ایوان همچنان که دفترچه راهنما را در دستانش تند تند ورق میزد و با عجله درمیان تصاویر ناآشنا می گشت تا جواب را بیابد و درمیان مرگخواران ارج و احترامی کسب کند، گفت:
- نه دیگه، درست نمیچرخونیش. اینجا گفته باید اینجوری بچرخونی، قلق داره، همینجوری الکی که نیست.
و بدون توجه به چهرهی برافروخته بلاتریکس که لحظه به لحظه قرمزتر و خشمگینتر میشد، سوئیچ را از دستش بیرون کشید و مقابل صورتش گرفت.
- یه نکتهی پنهانی توی نحوه چرخوندنش هست که تو این دفترچه ننوشته، ولی من بلدم. ببینین.
سپس سوئیچ را سه بار در هوا مقابل چشمانش بصورت عمودی خلاف جهت عقربههای ساعت چرخاند. هیچ اتفاقی نیفتاد.
در این میان دوریا که دفترچه را بطور نامحسوسی برداشته بود، با صدای بلندی کشفیاتش را اعلام کرد.
- نه نه، کلیدو توی جای اشتباهی فرو کرده بودین، اینجا نوشته ماشین یه سوراخ مخصوص داره! یه جایی نزدیک اون چیز گردهست...باید کلیدو بکنین توش و بعد رو به جلو بچرخونین!
بلاتریکس که اکنون به بالاترین درجهی خشمش رسیده بود، ابتدا با ضربهای بینقص ایوان را به قطعات اولیهی استخوانیاش بدل کرد و تکههای استخوان را زیر صندلی راننده چپاند. هر چه باشد، شاید بعدا میتوانستد از تکههای استخوان برخلاف خودِ ایوان، استفادهی مفیدی کنند.
سپس با ذکر "خودم میدونستم" سوئیچ را با خشم از درون انگشتان ایوان که از زیر صندلی بیرون زده بود، کشید و مستقیم درون اولین سوراخی که به چشمش آمد فرو کرد و رو به جلو چرخاند.
ماشین با صدای وحشتناکی استارت زد.