هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱
#1
از جاروی جیغ تا مرلین
پست دوم


 

-حالا ما چیکار باید بکنیم؟
-گناه!

دامبلدور دستی بر ریش سفیدش کشید و به فکر فرو رفت. این همه سال در راه خیر و خوبی تلاش نکرده بود که حالا به خاطر یک مسابقه، گناهکار و جهنمی بشود. گلویش را صاف کرد اما پیش از آنکه حرف بزند، به یاد بچه‌های تیم و آرزوهایشان افتاد.

به یاد تاتسویایی که اگر به رویای شرکت در مسابقات کوییدیچ نمی‌رسید، معتاد می‌شد. بعد به فکر ایوایی افتاد که هنگام غمگین شدن، بیشتر می‌خورد و ممکن بود جامعه ی جادوگری را به خطر بیندازد. در آخر ذهنش سمت پیکت رفت. پیکت از او ناامید می‌شد. قلب دامبلدور در ریشش افتاد. او هرگز یاران روشنایی را ناامید نمی‌کرد، حتی به قیمت لکه‌دار شدن شرافت خودش!

-خب آبجی بابا... چه گناهی ازمون برمی‌آد که مستقیم بریم تا طبقه ی هفتم؟ میشه رعایت سن و سال و ریش سفید ما رو بکنی؟

 

مسئول با بی‌حوصلگی کشوی زیر میز را با پایش باز کرد. جهنمی‌های کله‌خراب که پشت سرشان در صف به این پا و آن پا افتاده بودند و می‌خواستند زودتر تکلیفشان مشخص شود، شروع کردند به تنه زدن به بازیکن‌ها. مسئول برگه‌ای به سمت دامبلدور گرفت و بدون اینکه به او نگاه کند، گفت:
-این لیستِ هفت گناه کبیره‌اس. هرکی توی یکیشون اوستا بشه، مستقیم می‌افته وسط طبقه ی هفتم جهنم. حالا زود باشین برین. این‌جا کلی گناهکار داریم که باید تکلیفشون مشخص شه.

دامبلدور نگاهی به لیست انداخت و آه کشید. چطور کارش به اینجا کشیده بود؟

 تصویر کوچک شده

***

-اول قبول کردن لیست گناه، حالا هم استفاده ی شخصی از اموال عمومی هاگوارتز!

دامبلدور درحالی که پرده ی روی جام آتش را می‌کشید، زیر لب زمزمه کرد. از مادربزرگش شنیده بود که یک گناه، مقدمه ی گناه بعدی است و با سرعتی که او در سراشیبی پیش می‌رفت، خیلی طول نمی‌کشید که در جهنم کله‌پا بشود. دوران گناهکاری‌اش، از یک لایک شروع شده بود.

-خب دیگه پروف... اینا رو بریزین تو جام تا هر کسی گناه خودش رو برداره.

تاتسویا هفت تکه کاغذ تا شده که درون هر کدام اسم یک گناه نوشته شده بود، در دست پیرمرد گذاشت. دامبلدور اکسپلیارموسی گفت، فوت کرد روی کاغذها و آن‌ها را در جام انداخت. لحظاتی گذشت و بعد بی‌مقدمه، آتش آبی رنگی از درون جام شعله کشید. آلبوس با صدای بلند اعلام کرد:
-پیکت، فرزند روشنایی!

کاغذی در هوا چرخید، فر خورد و در دست دامبلدور افتاد.
-حسادت!

پیکت چنگالش را دراز کرد و برگه را در دست گرفت. پیکت باید حسود می‌شد. حسودترین بوتراکل کل دنیا! اگر بوتراکلی حسودتر از او پیدا می‌شد، آنوقت پیکت با حسادت به او، جایگاهش را پس می‌گرفت. در همین فکرها بود که به یاد آورد سوگند یاد کرده بود تا در راه روشنایی حرکت کند. در ریش سپید دامبلدور، محافظ خوبی‌ها و دشمن بدی‌ها باشد. اما انگار چاره‌ای نداشت. باید سعی‌اش را می‌کرد.

-تاتسویا... خشم!

سامورایی نگاهی به کاتانایش انداخت. خشم یک سامورایی در شمشیرش بود نه در چهره‌اش. تا زمانی که در کنار هم بودند، از پس هر چیزی برمی‌آمدند.

-ایوا... شکم‌پرستی!

پیرمرد نفس راحتی کشید. احتمالا این کار برای ایوا آسان‌تر از همه بود. و بلاخره... دستش می‌لرزید، صدایش هم همینطور اما او مرد عقب کشیدن در شرایط سخت نبود.

-و در آخر خودم...

آلبوس دستش را دراز کرد و منتظر ماند اما خبری از گناه نبود. کاغذهای کوچکي آغشته به گناه، در جام می‌چرخیدند و هر کدام تلاش می‌کردند یکی دیگر را به جای خود بفرستند. هیچکدام دلشان نمی‌‌آمد که گناهِ پیرمرد باشند. بعد از دقایقی انتظار، کاغذ کوچک نیمه‌سوخته‌ای از جام بیرون آمد و کف دست دامبلدور جا خوش کرد.

-تنبلی!

خیال پروفسور تا حدی راحت شد. همینکه مجبور نبود طمع، شهوت یا غرور باشد، باعث می‌شد کورسوی  امیدی برای بازگشت به سوی روشنایی برایش بماند. می‌توانست یک پیرمرد دوست‌داشتنی و معتقد به خوبی و روشنایی باشد که فقط تنبل شده. او نمی‌دانست که با این فکر، یک گناه دیگر هم به گناهان اندکش اضافه شده؛ دو رویی.

-خب پس پروف... الان باید بریم ملت نفله رو بگیریم و پاندافهم‌شون کنیم چقد خشنیم؟

تاتسویا که کاتانایش را بیرون کشیده بود، از سالن بیرون رفت و در را پشت سرش کوبید. به نظر می‌رسید سامورایی از دیگران پیشی گرفته و این از چشم پیکت دور نماند. پیکت نمی‌توانست تحمل کند یک نفر از او سریع‌تر باشد. پیکت همیشه حسود بود اما حالا این حسادت مثل یک قابلمه سوپ پیاز خانم ویزلی درحال سرریز شدن بود. بدون اینکه حرفی بزند یا کاری کند، پیکت توانسته بود بار گناهانش را کمی سنگین کند. دامبلدور می‌خواست به دنبال تاتسویا برود تا نگذارد زیادی خشونت به خرج بدهد اما خسته بود. چه وقتی بهتر از این برای استراحت؟ پارچه ی روی جام آتش را روی خودش کشید و به خواب عمیقی فرو رفت. در رویای عمیقش لبخندی زد، فارغ از گناهانی که به خاطر رها کردن هم‌تیمی‌هایش، کارنامه ی اعمالش را سنگین می‌کرد.

***


-داوش مثل اینکه نمی‌گیری چی دارم می‌گم!

تاتسویا درحالی که با نوک کاتانا، پیشبند پیشخدمت کافه را پاره می‌کرد، ادامه داد:
-وقتی ایوامون می‌گه غذای بیشتر، ینی باید غذای میزای کناری رو برداری و بیاری واسه‌ش پاندافهم شدی یا از اول بگم؟

پیشخدمت درحالی که به کاتانا نگاه می‌کرد، آب دهانش را قورت داد. قبلا هم سامورایی و کاتانیش را در پاتیل درزدار دیده بود اما همیشه به نظرش یک ساحره ی آرام و بی‌خطر می‌آمد. سمت راستش، ایوا نشسته بود که از قبل هم خطرناک به نظر می‌رسید و اگر سفارشش کمی دیر آماده می‌شد، شروع می‌کرد به جویدن پایه ی میز اما این بار حتی به غذای مشتری‌های دیگر هم رحم نکرده بود. احتمالا به خود مشتری‌ها هم نظر داشت، البته به چشم خوراکی.

سمت چپش پیکت نشسته بود که تا آن لحظه چنگال‌هایش را در ردای یک جادوگر متشخص و پیراهن زیبای یک ساحره فرو کرده بود و بستنی یک بچه را دزدیده بود.البته پیکت هر بار در دلش از آن‌ها معذرت‌خواهی می‌کرد اما تاسفش را در دلش نگه می داشت تا گناهش پاک نشود.
پاتیل درزدار هرگز چنین فاجعه‌ای را به خود ندیده بود. هیچکسی در شعاع پنج متری این تیم خطرناک، غذا یا لباس سالم نداشت.

