هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: دیروز ۰:۱۴:۰۵
#1
ناتان در یکی از اتاق های معبد بود و داشت خودش را آماده ی خواب می کرد که ناگهان پنجره اش باز شد و کسی خودش را داخل اتاق پرت کرد.

ناتان از جایش بالا پرید و فهمید آن شخص گادفری است.
- تو این جا چه می کنی؟

- من باید این سوال را از تو بپرسم. با خودت چه فکری کردی که به این جا آمدی؟ اصلا می دانی این راهبی که تو را به این جا آورده، کیست؟

- خودم هم وقتی فهمیدم، شوکه شدم.

- و با این حال این جا را ترک نکردی؟!

ناتان سرش را پایین انداخت و با صدای آرامی گفت:
- ترجیح می دهم این جا بمانم.

گادفری جلو رفت و به ناتان نزدیک شد، آن قدر که صورت هایشان فقط یک اینچ با هم فاصله داشت.
- چه شده؟

- هیچ.

گادفری دستانش را دو طرف صورت ناتان گذاشت و آن را بالا آورد و او را وادار کرد که به چشمانش نگاه کند.
- به من بگو چه اتفاقی افتاده؟ چرا به این جا آمدی و تصمیم گرفتی یک راهب شوی؟

- من... فکر می کنم...

حس شرم به ناتان مستولی شده بود. حس می کرد اگر دلیل غم و غصه اش را بگوید، غرورش از بین می رود. انگار ترجیح می داد باقی عمرش را با قلبی تکه پاره همان جا بماند تا این که به شکست عشقی اش اعتراف کند.

گادفری لحظاتی به چشمان زمردی و اندوهگین ناتان خیره شد و بعد گفت:
- از خودم نفرت دارم که تو را به این حال انداختم.

ناتان سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
- نه، من که به خاطر تو ناراحت نیستم. قضیه مادرم است. دوباره بحثمان شد.

- نه، این طور نیست. در واقع من می دانم چه اتفاقی افتاده. فراموش کردی خون آشام ها گوش های تیزی دارند؟ چند ساعت پیش فهمیدم کسی از درخت رو به روی پنجره ی اتاقم بالا رفت و چند لحظه بعد به سرعت پایین آمد.

گونه های ناتان سرخ شدند.
- حتما گربه بوده.

- بله، او یک گربه ی مو قرمز چشم سبز بود و از پشت پنجره چیزی دید که باعث ایجاد افکار غلط در ذهنش شد.

ناگهان چیزی درون ناتان به خروش آمد.
- غلط؟ یعنی می گویی اشتباه فکر می کنم که عشق تو رزالیست، که من هیچ اهمیتی برای تو ندارم؟

- ناتان، من تو و رزالی را به یک اندازه دوست دارم.

حسادت مثل چشمه در قلب ناتان فواره زد.
- فکر می کنم او برای تو کافی باشد. نیازی به من نداری.

صورتش را از میان دستان گادفری آزاد کرد و پشتش را به او کرد. از شدت عصبانیت تمام صورتش سرخ شده بود و نفس نفس می زد.

- ناتان، گوش کن. من نمی توانم رزالی را رها کنم، چون به او مدیونم.

- آیا راست می گویی؟ باید حرفت را باور کنم؟

ناتان از صمیم قلب می خواست که حرف گادفری را باور کند، حتی اگر دروغ باشد.

- بله، ناتان عزیزم، عشق من.

گادفری دستانش را از پشت دور کمر ناتان حلقه کرد، دهانش را روی گردن ناتان قرار داد و دندان هایش را در رگ پر خون او فرو کرد.
*
گادفری در حالی که ناتان خفته را روی دو دستش بلند کرده و در آغوش گرفته بود، به سمت در خروجی معبد می رفت. در این لحظه صدای سردی او را از پشت سر صدا کرد.
- آقای میدهرست.

گادفری رویش را برگرداند و با دیدن پطروس لبخندی زد که نشانه ای از دوستی در آن دیده نمی شد.
- اوه، برادر پطروس. می خواستم بیایم و از شما تشکر کنم که مدتی مراقب ناتان بودید، ولی گفتم شاید خواب باشید.

پطروس جلو آمد و نگاه خشمگینش را به او دوخت.
- من می دانم که تو چه کار کردی. چه طور جرات کردی؟ نوشیدن خون انسان در معبد؟! شرم آور است.

گادفری سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
- موافقم. نوشیدن در فضای کسالت بار این جا یک گناه محسوب می شود.

- فکر می کنی می توانی با وجود کار پلید و چرک آلودی که کردی، این جا را ترک کنی، زالوی کثیف؟

در این لحظه ناتان چشمانش را باز کرد.
- برادر پطروس، لطفا از دست گادفری عصبانی نباشید. در واقع تقصیر از من است. اگر به این جا نمی آمدم، او هم مجبور نمی شد به این جا بیاید و آن عملی که باعث تکدر خاطر شما شده را انجام بدهد.

لحن خشمگین پطروس جای خود را به لحنی آرام داد.
- ناتان عزیز، این یک بهانه است.

- نه برادر پطروس. گادفری فقط آن کار را کرد تا غم را از دل من بزداید.

پطروس لحظاتی به صورت ناتان خیره شد و حس انزجار شدیدی که نسبت به گادفری داشت با حس محبت به ناتان جایگزین شد.
- این بار از خطای شما چشم پوشی می کنم، آقای میدهرست.

گادفری بر خلاف میل درونی اش تصمیم گرفت پاسخ مودبانه ای بدهد.
- از شما ممنونم، برادر پطروس.

و به این ترتیب همان طور که ناتان را در آغوش داشت، معبد را ترک و به سمت خانه ی گریمولد حرکت کرد.



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۰:۰۹:۳۹ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
#2
ناتان با ناباوری به مادرش خیره شده بود. او نمی توانست آن چه شنیده بود را هضم کند.
- مادر، شما الان چه گفتید؟

- گفتم باید با دختری که برایت در نظر گرفتم، ازدواج کنی.

- نه، نه، این غیر ممکن است. مگر شما نمی دانید که من عاشق گادفری هستم؟

- گادفری، آن موجود عجیب؟ فراموشش کن، تو با او هیچ آینده ای نداری.

- مادر، گفتم من عاشق او هستم. این هیچ معنایی برای شما ندارد؟

- تو عاشق او هستی، ولی او چه طور؟

- خب معلوم است، او هم عاشق من است.

- هه، جدا؟ اگر عاشق توست، چرا به آن دختر راهبه چسبیده است؟

- چون رزالی جان او را دو بار نجات داده و گادفری نسبت به او احساس وظیفه می کند. گادفری از ابتدا عاشق من بوده و هست و خواهد بود.

ناتان این را گفت و به سمت در عمارت دوید و مادرش او را صدا زد.
- ناتان، صبر کن، ناتان!

ناتان از باغ بزرگ عمارتشان رد شد، در را باز کرد و دوان دوان خودش را به دریاچه ای در آن نزدیکی رساند، جایی که بارها سوار بر قایق با گادفری در آن وقت گذرانده بود.

به سطح آرام دریاچه و قایق چوبی کوچکی که در ساحل آن بود، نگاه کرد و بعد چشم هایش مرطوب شد و اشک هایش روی گونه هایش جاری شدند.
- گادفری، کاش الان این جا بودی و مرا در آغوش می گرفتی و بعد به من لبخندی می زدی و می گفتی که همه چیز رو به راه است.

احساس می کرد چیزی در گلویش جمع شده و سعی دارد او را خفه کند. نمی توانست این وضعیت را تحمل کند. همان طور که لباس خواب تنش بود، راه افتاد و به سمت خانه ی گریمولد رفت. باید حتما گادفری را می دید.

وقتی به آن جا رسید، از درختی که زیر پنجره ی اتاق گادفری بود، بالا رفت و هنگامی که به پشت پنجره رسید، صحنه ای دید که قلبش را آتش زد.

گادفری روی تخت نشسته بود و رزالی در آغوشش بود و سرش را روی سینه ی او گذاشته بود. گادفری یک دستش را دور کمر رزالی گذاشته بود و با دست دیگرش موهای طلایی و مواجس را نوازش می کرد.

ناتان در حالی که غم مثل سمی مهلک به سرعت در رگ هایش پخش می شد، از درخت پایین آمد و همان طور که دستش را روی سینه ی پر دردش فشار می داد، بی هدف شروع کرد به راه رفتن در کوچه ها و خیابان ها.

هق هق می کرد و با صدای بلند اشک می ریخت و اهمیتی نمی داد که رهگذران با تعجب به لباس خواب و حال خرابش می نگریستند.

همان طور رفت و رفت تا این که به یک پارک رسید و روی یکی از نیمکت هایش نشست و دست هایش را روی صورتش گذاشت و ضجه زد.

در همین لحظه دستی روی شانه اش قرار گرفت. ناتان از جایش بالا پرید و متوجه شد که مرد غریبه ای ملبس به لباس راهبان کنارش نشسته.

- متاسفم.‌ قصد نداشتم تو را بترسانم. وقتی تو را در آن وضعیت دیدم، قلبم شکست و آمدم تا ببینم می توانم کاری برایت بکنم.

ناتان به موهای طلایی و چهره ی فرشته وار راهب نگاه کرد و یاد رزالی افتاد و از شدت رنج به خودش پیچید. راهب دستش را روی شانه ی او گذاشت و با حالتی تشویق آمیز گفت:
- به من بگو چه چیز تو را این طور عذاب می دهد؟

- برادر راهب، حس می کنم خارهای بزرگی در قلبم فرو رفته و نمی توانم آن ها را بیرون بکشم. هر تپش قلبم با درد و عذاب فراوان عجین شده.

- چیست عامل این عذاب؟

- امشب این حس به من دست داد که عشقم به معشوقم مثل یک جاده ی یک طرفه بوده. او را در آغوش دیگری دیدم.

راهب مشغول نوازش کتف های ناتان شد.
- پسر بیچاره ی من! می دانم رنجی که به دوش می کشی، غیر قابل تصور است، ولی باید به تو بگویم که دارویت نزد من است.

چشمان ناتان گرد شد.
- نزد شما، برادر راهب؟!

- بله. حال که عشق زمینی تو را این چنین ناامید کرده، با من بیا و خودت را به آغوش عشق الهی بسپار. با من به معبد بیا و راهب شو.

اگر در آن لحظه زمان به عقب بر می گشت و کسی از ناتان می پرسید که آیا امکان دارد در آینده به معبد برود و راهب شود، ناتان حاضر بود سر جانش شرط ببندد که این یک امر محال است.

ولی اکنون زندگی چنان در برابر دیدگانش تیره و تار شده بود که فقط می خواست با دستانش یک طناب نجات را محکم بگیرد و خودش را از اقیانوس یاس بیرون بکشد.

او سرش را مشتاقانه تکان داد و با حالتی که آمیزه ای از خوشحالی و غم بود، گفت:
- همین کار را می کنم، برادر راهب.



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰:۳۰ شنبه ۴ فروردین ۱۴۰۳
#3
پست مرتبط

بنجامین در حالی که جام شرابی را در دست گرفته بود، بر روی زمینی خاکی قدم برمی داشت. آنجل همیشه به او می گفت که این جا مدفن گل های سرخ است، که روزی گل های سرخ از زیر این خاک سر بر می آورند و چهره ی خون بارشان به آسمان لبخند می زند.

حال آنجل رفته بود، برای همیشه. و به زودی جسم بی نقصش در دل همین خاک می آرمید، زیر سنگ قبری به شکل خودش، با بال های یک فرشته.

همان طور که بنجامین در افکار خود غرق شده بود، زاغ سفیدی از بین درختان جنگل پرواز کنان به سمتش آمد و روی شانه اش نشست. بنجامین با خودش فکر کرد که این چه معنایی می تواند داشته باشد؟ یک علامت شوم بود یا خوش یمن؟

در همین لحظه صدایی از پشت سرش گفت:
- وقتی کسی کشته می شود و زاغ سفید خودش را نشان می دهد، یعنی آن شخص به حق کشته شده.

بنجامین رویش را برگرداند و پطروس را دید.
- نمی خواهم چیزی در این باره بشنوم.

- بنجامین!

- آنجل کسی بود که مرا از دست خودم نجات داد. در حالی که هر روز بیشتر از قبل در باتلاق تاریکی فرو می رفتم، او بود که مرا از آن جا بیرون کشید. من با هم نوعان خودم دشمن شده بودم و آن ها را می کشتم، دستانم به خون آن ها آلوده شده بود و این...

لب های بنجامین شروع کردند به لرزیدن.
- و این داشت مرا نابود می کرد. آنجل بود که به من کمک کرد هم نوعانم را بشناسم و این گونه خودم را شناختم و او را.

پطروس سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
- نه، بنجامین. تو او را نمی شناختی.

- او باعث شد که با هم نوعانم، خون آشام ها دشمنی نکنم، دشمن خودم نباشم.

در این هنگام به هق هق افتاد و روی زانوهایش فرود آمد.
- حال او رفته و نبودش بر روحم داغ بردگی زده. من برده ی اندوه بی پایان شده ام.

پطروس با تاسف به بنجامین نگاه کرد، به تنها خون آشامی که برایش احترام قائل بود و حتی او را تحسین می کرد. تا حدی عذاب وجدان داشت، چون خود او بود که در گذشته بنجامین را تشویق کرد که به یک شکارچی خون آشام بدل شود و همین سرآغازی شد برای ورود آنجل به زندگی بنجامین.

به سمت بنجامین رفت، اندکی خم شد و دستش را روی شانه ی او گذاشت.
- درک می کنم چه حسی داری. من هم در گذشته کسی را که عاشقش بودم، از دست دادم. می دانم که او گناهکار بود و لایق کشته شدن، ولی بخشی از وجودم همیشه از این واقعیت فرار می کند.

بنجامین با خودش فکر کرد که ای کاش او نیز می توانست همین حالا از واقعیت تلخ زندگی اش فرار کند، یک فرار شبانه ی دل انگیز.



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴:۲۱ جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳
#4
سوژه: ماموریت
کلمات: دفتر نقاشی، کمد دیواری، قالیچه، ققنوس، کتاب، تک شاخ، جارو.


پهنه ی سیاه شب و ستارگان که هم چون چراغ هایی آن را روشن کرده بودند. بنجامین سوار بر جارو بر فراز شهر لندن پرواز می کرد و باد موهای نقره ای و بلندش را هم چون پرچمی به اهتزاز در می آورد.

او پیش می رفت و تصاویر اتفاقات آن شب مثل قطار در ذهنش حرکت می کردند، صحنه هایی که روحش را در کالبدش هم چون زمین لرزه ای به تکان در می آوردند:

با جارو در حیاط خانه ی دوست قدیمی اش، آنجل فرود آمد. از کنار تک شاخی سفید که با چشمان درشت و معصومش به او نگاه می کرد، گذشت و وارد خانه شد.

آنجل روی قالیچه ای خوش نقش و نگار در وسط پذیرایی نشسته بود، هدفون در گوش هایش گذاشته بود و مشغول کشیدن طرح یک ققنوس در دفتر نقاشی اش بود.‌ یک کمد دیواری نیمه باز پشت سرش قرار داشت و داخل آن تعداد زیادی کتاب دیده می شد.

بنجامین به سمت آنجل رفت و تازه وقتی بالای سرش ایستاد، آنجل متوجه حضور او شد و از جایش بالا پرید.
- بنجامین! تو کی اومدی این جا؟ اصلا متوجه نشدم.

صورت در هم رفته و نگران بنجامین باعث شد که آنجل بفهمد مشکلی وجود دارد.
- اتفاقی افتاده؟

بنجامین به سمت او رفت و گفت:
- جسد یه راهبو پیدا کردن که به صلیب کشیده شده. خونش تا ته از بدنش خارج شده و جای دو تا دندون رو گردنشه. میگن آخرین کسی که اون راهب باهاش ملاقات کرده، تو بودی.

چشمان آنجل از وحشت گرد شد.

بنجامین روی زمین مقابل او نشست و بازوهایش را گرفت:
- اونا فکر می کنن تو کشتیش.

آنجل به شدت سرش را به علامت نفی تکان داد.
- نه، نه، باور کن کار من نبوده، بنجامین. اونا واسم تله درست کردن. بهم گفتن امشب به دیدن اون راهب برم، چون مریضه و ممکنه بشه با خون یه خون آشام درمانش کرد. منم به ملاقات اون راهب رفتم و یه مقدار از خونمو بهش دادم و بعدم برگشتم خونه.

بنجامین چند لحظه به صورت وحشت زده ی آنجل و چشمان اشک بار او نگاه کرد و بعد گفت:
- زود باش، فورا وسایلتو جمع کن. باید یه مدت از این جا دور باشی. خودم می برمت یه خونه تو یه روستای دور افتاده.

آنجل از جایش بلند شد و با دستپاچگی چوبدستی اش را بیرون کشید و مقداری از لوازمش را با ورد جمع آوری به سمت خود آورد و آن ها را داخل یک ساک کوچک چپاند.

بعد دست بنجامین را گرفت و درست زمانی که می خواستند از خانه خارج شوند، آنجل فریاد کوتاهی کشید و بر زمین افتاد.

بنجامین وحشت زده برگشت و راهبی را دید که پشت سرش ایستاده بود. راهبی قدبلند با اندامی ورزیده، چشمانی آبی رنگ و موهای طلایی بلند و مواج که صورت سفیدش را احاطه کرده بود. او چوبدستی اش را بالا گرفته بود و حالت سرد و بی روحش بنجامین را به یاد فرشته ی مرگ می انداخت. او راهب اعظم، پطروس بود.

بنجامین که در شوک فرو رفته بود، تا چند لحظه ساکت ماند و فقط به جسم بی جان آنجل که روی زمین افتاده بود و چشمان بازش که انگار به سقف خیره شده بودند، نگاه کرد.

بعد رویش را به سمت پطروس برگرداند و فریاد زد:
- تو چی کار کردی؟

پطروس با صدایی آرام جواب داد:
- کاری که این شیطان ملبس به ظاهر زیبا مانع آن شد که خود تو انجامش بدهی. این زن خون آشام یک قاتل بی رحم بود و باید کشته می شد. تو اجازه دادی که او با نقش بازی کردن فریبت دهد.

آتش خشم در قلب بنجامین شعله ور شد. می خواست به سمت پطروس حمله ور شود، دندان هایش را در پوست و گوشت او فرو کند و خونش را تا ته از جسم فرشته وارش خارج کند و روح شیطانی اش را به جهنم بفرستد.

اما می دانست که کشتن پطروس شرایط را برای خون آشام ها سخت تر می کند، پس فقط دندان هایش را محکم به هم فشار داد، داخل حیاط رفت، سوار جارویش شد و به سمت آسمان اوج گرفت.

حالا داشت بر فراز شهر پرواز می کرد و قطرات اشکش از چشمانش روی گونه هایش جاری و بعد در آسمان شب پراکنده می شد.

کلمات نفر بعدی: مدفن گل های سرخ، جام شراب، سنگ قبر، داغ بردگی، علامت شوم، زاغ سفید، فرار شبانه.



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۳ ۱۲:۱۹:۰۸
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۳ ۱۴:۰۰:۳۴


نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲:۵۸ پنجشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۳
#5
قسمت آخر

مهتاب نقره ای جنگل انبوه را روشن کرده بود و تنها صدایی که در دل شب شنیده می شد، آوای هق هق بود.

این آوا متعلق به پطروس بود که جایی میان درختان قطور روی زمین زانو زده، سرش را خم کرده و می گریست.

در واقع این کار را هر شب انجام می داد. هر شب از زمانی که لوی را اعدام کرده بودند، به دل جنگل پناه می برد و در آغوشش اشک می ریخت.

همان طور که دید چشمانش تار شده و چیزی راه گلویش را بسته و تنفس را برایش سخت کرده بود، ناگهان گرمایی را در شانه اش حس کرد، گرمایی آرام بخش که انگار از شانه اش به قلبش رسید و بعد در تمام نقاط بدنش جاری شد و تمام وجودش را در اقیانوس آرامش فرو برد.

رویش را برگرداند و چشمانش از فرط تعجب گشاد شد و دهانش باز ماند.
- لوی!

از جایش بالا پرید و به شبح رنگ پریده ی مقابلش خیره شد.
- این واقعا تویی؟!

شبح لبخند زد.
- بله پطروس، این من هستم، لوی.

پطروس دوباره شروع کرد به اشک ریختن.
- من حس کرده بودم که هنوز این جا هستی.

- نمی توانستم این جا را ترک کنم. ماموریت من در این دنیا ناتمام مانده بود و تا زمانی که جانشینی برای خود نمی یافتم، نمی توانستم با خیالی آسوده به آسمان عروج کنم.

- و حالا فکر می کنی جانشینت را یافته ای؟

- بله، من اطمینان دارم که ناتان همان شخص است. او میزبان جدید قلب سیاه خواهد بود.

لوی جلو رفت، به چهره ی آشفته ی پطروس نگاه کرد و دستش را بالا آورد و روی گونه ی او گذاشت.
- می دانم که تو همیشه در گوشه ای از قلبت به هدف من ایمان داشتی، که مدت هاست از اعمال گذشته ات پشیمانی و در حالی که بین دو راهی خیر و شر غوطه می خوری، منتظر دستی هستی که دستت را بگیرد و تو را به سمت خیر ببرد. پطروس عزیزم، بگذار آن دست متعلق به من باشد.

- آه، لوی! من فقط می خواهم از این رنجی که مثل علف هرز در قلبم رشد کرده، نجات یابم. سخنان همیشگی ام را به زبان می آورم و اعمال همیشگی ام را انجام می دهم، ولی در تمام مدت حس یک عروسک کوکی را دارم.

