هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۸:۳۳ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۹۷
#1
در دنیاها دورتر از واقعیت گله ای از گرگ ها مشغول خوابیدن بودند. گرگ هایی که هر روشان روزی بود شاد و پر انرژی مثل دیروز. مثل فردا. و هیچ استثنایی هم در کار نبود. حتی برای سوراو. بله. در حالی که در دنیاها دور تر و شاید کهکشان ها دور تر سوراوی عبوس و عصبی در حال قتل و ریختن خون دیگر موجودات بود، اینجا سوراو شاد سرزنده بود و از همه مهم تر او گرگ بود. اما واقعیت چیز دیگری می گفت. با صدای کفتار ها کفتار های دوستش از خواب پرید. جان بهترین دوست او بود. سریع به کنار دوستش رفت و پرسید:
-هی. چی شده؟

جان که ترسیده بود گفت:
-اون جا رو نگاه کن. کفتار ها به ما حمله کردن. اگه سریع همه رو بیدار نکنیم اتفاقی که دفعه قبل برامون افتاد می افته.

فلش بک
_کفتار ها کفتار ها حمله کردن.

هیچ کس جز سوراو چشمانش را باز نکرد.
-کفتار؟ عجله کن باید همه رو بیدار کنیم.

اما هیچ کس بیدار نشد. انگار همه به خواب مرگ فرو رفته بودند.
-هی سو اینا چرا بیدار نمیشن؟

-نمیدونم جان. وایسا این دیگه چیه؟

و ناگهان متوجه چیزی شد.
-تیر بیهوشی! یادت نمی یاد؟ دیشب مجبور شدیم کل اعضای گله رو از دهکده آدما به اینجا منتقل کنیم چون بهشون تیر بیهوشی زده بودن.

گله کفتار ها هر لحظه نزدیک تر میشد.
-زود باش سو. باید ولشون کنیم.

-نه باید نجاتشون بدیم.

-اما ما فقط میتونیم. چند تاشونو نجات بدیم.

-همونم خوبه فقط عجله کن.

و تعدادی گرگ را با خودشان به دل جنگل بردند.
صبح روز بعد وقتی به محل قبلی شان برگشتندبا اجسادی خونین مواجه شدند. که به قطع و به یقین متعلق به گرگ ها بود.
پایان فلش بک
لحظات از چشم سوراو گذشتند.
او دیگر دیدن تحمل دیدن اجساد گرگ ها را نداشت. زوزه بلندی کشید و همه را از خواب بیدار کرد. گرگ ها کمی گیج بودند اما خیلی زود آماده درگیری با کفتار ها شدند.
جنگ سختی در گرفت هیچ گرگی کشته نشد و گرگ ها از این نبرد پیروز بیرون آمدند. بعد از آن دیگر کفتار ها تا حد مرگ از گرگ ها میترسیدند.

پایان داستان


گاهي اوقات بايد براي رفتن به جلو بقيه رو پايين بندازي. اما اينا اصلا مهم نيست. برو جلو و اصلا هم برات مهم نباشه كه چند نفرو زمين ميزني.

آه از اين رنج و عذاب
ريشه كرده در نژاد
آه از اين فرياد مرگ
دلخراش و جان گداز
آه از عصيان جوش خون
بر در و ديوار رگ
خون و خونبارش كجاست
آنكه باشد سد آن
درد و غم نفرين عذاب
كو كه دارد تاب آن
ليك باشد چاره اي
چاره ها اندر سراست


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۷
#2
یه صحنه‌ی مرگ برای شخصیت‌تون تعریف و توصیف کنید. در هنگام مرگ‌تون چه اتفاقی می‌افته؟ به چه شکلی می‌میرید؟ توجه داشته‌باشید که باید راجع به خودتون باشه. (۲۰ نمره)

