارین؟
- من...
- اشکالی نداره. ما هم وارد جزییات نمی‌شیم. از بعدش بگین.

مدت‌ها بود انتظارِ این سوال را می‌کشید. که از زندگی‌اش بگوید. و از تصمیمش.

آن‌طور که او تعریف می‌کرد، به نظر می‌آمد که یکی از اعضای pvz بوده باشد. از سختی کارش می‌گفت و از مشکلات و بیماری‌هایی که بر اثرِ خوردنِ بیش از حدِ گیاهان به آن دچار شده بود و اینکه چگونه با آن‌ها کنار آمده و عطشِ خوردنِ مغزِ انسان‌ها را در خود سرکوب کرده و گیاهخوار شده بود.
گویی به اندازه‌ی سال‌ها حرفِ ناگفته داشت.

- پس یعنی چیزی جز گیاه نمی‌خورین؟
- بله.
- خب ادامه بدین.

از دگرگونیِ زندگی‌اش گفت و از تصمیمش برای زندگی در کنار انسانها. و از برخوردِ انسان‌ها در مواجهه با او. از سخت‌تر شدنِ زندگی‌اش و از دردی که می‌کشید و از بی توجهی‌ها و بی‌اعتمادی‌ها.

- خب چی‌شد تصمیم گرفتین واردِ دنیای جادوگران بشین؟

- به خاطرِ آزادی‌.


pvz: plant vs zombies


 انجام شد.


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۵ ۱۴:۴۵:۰۷


پاسخ به: آزمایشگاه سرّی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۶
#9
-ریولیو!
-چرا جواب نداد پس؟
-باید بریم نزدیکتر تا ببینیم چه خبره.
-دیوونه شدی؟ممکنه چیز خطرناکی اونجا باشه!
-تو نیا.من میرم ببینم چه خبره.

از پله ها یکی یکی پایین رفت.به پایین پله ها که رسید برگشت و به دوستش نگاه کرد که با نگاهی که در آن وحشت پیدا بود به دوستش می نگریست.

-مطمئنی نمیخوای بیای؟
-آره آره. تو برو.

برگشت تا به سمت آزمایشگاه برود.چند قدمی که جلوتر رفت،وسایل آزمایشگاه از حرکت ایستادند.متوقف شد.با دقت همه جا را نگاه کرد.چیز مشکوکی ندید پس به حرکت ادامه داد.ناگهان تمام وسایل آزمایشگاهی که روی هوا شناور بودند با سرعت به سمتش پرتاب شدند.
از بعضی از آنها جاخالی داد و باعث شد به دیوار بخورند و خرد شوند.و بعضی از آنها به او برخورد کردند.درد وجودش را فرا گرفته بود که صدای فریاد دوستش را شنید.
برگشت و خود را تنها یافت.



پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۶
#10
چیکار؟ : خوش و بش میکردن.
هکتور در یک غروب طلایی تو تاکسی در مسیر مبارزه با اشیل با ولدی خوش و بش میکردن.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.