-اینا مگه مال تیم دامبلدور نیستن؟ زنگ بزن بگو بیاد جمعشون کنه.

مدیر پاتیل که از دست این مشتری‌های مزاحم به تنگ آمده بود، از آخرین سلاحش استفاده کرد. هرچقدر این سه نفر وحشی بودند، آلبوس  دامبلدور منطقی و آرام و صلح‌طلب بود. خیلی طول نمی‌کشید که سر برسد و جمعشان کند یا حداقل این فکری بود که در سرش داشت چون ساعت‌ها گذشت، اثری از آلبوس دامبلدور نبود و وحشی‌گری ادامه داشت. حتی خود ایست بازرسی جهنم هم نمی‌توانست متوقفشان کند.

-بابا جان با من.... خمیاوزه... با من کاری داشتین؟

بلاخره آلبوس دامبلدور پیدایش شد اما دیدنش لرزه بر تن مدیر پاتیل و مشتریان انداخت. پروفسور لباس خواب بلندی از جنس مخمل قرمز به تن داشت و کلاه خواب منگوله‌داری بر سر گذاشته بود. روی چشمش هم چشمبند گذاشته بود فقط مرلین می‌دانست چطور توانسته به اینجا برسد.

-کارتون رو سریع بگین. داشتم چرت می‌زم که زنگ زدین بابا جانیا. می‌دونین که اگه خوب نخوابم، پوستم خراب میشه.

بعد از تمام شدن جمله‌اش، همانجا کف زمین دراز کشید و درمقابل چشمان شگفت‌زده ی جامعه ی جادوگری، صدای خرخرش بلند شد.


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۱۱ ۲۰:۵۱:۰۹

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#2

از جاروی جیغ تا مرلین

پست دوم




منصفانه نبود. پیکت انتخاب نکرده بود که یک بوتراکل به دنیا بیاید. نمی‌خواست هم گیاه باشد، هم جانور و هم هیچ‌کدام. این بوتراکل کوچک، کسی نبود که باید غر زدن‌های هم‌تیمی‌هایش را تحمل می‌کرد؛ آن هم فقط به خاطر اینکه داورها معتقد بودند جارو‌سواری برای یک گیاه دوپینگ محسوب می‌شود. می‌دانست زندگی برای همه سخت است اما اینکه تاتسویا کنارش روی زمین بنشیند و درحال پوست کندن شاخه درخت به او چشم‌ غره‌های تهدیدآمیز برود، واقعا حقش نبود.

با وجود این، پیکت فقط یک گیاه نبود. او یک فنتستیک بیست بود و وفادار به خود خود نیوت اسکمندر؛ پس به این راحتی‌ها تسلیم نمی‌شد. بعد از این محرومیت دردناک، تازه متوجه این ظلم بزرگ دنیای جادوگری به درخت‌ها شده بود. چند تا درخت باید قربانی می‌شدند تا جارو برای بازیکنان ساخته شود؟ از کجا معلوم درختِ دوست دوران کودکی‌اش تا به حال تبدیل به یک جارو نشده بود؟

شاید در دنیایی دیگر، او یک کاکتوس قلدر و غول‌پیکر به نام شیکت بود، شاید در دنیای بعدی یک مرغ ماهی‌خوار حسود می‌شد اما در این دنیا او یک آزادی‌خواه بود. آماده بود تا اعلامیه به چنگال‌هایش بگیرد و بپیچد به دیوارهای وزارتخانه. همه ی حرکت‌های بزرگ از یک جایی شروع می‌شدند و شاید این آغاز انقلاب بزرگ علیه جاروهای چوبی بود.

***


-راستش می‌خواستم اول به شماها نشونش بدم. چون شما هم‌تیمیام هستین و بهتون اعتماد دارم.

پیکت یک اعلامیه در دست هر کدام از هم‌تیمی‌هایش گذاشت.

-خب بابا جان این حرفات خیلی حرف حسابن. خوشحالم که از عشق و محبت به انسان‌ها یه مرحله جلوتر رفتی و حالا درگیر عشق ورزیدن به درختا شدی.

رنگدانه ی قرمز به گونه‌های پیکت دوید و یک دور دور خودش پیچید. رویش را از پیرمرد برگرداند و به سامورایی نگاه کرد. تاتسویا بعد از مشورت کوتاهی با کاتانا گفت:

-کاتانا فکر می‌کنه باید یه اعلامیه هم درمورد کاتاناها بنویسی. من فکر می‌کنم بهتره ننویسی و بذاری ازشون استفاده ی ابزاری بشه.

پیکت از حرف‌های دختر به این نتیجه رسید که اعلامیه را پسندیده و رویش را به سمت آخرین عضو تیم برگرداند. یک جایی ته ذهنش یکی فریاد می‌زد که ایوا اعلامیه را خورده اما ایوا مشغول خواندنش بود و بعد از چند لحظه، جمله‌ای به زبان آورد که پایه‌های انقلاب پیکت را لرزاند.

-خب اگه جارو رو تحریم کنیم، سوار چی بشیم مسابقه بدیم؟

پیکت دهانش را باز کرد تا جواب بدهد اما حرفی پیدا نکرد. دامبلدور دستی روی شانه ی پیکت گذاشت و گفت:
-حرف حساب جواب نداره بابا جان. بدون جارو کاری از کسی ساخته نیست. عیبی نداره عوضش یاد گرفتی اعلامیه‌های قشنگ طراحی کنی، مگه نه ایوا جان؟

ایوا بلافاصله به سمت دامبلدور برگشت و با دهانی پر از اعلامیه، حرف او را تایید کرد. پیکت شکست نقشه A را پذیرفت. حالا نوبت اجرای پلن B رسیده بود. داوران مسابقه، شرکت او را با جاروی چوبی ممنوع کرده بودند. پس اگر جارویش چوبی نبود، برنده نهایی این مبارزه خیر و شر، پیکت قهرمان بود!

***


پیکت لیستِ ایده‌هایش را روی زمین انداخت و آهی کشید. جاروی پلاستیکی که برای محیط زیست ضرر داشت، جاروی شیشه‌ای هم که خطرناک بود. هیچ کدام از ایده‌هایش به درد نمی‌خوردند. نه جاروی گلی و نه جاروی سنگی. شاید واقعا باید بیخیال کوییدیچ می‌شد و آرزوهای خودش و نن جونش را به گلدان می‌برد و با آن همه استعداد زیر خاک می‌شد.

اینجور وقت‌ها به مشنگ‌ها حسودی می‌کرد. آنها هیچی نداشتند و برای همین یاد گرفتند همه چی بسازند. شاید پیکت هم باید از آنها یاد می‌گرفت اما هیچ مشنگی را نمی‌شناخت. باید با یک نفر که مشنگ‌شناس خوبی بود، مشورت می‌کرد. سر پرفسور همیشه شلوغ بود و با سامورایی بیشتر از دو جمله پشت سرهم نمی‌توانست حرف بزند. ایوا هم که... یک بار دیگر آه کشید و در همین لحظه، ذهنش سمت خانه ی گریمولد پرواز کرد.

یک نفر را می‌شناخت که هم مشنگ‌شناس بود و هم به عشق و دوستی اهمیت می‌داد! چرا زودتر به این فکر نیفتاده بود؟ چرا تا حالا سراغ آرتور ویزلی نرفته بود؟ دم دم‌های غروب بود و پیکت می‌دانست آرتور کمی دیگر به خانه می‌رسد برای همین به سرعت خودش را به خانه ی گریمولد رساند و روی پله‌ها منتظر آمدن پدر ویزلی‌ها نشست. شروع کرد به شمردن ستاره‌ها چون حوصله‌اش خیلی سر رفته بود. ستاره‌ها که تمام شدند، رفت سراغ گوسفندهای آبی و صورتی... بعد خوابش برد.