- تو می توانی خودت را از این درد رها کنی، می توانی دیگر یک عروسک کوکی نباشی. می دانم قبل از آن که جنازه ام را آتش بزنند، قلب سیاه را از آن بیرون آوردی. آن را در سینه ی ناتان قرار بده و او را تبدیل به همان کسی کن که می دانی.

- این کار را انجام می دهم. این کار را انجام می دهم، به تو قول می دهم، لوی عزیزم. ولی یک چیز را به من بگو. تو از من متنفر نیستی؟

- پطروس من، تا مدت ها بعد از مرگم تصور می کردم از تو نفرت دارم، اما بعد متوجه شدم، آن حس نه تنفر، بلکه خشم بوده.

حال درون قلبم تنها یک حس نسبت به تو دارم و آن عشقی عمیق و بی انتهاست.

- آه، لوی!

پطروس سرش را روی شانه ی لوی گذاشت و لوی مشغول نوازش موهای بلند و طلایی رنگ او شد.

آن ها اکنون در دل سیاه شب بودند، ولی هر دو از اعماق وجودشان به دیدن طلوع تابناک خورشید امید داشتند.





نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴:۲۲ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳
#6
قسمت ۲۰

اما فقط با قدم گذاشتن به آن است که می فهمند منشا تمام پلیدی ها و آلودگی هایی که طی زندگی شان با آن مواجه شده اند، داخل همین قلعه است. جایی که به اسم خدا و مقدسات قانون وضع می کنند، اختیارات مردم را از آن ها سلب می کنند و بین موجودات خط می کشند و آن ها را دسته بندی می کنند.

لوی آهی کشید و مدتی بی آن که چیزی بگوید، به نقطه ای دوردست در جنگل خیره شد. ناتان هم در حالی که نگاهش به چهره ی لوی بود، تصمیم گرفت او را با افکار خود رها کند تا از حال کنونی اش خارج شود و دوباره شروع به صحبت کند.

بالاخره لوی گفت:
- می دانی، طی زندگی ام چیزهایی دیدم که حس می کنم حتی زندگی در جهنم هم نمی تواند آن ها را از ذهنم پاک کند. رفتار وحشتناکی که راهب ها با جادوگران، خون آشام ها، گرگینه ها و سایر موجودات تاریکی دارند. این که چه طور برچسب پست و شرور بودن ذاتی را به آن ها می زنند و آن ها را به بردگان خود تبدیل می کنند. تمام این ها قلبم را خون می کند.

می دانی، من سعی کردم همه چیز را بهتر کنم، ولی شکست خوردم و دلیل اصلی شکستم خیانت پطروس نبود.

چشمان ناتان از تعجب گشاد شد.
- پس چه بود؟

- تصمیم نادرست خودم. من نباید برای متقاعد کردن مردم از قدرت های مافوق طبیعی ام استفاده می کردم. نباید ذهن آن ها را تحت کنترل خودم درمی آوردم.

وقتی فهمیدند با آن ها چه کرده ام، خشم و بی اعتمادی تمام وجودشان را در بر گرفت و این بود عامل سقوط من.

ناتان با تاسف و غم به لوی نگاه کرد و دستش را به نشانه ی تسلی روی بازوی او قرار داد.
- ولی لوی عزیز، این تصمیم اشتباه تو نباید چنین نتیجه ی تاریک و جگرخراشی می داشت.

- زندگی همین است، ناتان عزیز. اشتباهات کوچک و پیامدهای هولناک.

لوی این را گفت و بعد با جدیت به صورت ناتان خیره شد.
- اما تو باید از اشتباه من درس بگیری. تو از قدرت های جادویی ات در مسیر درست استفاده خواهی کرد. با صداقت پیش خواهی رفت و مردم را فریب نخواهی داد و این گونه، آن ها را از گرداب تاریکی نجات خواهی داد.

ناتان چند لحظه پلک زد و با گیجی به لوی نگاه کرد.
- در مورد چه حرف می زنی، لوی عزیز؟ مگر نمی دانی که من هیچ قدرت مافوق طبیعی ای ندارم، حتی به اندازه ی یک ذره؟

لوی با لحنی هیجان زده گفت:
- اکنون این طور است، ولی شرایط تو به زودی تغییر می کند، می توانم این را حس کنم.

ناراحتی بر چهره ی ناتان نشست.
- لوی عزیز، حتما دلیل این افکار تو شباهت بی اندازه ی چهره ی من به توست. به خاطر همین است که تصور می کنی من هم مثل تو صاحب قدرت های جادویی خواهم شد.

- نه، نه، فقط این نیست. من نیرویی را از درون تو حس می کنم، چیزی که انگار زیر پوست و گوشت توست، در خونت جاریست و شدیدا مشتاق این است که سر بیرون بیاورد و هم چون شعله ی خورشید بدرخشد.

برق هیجانی که در چشمان لوی بود، ناتان را شرمنده کرد. ناتان به هیچ وجه احساس خاص بودن نمی کرد. به نظر خودش معمولی ترین انسانی بود که طی عمرش شناخته بود. ولی اگر لوی هم به چنین نتیجه ای می رسید، از ناتان قطع امید می کرد و این باعث می شد ناتان حتی حس بدتری داشته باشد.

لوی به چهره ی آشفته ی ناتان نگاه کرد و لبخند گرم و اطمینان بخشی به او زد.
- ناتان عزیزم، به من اعتماد کن، تو همان شخص هستی، جانشین من. قلب سیاه تو را برخواهد گزید.

ادامه دارد...



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳:۳۰ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳
#7
ساعت یازده و نیم صبح

جو در حالی که سعی داشت چهره ای بشاش و خالی از نگرانی به خودش بگیرد، گفت:
- اتفاقا امروز می خواستم برم بیرون و تو طبیعت چرخ بزنم واس خودم.

