وینکی نوشته:TOF TASHT PRESENTS
A BIG TASHT OF TOFS
EXECUTIVE PRODUCERS
رز زلر
گودریک گریفیندور
سوجی
وینکی
BASED ON ORIGINAL NOVEL BY
GOD
تشت اول - تف اول
نقل قول:
- متاسفانه باز هم با یه بازی دیگه در خدمتتونیم. و شاید باورتون نشه ولی باز هم یکی از تیما تف تشته و باز هم تا این لحظه وارد زمین نشده.واقعا فکر میکنین تو یه دنیای واقعی یه گزارشگر همه بازیای یه تیمو گزارش میکنه؟ و همه بازیاشونم شبیه همدیگس؟ فکر میکنین تو دنیای واقعی یه جن خونگی و یه یارو که کلی دست و پا به خودش پیوند زده و یه پرتقال و یکی که مدام میلرزه جمع میشن و با یه دسته ریش سیاه و یه سوراخ موش و یه فلافل -که شهره ولی فلافله و سوار جاروش پرواز میکنه و گل میزنه- جمع میشن و تیم میسازن که بیان کوییدیچ بازی کنن؟ چرا کسی باید بشینه رو یه جاروی پرنده و سعی کنه یه توپک رو بندازه توی حلقه حریف و دوستاش یه توپک دیگه رو با چماق پرت کنن تو صورت حریف و یه یارویی هم باشه که کلا دنبال یه توپک دیگهست که بال داره و پرواز میکنه و گرفتنش اندازه انداختن پونزدهتا توپک توی دروازه حریف امتیاز داره و بال داره؟
همش دروغه.
جاروی پرنده دروغه.
توپ دروغه.
دروازه دروغه.
شهری که فلافله دروغه.
Wake up shee--
- وینکی، پاشو بیا شبکه رو عوض کن. فیلممون شروع میشه الان.
تشت دوم - تف اول
«لایک… دوود. کام آن. دیگه تاریخ مصرف این حرفا گذشته. بزرگ شو دیگه. دنیا دنیای پیشرفته، دنیای پراگرسه، دنیای دیدگاههای جدیده. بریز دور این عقاید کهنه رو. همهجای دنیا دارن گل میافشانن و می در ساغر میندازن اونوقت تو هنوز درگیر بکن نکنهای اجدادتی. بشکن قوانین و تابوها رو. ببخشید یه لحظه اجازه بده… گوشی گوشی… عزیزم برا من یه آیسد گرین تی ونتی مخلوط با شیر بادوم و پامپکین اسپایس… آره درست شنیدی. با شیر سویا. وا، چیه؟ خجالتم خوب چیزیه باید بابت چیزی که دوست دارم بهت جواب پس بدم؟ اصلاً میدونی چیه، نمیخوام دیگه. نه نمیخوام ولم کن. روز خوش. خب عزیزم هنوز گوشِت با منه؟ پررو شدن اینا. یه چایی میخواستم با قیافهی اخموش کوفتم کرد. حالا مجبورم چایی نخورده برم سوپرمارکت. میگفتم. تو محیطی که هنوز توش یه سری چیزا شکلک قفل رقصونه جای پیشرفت نداری، زیادی عقب موندهس برات. لابلای آدما. آدما! این پریماتهای بدبخت! خودت رو اسیر این توهماتشون نکن. این چیزا همهش یه دستاویزه برای ارضای رفتارهای قبیلهایشون. سیاه، سفید، قرمز و سبز و آبی و زرد، همه و همهش برای اینکه احساس تعلق کنن. یه قبیله، یه توتم، یه چیزی که چنگ بزنن بهش و بتونن باهاش کری بخونن. دست خودشون نیست، نیاز دارن بهش. آره ببین، همهی اینا رو گفتم تا بدونی واقعاً چقدر پیشنهاد من میتونه جلو بندازتت.»
تشت سوم - تف اول
دینگ دینگ دانگ. دینگ دینگ دانگ.
زنگ در دوباره به صدا در اومد.
و وینکی بلافاصله در رو باز کرد، قبل از اینکه زنگ در واسه بار سوم به صدا در بیاد.
کمد جادویی اومده بود که تف تشتیا رو متقاعد کنه کوییدیچ بزنن، و البته کس دیگه ای هم کنار کمد جادویی بود... و اون خود پرتقال جادویی، سوجی بود!
- سوجی اینجا چیکار کرد؟! سوجی مگه تو خونه نبود؟!
- نه در واقع اومدم تازه. رفته بودم ددر.
- وینکی توضیح بیشتری خواست.
تشت چهارم - تف اول
جنگ بد است. این را نیچه گفت و گریست. البته شایدم نیچه نبود، شایدم اصلا کسی نگریست، ولی به هر حال جنگ بد است. جنگ باعث و بانی خرابی و داغانی و مشکلات اقتصادی، محیط زیستی و کاهش جمعیت موثر و نیروی جوان و صدها مشکل دیگه س، ولی از همه مهم تر، باعث تبعید طرف بازنده به جزایر سنت بلاک می شود.
- هممم...گریندل والد وقتی تو قلعه ی خودش زندانی شده بود کارخونه فانتا سازی زد، باید یاد بگیریم واقعا.
- رز پاشو بلند کرد تا وینکی زیر پاشو جارو کشید و بدو رفت تا زیر پای بقیه رو تمیز کنه، رز هم جن خووب؟
رز اصلا نمیخواست جن باشه، چه خوب و چه بد. ولی از طرفی نمیخواست که تبعیدی هم باشه ولی شده بود. دنیا همیشه روی یه نعل تسترال نمی چرخید، گهی پشت به آذرخش و گهی آذرخش به پشت. در حینی که پاهاش رو جمع کرد تا جن خونگی کارشو انجام بده، پرتقالی از روی میز برداشت و اول چک کرد سوجی نباشه بعد قاچش کرد و لمباندش، تبعیدی بودن گرسنه اش می کرد.
- هممم...تارگرین ها تو تبعید بازی اختراع کرده بوده، واقعا باید یاد بگیریم.
گودریک دست دراز کرد و گردی از جلو برداشت، و در حالی که گردی رو از این دست به اون دست می داد، ادامه داد:
- مثلا با همین می شه کوییدیچ کرد. گرده، نرمه، نارنجیم هست.
- بی ناموس برو با خودت بازی کن.
-
این بار گردی نارنجی، فقط یه پرتقال نبود. سوجی بود. برای همین لازمه قبل هر بار مصرف دفترچه راهنما رو مطالعه کنید. به هر حال، گودریک سوجی رو سر جاش گذاشت و گردی نانرجی که سوچی نباشه و رز نخورده باشه پیدا کرد تا وقتشون رو به کوییدیچ بزنند. تبعیدی هاهم که کار دیگری نداشتند بلاجبار قبول کردند.
تشت اول - تف دوم
وینکی جارو و تِی و سطل آب و دستمال گردگیری و پیشبند ماهیتابه و مسلسلش را گذاشت کنار و بدو بدو آمد که شبکه را عوض کند. جلوی تلویزیون، همه اعضای تفتشت -به جز سوجیِ پرتقال- نشسته بودند و پاپکورن و چیپس و پفک و چنگال و خوراکیهای سبز داشتند و صبورانه وینکی را نگاه میکردند. وینکی بدوبدوکنان آمد و کنترل تلویزیون را برداشت و شبکه را عوض کرد و فیلمشان را آورد و باعث شد تفتشتیها خوشحال شوند و برایش جیغ و دست و هورا بکشند و خوراکیهای سبزشان را محکمتر بخورند. بعد هم بدوبدو برگشت برود سراغ گردگیری و شستشو و آشپزی و لولهبازکنی و مسلسلش.
تشت سوم - تف دوم
وینکی جن قانع نشونده ای بود. وینکی توضیح میخواست. وینکی میخواست بیشتر بدونه و اطلاعات کسب کنه تا جن دانایی بشه و بعدش بره فیلسوف بشه و حرفای نیهیلیستی/انگیزشی بزنه و ملتو دچار بحران وجودی کنه و بعدش بره تو یه بشکه خالی با دایوجنس زندگی کنه... چون چرا که نه؟
وینکی حتی یه بار رفته بود سر قبر نیچه و باهاش بحث فلسفی کرده بود... بحثی که بیشتر از اون چه دوست داشته باشه اعتراف کنه، طول کشیده بود و در نهایت هم نیچه پیروز شده بود. البته که وینکی از اون بحث درساشو یاد گرفته. در اول و مهم ترین درس: با مرده ها بحث نکنید.
تشت اول - تف سوم
از لای ابرا یه هواپیما میگذره که تام کروز به بالش وصله. تام کروز میخزه و میره میرسه به بدنه هواپیما و شیشههاشو میشکنه و میپره تو و با همه سرنشیناش میجنگه و همشونو از شیشهها میندازه بیرون. مهماندارا میان، تام کروز اونا رم میزنه. کمک خلبان میاد، تام کروز یقشو میگیره و پرتش میکنه توی موتور هواپیما و خون و گوشت و پوست و لباسا و دندوناش پاره پوره میشن و روی ابرا میپاشن. خلبان میاد، تام کروز یه بمب از جیبش برمیداره و میکنه توی حلقش و سریع از پنجره کابین میپره بیرون. خلبان و هواپیما پشت سرش منفجر میشن و تام کروز اینقدر خفن و قویه که حتی زمان هم چند لحظه آهسته میشه تا این حجم از خفانت و قوایت رو هضم کنه. فاینالی، تام کروز روی یه هواپیمای دیگه فرود میاد. عینکشو درمیاره و از لای ابرای قرمز به غروب خورشید نگاه میکنه.
- آی اَم غیرممکن، اند دیس ایز مای ماموریت.
تفتشتیها برای تام کروز دست و جیغ و هورا کشیدند و چیپس و پفک و پاپکورنشان را به سر و صورت هم کوبیدند و از شدت هیجان منفجر شدند. وینکی بدو بدو آمد و تکههایشان را جمع کرد و با چسب و پیچگوشتی به هم وصل کرد و برگشت رفت سراغ بقیه تمیزکاریهایش.
تشت چهارم - تف دوم
- بندازش اینور. اینور. د میگم اینور تسترال!
در حینی که رز و گودریک سر جهت سرخگون در حال بحث بودند، بلاجر با سرعت از کنار فلافل رد شد و به نفر پشت سریش، یعنی وینکی برخورد کرد و باعث شد وینکی رد پرتقال پرنده رو گم کنه و فحش های رکیکی بده که مناسب مخاطبین این رول نیست.
سوجی سرخگونی که با دریبل سه امتیازی از گودریک کش رفته بود رو زیر بغل زد و با دست دیگه چماق رو تکون داد و بلاجری که حواس وینکی رو پرت کرده بود رو به سمت رز فرستاد.
رز هم در حینی که بلاجر رو دفع می کرد با یک چشم به دنبال گوی زرین می گشت. و با یک دست گودریک رو عقب می زد که دستش به سرخونی که فلافل از سوجی گرفته بود نرسه. نه تنها معلوم نبود که کی تو چه پستی بازی می کنه که حتی اینم معلوم نبود که تیم بندی چه جوریه، با این وجود بازی دوازده بر یازده به نفع وینکی بود.
