بعد از اینکه هاگرید با چوب دست خودش به اجر های کهنه ی روی دیوار تلنگری زد اجر ها شروع کردند به لغزیدن و خودشون رو کنار کشیدن به همراه صدای خیلی قشنگ تلق و تلوقی که مثل یه سنفونی بود در همین حین یه دنیای عجیب پیش روی هری باز شد یه کوچه ی خیلی با حال همه چیز اونجا غیر عادی بود هیچ چیز مثل دنیایی که هری قبلا توی اون بود نبود هری افرادی رو میدید که کلاه های بزرگ و شیپوری شکل سرشون گذاشته بودند و شنل های رنگی تنشون کرده بودند دقیقا مثل جادوگرای تو فیلم ها و کارتون ها یی که دیده بود داشت از ذوق میترکید به یه طرف نگاه کرد دید داره یه چوب خود به خود اره میشه و در همون حین یه تیکه دیگه چوب توسط چکشی که تو هوا شناور بود به اون تیکه چوب قبلی کوبیده میشه هنوز نیمه کاره بود وسیله اش ولی از روی شکل و شمایل کلیش میشد فهمید که اون ها قراره یه گهواره ی زیبا برای یه بچه ی خوش شانس بشن و دقیق تر که نگاه کرد دید کل مغازه به همین شکله فقط یه نفر که مثل نجارا ی
modules/newbb/viewtopic.php?post_id=312560ه مداد گذاشته بود پشت گوشش یه تیکه کاغذ پوستی دستش گرفته بود و دائما یه تیکه چوب کوچیک و باریک که دستش بود رو تکون میداد و به سمت ابزار نجاری شناور نشونه میگرفت و سپس به سمت قطعات چوب میبرد.همینطور که داشت نگاه میکرد حواسش به یه گلفروشی افتاد که گیاه های مختلف رو پرورش میداد ولی گل و گیاه هاش زمین تا اسمون با گل و گیاه هاییی که تا اون روز هری دیده بود فرق میکرد یه سری از اونا جیغ میکشیدند یکسری دیگه اگر چیزی نزدیکشون میشد اون رو گاز میگرفتند یه سری دیگه در حالی که دو تا برگشون رو که کنار هم بودند رو تکون میدادند تو هوا پرواز میکردند و معلق بودند هری همینطور که مات و مبهوت غرق در تماشای گیاه ها شده بود یه دفعه احساس غلغلکی در پشت گردنش کرد دستش رو برد پشت گردنش و به ارومی چیزی که داشت از گردنش بالا میرفت رو گرفت و اورد جلوی چشاش تا خوب ببیندش دید یه شاخه ی خیلی نازکه که داشت از گردنش بالا میرفت در همون لحظه هاگرید بهش گفت میدونی این چیه ؟این یه شاخه ی(( عشقونکه ))اونا عاشق پسر های مهربون و دلپاکند بعد هاگرید اون رو از هری گرفت و برد داد به صاحب مغازه ی گل و گیاه بعدش به هری گفت که باید بری یه چوب دستی برای خودت بخری هری گفت چوب دستی ؟هاگرید:اره شبیه همونی که من دارم و با هاش پسر خاله ات رو یه دم براش کاشتم .بعدش هر دوتا خندیدند و هری از هاگرید جدا شد و به سمت مغازه ای رفت که بالای سردر منحنی شکلش نوشته بود چوبدستی فروشی اولیوندر وقتی رفت داخل مغازه قبل از اینکه حرف بزنه اولیوندر گفت من در این فکر بودم که شما رو دیگه باید ببینم اقای پاتر و چند تا چوب دستی به هری داد که چوب دستی با مغز پر ققنوس، هری رو انتخاب کرد و اولیوندر به هری گفت که خیلی عجیبه چون دقیقا دقولوی همین چوب دست در دست ولدمورت هست سپس هری از اونجا بیرون اومد و رفت پیش هاگرید و هاگرید رو دید که یه جغد سفید با رگه های خاکستری براش خریده و هاگرید بهش گفت که این جغد کادوی تولدته هری همینطور که هری داشت حرکت میکرد ناگهان چشمش به یه مرد بلند قامت افتاد که یه ردای خاکستری بلند تنش کرده بود و مردم به اون احترام زیادی میذاشتند از هاگرید پرسید اون کیه؟ هاگرید گفت اون از نوادگان گندالف خاکستریه که چندصد سال پیش انسان ها و الف ها و دورف ها رو از دست گوبلین ها و ارگ ها نجات داده و با یکی از بزرگترین جادوگر ها به اسم سارومان جنگیده بود و هنوز هم از این خاندان بین جادوگران به نیکی یاد میشه و از ارج و منزلت زیادی برخوردارند سپس هری به درختی نگاهش افتاد که در حال اشک ریختن بود از هاگرید در مورد اون سوال پرسید و هاگرید گفت اسم این درخت چنار زار زنه و قبل از اینکه صاحب قلعه ی بغل اون چنار که اون چنار رو کاشته بود توسط ولدمورت کشته بشه، اون چنار به چنار خندان مشهور بود ولی از وقتی که صاحب اون قلعه به فجیع ترین شکل کشته شد و بدن بیجانش به مدت 3 هفته به اون درخت اویزون شد به درخت زار زن تبدیل شد و برای صاحب خودش دائما گریه میکنه و ارامش نمیگیره و میگه تا زمانی که مرگ ولدمورت رو نبینه اروم نمیشه هری خیلی تشنش شده بود
در همین حین نگاهش به یه حوض بزرگ در وسط چهار راه افتاد که مثل یه میدون شده بود ولی کسی با جاروی پرنده دورش نمیچرخید بلکه همه با چراغ راهنمای جادویی حق تقدم خودشون رو متوجه میشدند و اون حوض فقط برای سیراب کردن رهگذر ها بود نزدیکتر که شد توجهش به فواره ی بسیار خوشگل یه فرشته ی نیمه عریان که در وسط حوض قرار داشت جلب شد دستش رو برد زیر اب داخل حوض تا اب بخوره ولی قبل از اینکه دستش به زیر اب بخواد بره صدایی بسیار دلفریب رو شنید که بهش گفت نمیخواد با کف دستت اب بخوری من جام مرمرین دارم بیا تا سرش رو بالا اورد دید اون فواره ی فرشته گون دلفریب و جذاب به سمتش خم شده و جامی پر از اب رو به اون میده جام رو از مجسمه گرفت و نوشید و سپس به فرشته پس داد ،در راه توجهش به ساعتی جلب شد که شبیه به یه ادم غول پیکر بود که زمانی که ساعت کامل میشد به جای اینکه تاندولی به صدا در بیاد اون ادم غول پیکر طلایی به طبل از جنس طلایی که دستش بود ضربه میزد و صدای بلندی ایجاد میشد،خلاصه بعدش پاتر و هاگرید به سمت گرینگوت رفتند و سپس به سمت کینگزکراس
http://www.jadoogaran.org/uploads/images/img5367c58367363.jpg
درود فرزندم.
با این که خود سوژه ات نقطهی خاص و اوجی نداشت اما داستان رو خوب پیش برده بودی. عجله نکرده بودی و فضاسازیات خوب بودن.
چرا انقدر پشت هم؟ کلا از اینتر استفاده نکردی، اما ظاهر رول یکی از نکات خیلی مهم نوشتنه. درواقع ما اینتر میزنیم که دیالوگ ها رو جدا کنیم، پاراگراف بندی کنیم و کاری کنیم خواننده ترغیب به خوندن رولمون بشه.
علامت گذاری هم خیلی مهمه، چون به خواننده میگه که کجا مکث کنه و...
یه دور از روی رولت بخون تا اشکالات تایپیت رفع بشن و کلمات دو بخشی رو هم با اسپیس جدا کن.
دیالوگ ها رو این جوری بنویس و با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن:
نقل قول: در همون لحظه هاگرید بهش گفت میدونی این چیه ؟این یه شاخه ی(( عشقونکه ))اونا عاشق پسر های مهربون و دلپاکند بعد هاگرید اون رو از هری گرفت و برد داد به صاحب مغازه ی گل و گیاه
در همون لحظه هاگرید بهش گفت:
- میدونی این چیه ؟این یه شاخه ی(( عشقونکه )). اونا عاشق پسر های مهربون و دل پاکند.
بعد هاگرید اون رو از هری گرفت و برد داد به صاحب مغازه ی گل و گیاه.
فعل رو آخر جمله میاریم.
با همهی اینها، میدونم که اشکالاتت توی فضای ایفا حل میشن...
تایید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی