سوراو كه گوشه اي از تالار اسليترين را اشغال كرده بود ناگهان فكر بكري به سرش خطور كرد.
-فهميدم!
همه نگاه ها به سمت او چرخيد.
ادامه داد:
-خيلي راحته. فقط كافيه از كسي كه نمي بيننش استفاده كنيم و آب رو بخورد اون بديم. اين جوري نه ضايع ميشه و نه كسي مي فهمه.
و قيافه اي حق به جانب گرفت.
-منظورت بانزه؟
سوراو لبخند زد. اين لبخند ها معمولا عاقبت خوشي براي بقيه گروه ها غير از اسليترين نداشت.
-ما چرا بايد يكي از هم گروهي هاي خودمون رو به كشتن بديم؟
هيچ جوابي نيامد. فقط صداي زمين خوردن كه قطعا مال بانز بود شنيده شد.
و با قيافه ي پرفسورانه ادامه داد.
-كله زخمي چاره كار ماست. يكي بايد اون و شنل نامرئي شو بكشونه اينجا. بعد ما آب رو به خورد اون ميديم و تمام!
بانز گفت:
-پس من برم ديگه؟
اما سوراو جايي كه حدس مي زد گردن بانز باشد گرفت و گفت:
-كجا با اين عجله؟ تو بايد كله زخمي رو برامون گير بياري.
بانز اعتراض كرد:
-چرا من؟
-چون تو تنها كسي هستي كه نه ماجرايي با كله زخمي داشتي نه ديده ميشي. حالا هم يا ميري يا به زور ميبرمت.
و بانز با لبخندي كه ديده نميشد در پشت ديوار اسليترين محو شد.
گاهي اوقات بايد براي رفتن به جلو بقيه رو پايين بندازي. اما اينا اصلا مهم نيست. برو جلو و اصلا هم برات مهم نباشه كه چند نفرو زمين ميزني.
آه از اين رنج و عذاب
ريشه كرده در نژاد
آه از اين فرياد مرگ
دلخراش و جان گداز
آه از عصيان جوش خون
بر در و ديوار رگ
خون و خونبارش كجاست
آنكه باشد سد آن
درد و غم نفرين عذاب
كو كه دارد تاب آن
ليك باشد چاره اي
چاره ها اندر سراست