هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#1
کند و مهربان بدون حضور حضرت دواین جانسون میرصخره
Vs
Wizards Witches With Attitude

(خبر از بالا آمده که این بار اسم تیم حریف را باید بزرگ نوشته و اسم خویش را کوچک. هرچند از نظر این جانب این حرکتی چه بسا چیپ بوده و داورها دست ما را خواهند خواند که در واقع ما منظورمان این نیست که حریف از ما بزرگ‌تر یا بهتر است و همچنان خویش را برتر و بهتر و داناتر و خردمندتر و دارنده‌ی ده‌ها کمالات و فضایل می‌دانیم. اما هوریس گفت که خیر، داورها به هیچ عنوان بویی نمی‌برند و فکر می‌کنند ما واقعا فروتن و افتاده‌ایم و حریف را بر خود مقدم می‌شماریم. بنده هم تسلیم شدم و گفتم گور پدرزنش و نوشتم.)

«ای کسانی که جادو آورده‌اید، همانا پستی که با فلش‌بک آغاز شود، بویی از رحمت و بخشایندگی داوران نبرده و محکوم به شکست است. اگر می‌اندیشید...»
- رول‌الملوک، شیخ عله ابوکله‌زخمی، ج 4

«روایت داریم شیخه‌نا بلا اربابوفیل روزی مریدی را در مرغزارهای دهکده‌ی جادوگرنشینی دیدند که سرگشته و حیران زیر لب جفنگیات می‌سراید و ملت گویند وی جن‌زده گشته. شیخه‌نا جلو رفته و بر جبین وی بنان نهاده، دیدگان بر هم گذاشته و گوید: این بود سزای کسی کهبا پیروی از طاغوت و شیطان الرجیم، رول کوییدیچ بدون توضیحات کوییدیچی به نگارش در آرَد. »
- قصص المرگخوار، ج 12

سرنوشت اما نگارنده را بر این داشت تا پست کوییدیچی در دل جادوگران به جا بگذارد، با شروعی فلش‌بک‌دارنده و متنی کوییدیچ‌گزارش‌نکننده. داوری که امتیاز کم کند، از سایه‌ی اربابی و بخشایش آن بزرگوار دور باشد و هزاران بار آرزو کنندی که کاش با یوآن هم‌دم می‌شدی ولی امتیاز از این بازیکنِ مخلص و بی‌ریا کم نمی‌کردی.

فلش بک به قبل از یک جا*
* نگارنده بدون خواندن پست اول دست به نگارش زده و ناموسا هیچ ایده‌ای ندارد که در پست اول چه رویدادهایی رخ داده. پس نیک است که مواخذه را کنار گذاشته و بدون پیش‌داوری به خواندن متنِ این حقیر تن دهید.

برایان جامه‌ای رنگی به تن داشت و موهایش را آراسته بود. رایحه‌ای بس دلگشا از او بلند می‌شد که دل هر موجود زنده‌ای را به تپش می‌انداخت. حضورش به تنهایی کافی بود تا جماعت فرهیخته، نور ته تونلِ تاریک را دیده و تسلیم مغاک هراس‌ناک این جهان بی‌رحم نشوند. اما حتی این هم برای او کافی نبود. وی سوگند یاد کرده بود تا وقتی که وجود تک‌تک آدمیان را از سرخوشی و امید لبریز نکرده، دمی استراحت نکند. پس بر آن شد که معجونی حاوی عشق مادری، اعتماد دامبلدوری، اکسپلیارموس پاتری و مبل هوریسی بپزد. معجونی پر از آثار مثبت محبت و انگیزه و امید. معجونی که هر کس آن را بنوشد، پر از آزرو و امید شده و از افکار پلیدانه به دور.

و البته، مهم‌ترین افزودنی. آخرین و پراهمیت‌ترین چیزی که باید به معجون می‌افزود... چیزی که بدون آن معجون به بار نمی‌آمد و آن چیز، چیزی نبود جز چیز!

سینی معجون را به رختکن برد درحالی که در ذهنش می‌اندیشید پس از خورده شدن این معجون، دیگر بین دو تیم رقابت و کین‌خواهی‌ای نخواهد بود. تنها چیزی که باقی می‌ماند، برادری است و وحدت دینی-جادوگری-چیزی.

وقتی مطمئن شد همه معجون را تا ته سر کشیده اند، لبخندی به دوربین زد و معجون خود را یک باره فرو داد...

یک برایان از دهانش بیرون پرید. و دو برایان. اوه! چقدر مبل هوریسی! از همه رنگ... هاگرید را باید می‌دیدی. اندازه‌ی یک قوطی شده بود. چقدر بامزه!
چقدر جالب!
چه دنیایی!
تلسکوپ میکروسکوپ شده بود و هیتلر موسولینی. یک ریش صورتی هم داشت. هرهرکرکر. اخوت بهترین چیز بود!