- وینکی این پرتقال بوقی رو گرفت و بازی رو برد تا بره به تمیزکاریش برسه. وینکی جن خووب، شماها بد.
- وینکی باید از بلاجر من رد بشه تا بتونه اینکارو کنه.
- و از سرخگون من.
- و خود من!
بلاجر و سرخگونی که به دست رز و گودریک به سمت وینکی روانه شده بودند متوقف شدند و به عقب برگشتند تا ببینن صدا از کجاس که رد صدا رو در دهان پرتقال پرنده دیدن. هیچ فکر نمی کردند گوی زرین بتونه دهن باز کنه. حتی با اینکه تو افسانه ها گفته بودند گوی زرینی هست که در آخر باز میشه هیچ وقت باور نکرده بودند، اما حالا منجی و رهبرشون رو پیدا کرده بودند، بلاخره دوران اسارت و بندگی برای جادوگران تموم شده بود، دیگه نیاز نبود دور زمین برگردند و از این سوراخ به اون سوراخ بشن، بلاخره می تونستند کشور مستقله ی خودشون رو....
-می گیرمت!
پس از شنیدن فریاد رز، پرتقال فرار کرد و سایر توپ ها رو با افکارشون تنها گذاشت. رز و سایر تف های در تشت، جاروسوارانه به دنبال پرتقال روانه شدند. پرتقال می دوید و این ها می دویدند و بلاجر می دوید و سرخگون می دوید. پرتقال می رفت و این ها می رفتند و بلاجر می رفت و سرخگون می رفت. پرتقال وارد عمارت شد و تف تشتی ها وارد عمارت شدند و بلاجر وارد عمارت شد اما سرخگون پشت در موند. پرتقال در یکی از کمدهای قدیمی سنگر گرفت و تف تشتی ها به سنگرش تجاوز کردن و بلاجر در کمد رو شکوند و همگی با هم وارد سواحل زوپس شدند.
کمد، دری مخفی به سمت زوپس بود.
تشت اول - تف چهارم
وینکی تمیز میکرد. روی پنجرهها اسپری میزد و دستمالشان میکشید. ماهیتابهاش را در میآورد و تویش پیاز سرخ میکرد. تیاش را میزد توی سطل آب و کف آشپزخانه را برق میانداخت. پیچ گوشتیاش را در میآورد و پریزهای برق را محکم میکرد. گرد و غبار طاقچهها را جمع میکرد روی خاک اندازش. زیر اجاق را روشن میکرد تا آب قابلمه به جوش بیاید. جارو برقیاش را میزد توی برق تا گرد و خاک فرشها را بمکد. توی توالت میرفت و تلمبه میزد تا لوله باز شود. از صندلیها بالا میرفت و جارویش را توی گوشههای سقف میچرخاند و تار عنکبوتها را میگرفت. کاهویش را روی میز آشپزخانه میگذاشت و با یک کارد بزرگ آنقدر میبریدش تا خرده خرده میشد. به لولاهای درها روغن میزد و با دستمالش روغن اضافه را از رویشان پاک میکرد. قابلمه را چک میکرد تا ببیند کی بالاخره میجوشد. گوجههایی که سوجی هفته پیش خریده بود را از پلاستیکشان در میآورد و میریخت توی سینک ظرفشویی. از نردبانش بالا میرفت و لامپها را عوض میکرد. در را برای مامور برق باز میکرد و شماره کنتور را نشانش میداد. سیبزمینیهایش را پوست میکند و توی قابلمه میریخت.
وینکی صدای تف تشتیها را شنید که یک چیزهایی میگفتندش. سیبزمینیهایش را گذاشت کنار، پیشبندش را درآورد و همین که داشت میرفت ببیند چه خبر است، چشمش به پنجرهها خورد و به خودش گفت یادش باشد دوباره اسپریاش را بیاورد و محکمتر دستمالشان بکشد.
تشت دوم - تف دوم
«وای اینائم که هرسری جای سکشن لبنیاتشون رو عوض میکنن. اعصاب نمیمونه برا پرتقال. چی داشتم میگفتم؟ آره ببین، بازی کوییدیچشون رو در نظر بگیر. تا حالا فکر کردی چی میشه یکی طرفدار دوآتیشهی یه تیم میشه؟ چه لذتی میبره؟ یه بازی کوییدیچو تصور کن. داور سوت میزنه، بازیکنا شروع میکنن. مهاجمای یه تیم توپو میقاپن، مهاجمای تیم مقابل سعی میکنن هر طور شده لای پاسکاری این یکی تیم کوافلو بقاپن ازشون ولی نمیتونن. حتی مدافعا هم نمیتونن بلاجرو درست بکونن تو سر و کلهی این مهاجمای سرسخت. آره خلاصه. مهاجما با قدرت میرن جلو و گل میزنن. دروازهبان تیمی که گل خورده کوافلو پرت میکنه و مهاجماشون یه کم پیشروی میکنن ولی بازم خیلی سریع موقعیتو از دست میدن. تیم مقابل دوباره با هماهنگی بینظیر میاد جلو و گل میزنه. و این قضیه بارها ادامه پیدا میکنه. تیم قویتر خیلی جلوتره، در حدی که حتی اگه جستجوگرشونم اسنیچ طلاییو بگیره برنده نمیشن. اما طرفدارا چی؟ هنوز امیدوارن. هنوز دارن با تمام قوا تشویق میکنن. حنجرهشونو پاره میکنن، اشک میریزن و بوق میزنن. چرا؟ بله. قبیله. توتم. فکر کن بهش. تیم قویتر فقط به خاطر قویتر بودنش یا بازی بهترش محبوبتر نیست. جستجوگرشون که با جارو مدل جدید آزمایشیش با سرعت باورنکردنی جلوی تماشاگرا حرکات نمایشی انجام میده لزوماً اون تشویقی که انتظارشو داره رو دریافت نمیکنه. چرا عزیزم؟ سرمایهگذاری عاطفی! آره. شاید اون بچهی هفت هشت سالهای که داره با ذوق پرچم تیم ضعیفتر رو تکون تکون میده خیلی فکر پشت انتخاب تیمش نبوده، ولی اون مرد میانسالی که داره اشک میریزه و با تمام قوا تیم ضعیفترو تشویق میکنه سالها طرفداری کرده. ایموشنال اینوستمنت. میشنوی؟ سرمایهگذاری. اینوستمنت. اینجاست که من ازت میخوام پیشنهاد منو وارد معادله کنی. شاید اون تیم قوی ببره. شاید اون تیم ضعیف یه کامبک عجیب بزنه و ببره. شایدم مساوی شن کسی چه میدونه. مهم نیست این چیزا. خودت رو از جعبه بیرون بکش و از بیرون جعبه بهش نگاه کن. جای اینکه قاطی آدما به خدایان دروغین چنگ بزنی، ببین که آدما تقریباً بدون اینکه بتونن جلوشو بگیرن، ذاتی و غریزی همیشه این کارو میکنن. هوش اقتصادی داشته باش، ازش استفاده کن.»
تشت چهارم - تف سوم
سواحل زوپس رو برف گرفته بود. پس از شراکت عجیب تارگرین ها و تولد یکدانه دردانه شون سرمای عجیبی زوپستان رو فرا گرفته بود. همه ی زوپستان رو پودر قهوه ی فوری تسخیر کرده بود، حتی ابرها هم به جای برف پودر می باریدند و پودر رو به سراسر مناطق تحت سلطه ی زوپس صادر می کردند و تف تشتی ها همه اینا رو می دیدند چونکه کمد جادویی بود.
البته اینجا یه قصه ی عادی دیگه ی جادویی با کمد جادویی و سرزمین پشتش نیس. و یکی از اون پایان های الکی الکی که همه اینا تو خوابه هم نیس. حتی کمد هم کمد نیس و گزارشگر هم واقعی نیست.
هرچند، کمد جادویی هست اما تف تشتی ها بهم نمی خندند، باهم می خندند. ربطش به کمد چیه؟ بله. ربطش اینکه داخل کمد نمیرن، بلکه در کنار کمد می مونن و کمد رو هم بازی می دن. کمد رو در تفت تشتی فرو می کنن و وقتی از خودشون شد بلاخره از شر آن ترسناک قدیمی، سوراخ موش خلاص شده و از عضو جدید تف تشت در تاپیک عقد و قرارداد بازیکنان جدید رونمایی می کنند. البته هر وقت که کمد بتونه پیدا شون کنه، چونکه دری که به سرزمین زوپستان باز می شد یک طرفه بود و آن ها برای همیشه در میان پودرهای کافی میکس گیر کرده بودند. و البته که خودشون هم نمی دونستن که گیر کردند یا حتی اینکه کوییدیچ بازی دارن یا اینکه می تونن بازیکن رو عوض کنن. حتی نمیدونستن کمد بازی بلده و بعد این خرابکاری که کرده بودند هم دیگه مشتاق نبودند هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت کوییدیچ بازی کنند.
تشت اول - تف پنجم
تام کروز سوار موتور توی خیابونای توکیو دنبال یه سری یاروی موتورسواره که یه عالمه کلاهک هستهای دزدیدن و میخوان باهاشون به همهجا بمب بزنن و دنیا رو نابود کنن. تام کروز اینقدر خوشگله که خیابونای توکیو رو هم خوشگل کرده و همهجا لامپ نئونیه و شب رنگارنگی شده. ولی دشمنای تام کروز خیلی زشتن و سریعن و یه عالمه تفنگ دارن و به تام کروز شلیک میکنن. ولی تام کروز علاوه بر اینکه خوشگله، خیلی هم قویه و گلولهها از قدرتش بیم میناکن و بهش نمیخورن. آدم بدا میرن و میرن تا به یه چهارراه میرسن که از وسطش یه قطار داره میگذره و راهشونو بسته. یه نگاه به قطار میکنن، یه نگاه به تام کروز پشتشون؛ وایمیسن، تفنگاشونو میندازن و کاتانا از جیبشون بیرون میکشن. تام کروز که اینو میبینه، تفنگشو در میاره و از روی موتورش میپره هوا و وسط هوا یه عالمه میچرخه و به همه آدم بدا شلیک میکنه و خیلی خفنطور فرود میاد. ولی آدم بدا هم خفنن و همه گلولههای تام کروز رو با کاتاناهاشون منحرف میکنن. تو این مدت ولی حواسشون به موتور بیسرنشین تام کروز نیست که از بینشون رد میشه و میره میخوره به قطار. موتور و قطار منفجر میشن. همه آدم بدا و سرنشینای قطار پاره پوره میشن و دست و پاشون همه جا میریزه. تام کروز پشتشو میکنه به همه این انفجارا، عینکشو درمیاره و موهاشو به یه طرف میزنه.
هی ایز غیرممکن، اند دیس ایز هیز ماموریت.
-همممم... باید یاد بگیرم. وینکی، موتور و قطار بخر.
وینکی بدو بدو آمد و یک کاغذ درآورد و کنار لیست گوجهها و سیبزمینیها تویش یادداشت کرد و بعد یادش آمد که مسئول خرید سوجی است چون وینکی سواد ندارد و جن است و جن نباید سواد داشته باشد و بدوبدو رفت که سیبزمینیهایش را بریزد توی قابلمه.
تشت اول - تف ششم
تام کروز به مقر سری آدم بدا نفوذ کرده و کلی جنگیده تا بالاخره به رییس آدم بدا رسیده. تام کروز تفنگشو به سمت رییس آدم بدا نشونه گرفته و رییس آدم بدا هم انگشتشو گذاشته روی دکمه انفجار تموم کلاهکای هستهای دنیا.
- رییس آدم بدا، این هشدار آخرته. تسلیم شو.
- هرگز! با یه فشار به این دکمه دنیا را بالاخره نابود خواهم کرد. ووووااااااهاهاهاهاهاها.
- اشتباه میکنی. غیرممکن همیشه یه قدم از دشمناش جلوتره. من کلاهکای هستهای رو از آدم بدات دزدیدم و همشونو غیرفعال کردم.
- من پیشبینی کرده بودم که این کار را خواهی کرد. پس در همه کلاهکها یک موشک قایم کردم. ووووااااااهاهاهاهاهاها.
- و من میدونستم که توی کلاهکا موشک قایم میکنی. پس وقتی داشتی همه اینا رو بهم توضیح میدادی دکمه فعالسازی موشکا رو عوض کردم با یه موز.
رییس آدم بدا برمیگرده و با ناباوری به موزی نگاه میکنه که زیر انگشتشه.
- نهههههههه. غیرممکن، چگونه توانستی این کار را در حقم بکنی؟ آیا من را نشناختی؟
رییس آدم بدا دستشو بالا میبره و صورتشو درمیاره. بیهولد! صورتش ماسک بوده تمام این مدت و رییس آدم بدا در حقیقت بابای غیرممکنه.
- من پیشبینی کردم که صورتت ماسکه و در حقیقت بابامی. پس تصمیم گرفتم خودم بابای خودم باشم.
تام کروز دستشو بالا میبره و صورتشو درمیاره. بیهولد! صورت تام کروز هم ماسک بوده تمام این مدت! غیرممکن در حقیقت بابای غیرممکنه!
تف تشتیها خیلی تعجب کردند و دهانشان وا رفت و زبانشان بیرون ماند و از گوششان دود بیرون آمد و مغزشان آب شد و از دماغشان بیرون چکید و مُردند.
تشت سوم - تف سوم
کمد جادویی بدون دعوت پرید تو، سوجی رو پشت در گذاشت و در رو بست. مشخص بود که وقت براش طلا بود و نمیخواست بیشتر از این تلفش کنه.
- دوستان، تف تشتیای عزیز، تفتون تو تشتم، تشتم تو تفتون، خواهش میکنم بیاید و بازی کوییدیچتون رو انجام بدید.
- فکر نکنم همچین اتفاقی بیفته.
گودریک در حالی که خمیازه میکشید و قلنج تک تک دستاشو میشکست و کش و قوس میداد گفت.
- وینکی هم موافق بود. وینکی کوییدیچ دوست نداشت.
- شاید بتونم از روش بهتری واسه متقاعد کردنتون استفاده کنم پس.
سوجی خودشو از توی قفل در، در حالی که پالپش زده بود بیرون، وارد خونه کرد.
- چه روشی اونوقت؟
تشت اول - تف هفتم
وینکی سیبزمینیهایش را کامل توی قابلمه ریخت. رویشان نمک ریخت و درشان را گذاشت. اسپری و دستمالش را برداشت و رفت سراغ پنجرهای که دوباره کثیف شده بود. آن طرف پنجره، یک خانواده در ساختمان بغلی جمع شده بودند و یک ساعت پای تلویزیونشان منتظر بودند تف تشت به زمین بازی بیاید. خانواده ساختمان بغلی کلی چیز راجع به کوییدیچ شنیده بودند و با کلی شور و شوق آمده بودند تا اولین کوییدیچشان را ببینند و بفهمند چقدر از چیزهایی که شنیده بودند درست بود. قرار بود همه توپهایشان را اینور و آنور بکوبند و خوشحال باشند و توی سر و صورت هم تصادف کنند و با جاروهایشان ویراژ دهند و توپهایشان را از هم بگیرند و پرت کنند و دروازههایشان را توی دروازههای حریف بیندازند و وسط آمازون و بابازون در یک دنیای دیگر گم شوند و هیولاها شاید جیزز باشند و شاید نباشند و در جستجوی آفرینندهشان از آسمان بیرون بپرند و همه اومپالومپاها بیایند و آواز بخوانند و برقصند و عصر حجر ببیند خودش است و سوجی به مینا هارکر نامه بنویسد که چرا کوییدیچش کم است و تخم مرغ بخرد و دراکولا دنبال خون استیفن هاوکینگ باشد و فلافل شهر است و سوژه زندانی شده و دکتر استرنج نمیداند کجاست و سوراخ موش حرف میزند و همه ازش میترسند.
وینکی پنجره را تمیز کرد. به آشپزخانه برگشت. پیازهای توی ماهیتابه را توی قابلمه ریخت. ماهیتابه را شست و کنار گذاشت تا خشک شود. بعد رفت در قابلمه را برداشت تا ببیند سیبزمینیها چقدر پختهاند.
تشت دوم - تف سوم
«خریدای من چقدر شد؟ چند؟! به گالیون یا به ریال؟ هه هه هه هه. شوخی کردم قربونت برم. اگه میشه سبدو پس بدین من الان یادم افتاد چندتا چیز دیگه هم باید بردارم. آره آره. تخم مرغ و اینا یادم رفته… الان برمیگردم بعد حساب میکنم. خب عزیزم. داشتم میگفتم. کجا بودم؟ ببخشیدا واقعاً. آدم دیگه مجبوره تو دنیای مدرن کار و روزمرگیهاشو با هم پیش ببره. خلاصه که سرتو درد نیارم. شرکت ما در زمینهی ایدههای نوین کار میکنه. بین خودمون بمونه ولی، در واقع ما یه جورایی از این غریزهی این میمونهای هوشمند به نفع خودمون استفاده میکنیم… یا حتی شاید بعضیا بگن سوءاستفاده! البته که شوخی میکنم. اگه اینجا بودی میدیدی یه چشمکم زدم حتی. خلاصه که باید با هایپ پیش رفت. هایپها باعث میشن آدما چنگ بزنن به چیزایی که بهشون حس همبستگی میده. هایپ بریکینگ بد؟ ما ساول گودمن واقعی رو با فناوری بیوتکنولوژی ساختیم و کلون کردیم و کادوپیج شده به عنوان مرچندایس به فروش گذاشتیم. فروش بینظیر! فکر کنم از اون میلیونها کلونی که ساختیم فقط یه جعبه به عنوان یادگاری نگه داشته باشم خونه. بقیه همهش فروش رفت. هایپ بازی تاج و تخت؟ ما دوتا تارگرین خوش بنیه که حسابی جذاب و موقشنگ و همخون و چه بسا سیبلینگ بودن رو با هم مزدوج کردیم و حاصلضربشون که یه بچهی گوگولی به اسم سیلور بود رو تکثیر و با استفاده از فناوری نانو کوچیک کردیم و به عنوان پودر قهوهی فوری فروختیم. پودر قهوهی فوری نقرهای رنگ، مرچندایس خانهی اژدها! همونطور که میبینی ایدههامون همه فوقالعاده بودن. ولی چیزی که من میخوام بهت پیشنهاد بدم دهها سر و گردن از همهش بالاتره. ما میخوایم تو، یه آدم بیچاره که درگیر غرایزتی رو از داخل اون جعبهای که بهش میگی جسم بیرون بکشیم. آگاهی تو رو با آگاهی همهی مشتریای دیگهمون ترکیب کنیم و به یه آگاهی یکپارچه تبدیلتون کنیم که از بند همهی غرایز قبیلهای آزاده. چطوری؟ خب ما شما رو تبدیل به نوشابهی فانتا میکنیم و همهی نوشابهها رو میریزیم رو هم، بعد این نوشابههای مخلوط رو قوطی میکنیم و میفروشیم، پولش بین ما و شما نصف نصف. بعد مردم عادی این نوشابهها رو میخورن و دفع میکنن و آب این فانتاها به چرخهی طبیعت برمیگرده و تبخیر میشه و یه ابر بزرگ از آب فانتا تو آسمون تشکیل میشه که آگاهی شما توش قرار میگیره. اینطوری هم پولدار میشی و هم به طور یکپارچه با بقیهی مشتریامون به فضای ابری آپلود میشی. فوق العاده نیست؟ خب پس. من دیگه قطع میکنم، تو همین الان دویست گالیون بریز به شماره حسابی که بهت دادم. بعد که من فیش واریز رو دیدم دوباره زنگ میزنم بهت.»
سوجی تنها چندلحظه بیشتر منتظر نماند. به محض اینکه دینگِ اساماس واریز را شنید، مشتری بختبرگشتهاش را بلاک کرد و خریدهای تیم تفتشت را حساب کرد. راضی و مفتخر از اینکه توانسته به تنهایی یک تیم کوییدیچ را مدیریت مالی کند و هزینههایش را تامین کند، با خرید هفتگیشان - چهار پاکت شیر، دو کیلو گوجه و یک شانه تخم مرغ - به سمت خانه برگشت. وقتی رسید، دم در یک کمد جادویی میدید که انگشت جادوییش را گذاشته روی زنگ و ول نمیکند.
تشت اول - تف هشتم
یکی از گلولههایی که آدم بدا توی توکیو به تام کروز شلیک میکردن و بهش نمیخوردن و بیم میناکیدن، میره و میره و کل دنیا رو دور میزنه. میره تبت و راه و رسم zen رو یاد میگیره و راهب میشه و به نیروانا میرسه، توی هند به آدما کلی کمک میکنه و مادر ترزا میشه، توی پاکستان با تروریستا حرف میزنه و متقاعدشون میکنه تروریست نباشن و مودب باشن، توی آفریقا سیستم کشاورزی و تصفیه آب رو متحول میکنه و به همه آب و غذا میده، توی آمریکا سازمان جهانی مبارزه با گرمایش جهانی رو تاسیس میکنه و به همه کولر میده و توی روسیه اونقدر خوبه که رییس جمهور میشه و میگه اصلا چه کاریه که کشورا ارتش و تانک و تفنگ داشته باشن و همه باید تفنگاشونو بندازن دور و با هم دوست باشن. کشورا هم گوش میدن و با هم دوست میشن و تا آخر دنیا با خوبی و خوشی زندگی میکنن.
گلوله ازدواج میکنه و بچهدار میشه و تصمیم میگیره خودشو بازنشسته کنه و با خانوادهش وقت بگذرونه. بچههای گلوله بزرگ میشن و میرن دانشگاه و دکتر و وکیل و آرتیست و میوزیسین و آشپز و مدافع محیط زیست و حقوق بشر میشن و راه گلوله رو توی گسترش صلح و دوستی ادامه میدن و سرانجام اونا هم بزرگ میشن و ازدواج میکنن و بچهدار میشن و خلاصه خونواده گلوله یه خونواده بزرگ و خوشحاله و همه دوسشون دارن.
تا اینکه یه روز، گلوله در حال گردش دور زمینه که میره و اشتباهی میخوره به سگ جان ویک و میکشَتش.
تشت سوم - تف چهارم
کمد جادویی لبخندی زد. کمد بود بهرحال. در داشت. کشو داشت. و توی درها و کشوهاش میتونست چیز میز حتی داشته باشه. و این راهش برای متقاعد کردن تفیا بود.
- ببینید تفیای عزیز، من میتونم در ازای کوییدیچ بازی کردن، لباسای مورد علاقه تونو تا آخر عمرتون براتون تامین کنم!
وینکی خودشو به عنوان کاسپلی الویس پرسیلی تصور کرد...
گودریک خودشو با لباسای نوی تمام قرمزی که کاملا سایزش بودن و بدون اینکه مجبور شه خودش سوراخشون کنه، برای دستاش سوراخ داشتن تصور کرد...
و در عرض چند ثانیه ورق برگشت، و تف تشتیا قانع شدن که کوییدیچ بزنن... yaay.
تشت اول - تف نهم
وینکی بدوبدو سراغ تفتشتیهای مُرده آمد. زبانشان را جمع کرد توی دهانشان، دودهایشان را به گوششان برگرداند، آخر سر هم مغزشان را برداشت و توی فریزر گذاشت و مغز تفتشتیها یخ زد و جامد شد و وینکی برداشتش برد توی سرشان گذاشت و تف تشتیها دوباره زنده شدند و این بار برای جان ویک دست و جیغ و هورا کشیدند که داشت میرفت انتقام سگش را از خانواده گلولهها بگیرد.
تشت چهارم - تف آخر
- شما هنوز باور نکردین که این ها هیچ کدوم واقعی نیس؟ که من واقعی نیستم؟ که ما واقعی نیستین؟ و براتون سوال نمی شه که اگه اینا واقعی بود من بازهم بازی تف تشت رو گزارش نمی کردم؟ یعنی اینقد طیورید؟
بله. اینقد طیور بودند که نه تنها مجبور شد گزارش کنه که مجبور شد ورود تیم مقابل رو هم اعلام کنه. کتی بل و پلاکس دوشادوش یکدیگر وارد زمین شدند. پس از آن ها آلنیس، بچه ی آتش زبان در حالی که موهای جناب مولوی رو آتش می زد و پشمالو که سعی می کرد از آتش دور بماند وارد زمین شدند.
در آن طرف زمین، الویس پرایسلی، پاپای دوم و پرتقال خونی به همراه بانو بیانسه وارد زمین شدند. به دنبالشون فلافل و کندی قدیمی و زهوار در رفته تلق تلق کنان و لنگان زنان همچون تفی در تشت به مصاف رقیبان سرسختشون رفتند و با همکاری هم، و کمک ویژه ی کمد عجیب ترین بازی کوییدیچ رو رقم زدند.
هر توپی که جرمی و کتی به زور و با پاسکاری های بی نظیر به کنار دروازه می رسوندن رو کمد در خودش می بلعید و به سفر بی بازگشتی به زوپستانِ درون زوپستان می فرستاد. در حدی این قضیه اتفاق افتاد و حتی کمک بچه های آتشین هم کمک نکرد که این بازی به عنوان پر توپ ترین بازی تو کتاب گینس جادوگری ثبت شد.
از طرفی پلاکس و آلنیس تمام سعی خودشون رو می کردند تا با بلاجرهای متوالی که به سمت کمد ارسال می کردند از صحنه ی زوپستان محو شکنند اما کمد از آخرین بار درس گرفته بود و جلیقه ی ضد بلاجر پوشیده بود و تک تک توپ ها رو بی هیچ دردسری دفع کند.
میرزا و جناب مولوی در به در دنبال گوی زرین بودند و حتی دروازه رو به حال خود رها کرده بودند چون اعضای تف تشت به خود استراحت داده بودند و هیچ حمله ای نمی کردند و فقط با پف فیل به تماشای بازی کمد نشسته بودند و تنها پیدا شدن گوی زرین بود که می توانست بازی رو تموم کنه.
[صحنه تاریک می شه و پرده پایین میاد و اسم اصغر فرهادی به عنوان نویسنده و کارگردان روی صفحه ظاهر می شه]
تشت اول - تف دهم
جان ویک برای انتقام از خانواده گلولهها تصمیم گرفته میراثشونو نابود کنه. توی تبت همه راهبا رو میزنه و توی هند همه آدما رو میزنه و توی پاکستان به همه میگه تروریست باشن و اونا رم میزنه و توی آفریقا بعد از اینکه حسابی میزندشون، آب و غذای مردمو به زور ازشون میگیره و توی روسیه به همه کشورا حمله میکنه و اونا رم میزنه و توی آمریکا سوار سفینه فضایی میشه و میره خورشیدو هم میزنه و اون وسط کهکشان راه شیری رو هم میزنه و میزنه میزنه، همه رو میزنه. The Outer Gods میشینن و فکر میکنن یکی باید جلوی این بشر رو بگیره قبل از اینکه کل جهان رو بزنه. پس یه ارتش عظیم از شیاطین رو از تمام بُعدها و زمانها و جهانها احضار میکنن و علیه جان ویک اعلام جنگ میکنن. ولی جان ویک هم بلده و به ارتش عظیم شیاطین اعلام جنگ میکنه و حتی از اینم جلوتر میره و به همه دنیا و همه دنیاها و همه همه و حتی ساختار زمان اعلام جنگ میکنه و شخصا یه گلوله هم کادوپیچ میکنه و میفرسته به بیگ بنگ و آماده میشه تا همه رو بزنه.
