رکتان
Vs
سدرانتین
من کاملا مُرده بودم. مثل اونموقع نبودم که کاتانا وسط شوخی سامورایی یهو دل و رودهم رو ریخت بیرون و درد کشیدم. البته که بهش نگفتم درد کشیدم. یا حتی مثل وقتی نبود که معجون "سرزندگی" هکتور - سان رو امتحان کردم. معجون عالی بود اما اونطوری که پرفسور گرینجر میگفت، بدن من اشتباهی واکنش نشون داد.
نه. شکی نداشتم که کاملا مُرده بودم.اگه زنده بودم، پس جلوی دروازههای بهشت چیکار داشتم؟ باید در بزنم؟ باید کسیو صدا کنم؟
- داخل کیکت سیبزمینی سرخ کرده باشه یا پوره شده، کوچول؟
فرشته بود. البته فرشتهها توی ذهن من همیشه بچههای کوچولو و پوشک به پایی بودن که کاتانا دوست داشت ازشون محافظت کنه. این یارو شبیه کسایی بود که اون بچهها رو زنده زنده میخوردن و یه تسترال هم روش. البته خیلی با لطافت و خانمانه.
با وجود این، قطعا فرشته بود که جلوی دروازه ی بهشت رو گرفته بود و بشقاب کیک رو جلوی صورتم گرفته بود. من کی بودم که بخوام بپرسم فرشتهس یا نه.
- دارم میگم کدوم رو میخوری روله سامورایی؟
- ساموراییا کیک نمیخورن، فرشته - سان.
فرشته لحظه ای با سردرگمی نگاهم کرد. بعد با دلخوری بیسیمی را از زیر روسری بنفشش بیرون کشید و گفت:
- این یارو رو نمیتونیم شوت کنیم پایین. بهشت هم ظرفیت نداره.... جوابش؟ یه خطای خوشگل دستهبندی بود. دِ راه نداره میگم بلا! راهحل اضطراری؟ حله دادا.
فرشته کیکها رو روی میزی نامرئی در آسمان گذاشت و کنار من نشست.
- ببین بچه جون. من قراره تا ده دقیقه دیگه جایی باشم،قرار دارم جون خودت. تورو هم نمیتونم تنها ول کنم اینجا. یه جای سریع هست که میتونم بفرستمت. ولی موقتیه. تا وقتی ظرفیتای بهشت رو یکم سر و سامون بدیم. رواله؟
سرم رو برگرداندم تا نظر کاتانا رو بپرسم. تا وقتی کاتانا کنارم بود، کنار دروازه بهشت با داخل لایه های کیک پوره ی سیبزمینی فرقی نداشت.
ولی کاتانا کنارم نبود. برای اولین بار از وقتی که یادم میاد، تنهای تنهای تنها بودم.
یه قطره اشک از چشمم ریخت. ولی من که گریه نمیکردم. فقط یه قطره اشک بود که توی تاریکی برق میزد. فرشته دستش رو دراز کرد و قطره ی اشک رو گرفت. چشامو بستم و وقتی بازش کردم، یه طناب به سمتم نگه داشته بود.
- بِیـبی سامورایی... طناب رو نگه دار، راست دماغتو برو جلو و وقتی رسیدی، مطمئنم میدونی باید چیکار کنی.
طناب را از دستهای نرم و گوشتالوی فرشته گرفتم و وقتی برای آخرین بار به چشمانش نگاه کردم، سایه ای از نگاه فرشتهگون خانم فیگ فقید در آن به چشم میخورد
و بعد... تاریکی.***
- مدتهاست کسی پیدا نشده که یارای رقابت با ما را داشته باشد، پس برای چه چنین میز باشکوهی چیدهایم؟
با شنیدن صدای آشنا، با تمام وجود از جایم پریدم و سرم با شدت به میله ای فلزی برخورد کرد.
من کی ام؟
کجام؟هیچ چیزی آشنا نیست به جز صدایی که از خواب بیدارم کرد. چشمام دوباره گرم میشن. جای تاریک و خنکی نشستم و دور تا دورم پر از با کیفیتترین پارچههاست. بوی خاص و آرامشبخشی دارن. بویی که باعث میشه حتی در نبود کاتانا هم بتونم یه سامورایی کامل باشم. یه بویی شبیه... قدرت، حمایت، اصالت.
- ما بسیار قدرتمند و بیرقیبیم. هیچکسی یارای نبرد تن به تن با ما را ندارد. هیچکسی جرئت لشکرکشی به خانه ی باشکوه مارا ندارد، هیچکسی حتی جرئت شطرنج زدن با ما را هم ندارد. همه ی اینها درست اما خب... ما شطرنج میخواهیم.
با شنیدن این جملات یک بار دیگر از جام پریدم و یک قدم جلوتر رفتم. پارچههای زیادی دورم پیچیده بودم و همین باعث شد مثل یه طاقه ی پارچه ولو شم. به دریچه ای برخورد کردم و با صدای بلندی بر روی زمین افتادم.
- همه چیز تحت کنترل ماست. انتظار هر چیزی رو داریم. حتی جان گرفتن شنلهای درون کمدمان و احضار شدن رقیب قابلی برای بازی شطرنج. حالا ای رقیب پارچه ای، برخیز و خودت را نمایان ساز.
بلند شدم، کمی تلو تلو خوردم و به سمت صدا برگشتم.