من سلانه سلانه به سمت جنگل ممنوع رفتم. اما از اون سمت بوی خون می اومد. سرعتمو بیشتر کردم و هر دقیقه بوی خون بیشتری به دماغم می رسید. تو جنگل ممنوع یک سری جادوگر پست داشتن دوستای منو میکشتن. من تو حالت اصلی خودم بودم و اونا امکان نداشت منو بشناسن. زوزه بلندی کشیدم و با اینکار توجه اونارو به خودم جلب کردم تونستم جون یه سری از دوستامو نجات بدم. اینکار از نظرم شجاعت محض بود. در کسری از ثانیه انسان ها دو رمو گرفتن و به قصد کشتنم نزدیک شدند. میدونستم تنها راهم اینه که آدمارو بکشم و خودمو از مهلکه نجات بدم. در این صورت هم انتقام خوانوادمو میگرفتم هم خودمو نجات میدادم. اما اینکار خالی از خطر هم نبود. اول اینکه آدما همشون چوب دستی دستشون بود و دوم اینکه خیال رحم کردن هم نداشتند. پس یا شانس یا اقبال. تونستم سه تاشونو بکشم و به سمت جنگل ممنوعه برم. اما اونا چیز دیگه ای جز چوب دستی هم دستشون بود. یکیشون فریاد کشید:
-الان می کشمت!

و یک چاقو به سمتم پرتاب کرد اما از شانس خوب من چاقو به بال چپم خورد و آسیب زیادی بهش نرسید. خوش بختانه تونستم به پروازم ادامه بدم و یه گوشه امن برای خودم پیدا کنم.
پیش خودم گفتم:
-احمقا بالم خیلی درد میکنه. خوبه که نمردم.

و از اونجایی که خیلی خسته بودم خیلی زود خوابم برد.
.........................
صبح فردا با صدای عجیبی که از سمت راستم می اومد بیدار شدم. خون زیادی ازم رفته بود چشمام تار میدید ولی تونستم صدای آدما که داشتن حرف میزدنو بشنوم. با خودم گفتم:
-چرا این همه خون ازم رفته؟ دیشب که هیچ مشکلی نبود.

اما این الان اصلا اهمیت نداشت. طولی نکشید که آدما دور تا دور مو گرفتن. دیگه شانسی برای بقا نبود. و همون طور انتظار میرفت شروع کردند به حمله و این پایان کار من بود.

نکته:مخم دیگه نکشید ادامش بدم. پس دیگه ببخشید دیگه.


گاهي اوقات بايد براي رفتن به جلو بقيه رو پايين بندازي. اما اينا اصلا مهم نيست. برو جلو و اصلا هم برات مهم نباشه كه چند نفرو زمين ميزني.

آه از اين رنج و عذاب
ريشه كرده در نژاد
آه از اين فرياد مرگ
دلخراش و جان گداز
آه از عصيان جوش خون
بر در و ديوار رگ
خون و خونبارش كجاست
آنكه باشد سد آن
درد و غم نفرين عذاب
كو كه دارد تاب آن
ليك باشد چاره اي
چاره ها اندر سراست


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۷
#3
نام:سیوارو کارتیک

سن:19

تاريخ تولد:٢٣فوريه

جنس:مذكر

اصالت: مصري

گونه:سپراهاینوید*

رنگ چشم:متغير با رنگ لباسي كه ميپوشه.

گروه: اسليترين

مو: بلند و بسته-مشكي-لَخت

ظاهر كلي:لاغر.قد بلند و داراي زخم يك گرگ روي چشم راست كه در درگيري با يك گرگ آلفا* به وجود آمده است.

نام كامل: سیوارو هوگو كارتيك

كوييديچ:دروازه بان

جارو:آذرخش 2019

چوب جادو:داراي رگ قلب اژهاي ولزي.٢٣ اينچ.مناسب براي طلسم كردن.

پوست:نيمه تيره

شغل:قاتل

علاقه ها:قتل.خون.