آلنیس هم لبخندی گرم و پر انرژی زد.
- بله، چه روزی بهتر از امروز.

بقیه ی اعضای محفل هم چیزهایی درباره ی هوای خوب و دوست داشتنی امروز، وزش ملایم نسیم و آواز پرندگان گفتند، اما در تمام این مدت تصویری شوم در ذهنشان نقش بسته بود، تصویر روندا که با دست ها و پاها و دهان بسته گوشه ای در خرابه رها شده و خون از زخم های عمیق روی بدنش جاریست.

ریموس که کار پخت پنکیک ها را به پایان رسانده بود، همرزمانش را صدا کرد تا با هم صبحانه ی دیروقتشان را صرف کنند.

اعضای محفل بوی خوش دستپخت همرزمشان را با دمی عمیق وارد بینی های خود کردند و سعی کردند رایحه ی ترس و اضطراب سهمگین را حین بازدم از وجودشان خارج کنند.

بعد وارد آشپزخانه شدند و مشغول چیدن وسایل صبحانه روی میز شدند. پنکیک های ریموس پز، نان لواش، نان تست سبوس دار، پنیر محلی، مربای هویج و توت فرنگی، هندوانه، چای، قهوه و خون.

محفلی ها روی صندلی هایشان دور میز نشستند و در حالی که سعی داشتند لرزش دست هایشان را پنهان کنند، مشغول خوردن شدند.

جو نگاهی به چهره های رنگ پریده و در هم رفته ی همرزمانش انداخت.
- این دیگه چه قیافه هاییه؟ سر میز صبونه بایست خوشحال و مشعوف بزنین. این جوری بی میل نخورین، اشتهای ما رم میندازین. آلن، بذار واست قاضی نون پنیر هندوونه بگیرم.

آلنیس بازوی جو را به نشانه ی تشکر فشار داد.
- ممنونم، جوی عزیز.

با حرف های سرشار از انرژی جو بقیه هم نیرو گرفتند و با اشتها مشغول خوردن شدند. همگی آن ها نیاز داشتند که آن روز سرحال و قبراق باشند، به خصوص جو و آلنیس.

بعد از صرف صبحانه، میز را به سرعت جمع کردند و آلنیس و جو هم به اتاق هایشان رفتند تا خودشان را از نظر فیزیکی و ذهنی برای ماموریت پیش رو آماده کنند.

جو از درخت تنومندی که وسط اتاقش روییده بود، بالا رفت، از یکی از شاخه های قطورش به صورت برعکس آویزان شد، چشمانش را بست و سعی کرد ذهنش را خالی کند.

بله، خالی، کاملا خالی، او نباید پشت پلک های بسته اش روندایی را می دید که از شدت درد به خودش می پیچد و فریاد می زد.

آلنیس خودش را به شکل گرگی اش درآورد و با ریتمی سبک و نرم شروع کرد به دویدن دور اتاقش. او نیز سعی داشت ذهنش را متمرکز و آرام کند.

آرام و به دور از هر فکر جگرخراشی، فکر روندایی با دست ها و پاهای تکه تکه شده و خون آلود کف خرابه.

پس از گذشت دقایقی آلنیس و جو کاملا آماده بودند. چهره هایشان مصمم و قاطع بود و در ذهنشان فقط این صحنه را می دیدند، روندایی که سالم و بدون هیچ آسیبی به آغوش گرم محفل بازگردانده شده و همرزمانش یکی یکی با خوشحالی او را در آغوش می گیرند.




نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳:۴۰ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#8
قسمت ۱۹

ناتان هیجان زده پله ها و راهروهای قلعه را پشت سر می گذاشت و از بین راهبان و راهبه ها رد می شد تا به مکان خلوتی برای صحبت با لوی برسد.

سرانجام محل مورد نظرش را پیدا کرد، اتاقی کوچک و مربع شکل با یک بالکن در انتهایش. وارد شد و در را پشت سرش بست. بعد وسط اتاق ایستاد و در حالی که نفس هایش اندک اندک آرام می گرفت، چشمانش را بست و شروع کرد به صدا کردن لوی در ذهنش.
- لوی! خواهش می کنم به ندای من پاسخ بده، نزدم بیا و با من سخن بگو.

او چند بار این جملات را تکرار کرد و بعد چشمانش را باز کرد و با امیدواری به اطرافش نگاه کرد.

هیچ جنبنده ای جز خودش در آن جا نبود. با خودش فکر کرد که چرا لوی درخواستش را اجابت نکرده؟ آیا می توانست به این دلیل باشد که شباهت او با خودش برایش ناخوشایند است؟ آیا فکر می کرد ناتان قرار است جای او را بگیرد؟

همان طور که این افکار در ذهنش می چرخیدند، ناگهان صدایی از پشت سرش گفت:
- دقیقا همین فکر را می کنم.

ناتان از جایش بالا پرید و رویش را برگرداند. او همان جا بود!

شبحی رنگ پریده و شفاف با موهای سرخ بلند و ملبس به ردای راهب ها. او لوی بود. ناتان که هیجان زده شده بود، با صدای بلند گفت:
- لوی!

لوی انگشتش را به نشانه ی سکوت به سمت دهانش برد:
- هیس! آهسته حرف بزن. به جز تو و گادفری کس دیگری نباید از حضور من در این جا باخبر شود، وگرنه مراسم دفع روح برگزار می کنند و مرا روانه ی جهنم می سازند.

ناتان لحظاتی به او خیره شد و بعد با خوشحالی گفت:
- خیلی خوب است که تو را می بینم.

