سلام پروفسور.
یه مقاله به شکل رول مینویسید راجع به اینکه یه گرگینه گازتون گرفته. اینکه علائمش چیه. چطور تغییر شکل میدید. چه اتفاقی میفته کلا براتون.
- میگم بهتر نبود یه وقت دیگه میرفتیم پیش گروپی؟
آبرفورث که در حال در آوردن سوسک های درون ریشش بود گفت :
- چی ؟ نه بابا ، مگه الان چشه ؟
- خب یه شب ترسناک توی جنگل ممنوعه و اینکه اینجا ...
همیش با شنیدن صدای عجیبی ، پرش بلندی زد و گردن آبرفورث را محکم چسبید.
- واییییی
یا حضرت مرلین خودت نجاتم بده ... صدای چی بود؟
آبرفورث که تمام دل و روده اش از شدت خنده توی جیبش ریخته بود ، کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت :
- اروم باش عزیزم .
چیزی نشده که چرا میترسی ؟ فقط یه باد گلوی ساده بود.
همیش با قیافه ای که همچون کسانی که سالها بدبخت و آواره بوده اند و در زیر پل خوابیده اند و سپس برای اولین بار مورد زورگیری واقع شده اند، گفت:
-چی میگی؟ من و ترس؟ من داشتم نقش بازی میکردم تا تو یکم بخندی بابا.
- باشه قبوله. ولی یه چند دقیقه اینجا وایسا من میرم اون پشت یه کاری دارم، برمیگردم.
همیش دستانش را برای آبرفورث تکان داد. و بعد به یک درخت نیمه سوخته تکیه داد.
همیش به فکر فرو رفته بود و به دوران کودکی و بازی الک دولک فکر میکرد، اما ناگهان صدایی شنید. صدا برایش آشنا بود. کمی فکر کرد و بعد لامپی در بالای کله اش روشن شد.
-آبرفورث بیا بیرون
؛ میدونم تویی. دیگه از این ادا اطوارات نمیترسم.
همیش جوابی نشنید. فقط صدای خش خش برگ درختان می آمد که در حال خرد شدن زیر پای کسی بود.
کمی ترس به دل همیش افتاده بود. بلند شد و چند قدم به عقب برداشت و با صدایی ترسیده و لرزان گفت :
-آبرفورث؟ تویی؟ خواهش میکنم ، اگه تویی جواب بده.
و باز هم جوابی بجز خش خش برگ درختان نشنید. چند قدم دیگر به عقب رفت و بعد سر جایش خشکش زد.
از پشت به یک هیکل بزرگ و تنومند برخورد کرده بود.
همیش نفس راحتی کشید و با خیال راحت گفت:
- اخیششش ، خیلی منو ترسوندی داشتم سکته ...
جواب همیش، صدای خرناس بلندی از پشت سرش بود، و سپس چند قطره آب دهان چسبناک روی سر
همیش ریخت.
همیش با عجله برگشت و نگاهی به صورت ان موجود کرد. دست و پایش شروع به لرزیدن کردند. یک گرگینه جلویش ایستاده بود. همیش ناامیدانه برگشت تا فرار کند اما پایش به ریشه درختی گیر کرد و محکم به زمین خورد. پایش هنوز به ریشه درخت گیر کرده بود ،
گرگینه خیز برداشته بود و اماده حمله بود. همیش فریاد میزد :
- کمک ، کمکم کنید ، یه گریگنه!
همیش آنقدر ترسیده بود که حتی نتوانسته بود اسم گرگینه را درست تلفظ کند. گرگینه هم که دیده بود ان غذای لذیذ نمیتواند از جایش تکان بخورد با ارامش به سمتش حرکت می کرد. هیچ عجله ای برای خوردن همیش نداشت. گرگینه به بالای سر همیش رسید به گلوی همیش نگاه میکرد. دندان هایش را تیز کرده بود و اماده گاز گرفتن بود که در لحظه اخر پای همیش رها شد. گرگینه به سمت گردن همیش حمله ور شد ولی همیش گردنش را از مسیر دندان های تیز گرگینه کنار کشید. بلند شد تا فرار کند اما گرگینه زرنگ تر از این حرف ها بود سریع با دندان های تیزش بازوی چپ همیش را گاز گرفت. درد وحشتناکی تمام وجودش را فراگرفت ، میخواست دست همیش را از جا بکند که صدای اشنایی به گوش رسید .
-سکتوم سمپرا!
گرگینه روی زمین افتاده بود. بی جان به نظر میرسید.
آبرفورث گرگینه را از پا در آورده بود. او به سرعت به سمت همیش رفت. صدایش میکرد اما همیش هیچ صدایی را نمی شنید.
آبرفورث با نگرانی او را از روی زمین بلند کرد و شروع به حرکت کرد.
همیش درد بدی را تحمل میکرد و مدام فریاد میزد ، فریاد هایی از اعماق دلش.
استخوان هایش میسوخت و پوستش تبدیل به یخ شده بود.
هر ثانیه که میگذشت حال همیش بدتر و بدتر میشد. گاز گرگینه کار خودش را کرده بود.
و دقایقی بعد، آبرفورث حس کرد وزن همیش در حال زیاد شدن است. اما اهمیتی نداد. او به حرکت ادامه داد، تا زمانی که همیش ناگهان از روی او پایین پرید، و پیش از آنکه آبرفورث بتواند دوباره چوبدستی بکشد، گاز محکمی از گلوی آبرفورث گرفت...