-پیکت؟ اینجا چیکار می‌کنی؟



آرتور ویزلی بوتراکل ریزه میزه را از روی پله‌ها بلند کرد. پیکت که از خواب پریده بود، با دیدن آرتور به یاد آورد که دقیقا آنجا چه کاری داشته و شروع کرد به توضیح دادن ماجرا برای بابا ویزلی. آرتور هم در تمام زندگی‌اش زخم‌خورده ی تبعیض‌های زیادی بود برای همین با دقت به ایده ی پیکت گوش کرد و بعد چنگالش را گرفت تا او را به اتاق مخفی اختراعاتش ببرد، جایی که از ماشین چمن‌زنی تا بند سیفون مشنگی در آن نگه می‌داشت. پیکت راه خودش را از بین پوسترهای خواننده‌های مشنگ و دبه‌های خیارشور باز کرد تا روی قفسه ی کوچک وسط اتاق بنشیند.

-هواپیما می‌دونی چیه پیکت؟ مشنگا نه بال دارن، نه جادو و نه حتی رمزتاز. برای همین سوال هواپیما می‌شن تا برن... آم... هوا.

-هواپیما رو چطوری می‌سازن؟

پیکت دفترچه کوچک و روان‌نویسش را برداشت تا جواب آرتور را یادداشت کند.

-مشنگا کارای عجیبی می‌کنن. با فلز ساخته میشه و با موتور کار-

پیکت با ناامیدی حرف ویزلی پدر را قطع کرد. ایده ی ساخت جارو با فلز قبلا شکست خورده بود. در همین لحظه شاخک‌هایش تیز شدند.

-موتور؟

چشمان آرتور برق زدند. خیلی پیش نمی‌آمد بتواند از اختراعات مشنگ‌ها حرف بزند و حالا این فرصت را از دست نمی‌داد.

-دیدی ارابه‌ها رو تسترالا می‌کشن؟ حالا آدما سوار یه ارابه‌هایی می‌شن که لازم نیست کسی بکشدشون چون موتور دارن.

برگ‌های پیکت ریخت و خزان برایش فرا رسید. شاید مشنگ‌ها آنقدرها هم مشنگ نبودند. ذهنش سریع شروع کرد به کار کردن برای خودش. آیا می‌توانست از موتور برای شرکت در مسابقه استفاده کند؟ اما در قوانین کوییدیچ، عبارت «استفاده از جارو» درج شده بود و پیکت نمی‌توانست قوانین را دور بزند. باید موتور را به جارویش اضافه می‌کرد.

-موتور رو چطوری می‌سازن؟ منم می‌تونم بسازم؟

-من یکی دارم پیکت. فقط باید یکمی صبر کنی تا درش بیارم برات.

پیکت هیچ مشکلی باصبر کردن نداشت. اگر می‌توانست به جاروی ایده‌آلش برسد، کوچکترین دوشواری‌ای با نشستن روی قفسه ی اتاق آرتور نداشت. دوباره شروع به شمردن گوسفندهای آبی و صورتی و دوباره چشمانش گرم شدند...

قان قان!


پیکت با شنیدن صدای سهمگینی از خواب پرید و آرتور ویزلی را دید که نشسته بود روی یک وسیله ی عجیب و می‌تاخت.

-این موتور مال ماشین چمن‌زنیمه که بهت قرض می‌دم. اگه اینو بزنی تنگ یه جارو-

-ولی...من اجازه ندارم جارو سوار بشم.

غم عالم را در دل کوچک پیکت ریخته بودند که آرتور دسته ی فلزی متصل به یک مستطیل را بالا گرفت و نیشخند زد.

-تا حالا درمورد «جاروبرقی» چیزی شنیدی؟

***


-به گمونم پیکت قهر کرده چون همیشه نفر اول می‌رسید اینجا.

تاتسویا نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و بعد به دامبلدور زل زد. دامبلدور طبق عادت دستی در ریشش فرو کرد اما پیکت آنجا نبود. یعنی چقدر بهش بر خورده بود که حتی حاضر نشده بود به ورزشگاه بیاید؟ انگار قسمت نبود در این لیگ آب خوش از گلوی اعضای تیم – به جز ایوا – پایین برود. با ناراحتی سمت داوران رفتند تا وضعیت تیم ناقصشان را اعلام کنند که در همین لحظه صدایی در گوششان پیچید.

قان قان!

عضو چهارم تیم پشت سرشان ایستاده بود. پیکت فرقی با روز قبل نداشت درست کنارش چیزی بود که اعضا تابه‌حال ندیده بودند. حتی ایوا هم در مامازون به چنین پدیده‌ای برنخورده بود. پیکت لبخند تیغ‌نمایی زد و گفت:
-چطورین بچه‌ها؟



The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۱
#3

از جاروی جیغ تا مرلین

پست اول


- خانم‌ها و آقایان، جهت حفظ ایمنی شما مهمان‌داران نحوه استفاده از تجهیزات ایمنی هواپیما را به شما نشان خواهند داد. خواهش‌مندیم به نمایش موارد ایمنی توسط مهمان‌داران با دقت توجه فرمایید.

تاتسویا بدون توجه به ایوایی که کنارش با کیسه‌های استفراغ موشک درست می‌کرد، به مهمان‌دار مشنگ زل زده بود و تلاش می‌کرد چشم‌ها و دست‌هایش را باهم هماهنگ کند.

- کمربند ایمنی.

مشنگ مهمان‌دار، کمربندی مشکی‌رنگ را مقابل مسافران گرفت. دختر سامورایی بدون وقت تلف کردن، کمربند کاراته‌اش را بیرون کشید و مقابل صورتش نگه داشت. مهمان‌دار کمربندش را تکان داد، تاتسویا هم همینطور. مهمان‌دار حلقه ی فلزی را داخل قلاب کمربند انداخت اما کمربند تاتسویا، حلقه و قلابی نداشت پس به یک گره تر و تمیز پاپیونی رضایت داد.

- ماسک اکسیژن.

مهمان‌دار خم شد و از روی صندلی کناری‌اش وسیله ی مشنگی دیگری برداشت.

- چنان‌چه فشار هوای داخل کابین ناگهان کاهش یابد، یک ماسک اکسیژن از محفظه بالای سر شما پایین خواهد افتاد.

گوش‌های تاتسویا تیز شدند. ماسک اکسیژن دشمنی بود که هنگام بروز خطر، از بالای سر به آن‌ها حمله می‌کرد. دستش به سمت کاتانا رفت که به او قوت قلب بدهد اما بعد به یاد آورد که کاتانا را در ایست بازرسی تحویل داده. دوباره حواسش جمع مشنگی شد که با ماسک خطرناک کشتی می‌گرفت. خب اگر آن مرد می‌توانست با دست خالی با چنین دشمنی کشتی بگیرد، قطعا تاتسویا هم می‌توانست. خیالی نبود.

- خانم‌ها و آقایون، کاپیتان صحبت می‌کنه. به دلیل وضعیت بد آب و هوایی، هواپیما دچار نوسان خواهد شد. لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنید و به راهنمایی‌های مهمان‌داران توجه کنید...

پروفسور کمربند را دور پیکت محکم‌تر کرد و روبه تاتسویا و ایوا گفت:

- محکم بشینین بابا جان. یادمه توی جنگ جادویی اول که تسترالامون تو هوا رم کردن...

در همین لحظه هواپیما به شدت تکان خورد و چراغ‌ها خاموش و روشن شدند. بچه‌ای با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن و بعد، آشوب به پا شد. پیکت جیغ می‌زد چون از تاریکی می‌ترسید، ایوا جیغ می‌زد چون بستنی‌اش به سقف هواپیما چسبیده بود و تاتسویا هم جیغ می‌زد چون همه جیغ می‌زدند و حتما حکمتی داشت.
- نترسید بابا جانیا چیزی نشده که!

دامبلدور که با اضطراب ریش‌هایش را می‌جوید، دستی به سر هم‌تیمی‌های وحشت‌زده‌اش کشید. با تکان بعدی هواپیما، ماسک اکسیژن از سقف جدا شد و مستقیم داخل دهان باز ایوایی افتاد که از ته دلش جیغ می‌زد. تاتسویا هم با دیدن آرامش دامبلدور، ساکت شد و پیکت هم با دیدن نور چراغ قوه ی یکی از مسافران، آرام شد.

لحظه‌ای سکوت برقرار شد بعد، هواپیما دوباره تکان خورد و این بار صدای جیغ‌ها بلندتر شده بود. دامبلدور دیگر این وضعیت را برنمی‌تابید. مسابقه ی قبلی به اندازه ی کافی دردسر داشت اما حداقل زنده مانده بودند. به خودش قول داد که اگر این بار هم جان سالم به در ببرند، به خانواده‌های محروم جامعه ی جادوگری، سوپ پیاز نذری بدهد و بعد دور کوییدیچ را خط بکشد.

نگاهی دوباره به اعضای تیمش انداخت که در آن شلوغی، آرام نشسته بودند. سامورایی این بار آرام بود و روی دو انگشت شست پایش نشسته بود. درحالی که چشمانش را بسته بود، زیر لب زمزمه می‌کرد:

- ماهی در آب زلال دوام نمی‌آورد. سامورایی از تکان خوردن هواپیما نمی‌ترسد. ماهی در آب زلال دوام نمی‌آورد. سامورایی از تکان خوردن هواپیما نمی‌ترسد. ماهی در آب زلال دوام نمی‌آورد. سامورایی از تکان خوردن هواپیما نمی‌ترسد....

دامبلدور با ملایمت لبخندی به هم‌تیمی‌هایش – که بلاخره آرام شده بودند – زد. یک بار دیگر با نیروی عشق و دوپستی، موفق شده بودند تاریکی ترس را از دل‌هایشان بیرون کنند. یک بار دیگر در دل تاریکی، باریکه ی نوری دیده بود. یک بار، برای آخرین بار. دامبلدور می‌توانست انگشتان مرگ را حس کند که گونه‌هایش را نوازش می‌کردند. احتمالا مرگ از چیزی که فکرش را می‌کرد، مهربان‌تر بود و دامبلدور هم دست نوازشش را به سوی مرگ دراز کرد. مرگ کمی تعجب کرده بود اما به محض اینکه ریش‌های نرم پیرمرد صورتش را قلقلک داد، داسش را روی زمین انداخت و عقب رفت.

هواپیما برای بار پنجم تکان خورد و بعد از اینکه ماسک اکسیژن ایوا از گلویش پایین رفت، همه جا دوباره تاریک شد. تاریکی دست‌بردار نبود و این بار، آلبوس دامبلدور هم چشمانش را بست.

***


- دلت به حال مرده‌ها نسوزه هری، دلت برای زنده‌ها بسوزه. مخصوصا اونایی که بدون عشق زندگی می‌کنن.

- باشه حتما. حالا این لیوان رو سر بکش.

آلبوس صدایی که جوابش را داده بود، نمی‌شناخت. یعنی صدای ذهنش بود؟

- درسته! این اتفاقات توی ذهن تو میافته، اما چه دلیلی وجود داره که واقعی بودنش رو انکار کنی؟

با شنیدن این جمله، پروفسور چشمانش را باز کرد و با زنی روبه‌رو شد که موهای بلند و سیاهش را یک‌وری گیس بافته و روی شانه‌اش انداخته بود.

- دخترم؟
- بله؟

گفتنش برای دامبلدور سخت بود اما اگر اشتباهی پیش آمده بود، باید درستش می‌کرد.

- فکر کنم اشتباهی اومدم اینجا. منظورم اینه که خیلی زحمت کشیدی شما اومدی ولی من می‌خواستم وقتی مُردم برم اونجایی که حوری‌هاش خیلی حوری نباشن. یعنی فکر بد نکنی دخترم، بعد از مرگم...

- ولی تو که هنوز نمردی.

ولی تو که هنوز نمردی. ولی تو که هنوز نمردی. ولی تو که هنوز نمردی...

به محض اینکه این جمله در ذهنش معنی پیدا کرد، از جایش پرید.

- پیکت بابا جان؟ ایوا جان؟ تاتسویا جان؟!

تکان خوردن پیکت را در ریشش احساس کرد. پیکت هم زنده بود!

- رفتن جنگل غذا و هیزم بیارن. تو ام دیگه وقتشه پاشی و یکمی اینجا رو جارو کنی.
- اینجا؟

زن با بی‌حوصلگی نفسش را بیرون داد و جواب داد:
- بله، همینجا! مسافرخونه ی کارلا یگار، بین راه آمازون و بابازون!

دنیا دور سر دامبلدور می‌چرخید. آخرین چیزی که به یاد می‌آورد، آخرین تکان هواپیما و ضربه ی محکم تاتسویا به ماسک اکسیژنش بود.

- ببخشید دخترم... من یکمی برای درست به یاد آوردن وقایع پیر شدم. مبشه بگی ما چجوری رسیدیم اینجا؟
- با جادو.
- شما به جادو اعتقاد داری؟
- خیر.
- دقیقا با چی رسیدیم به این مسافرخونه؟
- تسترال.
- شما می‌دونی تسترال چیه؟
- خیر.

دامبلدور دهانش را باز کرد تا سوال بعدی را بپرسد اما در همین لحظه در باز شد و ایوا و دختر سامورایی وارد شدند. تاتسویا هیزم‌هارا به پشتش بسته بود و ایوا یک سبد میوه و قارچ جنگلی در دست داشت؛ یک سبد نیمه‌خالی و آبِ میوه از صورتش می‌چکید. به نظر می‌رسید هر دو از دیدنش خوشحال شده‌اند. از حرف‌هایشان فهمید که سه روز طول کشیده است تا بیدار شود و حالا در جنگلی نزدیک به آمازون، به اسم بابازون بودند و باید برای رفتن به ورزشگاه و شرکت در مسابقه ی کوییدیچ آماده شوند.

***


- خب دیگه ایوا جان، دیگه باید راه بیفتیم.

دامبلدور یک کیسه میوه ی جنگلی و یک ظرف کلوچه ی مربایی داخل کوله‌پشتی ای که از کارلا گرفته بود، گذاشت و کوله را پشتش انداخت. دست دختر سامورایی نقشه‌ای بود که مسیر رسیدنشان به ورزشگاه را مشخص می‌کرد. دامبلدور با دستي مرباییش یک نقطه ی قرمز روی نقشه را نشان داد و گفت:

- فرزندم اینجا رو برای چی علامت گذاشتی؟
- هراتفاقی هم که افتاد، پاتون رو انجا نذارین.
- ولی این وسط مسیرمونه و باید ازش رد شیم.
- به نظرم مشکل خودتونه.

دامبلدور نگاهی با سامورایی رد و بدل کرد و گفت:

- باشه فرزندم. چیز دیگه‌ای هست که بخوای بگی؟
- هیچ‌جا توقف نکنین مگه اینکه از خستگی از پا در اومده باشین. دور آتیش غریبه‌ها نشینین و باهاشون حرف نزنین.

زن با صدایی زمزمه‌مانند ادامه داد:

- مهمترین چیزی که باید یادتون باشه، اینه. نذارین مارِ‌ سفیدِ خال‌دار نیشتون بزنه... شنیدم که... چیطو بگم؟ انگار وارد یه دنــیای دیگه میشی.

دامبلدور سرش را تکان داد. از اول هم قصدش را نداشت که بگذارد که مار سفید خال‌دار نیشش بزند اما چیزی نگفت. برای آخرین بار از صاحب مسافرخانه خداحافظی کردند و بعد، به سمت ورزشگاه، راه افتادند.


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۹ ۲۳:۰۲:۴۰
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۹ ۲۳:۰۸:۰۴

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#4
از جاروی جیغ تا مرلین
پست آخر



بانک جادویی برزیل، در شرف پیوستن به بزرگترین اتفاق جادویی قرن بود. اجنه ی بانک حتی با مصرف چیژ هم رویای شرکت در چنین رویداد بزرگی رو نمی‌دیدن. بانک قرار بود به عنوان اسپانسر تیم امید برزیل یا همان از جاروی جیغ تا مرلین در مسابقات کوییدیچ حاضر بشه. این یعنی گالیون روی گالیون، یعنی فرصت آشنایی با سرمایه‌داران دنیای جادو، این یعنی گودرت و صالابت!

