تریشا چشم هاش رو تو حدقه می چرخونه و می گه:
- رز همیشه می لرزه! اما در عجبم که چرا جدیدا فعل و فاعل و رعایت می کنه!
لبخند ژکوندی می زنه و چشمکی حواله ی مارگارت می کنه. مارگارت "میو" ی بلندی می گه و از بغلش بیرون می پره. شازده کوچولو انقدر کوچیک بود که بچه های هاگوارتز نتونن اون رو بگیرن اما مارگارت فرق داشت!
تريشا می دونست که بازی جدیدی برای مارگارت راه انداخته و مارگارت کارش رو بلده. برای همین دستاش رو تو جیب لباسش، و سرش رو تو شال قرمز رنگش فرو می کنه.
ارنست با تعجب به سمتش میاد و می گه:
- باز که اون گربه رو ول کردی!
تريشا نگاهی عصبی می اندازه و می گه:
-اون گربه اسم داره! مارگارت.
در ضمن اون بلده چجوری باید یه موش و بگیره. منتهی این بار، مارگارت نه می تونه اون رو بخوره، نه گازش بگیره. فقط باید اون و تحویل رز بده.
- ببینم مگه نگفتی اون باهات قهره؟
تريشا با سرعت سرش رو به سمت ارنست برمی گردونه. انگار یادش نبود که مارگارت چقدر لجبازه و حالا می تونه چه دردسر جدیدی به راه بیاندازه.
ارنست هم که انگار این رو می فهمه با ناراحتی بهش خیره می شه و هر دو داد می زنن:
-
مارگارت!!!