لوی به سمت ناتان رفت، در یک قدمی او متوقف شد و دستش را بالا آورد و آن را روی گونه ی او گذاشت. ناتان انتظار داشت سرمایی استخوان سوز را حس کند، اما در عوض گرمای خوشایندی تمام بدنش را دربرگرفت.

لوی لبخند زد و آمیزه ای از مهربانی و شیطنت در چهره اش پدیدار شد.
- من هم از ملاقات با تو بسیار خوشوقتم. حالا بیا در بالکن بنشینیم و با یکدیگر صحبت کنیم.

آن ها به سمت بالکن رفتند و پشت میز گرد و کوچکی که در آن جا بود، نشستند. لوی به منظره ی پایین خیره شد و با حالتی که گویا در رویا فرو رفته، گفت:
- نگاه کردن از این جا به منظره ی پایین همیشه برایم دوست داشتنی بوده. آن باغچه های ذوزنقه ای و پر از گل های رنگارنگ، مسیرهای سنگفرش بین آن ها و جنگل انبوه و اسرارآمیزی که تو را به سوی خود فرامی خواند.

ناتان طوری که انگار هیپنوتیزم شده، به لوی نگاه کرد. حالت چهره و صدای لوی‌ مثل یک قطعه آهنربا ناتان را به سمت خود جذب می کرد.

لوی حرف هایش را ادامه داد:
- اولین بار وقتی طفل کوچکی بودم، این قلعه را از دور دیدم و عاشقش شدم، درست مثل خود تو.

چشمان ناتان گرد شد و دهانش باز ماند.
- تو این را می دانستی!

لوی لبخند زد.
- بله ناتان، من همه چیز را درباره ی تو می دانم. تو هم مثل من و البته خیلی از افراد دیگر از زندگی در مکانی تنگ و کثیف به ستوه آمده بودی و رویای آمدن به این قلعه را داشتی، جایی بزرگ، مجلل و باشکوه.

تمام کسانی که از دور به این قلعه می نگرند، آن را هم چون بهشتی موعود می بینند و تمام همتشان را می گمارند تا بنده ای شایسته باشند و بتوانند به این بهشت راه پیدا کنند.

ادامه دارد...



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۱:۰۰:۳۸ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#9
قسمت ۱۸

گادفری آهی کشید.
- جسم او نابود شده، ولی روحش هم چنان در این حوالی پرسه می زند.

چشمان ناتان برق زد، صورتش از هیجان سرخ شد و ضربان قلبش شدت یافت.
- به فکرم خطور نکرده بود که او هنوز این جا باشد و بتوانم با او حرف بزنم.

گادفری لبخندی زد که در آن هم غم دیده می شد و هم شادی.
- بله، او این جاست... او را در ذهنت صدا کن. اگر بخواهد، خودش را به تو نشان خواهد داد.

ناتان که بسیار مشتاق ملاقات با لوی و حرف زدن با او بود، دست گادفری را به نشانه ی خداحافظی فشار داد و آن جا را ترک کرد.

گادفری چشمانش را بست تا اندکی استراحت کند. حرف زدن با ناتان تا حد زیادی قلبش را گرم کرده بود و دردهای جسمی و روحی اش را تسکین داده بود. با خودش فکر کرد:
- از لحظه ای که او را دیدم، ناخودآگاه در ذهنم او را با لوی مقایسه کردم. آیا آن ها واقعا به هم شبیه هستند؟ آیا آن اشتیاقی که لوی به تحول داشت، در وجود ناتان هم هست؟

این شعله ی ضعیف امید در قلبم چیست؟ آیا باید به آن اجازه دهم که با تمام قدرت شعله ور شود؟

همان طور که در افکارش غوطه ور بود، صدای باز شدن در آمد. گادفری چشمانش را باز کرد و رزالی را دید که با چشمانی پف کرده و گونه هایی سرخ وارد اتاق شد. می خواست چشمانش را ببندد و وانمود کند خواب است که به یاد حرف های ناتان افتاد.

پس سعی کرد لبخند بزند و مهربان به نظر برسد، گرچه تمایل شدیدی در وجودش بود که از جایش بلند شود، چند سیلی محکم به رزالی بزند، موهایش را بگیرد، او را کشان کشان به سمت پنجره ی باز ببرد و از آن جا به پایین پرت کند و با گوش های تیز خون آشامی اش صدای خرد شدن استخوان هایش را بشنود.

رزالی در حالی که سرش را با حالتی شرمنده رو به پایین گرفته بود، به سمت گادفری آمد و کنار میزی که او رویش دراز کشیده بود، ایستاد.

لحظاتی در سکوت سپری شد تا این که گادفری با ملایمت پرسید:
- نمی خواهی چیزی بگویی؟

رزالی مثل باروتی که در انتظار یک جرقه است، ناگهان شروع کرد به هق هق و اشک از چشمانش جاری شد.
- پطروس حرف های وحشتناکی به من زد. او گفت اگر تو به نوشیدن خون انسان ها ادامه بدهی، خوی جانوری بر تو چیره می شود و عقلت را به طور کامل از دست می دهی و آن وقت... آن وقت چاره ای نیست جز آن که دشنه ای در قلبت فرو کنند و جسمت را آتش بزنند تا تبدیل به خاکستر شوی.

گادفری می خواست از جایش بلند شود و فریاد بزند که تبدیل شدن به خاکستر برایش خوشایندتر از حضور رزالی است، که می خواهد به عدم یا جهنم بپیوندد و دیگر صورت اشک ریزان او را نبیند.