دینگ دینگ دانگ. دینگ دینگ دانگ.
- وینکی، پاشو بیا آیفونو بردار ببین کی زنگ میزنه.
وینکی بدو بدو سیبهایش را زمین گذاشت و بدو بدوتر آمد که ببیند کی زنگ میزد.
سوجی نوشته:
نام: سوجی (در مواقعی که ازش نام و نام خانوادگی بخوان، میگه: سوج ای. میگه که «ای» نام خانوادگیشه.)
گروه: گریفیندور
ویژگیهای ظاهری و اخلاقی: نارنجیِ گرد، ورّاجِ دیوونه!
معرفی کوتاه:
بذارین اول از ننهباباش براتون بگم! شایعات میگن که بید کتکزن همیشه کتکزن نبوده. اوایل بید خوبی بوده، در حدی که بهش بیدِ نازکُن میگفتن. در واقع، همه چیز از روزی شروع شد که یه روز یکی از دانشآموزای هاگوارتز که توی درس معجونسازی نمرهی غول غارنشین گرفته بود، گریهکنان میاد پای بید و با عصبانیّت معجون افتضاح امتحانیش رو خالی میکنه پای درخت.
به چند روز نمیکشه که درخت بید قصهی ما میوه میده. درسته، طبیعتاً یه پرتقال... آخه کی از ترکیب یه درخت جادویی و یه معجون خراب، انتظار چیز دیگهای جز یه پرتقال سخنگوی دیوونه داره؟!
پرتقال دیوونهی قصهی ما، از همون دوران طفولیت که در دامان مادرش؛ بید کتکزن بود، ورّاجی میکرد. فحشهای آبدار و حتی پالپدار میداد. سعی میکرد جست و خیز کنه که البته چون چسبیده بود به مادرش، نمیتونست. اعتقادی به مرلینگاه نداشت و از همون بالا آبپرتقال خالی میکرد روی سر دانشآموزا... و اینکه خودش رو «سوجی» خطاب میکرد و کسی هم نمیدونست که این اسم از کجا به ذهنش خطور کرده!
دانشآموزها هم به مسخرهبازیاش میخندیدن یا سعی میکردن به ضرب سنگ و طلسم، از روی درخت بچیننش. بید هم شاخههاش رو تکون میداد تا طلسما و سنگا رو از بچهش دور کنه و ازش محافظت کنه. کمی که گذشت، بید از این رفتار بچهها عصبانی شد و هرکی که جلو میومد رو با شاخههاش میزد. تا اینکه یه روز، یکی از طلسما به پرتقال تقریباً رسیدهی روی درخت خورد و اون رو انداخت... بید هم از فرط عصبانیت تا آخر عمرش همونطور کتکزن موند و تبدیل شد به چیزی که الان هست!
اما پرتقال قصهی ما یعنی سوجی، خوشحال از اینکه بالاخره به سن قانونی رسیده و از مادرش جدا شده، سر به دشت و دمن گذاشت. دنیا رو گشت. با برج ایفل و خاویر باردم سلفی گرفت. توی دانشگاههای معتبر دنیا درس خوند. کمپینهای کمک به راسوهای گرسنهی آفریقایی راه انداخت. فیلم بازی کرد. آهنگ خوند. کارتل مواد مخدر تاسیس کرد و توی مکزیک جنگهای خیابونی راه انداخت. حتی کاندیدای ریاست جمهوری کنیا هم شد که به یه موزِ کال باخت ولی چیزی از ارزشهاش کم نشد.
تا این که بالاخره یه روز پروفسور دامبلدور سوجی رو گوشهی یکی از خیابونای لندن پیدا کرد، از پشت عینک هلالی شکلش بهش نگاه نافذی انداخت، لبخندی زد و مهربونانه سوجی رو فرو کرد توی ریشش تا ببره بده ویزلیها پرتقال بخورن و شب عیدی دل بچه ویزلیا شاد شه. از اون موقع ازش خبری در دست نیست و رسانههای غرب و شرق مدام در گفتگوهای ویژهی خبریشون در مورد سرنوشتش ابراز نگرانی میکنن. خب... آخه هیچکس نمیدونه که سوجی همیشه روشهای خودش رو برای مواجهه با هر موقعیتی داره.
radikal نوشته:
یقینن و حتمن و مسلمن و آشکارا چوب دستی اون دست دم باریک بوده و بعد از ظهورش اونو به اون برگردونده
ایگور نوشته:
1. ققنوس هیچوقت نمیمیره و اگر کسی خودش رو تبدیل به ققنوس کنه اون هم نمیمیره
آبرفورث دامبلدورold نوشته:
سوال: چرا هري از زمان برگردان استفاده نكرد؟
مایکل آنجلو نوشته:
خب منم همينو ميگم ديگه اگه اون چيزايي كه تو قدح وجود داره فقط خاطراته كه من مطمعنم(ميدونم با ع نيست) هست پس چطوري هري ميرفت جاهاي ديگه رو ميديد
مثلا وقتي كه اسنيپ يه جاي ديگه نشسته بود(حالا دقيقا يادم نيست) چطور هري ميرفت كنار باباش مي نشست و به حرفاشون گوش ميداد؟
اسنيپ كه حرفاي جيمزو بقيه رو نشنيده بود
سلام
من با نظر دارک موافقم الکی الکی هری شد ضد ضربه ضذ اتش ضد غرق شدن ضد ظلم و هر چی ضد حالا فقط مادرش یه بار به جای این مرد دویست بار این نجات یافت
نه ؟؟