تواناييهاي خاص:گرگينه بودن

جانور نما:انسان مصری

پاترونوس:گرگ آلفا

بوگارت:خنده

خون:اصيل زاده

زندگي نامه:او در جنگل ممنوع متولد شد و تا زمان عزیمت به هاگوارتز همان جا ماند. او تنها کسی است که برای رفتن به هاگوارتز سوار قطار نشده است. او همیشه موقعی که دانش آموزان سال اولی از قطار پیاده میشوند با شکل انسان قاطی آنها میشود. گونه او همیشه از انسان ها کینه ای فراموش نشدنی در دل دارند. زیرا انسان ها گونه طلایی سپرا هاینوید ها که در واقع خاندان سلطنتی سپرا هاینوید ها میشوند را تک تک جز یکی که همین سیوارو است از بین بردند. سپراهاینوید ها از گرگان آلفا هم خوششان نمی آید. چون همیشه با هم مشکل داشتند. گرگان آلفا همیشه سعی در تصاحب سرزمین آنها داشتند. خوشبختانه انیماگوس سیوارو جادوگر است و طی یک اقدام ح
---------------------
*نوعی گرگ بالدار با خاصیت تاریک بودن و انیماگوس انسان بودن. این گونه از گرگ ها هرگز مرگ را تجربه نمیکنند.
*گرگ های بزرگ و سردسته

جایگزین شه لطفا
پ.ن:لطفا اسم شخصیتمو از سوراو به سیوارو تغییر بدید . اگرم نمیشه خوب هیچی پس.

جایگزین شد.
فقط آخر معرفیتون ناتمام باقی مونده، لطفا با پیام شخصی یا پست زدن همینجا کاملش کنین.
اسم هم قابلیت تغییر نداره چون تو لیست همینه و در نتیجه همین می مونه.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۹ ۲۱:۴۶:۵۲

گاهي اوقات بايد براي رفتن به جلو بقيه رو پايين بندازي. اما اينا اصلا مهم نيست. برو جلو و اصلا هم برات مهم نباشه كه چند نفرو زمين ميزني.

آه از اين رنج و عذاب
ريشه كرده در نژاد
آه از اين فرياد مرگ
دلخراش و جان گداز
آه از عصيان جوش خون
بر در و ديوار رگ
خون و خونبارش كجاست
آنكه باشد سد آن
درد و غم نفرين عذاب
كو كه دارد تاب آن
ليك باشد چاره اي
چاره ها اندر سراست


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۳:۵۴ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
#4
اوس استاد

او نمی توانست مراقبه کند. حتی در کنار دریا. او هیچ وقت نمی توانست. اما سعی کرد برای بار آخر تلاش کند. اما این بار روش دیگری را در پیش گرفت. چهار زانو روی زمین نشست. چشمانش را بست, تمرکز کرد و با خودش پیوسته جمله "آرامش درون"را تکرار میکرد. ناگهان دنیا سیاه شد و او وارد دنیای عجیبی شد. دنیایی که تا به حال هیچ احدی در آن پا نگذاشته بود. دنیای توازن. به یک اندازه سکوت و سخن. به یک اندازه سیاهی و سپیدی. و خیلی چیز های دیگر. این جهان برای سوراو تازگی داشت. برخلاف جهان های دیگر. این جهان عالی بود. حالا سوراو همه چیز را درک میکرد. او روحش را در جهان رها کرده بود. او بر جهان توازن مسلط شده بود. با خودش گفت:
-طبق افسانه ها کسی که بتونه بر این دو جهان حکومت کنه میتونه بر هر چیزی مسلط بشه. یوهو!

اما یک مشکل وجود داشت. او راه برگشت را نمی دانست. به اطرافش نگاهی انداخت. اما ناگهان چیزی به یادش آمد.
استادش در این جلسه گفته بود:
-همه میتونن وارد اود جهان بشن اما فقط کسی میتونه از اونجا خارج بشه که بر نیروی چی مسلط شده باشه.

پس یعنی راهی وجود نداشت. اما نه! چاقوی جیبی اش را در آورد و روی زمین با حروف لاتین نوشت راه خروج. در کسری از ثانیه کلمات درخشیدند و راهی از زیر زمین پدیدار شد او را به درون خود کشید. این اولین تجربه از مراقبه های او بود. اما وقتی سوراو چشمهایش را باز کرد با خود عهد کرد دیگر هرگز در توازن جهان دخالت نکد راز سفرش به دنیای توازن را با خود به گور ببرد.