ایوانوا الکساندرا، کاپیتان تیم میتینگ فوری با اجنه ی اسپانسر مسابقات برگزار کرده بود و برای اثبات هویتش، هزارتا آزمایش رو پشت سر گذاشته بود. ایوایی که جلوی برگزارکننده‌های مسابقات نشسته بود، اون ساحره‌ای نبود که تبعیدش کرده بودن. دیگه یه دختر کج و کوله نبود. گرد شده بود و دیگه گوشه‌ای نداشت. زندگی لابه‌لای اسکناس و روی سکه‌های طلا، اینطوریش کرده بود. اون دیگه حتی حرفی از غذا نمی‌زد. فقط کافی بود دستش رو دراز کنه تا یکی از جن‌های خدمتکارش پیتزا و برگر بهش بده.

سمت راست کاپیتان، کسی نشسته بود که به عنوان "پدرخوانده ی قلبها" می‌شناختنش. اسم قبلیش هرچی بود، مدتها بود کنارش گذاشته بود و حالا به پدرخوانده بودن رضایت داده بود، ريشش رو زده بود اما سبیلش با همون وقار قبلی باقی مونده بود. توی جیب راستش همیشه یه دستمال تاشده ی ست با کراواتش و توی جیب سمت چپش، گیاهی بود که توی لباسای چرمیش برق می‌زد.

دختری که سمت چپش نشسته بود، از همه بیشتر تغییر کرده بود. یعنی دهن اعضای تیم رو سرویس کرده بود تا از چنگ اعتياد خلاص بشه دوباره به زندگی سالم رو بیاره و چشماش، چشمای کسایی بود که هرروز صبح روی صندلی کنار استخرشون آب پرتقال می‌خورن و بیلیارد بازی می‌کنن. با اون موی بلند و چادر سیاه و ناخن دراز کاشت واه و واه واه.

اما چیزی که جرقه ی تشکیل میتینگ امروز رو زده بود، فرمان عفو مرلینی ای بود که دیشب توسط یه جغد به دست اعضای تیم رسیده بود. پیغامی که البته نصفش خورده شده بود چون جغد احمق داخل لوله بخاری کباب شده بود و ایوا با شام اشتباهش گرفته بود.

"با عرض سلام و احترام خدمت اعضای تیم اججتم،
نظر به فعالیت‌های شایسته ی شما در راستای ایجاد مشاغل محلی در مناطق محروم کشور دوست و همسایه برزیل، مفتخریم که به استحضار برسانیم گرچه لکه ی ننگ بی‌فرهنگی هرگز از دامن شما پاک نمی‌شود، مایل به حضور مجدد شما در لیگ و قدردانی از اعمال خیرانه ی شما دوستان خیرخواه و بی‌ریا که شرح ساده‌زیستی‌تان..."


پیغام در اینجا به اتمام می‌رسید اما بقیه‌ش حتما اهمیتی نداشت. مهم فرصتی برای انتقام از جامعه‌ای بود که آن‌ها را با بی‌رحمی در لانه ی گرگ انداخته بود و از کمپوت شدنشان لذت می‌برد.

جن صاحب خزانه از جزئیات برگزاری لیگ و شرایط ویژه تیم حرف می‌زد اما صدایش در صدای سخنرانی پدرخوانده گم شده بود. پدرخوانده از هیچ فرصتی برای هدایت اطرافیانش به سمت روشنایی چشم‌پوشی نمی‌کرد.

ایوا به شنیدن صدایش هنگام خوردن عادت کرده بود. نرمی کلماتش حین جویدن برگر، به یک موسیقی آشنا تبدیل شده بود. تاتسویا هم با متانت نشسته بود و هر از گاهی سرش را تکان می‌داد. چیزی که دیگران نمی‌دیدند، ایرپاد زیر چادرش بود و چیزی که نمی‌شنیدند، موسیقی بلندی بود که پخش می‌شد.

جلسه به پایان رسید و اعضای تیم اججتم به سمت باند اختصاصی لیگ کوییدیچ حرکت کردند تا با اولین پرواز، به ورزشگاه آزادی برگردند، ورزشگاهی که قبلا با توسری از آن اخراج شده بودند. وقت انتقام رسیده بود!

***


"امروز، بلاخره روز شروع لیگ قهرمانان کوییدیچه و این یعنی اولین روز برگزاری مسابقات کوییدیچه!" گزارشگر صاحب‌نام، دارای بیش از 10 جایزه اسکار و جادوگران اواردز، یوآن ابرکرومبی بود.
"اینک، به معرفی تیم‌های حاضر در مسابقات می‌پردازیم!"

اعضای تیم اججتم در سالن انتظار نشسته بودند که با رقیب قدیمشون روبه‌رو شدن. تیم بی‌نام برای لحظه‌ای جادوگران مقابلشان رو نشناختن. از سرتاپاشون اسکناس‌های صد دلاری می‌ریخت و عطر قهوه ی برزیلی به مشام می‌رسید.

تیم بی‌نام هم تغییراتی کرده بودند. مثلا به عنوان اولین تیم در تاریخ جادوگری که بازیکن نیمه‌روح - نیمه انسان در تیم داشتند، شناخته می‌شدند. دو تیم لحظه‌ای با سکوت به هم خیره شدند و بعد، مولانای نیمه شفاف که ردای هلوگرامی پوشیده بود، پا پیش گذاشت و گفت:
"از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم"

سامورایی هم پا پیش گذاشت اما انگار حتی آن همه پول هم نتوانسته بود اون رو به یک ساحره ی بافرهنگ تبدیل کنه. سرش رو خم کرد و گفت:
- اوس. درسته.

ایوا از گوشه ی پشت استیج، نگاهی به جمعیت حاضر در ورزشگاه انداخت. صدها نفر با پوسترِ "تیم منتخب ما، تیم مستضعف اججتم!" تشویق می‌کردند. عکس‌های فوتوشاپ شده‌ای از اعضای تیم با لباس‌های کهنه در کنار مردم فقیر هم به چشم می‌خورد.

ایوا ذوق کرد. خیلی ذوق کرد. طرفدارانی که با دیدن آن‌ها در لباس کهنه اینقدر خوشحال شده بودند، قطعا از دیدن پیراهن اسکناسی-کالباسی او خیلی خوشحال‌تر می‌شدند.
در همین لحظه یوآن تیم بی‌نام رو برای ورود به صحنه دعوت کرد.

صدای تشویق جمعیت بلند شد. طبق معمول مولانا به عنوان سرمایه ی ادبی، شعری خوند و جمعیت درحال سماع، جامه دریدند.
استرس کم کم به جان تیم اججتم افتاد. هنوز خاطره ی اون اخراج و تبعید کابوسشون بود.

"و حالا دعوت می‌کنم از یه تیم جنجالی! تیمی که بهتره خودتون با تشویقتون نشون بدین چقدر از دوباره دیدنتون خوشحالین!"

یوآن بعد از گفتن این جمله، جرعه‌ای آب سیب به سلامتی خود‌ش نوشید و بعد، تیم جنجالی، بین تشویق کر کننده ی جمعیت روی صحنه اومدن.

بادکنکی ترکید و صدای تشویق جمعیت، فروکش کرد. اعضای تیم جاروی جیغ، هیچ شباهتی به عکس‌های روی بنر نداشتن. دامبلدور در کت و شلوار گوچی‌ می‌درخشید و جواهرات کارتیه روی دسته‌های جاروهای آخرین مدلشان، چشم کور می‌کرد.

انگار باد جمعیت خالی شده بود. یک دسته تماشاچی ردیف اول شروع کردن به هو کردن تا اینکه ایوا شروع کرد به چرخیدن روی استیج و باران اسکناس روی سر تماشاچیان ریخت. تاتسویا با حرکتی نمایشی چادرش رو پایین انداخت و پیراهن طراحی زهیر مرادش را در یک کت‌واک خیره‌کننده به تماشاگران نشون داد.

مردم نگاهی به پوسترها انداختند و نگاهی دوباره به تیم جلف و خاک‌برسری که انگار نماد آرمان‌های پوسیده ی غرب بودند نه یک تیم مستضعف. در همین لحظه خشم مردم به مرحله ی انفجار رسید. وسط دست و پای اون عده منافقی که دلارها رو از روی زمين جمع می‌کردن، مردم اصیل و شریف در کمترین زمان ممکن، اعضای تیم اججتم را توقیف کردند. انگار توقیف شدن، بخشی از مراسم کوییدیچشان شده بود.