نمیدانستم کجا هستم. ولی این بار گم نشده بودم.
- بنشین پشت میز تا با قدرت حقیقی ما روبهرو شوی.
چشمام هنوزم تار میدیدن ولی تمام تلاشم رو کردم تا بدون کلهپا شدن، پشت میز بشینم. باید چیکار میکردم؟
- صورت عجیبی داری، حریف بیپروا. از کجا میآیی؟
- تنهای تنهای تنها بودم. ولی بعد روح فرشته مانند خانوم فیگ سان بهم گفت که اینجا جام امنه.
سرم رو که بلند کردم و به چشمهای روبهروم دوختم، فهمیدم منظور خانم فیگ فرشته چی بوده. اینجا امنه.
- شما کاتانا رو ندیدین؟ کاتانا... همونی که دشمنا و سیبزمینی های شیرین رو به سیخ میکشه. همونی که هی حرف میزنه اما شنیده نمیشه... شما میدونین من کیام؟
مخاطبم با نارضایتی عمیقی آه کشید.
- مشکلات اینها تمومی نداره. از صبح تا غروب، یکی پیپ میکشه و اون یکی خوابه و بعدی همه رو میخوره. وقتی هم که میام بازی کنم، سر و کله ی دوستای ناکاتا پیدا میشه. ناکاتا هم که یه ماهه غصه ی گم شدن ساموراییش رو میخوره. بهش میگیم این تام رو میاریم بهت بگه اوس، گوله گوله اشک میریزه. تو بازی بلدی یا الکی توی کمد ما پنهون بودی؟
اشک توی چشمام جمع شده بود. اومدم پاکشون کنم که یهو دیدم دست ندارم. اگه دست نداشتم، حتما حالا یه روح بیچهره و بیهویت هم بودم. روح بیچهره و بیهویت برای چی اشک میریزه؟ اصن میتونه اشک بریزه؟
از تصورشم اشکام سرازیر شدن.- حالا گریه نکن جلوی ما. اصلا خوشمون نمیاد آدمای ضعیف از یه هوا با ما نفس بکشن.
- شما... میبینی منو؟
- ما؟ ما همه چیو میبینیم. حالا که تا اینجا اومدی و توی کمد ما بودی و سر میز ما نشستی، باید بازی کنی.
انگشتای نامرئیم رو کشیدم رو مهرههای شطرنج. باید بازی کنم. مگه کار دیگه ای هم توی دنیا هست که من انجام بدم؟ فقط یه مشکلی داشتم. همینکه فهمیدم مشکل چیه، دوباره اشک تو چشام جمع شد.
- بازی هم بلد نیستی، نه؟
آهی کشید و شنل سیاهش را مرتب کرد.
- بهت یاد میدیم، اربابی هستیم یاد دهنده، تمرین دهنده و شکست دهنده.
***
اومدم ببرمش دیگه بلاسوخته. اینقد این فیگ فقید رو حرص نده!
صدای مزاحمی گوشه ی ذهنم شنیدم که بلافاصله با یه تلنگر محو شد.
- حواست کجاست، روح؟ گوش کن. اسب به شکل ال حرکت میکنه. برای تو و برای هر کس دیگه ای... اما ما بهش میگیم که به شکل دی حرکت کنه.
اسب چهارنعل فرمان برد.
- تو امتحان کن، روح.
از اسب سان خواستم که به شکل ال عقبنشینی کنه. اسب سان بیهیچ عجلهای سرجاش برگشت.
- بد نبود. ولی حالا خیلی مونده که بتونی با ما رقابت کنی روح.
سرم رو تکان دادم و روی سرباز مقابلم تمرکز کردم.
سرباز شونن، یک حرکت به جلو لطفا.سرباز شونن یک خانه جلو رفت.
- اومده بودم ببرمش بهشت. ولی گویا روحش گیر کرده اینجا. هرچی این چاهبازکن دنیوی رو میگیرم سمتش، جم نمیخوره از جاش، بلاگرفته! بذار ازش بپرسم میخواد بمونه یا بیاد.
- میبینم که امروز خیلی جنگنده بازی میکنی روح . دوست داری پشت میز بمونی و برای بار سیصدم در این هفته شکست بخوری؟
لبخندی روی لبهای نامرئیم شکل گرفت.
دوست داشتم بمونم. دوست داشتم پشت همین میز بازی بمونم. دوست داشتم صاحب این میز بدونه که همیشه پشت میزش کسی هست که میخواد ازش یاد بگیره.
- دوست دارم بمونم.
نمیدونم صدام رو کی میشنید. استادم، فرشته ی فیگچهره ای که مامور جابهجایی من بود یا خودم که بین دو درگاه دنیا گیر کرده بودم. ولی میدونستم این چیزیه که باید بگم.
- میخوام اینجا بمونم.
میخوام بشنوم که یه ویزلی جدید از کجا اومده.
- میخوام بیشتر اینجا بمونم.
میخوام ببینم آخرش تامه که آگلانتاین رو میکشه یا آگلانتاین با پیپش تام رو خفه میکنه.
- یه روز بیشتر.
میخوام بدونم سوسیسی که فنریر با مانامی درست میکنه خوشمزهتره یا با ایوای همه چیز خوار؟
- یه دقیقه بیشتر.
میخوام کسی باشه که حتی وقتی نامرئی شدم هم منو ببینه.
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۶ ۲۰:۴۸:۱۳