ببخشید اما چیز بیشتری به ذهنم نرسید.


گاهي اوقات بايد براي رفتن به جلو بقيه رو پايين بندازي. اما اينا اصلا مهم نيست. برو جلو و اصلا هم برات مهم نباشه كه چند نفرو زمين ميزني.

آه از اين رنج و عذاب
ريشه كرده در نژاد
آه از اين فرياد مرگ
دلخراش و جان گداز
آه از عصيان جوش خون
بر در و ديوار رگ
خون و خونبارش كجاست
آنكه باشد سد آن
درد و غم نفرين عذاب
كو كه دارد تاب آن
ليك باشد چاره اي
چاره ها اندر سراست


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۳:۵۴ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
#5
اوس استاد

او نمی توانست مراقبه کند. حتی در کنار دریا. او هیچ وقت نمی توانست. اما سعی کرد برای بار آخر تلاش کند. اما این بار روش دیگری را در پیش گرفت. چهار زانو روی زمین نشست. چشمانش را بست, تمرکز کرد و با خودش پیوسته جمله "آرامش درون"را تکرار میکرد. ناگهان دنیا سیاه شد و او وارد دنیای عجیبی شد. دنیایی که تا به حال هیچ احدی در آن پا نگذاشته بود. دنیای توازن. به یک اندازه سکوت و سخن. به یک اندازه سیاهی و سپیدی. و خیلی چیز های دیگر. این جهان برای سوراو تازگی داشت. برخلاف جهان های دیگر. این جهان عالی بود. حالا سوراو همه چیز را درک میکرد. او روحش را در جهان رها کرده بود. او بر جهان توازن مسلط شده بود. با خودش گفت:
-طبق افسانه ها کسی که بتونه بر این دو جهان حکومت کنه میتونه بر هر چیزی مسلط بشه. یوهو!

اما یک مشکل وجود داشت. او راه برگشت را نمی دانست. به اطرافش نگاهی انداخت. اما ناگهان چیزی به یادش آمد.
استادش در این جلسه گفته بود:
-همه میتونن وارد اود جهان بشن اما فقط کسی میتونه از اونجا خارج بشه که بر نیروی چی مسلط شده باشه.

پس یعنی راهی وجود نداشت. اما نه! چاقوی جیبی اش را در آورد و روی زمین با حروف لاتین نوشت راه خروج. در کسری از ثانیه کلمات درخشیدند و راهی از زیر زمین پدیدار شد او را به درون خود کشید. این اولین تجربه از مراقبه های او بود. اما وقتی سوراو چشمهایش را باز کرد با خود عهد کرد دیگر هرگز در توازن جهان دخالت نکد راز سفرش به دنیای توازن را با خود به گور ببرد.


ببخشید اما چیز بیشتری به ذهنم نرسید.


گاهي اوقات بايد براي رفتن به جلو بقيه رو پايين بندازي. اما اينا اصلا مهم نيست. برو جلو و اصلا هم برات مهم نباشه كه چند نفرو زمين ميزني.

آه از اين رنج و عذاب
ريشه كرده در نژاد
آه از اين فرياد مرگ
دلخراش و جان گداز
آه از عصيان جوش خون
بر در و ديوار رگ
خون و خونبارش كجاست
آنكه باشد سد آن
درد و غم نفرين عذاب
كو كه دارد تاب آن
ليك باشد چاره اي
چاره ها اندر سراست


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱:۳۳ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
#6
با سلام. این هم تکلیف منه. الان هم هفتمه دیگه.

آرام آرام در جنگل تاریک راه می رفت. چند وقتی میشد که برای بدست آوردن هیپوگریف به جنگل آمده بود. احساس می کرد چیزی در انتظار اوست اما از نمی دانستنش وحشت داشت. از طرفی نمی خواست ماجرای دفعه قبل تکرار شود.
فلش بک
-آهای کی اونجاست؟

این صدای آمیخته با وحشت سوراو بود. آرام از اتاقش بیرون آمد. از راه پله خونی فهمید که حتما اتفاقی رخ داده است اما نمی دانست چه اتفاقی. همین که از پله ها پایین آمد دستی گردنش را گرفت. سوراو در حال خفگی تنها کاری که کرد این بود که چوبدستی قدیمی مادرش را برداشت و تنها طلسمی را که بلد بود به سوی او فرستاد:آوراکدورا.
اما تا دستان قاتل شل شد چشمان سوراو تار شد و به زمین افتاد.

پایان فلش بک

سرش را تکان داد تا این خاطره پاک شود و به راهش ادامه داد. آن شب ماه کامل بود و همه جارا روشن کرده بود. سوراو گرمی نفس هایی را پشت گردنش حس کرد و وقتی برگشت با گرگینه ای غول پیکر مواجه شد. دیگر برای فرار دیر شده بود. اما سوراو شانس خود را امتحان کرد و برای فرار اقدام کرد. اما این کار باعث شد گرگینه برای گرفتن او به چنگ و دندان متوصل شود و او را گاز بگیرد.در کسری از ثانیه گرگینه او را ول کرد. اما دردی شدید تر تمام وجودش را فرا گرفت و در عرض چند لحظه گرگینه ای فوق العاده وحشی پدیدار شد و وقتی سوراو واقعی چشمانش را باز کرد دیگر چیزی از آن شب بیاد نیاورد.


گاهي اوقات بايد براي رفتن به جلو بقيه رو پايين بندازي. اما اينا اصلا مهم نيست. برو جلو و اصلا هم برات مهم نباشه كه چند نفرو زمين ميزني.

آه از اين رنج و عذاب
ريشه كرده در نژاد
آه از اين فرياد مرگ
دلخراش و جان گداز
آه از عصيان جوش خون
بر در و ديوار رگ
خون و خونبارش كجاست
آنكه باشد سد آن
درد و غم نفرين عذاب
كو كه دارد تاب آن
ليك باشد چاره اي
چاره ها اندر سراست


پاسخ به: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
#7
سوراو كه گوشه اي از تالار اسليترين را اشغال كرده بود ناگهان فكر بكري به سرش خطور كرد.
-فهميدم!

همه نگاه ها به سمت او چرخيد.
ادامه داد:
-خيلي راحته. فقط كافيه از كسي كه نمي بيننش استفاده كنيم و آب رو بخورد اون بديم. اين جوري نه ضايع ميشه و نه كسي مي فهمه.

و قيافه اي حق به جانب گرفت.
-منظورت بانزه؟

سوراو لبخند زد. اين لبخند ها معمولا عاقبت خوشي براي بقيه گروه ها غير از اسليترين نداشت.
-ما چرا بايد يكي از هم گروهي هاي خودمون رو به كشتن بديم؟

هيچ جوابي نيامد. فقط صداي زمين خوردن كه قطعا مال بانز بود شنيده شد.
و با قيافه ي پرفسورانه ادامه داد.
-كله زخمي چاره كار ماست. يكي بايد اون و شنل نامرئي شو بكشونه اينجا. بعد ما آب رو به خورد اون ميديم و تمام!

بانز گفت:
-پس من برم ديگه؟

اما سوراو جايي كه حدس مي زد گردن بانز باشد گرفت و گفت:
-كجا با اين عجله؟ تو بايد كله زخمي رو برامون گير بياري.

بانز اعتراض كرد:
-چرا من؟

-چون تو تنها كسي هستي كه نه ماجرايي با كله زخمي داشتي نه ديده ميشي. حالا هم يا ميري يا به زور ميبرمت.

و بانز با لبخندي كه ديده نميشد در پشت ديوار اسليترين محو شد.




گاهي اوقات بايد براي رفتن به جلو بقيه رو پايين بندازي. اما اينا اصلا مهم نيست. برو جلو و اصلا هم برات مهم نباشه كه چند نفرو زمين ميزني.