***


- خب فرزندانم. به گمانم دوباره تاریخ تکرار شد.

ایوا که لباسی از جنس گونی برنج به تن داشت، به تابلوی "به اتیوپی خوش نیامدید، مفسدان تبعیدی" تکیه داد. آستین لباس‌هاش رو جویده بود و به تاتسویا هم تعارف می‌کرد چون طعم برنج می‌داد.

دامبلدوری که دیگه نه پروفسور بود و نه پدرخوانده، دستشو روی سر سامورایی مکدر کشید و گفت:
- نگران نباش فرزندم. اون فقط یه مرحله از زندگی ما بود.
ایوا آروغی با عطر گونی برنج زد.
- حالا فقط وقشه بریم و مردم بیشتری رو روشن کنیم. مگه نه؟

سامورایی لبخند زد و رو به کاتانا گفت:
- مگه نه کاتانا چان؟

اما کاتانا جوابی نداد. دختر طفلکی باز هم فراموش کرده بود که کاتانایش را در حمله ی مردم شریف از دست داده.


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۰:۰۳ پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۱
#5
تاتسویا موتویاما

گروه گریفندور

ویژگی های ظاهری:
نامبرده از بچگی به خاطر قد کوتاه و اندامِ باریکش، چیبی (فسقلی) خطاب می شده و با این حال، مصداقِ بارز ضرب المثلِ "فلفل نبین چه ریزه" اس. سرعتِ عجیب و غریبی که چاشنیِ مهارتش شده، باعث می شه که تو شمشیرزنی بی رقیب باشه.

از شمشیرزنی گفتم، کاتانا(شمشیرِ سامورایی) سیاهش، همیشه همراهشه؛ حتی تو حموم و
تخت خواب. به محضِ اینکه از جانب شما احساس خطر کنه، سرِ تیز کاتانا رو روی شاهرگتون حس می کنین.

از بچگی به عنوانِ یه سامورایی تعلیم دیده و این باعث می شه هرگز احساساتش رو توی چهره اش بروز نده، به خاطر همینه که همیشه خونسرد به نظر می رسه.

تو هر آب و هوایی، هر وضعیت روحی و هر مراسمی، یونیفرم مشکی تنشه و روبانِ سرخ دور گردنش.

مدتِ مدیدی هست که موهای سیاهش رو کوتاه نکرده و قصدش رو هم نداره به گمونم. چشماش هم درشتن و به رنگ قهوه. دیگه عرضی نیست.

ویژگی های اخلاقی:

یاماموتو چونه موتو یه جمله ای داره که می گه: "ماهی در آب خیلی زلال، زیاد زنده نخواهد ماند."
تاتسویا همه ی زندگیش رو بر پایه ی این جمله بنا کرده، در حدی که گاهی با سخت‌گیری های احمقانه اش، به خودش و دیگران صدمه می زنه.

روابطش با دیگران بر اصلِ زیبای "دوری و دوستی" برپا کرده و هیچ دوستِ صمیمی ای نداره. با وجود این، به مشورت کردن با افراد عاقل تر از خودش معتقده.
همچنین به شدت سعی داره مطابق اصلِ "در نظر سامورایی یک کلمه هم مهمه و سامورایی باید تا حد امکان کم حرف بزنه" ، رفتار کنه؛ منتهی تو نگاه اول ممکنه به نظر برسه زبون نداره. با این حال تو وضعیتی که درمورد مباحث مورد علاقه اش بحث می شه... مرلین به دور...

چوبدستی:
درخت ساکورا ژاپنی با موی تک شاخ

جارو:
آذرخش

معرفی کوتاه:(معرفی کوتاه یا داستانی از زندگی شخصیت مورد نظر)
تاتسویا تا یازده سالگی تو محل تولدش - توکیو- زندگی می کرد اما با دریافت نامه اش و پذیرفته شدنش تو هاگوارتز، به انگلیس اومد و درحال حاضر، دانش آموز سال پنجمه.

شناسه سابق : میرتل گریان

----
تایید شد.
به ایفا خوش برگشتی!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱۶ ۱:۰۶:۴۱

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱:۰۸ شنبه ۵ مهر ۱۳۹۹
#6
نمرات امتحانی شونن شوجوهای زیبایم.


قبل از اعلام نمرات، می‌خواستم بگم که این ترم، بهترین ترم تدریسی بود برای من. ممنونم ازتون. خوشحالم از پیشرفت بارز تک تکتون. امیدوارم از حالا به بعد، همه ی این انرژی و پیشرفتتون رو توی ایفا ادامه بدین. خسته نباشین.

گابریل شوجو: 17 + 7
گابریل عزیزم، ممنونم بابت شرکت خوبت تو کلاسا. آخرین وصیت کاتانا اینه که لطفا یه عالمه دیالوگ نیم خطی پشت هم ننویس.

زاخاریاس شونن : 19.5 + 9
زاخاریاس عزیزم، از همون اول هم پستات رو می‌پسندیدم. لطفا محض رضای کاتانا به نیم‌فاصله روی بیار تا بلکه ناظر رستگار شی!

سیوروس شونن : 19 +10
اینکه نشد 20 بدم بهت، دسته ی کاتانا رو به درد آورد. ایده‌ت عالی بود ولی متاسفانه مقادیری ایراد نگارشی و تایپی داشتی که باعث می‌شد نتونم امتیاز کامل بهت بدم.
نقل قول:
پروفسور موتویاما فقید

فقید شدیم ولی بزرگ نه.


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۹
#7
امتحان کلاس تاریخ جادوگری


جادو آموزان دلبندم، خیلی ممنونم ازتون که با پیشرفتتون در طول این ترم، کاتانا رو خوشحال کردین. به عنوان امتحان ازتون می‌خوام با هر وسیله و طلسم و معجونی که به ذهنتون می‌رسه (خودساخته یا ذکر شده در کتاب‌ها) به آینده ای (حداقل 20 سال دیگه) برین و مثل یک تاریخ‌نگار، وضعیت آینده رو شرح بدین.

مدت زمانی که توصیف می‌کنین، اختیاریه. می‌تونین حتی آینده ای رو توصیف کنین که جامعه به شدت پسرفت کرده و شبیه عصر حجر شده و یا آینده ای رو متصور بشین که تکنولوژی و جادو بی‌نهایت پیشرفت کردن.


تخیل‌تون رو به کار بگیرین و کاتانا رو خوشحال و دلنشین کنین.

موفق باشید، شونن شوجوهای من.



The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۹
#8
نمرات جلسه سوم تاریخ جادوگری



سیوروس شونن: 19
اوس بر تو سیوروس شونن. کاتانا سرخ شده و لحظه ای از پشت گوی بلند شد.
سیوروس عزیزم. فاصله ی این رولت با نسخه ی قبل از اصلاح، به قدی زیاده که... چیطو بگم ؟ انگار وارد یه دنیای دیگه شدی!
از نظر رعایت علائم نگارشی، منطقی پیش بردن داستان و طنز ظریف "سیوروسی" واقعا عالی و کم‌نقص ظاهر شدی. ممنونم بابت رعایت نکاتی که این مدت بهت گفته شده. خسته نباشی.

خب... در ادامه، می‌خوام یه چیزی بگم که رعایت نکردنش اشتباه نیست اما رعایت کردنش اینقد خوب و درست و راحته که کاتانا می‌گه "چرا بهش نگیم که سطحش بالاتر هم بره؟"

بذار درمورد انواع فاصله‌ها تو نگارش صحبت کنیم. یه فاصله ی کامل داریم که بین دوتا کلمه میاد و یه نیم‌فاصله که بین اجزای کلمه‌های مرکب و امثال اینا می‌آد.
مثلا "می" توی فعل "می‌آید"، جزوی از کلمه‌س. از نظر تکنیکی، باید از خود" آید" یکمی جدا باشه اما نه درحدی که یه کلمه‌ی جدا به حساب بیاد.
"ها" ی جمع هم همینطوره. اگه بخوای کاملا درست بنویسی، باید بگی "کلمه‌ها" به جای "کلمه ها".

