همه منتظر بودند تا جواب بلاتریکس را بشنوند. نفس مرگخواران در سینه حبس شده بود. صدای تیک تیک ساعت فضای اتاق را پر کرده بود و صدای خروسی در دور دست شنیده می شد. با وجود این همه استرسی که مرگخواران تحمل می کردند، هیچ صدایی از بلاتریکس شنیده نشد.
- ارباب...
-
- هیچی ارباب...
مرگخوار مورد نظر پس از نگاه خشمگینانه اربابش به گونه بر روی سطح زمین له شد که دیگر حتی با کاردک هم نمی توانستند آن را جمع کنند. اما در همین حین، بلاتریکس رفتار های عجیبی را از خود بروز می داد. با حالتی مهربانانه و البته کاملا جدی به سمت رز در حال حرکت بود. رز که تجربه های چندان خوبی نداشت، با هر قدمی که بلا برمی داشت، به عقب حرکت می کرد.
- ارباب! بلاتریکس می خواد ما رو بکشه!
- تو نمی میری رز! تو فقط پژمرده میشی و بعدش دوباره درست میشی!
- ارباااااااا...
حرف های رز با چنگ انداختن بلاتریکس به جایی که باید گلوی او می شد، نا تمام ماند. بلاتریکس او را کشان کشان به سمت گوشه ی نورگیری از پنجره برد، در آغوش کشید و بر روی خود و در زیر رز، مقداری خاک و کود حیوانی ریخت! رز تمام این مراحل را بهت و حیرت نگاه می کرد و نمی دانست چه چیزی باید بگوید. ولی بلاتریکس با آرامشی مثال زدنی در حال انجام این کار بود.
- بلاتریکس!
لرد، بلاتریکس را صدا زد.
- ...
- چرا جواب ما رو نمی دی؟ هوس کروشیو کردی؟
- ...
- برای آخرین بار صدات می زنیم! بلاتریکس؟!
- ...
لرد بعد از اینکه دید تلاشش بی نتیجه است، چوبدستی اش را به سمت بلاتریکس گرفت و طلسم شنجه گر را زمزمه کرد... . اما هیچ بلایی سر بلاتریکس نیامده بود و مثل قبل بی حرکت نشسته بود و رز را بغل کرده بود.
- ارباب؟ میتونم حرف بزنم؟
- بزن!
- فکر کنم بدونم بلاتریکس به چی تبدیل شده.
- خب؟
- نمی خواین اول جایزه بدین بهم؟
- گفتیم خب!
- اهم... فکر کنم تبدیل به گلدون شده!