اما به جای این کار با مهربانی به رزالی نگاه کرد و لبخند زد.
- می فهمم. تو این کار را کردی، چون می ترسیدی مرا از دست بدهی.

رزالی دست گادفری را در دست خود گرفت و آن را بالا آورد و روی گونه ی خود گذاشت و در حالی که هنوز هق هق می کرد، گفت:
- وای، عشق من، فکر می کردم دیگر نمی خواهی من را ببینی یا صدایم را بشنوی.

گادفری به بلاهایی فکر کرد که چند لحظه پیش می خواست به سر رزالی بیاورد، به این که اگر رزالی را نابود می کرد، چه طور خودش هم نابود می شد. اما شاید این طوری بهتر بود. شاید نابود شدن بهترین اتفاقی بود که می توانست برای یک خون آشام بیفتد.

ادامه دارد...



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۵۹:۰۹ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#10
قسمت ۱۷

ناتان که از شنیدن این خبر چشمانش گرد شده بود، با حالتی شگفت زده گفت:
- نه، نمی دانستم.

گادفری حرف هایش را ادامه داد:
- متوجه شدم که رزالی برای پطروس نامه نوشته و محل اختفایمان را لو داده. به قدری از او خشمگین شدم که حد نداشت. قسمتی از وجودم می خواست که دندان های نیشم را در گردن سفیدش فرو کنم و خونش را تا ته بیرون بکشم.

در هر حال عصبانیت و خشم من بی فایده بود. حتی اگر پطروس و دسته ی راهبان همراهش هم نبودند، واقعا نمی توانستم خودم را راضی کنم که به رزالی صدمه بزنم. نابود شدن او برابر با نابود شدن خودم بود.

من و رزالی به همراه پطروس و بقیه ی راهبان همراهش به قلعه برگشتیم. من تا مدت ها با رزالی حرف نمی زدم و او شب و روز اشک می ریخت. اشک هایش به جای این که دلم را نرم کند، خشم و انزجارم را نسبت به او بیشتر می کرد.

- چه شد که تصمیم گرفتی با او آشتی کنی؟

- یک شب او رگ دستش را برید و تا دم مرگ پیش رفت. اوضاع او به قدری وخیم بود که تصمیم گرفته بودم او را تبدیل به خون آشام کنم، اما خوشبختانه بخت با ما یار بود و لازم نشد این عمل پلید را انجام دهم.

ناتان با شنیدن این حرف ها به فکر فرو رفت و در حالی که نگاه عمیق و معنی دارش را به گادفری دوخته بود، گفت:
- فکر نمی کنی همه ی این ها یک نقشه بوده؟ او عمدا این کارها را کرده تا تو مجبور شوی او را تبدیل به خون آشام کنی.

چشمان گادفری از شدت تعجب گشاد شد.
- ناتان عزیز، چه طور می توانی چنین حرفی بزنی؟ رزالی یک راهبه ی بسیار پرهیزگار است.

- شاید فقط وانمود می کند. حتما پطروس او را تهدید کرده که اگر به یک موجود تاریکی تبدیل شود، جانش را می گیرد یا زندگی را برایش خیلی سخت می کند. از طرفی تو هم خلق خون آشام های جدید را عملی پلید می دانی. در نتیجه رزالی چاره ای ندارد جز این که نقش یک راهبه ی پرهیزگار را بازی کند. اما در اعماق قلبش او می خواهد موجودی مثل تو باشد.

گادفری نگاهش را از ناتان برگرداند و در حالی که رنگش پریده بود، به نقطه ای نامعلوم خیره شد.
- هیچ وقت از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم.

ناتان دست گادفری را اندکی فشار داد تا دوباره توجه او را به خودش جلب کند.
- می دانم که اکنون نیز بسیار از او خشمگین هستی. اما برای باطل کردن نقشه اش باید با او خوب رفتار کنی و وانمود کنی که از او دلخور نیستی.

ناتان امیدوار بود که گادفری طبق گفته ی او عمل کند. او نمی خواست رزالی توسط گادفری تبدیل به خون آشام شود، چون چنین چیزی می توانست رابطه ی آن دو را عمیق تر کند.

گادفری سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد.
- همین کاری را می کنم که تو گفتی. ناتان عزیز، واقعا از تو سپاسگزارم که چشم های مرا به احتمالات موجود باز می کنی.

ناتان لبخند گرمی‌ به لب آورد.
- خواهش می کنم، گادفری عزیزم. من نمی خواهم تو مجبور شوی کاری را بکنی که عمیقا از آن نفرت داری و تا ابد به خاطر آن رنج بکشی.

گادفری دست ناتان را فشار داد.
- بسیار خوشحالم که در این قلعه ی تاریک دوستی هم چون تو دارم.

آن ها لحظاتی را در سکوت گذراندند تا این که ناتان گفت:
- گادفری، می توانم درخواستی از تو داشته باشم؟

- البته ناتان عزیزم، هر درخواستی که داشته باشی، من اجابت می کنم.

- وقتی از پطروس خواستم درباره ی لوی به من بگوید، او همه چیز را خیلی مختصر توضیح داد. گویا نمی خواست یا نمی توانست چیز بیشتری بگوید. به همین دلیل از تو خواهش می کنم که برایم از لوی بگویی.

- ناتان عزیز، من می توانم خیلی چیزها از لوی به تو بگویم، ولی فکر می کنم خیلی بهتر است که خود او همه چیز را به تو بگوید.

چشمان ناتان با شنیدن جمله ی آخر گشاد شد و دهانش باز ماند.
- خود او؟! اما... اما مگر او این دنیا را ترک نکرده؟!

ادامه دارد...





نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.