نکته ی بعدی، اشتباهات نگارشیه. مشخصا من و کاتانا خوب می‌دونیم که سیوروس شونن می‌دونه "بازپرس" درسته نه "پازپرس و باز پرس‌" ولی مسلما اشتباه مال آدمیه.

راه‌حلش اما همون باخوانی سا‌ده‌س.نکته ی آخر. سیوروس شونن. شما خیلی تلاش می‌کنین همه ی نکات رو در نظر بگین موقع نوشتن. این هم مهمه هم باعث خوشحالی. مثلا متوجه هستم که برای رعایت مسئله ی ه کسره تلاش می‌کنی اما گاهی اوقات از دستت در می‌ره. مثل "لباس های صورتیه نفرت‌انگیزتر از خودش".

از خوندن رولت مثل همیشه لذت بردم.
おつかれさま。

زاخاریاس شونن: 19.5
زاخاریاس عزیزم، هیچی به اندازه ی دیدن همچین پیشرفت‌هایی توی رول‌نویسی، کاتانا رو خوشحال نمی‌کنه. پیشرفت شما توی نوشتن‌، از اول فعالیتتون خیلی خیلی محسوس و عالیه. توی این کلاس به گمونم همیشه نمره ی بالا گرفتین و خلاقیتتون خوب بوده.
از نمره‌تون مشخصه که پستتون تقریبا بی‌نقصه
برای شما هم فقط توصیه به رعایت جزئیاتی مثل نیم فاصله رو دارم. آخر همین پست، یه لینک با توضیح جامع می‌ذارم. خلاصه هم توی نقد بالاییتون هست.
موفق باشین.

افیلیا شوجو (ان‌شاء‌البودا): 19
افیلیای عزیز، خیلی خوشحالم که توی این کلاس می‌بینمت.
پستت خیلی خوبه. مسلما از نمره مشخصه که پست خوبی نوشتی. با این حال برام یه چیزی عجیب بود. توی نسخه ی اول، یه نکته ای رو درست نوشته بودی و بعدش توی تصحیح، اشتباهش کردی. نحوه ی دیالوگ‌نویسی به این صورته که بعد از تموم شدن دیالوگ و قبل از شروع شدم توصیف، دوتا اینتر می‌زنیم.

اتفاقای داخل مغز رون خیلی بامزه بودن. ولی نباید فراموش کرد که به هر حال، مغز داره دیالوگ می‌گه و باید فورمول درست دیالوگ‌نویسی " فلانی + گفت، جواب داد، پرسید و..." رو رعایت کنیم.

توی انتهای رولتون، بعد از توصیف، شکلک گذاشتین ولی بهتره که این‌کار رو انجام ندین و شکلک رو بگذارین برای دیالوگا باقی بمونه.

پستتون روون و بامزه و جالب بود. ممنونم. خسته نباشید.

فلور دلاکور: 19.75

سلام فلور عزیزم. رولت خیلی خوب بود. ایراد خاصی هم برای برطرف کردن نداشت. فقط لطفا مبحث نیم فاصله و جدا کردن می از فعل رو توی نقدهای بالاتر بخون. خسته نباشی.

لاوندر شوجو: 19.5
کاتانا معتقده پیشرفت 4 و نیم نمره ای که در طول ترم به دست آوردی، بهتر از هر توضیحی نظر من رو درمورد رولت بیان می‌کنه. کارت حرف نداشت.
لطفا نقد پست سیوروس شونن رو هم بخون. موفق باشی.

ایوا شوجو: 20
آفرین عزیزم. پست اصلیت خوب بود، پست اصلاح‌شده‌ت عالیه و این چیزیه که اینجا می‌خوایم.
خسته نباشی.

پ ن: در مدح نیم‌فاصله، تقدیم به همگی.


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۹
#9
رکتان
Vs
سدرانتین




من کاملا مُرده بودم.

مثل اونموقع نبودم که کاتانا وسط شوخی سامورایی یهو دل و روده‌م رو ریخت بیرون و درد کشیدم. البته که بهش نگفتم درد کشیدم. یا حتی مثل وقتی نبود که معجون "سرزندگی" هکتور - سان رو امتحان کردم. معجون عالی بود اما اونطوری که پرفسور گرینجر می‌گفت، بدن من اشتباهی واکنش نشون داد.

نه. شکی نداشتم که کاملا مُرده بودم.

اگه زنده بودم، پس جلوی دروازه‌های بهشت چیکار داشتم؟ باید در بزنم؟ باید کسیو صدا کنم؟

- داخل کیکت سیب‌زمینی سرخ کرده باشه یا پوره شده، کوچول؟

فرشته بود. البته فرشته‌ها توی ذهن من همیشه بچه‌های کوچولو و پوشک به پایی بودن که کاتانا دوست داشت ازشون محافظت کنه. این یارو شبیه کسایی بود که اون بچه‌ها رو زنده زنده می‌خوردن و یه تسترال هم روش. البته خیلی با لطافت و خانمانه.

با وجود این، قطعا فرشته بود که جلوی دروازه ی بهشت رو گرفته بود و بشقاب کیک رو جلوی صورتم گرفته بود. من کی بودم که بخوام بپرسم فرشته‌س یا نه.

- دارم می‌گم کدوم رو می‌خوری روله سامورایی؟
- ساموراییا کیک نمی‌خورن، فرشته - سان.

فرشته لحظه ای با سردرگمی نگاهم کرد. بعد با دلخوری بی‌سیمی را از زیر روسری بنفشش بیرون کشید و گفت:
- این یارو رو نمی‌تونیم شوت کنیم پایین. بهشت هم ظرفیت نداره.... جوابش؟ یه خطای خوشگل دسته‌بندی بود. دِ راه نداره می‌گم بلا! راه‌حل اضطراری؟ حله دادا.

فرشته کیک‌ها رو روی میزی نامرئی در آسمان گذاشت و کنار من نشست.
- ببین بچه جون. من قراره تا ده دقیقه دیگه جایی باشم،قرار دارم جون خودت. تورو هم نمی‌تونم تنها ول کنم اینجا. یه جای سریع هست که می‌تونم بفرستمت. ولی موقتیه. تا وقتی ظرفیتای بهشت رو یکم سر و سامون بدیم. رواله؟

سرم رو برگرداندم تا نظر کاتانا رو بپرسم. تا وقتی کاتانا کنارم بود، کنار دروازه بهشت با داخل لایه های کیک پوره ی سیب‌زمینی فرقی نداشت.
ولی کاتانا کنارم نبود. برای اولین بار از وقتی که یادم میاد، تنهای تنهای تنها بودم.

یه قطره اشک از چشمم ریخت. ولی من که گریه نمی‌کردم. فقط یه قطره اشک بود که توی تاریکی برق می‌زد. فرشته دستش رو دراز کرد و قطره ی اشک رو گرفت. چشامو بستم و وقتی بازش کردم، یه طناب به سمتم نگه داشته بود.
- بِیـبی سامورایی... طناب رو نگه دار، راست دماغتو برو جلو و وقتی رسیدی، مطمئنم می‌دونی باید چیکار کنی.

طناب را از دست‌های نرم و گوشتالوی فرشته گرفتم و وقتی برای آخرین بار به چشمانش نگاه کردم، سایه ای از نگاه فرشته‌گون خانم فیگ فقید در آن به چشم می‌خورد و بعد... تاریکی.

***

- مدتهاست کسی پیدا نشده که یارای رقابت با ما را داشته باشد، پس برای چه چنین میز باشکوهی چیده‌ایم؟

با شنیدن صدای آشنا، با تمام وجود از جایم پریدم و سرم با شدت به میله ای فلزی برخورد کرد.

من کی ام؟
کجام؟


هیچ چیزی آشنا نیست به جز صدایی که از خواب بیدارم کرد. چشمام دوباره گرم می‌شن. جای تاریک و خنکی نشستم و دور تا دورم پر از با کیفیت‌ترین پارچه‌هاست. بوی خاص و آرامش‌بخشی دارن. بویی که باعث میشه حتی در نبود کاتانا هم بتونم یه سامورایی کامل باشم. یه بویی شبیه... قدرت، حمایت، اصالت.