آه از اين رنج و عذاب
ريشه كرده در نژاد
آه از اين فرياد مرگ
دلخراش و جان گداز
آه از عصيان جوش خون
بر در و ديوار رگ
خون و خونبارش كجاست
آنكه باشد سد آن
درد و غم نفرين عذاب
كو كه دارد تاب آن
ليك باشد چاره اي
چاره ها اندر سراست


پاسخ به: بزرگترين دليل قهرمان بودن هري چيه؟
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ دوشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۷
#8
يه سوال. مگه كله زخمي قهرمانه؟


گاهي اوقات بايد براي رفتن به جلو بقيه رو پايين بندازي. اما اينا اصلا مهم نيست. برو جلو و اصلا هم برات مهم نباشه كه چند نفرو زمين ميزني.

آه از اين رنج و عذاب
ريشه كرده در نژاد
آه از اين فرياد مرگ
دلخراش و جان گداز
آه از عصيان جوش خون
بر در و ديوار رگ
خون و خونبارش كجاست
آنكه باشد سد آن
درد و غم نفرين عذاب
كو كه دارد تاب آن
ليك باشد چاره اي
چاره ها اندر سراست


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۷
#9
سلام
١-چطوري با جادوگران آشنا شدي؟
٢-چرا شخصيتت پرتقاله؟چرا آدم نيس؟
٣-بهترين هم گروهيت كي بوده؟
٤-چرا گريف؟
٥-چرا محفل.

ديگه سوالي ندارم.


گاهي اوقات بايد براي رفتن به جلو بقيه رو پايين بندازي. اما اينا اصلا مهم نيست. برو جلو و اصلا هم برات مهم نباشه كه چند نفرو زمين ميزني.

آه از اين رنج و عذاب
ريشه كرده در نژاد
آه از اين فرياد مرگ
دلخراش و جان گداز
آه از عصيان جوش خون
بر در و ديوار رگ
خون و خونبارش كجاست
آنكه باشد سد آن
درد و غم نفرين عذاب
كو كه دارد تاب آن
ليك باشد چاره اي
چاره ها اندر سراست


پاسخ به: باشگاه ترک اعتیاد ( سه دسته پارو!)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ پنجشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۷
#10
بلاتریکس که دیگر حوصله اش ناجور سر رفته بود، دیگر خونش به جوش آمد.
-ساکت میشی یا نه. کروشیو. ساکت شو دیگه.



و همان طور رودولف از درد به خود میپیچید دردی به درد هایش اضافه شد. شترق! بلاتریکس پیش پای او رفته بود از مغازه اصغر شمشیر و برادران یه شمشیر ناجور تیز خریده بود.
رودولف ترسید. او همین جوری هم از زنش میترسید. چه برسد به اینکه شمشیر در دست داشته باشد.
-یا خدا. بلا جان میتونیم با گفتمان حلش کنیم.

اما بلاتریکس به جای جواب او گفت:
-که چشم منو دور دیدی رفتی با یه ویزلی خل مشنگ دوست شدی هان؟

و خندید. این جور خنده ها معمولا عاقبت خوشی نداشت. به همین دلیل رودولف بیهوش شد.
اما همین که بلاتریکس شمشیر را بالا برد تا رودولف بیهوش را به دو نیم کند فکر بکر دیگری به ذهنش خطور کرد:
اگر او از این شمشیر برای ترساندن رودولف استفاده کند میتواند او را به خدمت خودش در بیاورد و به ارباب گروه خودش تبدیل شود.

در آن لحظه بلاتریکس دیگر ارباب را هم نمیشناخت. حرص و طمع وجودش را در آن لحظه فرا گرفته بود. در همین فکر ها بو که صدای خزیدن چیزی روی زمین او را از فکر در آورد.


گاهي اوقات بايد براي رفتن به جلو بقيه رو پايين بندازي. اما اينا اصلا مهم نيست. برو جلو و اصلا هم برات مهم نباشه كه چند نفرو زمين ميزني.

آه از اين رنج و عذاب
ريشه كرده در نژاد
آه از اين فرياد مرگ
دلخراش و جان گداز
آه از عصيان جوش خون
بر در و ديوار رگ
خون و خونبارش كجاست
آنكه باشد سد آن
درد و غم نفرين عذاب
كو كه دارد تاب آن
ليك باشد چاره اي
چاره ها اندر سراست






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.