- ما بسیار قدرتمند و بی‌رقیبیم. هیچ‌کسی یارای نبرد تن به تن با ما را ندارد. هیچ‌کسی جرئت لشکرکشی به خانه ی باشکوه مارا ندارد، هیچ‌کسی حتی جرئت شطرنج زدن با ما را هم ندارد. همه ی این‌ها درست اما خب... ما شطرنج می‌خواهیم.

با شنیدن این جملات یک بار دیگر از جام پریدم و یک قدم جلوتر رفتم. پارچه‌های زیادی دورم پیچیده بودم و همین باعث شد مثل یه طاقه ی پارچه ولو شم. به دریچه ای برخورد کردم و با صدای بلندی بر روی زمین افتادم.

- همه چیز تحت کنترل ماست. انتظار هر چیزی رو داریم. حتی جان گرفتن شنل‌های درون کمدمان و احضار شدن رقیب قابلی برای بازی شطرنج. حالا ای رقیب پارچه ای، برخیز و خودت را نمایان ساز.

بلند شدم، کمی تلو تلو خوردم و به سمت صدا برگشتم.
نمی‌دانستم کجا هستم. ولی این بار گم نشده بودم.

- بنشین پشت میز تا با قدرت حقیقی ما روبه‌رو شوی.

چشمام هنوزم تار می‌دیدن ولی تمام تلاشم رو کردم تا بدون کله‌پا شدن، پشت میز بشینم. باید چیکار می‌کردم؟

- صورت عجیبی داری، حریف بی‌پروا. از کجا می‌آیی؟
- تنهای تنهای تنها بودم. ولی بعد روح فرشته مانند خانوم فیگ سان بهم گفت که اینجا جام امنه.

سرم رو که بلند کردم و به چشم‌های روبه‌روم دوختم، فهمیدم منظور خانم فیگ فرشته چی بوده. اینجا امنه.
- شما کاتانا رو ندیدین؟ کاتانا... همونی که دشمنا و سیب‌زمینی های شیرین رو به سیخ می‌کشه. همونی که هی حرف می‌زنه اما شنیده نمیشه... شما می‌دونین من کی‌ام؟

مخاطبم با نارضایتی عمیقی آه کشید.
- مشکلات این‌ها تمومی نداره. از صبح تا غروب، یکی پیپ می‌کشه و اون یکی خوابه و بعدی همه رو می‌خوره. وقتی هم که میام بازی کنم، سر و کله ی دوستای ناکاتا پیدا می‌شه. ناکاتا هم که یه ماهه غصه ی گم شدن ساموراییش رو می‌خوره. بهش می‌گیم این تام رو میاریم بهت بگه اوس، گوله گوله اشک می‌ریزه. تو بازی بلدی یا الکی توی کمد ما پنهون بودی؟

اشک توی چشمام جمع شده بود. اومدم پاکشون کنم که یهو دیدم دست ندارم. اگه دست نداشتم، حتما حالا یه روح بی‌چهره و بی‌هویت هم بودم. روح بی‌چهره و بی‌هویت برای چی اشک می‌ریزه؟ اصن می‌تونه اشک بریزه؟

از تصورشم اشکام سرازیر شدن.

- حالا گریه نکن جلوی ما. اصلا خوشمون نمیاد آدمای ضعیف از یه هوا با ما نفس بکشن.
- شما... می‌بینی منو؟
- ما؟ ما همه چیو می‌بینیم. حالا که تا اینجا اومدی و توی کمد ما بودی و سر میز ما نشستی، باید بازی کنی.

انگشتای نامرئیم رو کشیدم رو مهره‌های شطرنج. باید بازی کنم. مگه کار دیگه ای هم توی دنیا هست که من انجام بدم؟ فقط یه مشکلی داشتم. همینکه فهمیدم مشکل چیه، دوباره اشک تو چشام جمع شد.
- بازی هم بلد نیستی، نه؟

آهی کشید و شنل سیاهش را مرتب کرد.
- بهت یاد می‌دیم، اربابی هستیم یاد دهنده، تمرین ‌دهنده و شکست دهنده.

***

اومدم ببرمش دیگه بلاسوخته. اینقد این فیگ فقید رو حرص نده!

صدای مزاحمی گوشه ی ذهنم شنیدم که بلافاصله با یه تلنگر محو شد.

- حواست کجاست، روح؟ گوش کن. اسب به شکل ال حرکت می‌کنه. برای تو و برای هر کس دیگه ای... اما ما بهش می‌گیم که به شکل دی حرکت کنه.

اسب چهارنعل فرمان برد.

- تو امتحان کن، روح.

از اسب سان خواستم که به شکل ال عقب‌نشینی کنه. اسب سان بی‌هیچ عجله‌ای سرجاش برگشت.
- بد نبود. ولی حالا خیلی مونده که بتونی با ما رقابت کنی روح.

سرم رو تکان دادم و روی سرباز مقابلم تمرکز کردم.
سرباز شونن، یک حرکت به جلو لطفا.
سرباز شونن یک خانه جلو رفت.

- اومده بودم ببرمش بهشت. ولی گویا روحش گیر کرده اینجا. هرچی این چاه‌بازکن دنیوی رو می‌گیرم سمتش، جم نمی‌خوره از جاش، بلاگرفته! بذار ازش بپرسم می‌خواد بمونه یا بیاد.
- می‌بینم که امروز خیلی جنگنده بازی می‌کنی روح . دوست داری پشت میز بمونی و برای بار سیصدم در این هفته شکست بخوری؟
لبخندی روی لب‌های نامرئیم شکل گرفت.

دوست داشتم بمونم. دوست داشتم پشت همین میز بازی بمونم. دوست داشتم صاحب این میز بدونه که همیشه پشت میزش کسی هست که می‌خواد ازش یاد بگیره.
- دوست دارم بمونم.

نمی‌دونم صدام رو کی می‌شنید. استادم، فرشته ی فیگ‌چهره ای که مامور جابه‌جایی من بود یا خودم که بین دو درگاه دنیا گیر کرده بودم. ولی می‌دونستم این چیزیه که باید بگم.
- می‌خوام اینجا بمونم.
می‌خوام بشنوم که یه ویزلی جدید از کجا اومده.

- می‌خوام بیشتر اینجا بمونم.
می‌خوام ببینم آخرش تامه که آگلانتاین رو می‌کشه یا آگلانتاین با پیپش تام رو خفه می‌کنه.

- یه روز بیشتر.
می‌خوام بدونم سوسیسی که فنریر با مانامی درست می‌کنه خوشمزه‌تره یا با ایوای همه چیز خوار؟

- یه دقیقه بیشتر.
می‌خوام کسی باشه که حتی وقتی نامرئی شدم هم منو ببینه.


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۶ ۲۰:۴۸:۱۳

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ جمعه ۱۴ شهریور ۱۳۹۹
#10
تدریس جلسه ی سوم تاریخ جادوگری

سامورایی با ژستِ "معلم بداخلاقی که جلسه ی آخر وانمود می‌کنه همه ی مدت مهربون بوده" مقابل گویش نشسته بود و لبخند کج و کوله ای روی صورت کاتانا کشیده بود. برگه ی مچاله شده ای برداشت و باصدای گوشخراش شروع به خواندن کرد.
- عزیزان دل کاتانا. خوشحالم که این دو جلسه تاریخ جادوگری رو باهم گذروندیم و زنده موندیم.

به شوخی خودش خندید و کاتانا هم در غلافش تکان تهدیدآمیزی خورد.

- حتما تا حالا شنیدین که گذشته رو نمی‌شه عوض کرد و فقط باید ازش درس گرفت... خب خبر اینجاست! شما می‌تونین گذشته رو تغییر بدین. این چیزیه که توی جلسه ی آخر یاد می‌گیرین.
همتون تا الان تکلیفای نقد شده ای اینجا داشتین. از منتقدای مختلف، نکات زیادی رو یاد گرفتین.
برای این کلاس، ازتون می‌خوام یکی از رولهای قدیمیتون که الان به ایراداتش واقفید رو انتخاب کنین و بازنویسیش کنین. لینک پست رو هم جهت مقایسه ی کاتانا بذارین.


موفق باشید، شونن شوجوهای من.


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.