سلام بلا چطوری؟

صداها در ذهنش پخش می‌شدند. نیازی به حرف زدن نبود.

بلا جواب داد.
من چرا تو این پستم؟ داورا نباید تو بازی باشن! من رو بیارین بیرون!

بلا هم تکثیر شد. دوتا بلا، سه تا بلا، خیلی بلا! بلاها رقصیدند. یک لرد از آسمان سوار بر تسترالِ شرارت، معراج معکوس کرد به سوی زمین و بانگ داد.
چرا ما رو از خواب ناز بلند کردین آوردین این جا؟

برایان، ادمین دنیای بنگ و هپروت، آن دو را ریمو کرد و به همه سو نگاهی انداخت. همه باید حاضر می‌بودند. به سلوین دست تکان داد که با بچه‌های قد و نیم‌قد در حال هیپوگریفم‌به‌هوا بازی بود. در یک گوشه هم ارنی پلنگ در حال شکار آهو بود و آریانا دامبلدور هم داشت با وهمی آلبوس دامبلدور مانند کارهای غیراخلاقی می‌کرد. همه لبخند می‌زدند. اما یک مشکلی بود... خبری از کریستف کلمب و فعال حقوق زنان نبود.

برایان جیغی کشید. جیغ از دهانش به شکل جن‌های حامله بیرون آمد. جنیان همزمان گفتند: اگه دنبال فعال می‌گردی دنبال ما بیا بیا بیا!
[خوانندگان محترم توجه داشته باشند که جنیان «بیا» را سه بار تکرار نکردند. بلکه نگارنده قصد داشت اکو شدن صدایشان را به نمایش بگذارد. این نکته هم قابل توجه است که مکالمه‌ی جادوگران با جنیان ممنوع اعلام شده و لطفا در خانه، هیچ جنی را با ستارگان پنج‌ تا هشت‌پر احضار نکنید که پایان خوشی ندارد و بسیار خطرناک است.]

برایان سعی کرد به بقیه اطلاع دهد که دنبالش کنند. واژگانی که از دهانش خارج می‌شدند هر یک درون حبابی قرار گرفته و با نزدیک شدن به گوش بازیکنان دیگر، می‌ترکیدند.

جنیان باردار چه‌چه‌زنان به توپ درخشانی در آسمان اشاره کردند و گفتند: اون سیاره‌ی ویولتیه. اونجا که رفتین، به چپ می‌پیچین و سوار اتوبوس ویولت-کیک می‌شین تا به ابرنواختر کیک‌افشان برسید. اون‌جا یه موجودی رو می‌بینین به نام کالسکه که شبیه هوریسه. فقط خیلی خوشگل‌تر. بعد اون شما رو می‌بره به...

برایان سری تکان داد.
هیش هیش هیش جنیانِ رحیم! من خودم می‌تونم حضور هم‌تیمی‌هام رو حس کنم. نیازی به زحمت نیست. بدرود! به بلا و فنریر سلام برسونین.

برایان جرعه‌ای انگیزه و امید از قلب مهربانش بیرون کشید و روی سر بازیکنان ریخت.
حالا می‌تونین بپرین! پس به دنبال من، دوستان! همه برای دوتا و دوتا برای همه! پیش به سوی بی‌نهایت و فراتر از آن! پیش به سوی نجات فعال و کریستف!

همه با خوشحالی پریدند و روی سیاره‌ی ویولت فرود آمدند. سیاره‌ای که از رول‌ها و نوشته‌های ویولت ساخته شده بود و ساکنینش ویولت‌های مختلف بودند. ویولت زن، ویولت مرد، ویولت‌چه‌ها و ویولت‌های گربه‌ای.

آخ اگر جوزفین آن‌جا بود! اما او نبود و وقت تنگ! همه برای خود یک ویولت سوغاتی جیبی خریدند و به سفر ادامه دادند. پریدند و پریدند تا به یک سیاره رسیدند. با سرنشینانی یهودی.
هیتلر یک دفعه روانی شد و تلسکوپ را برداشت و داد زد: عخبقتخبتق قحلقلح بخیبتخقتقخ رقحثقت
بعد به همه حمله کرد. با تلسکوپ به سر شهروندان ضربه می‌زد و زیر لب چیزی در مورد نژاد پست زمزمه می‌کرد.

برایان با نگرانی اشاره کرد که بهتر است به سیاره‌ی بعدی بروند. سلوین به سیاره‌ی کرم‌رنگ کناری اشاره کرد و حباب داد: اون جا! اون جا! اون جا پر از کرم پودره! زنم عاشق کرم پودره!

اما برایان به ستاره‌ی روبرو خیره گشت و دهانش باز مانده بود. ستاره‌ای روشن و زیبا. ستاره‌ای پر از امید، انگیزه و آرزوهای خوب! آن مقصد همیشگی او بود! آب دهانش را بلعید و به سمت آن ستاره پرید و وقتی پرتوان آتش او را بلعیدند، هم‌تیمی‌هایش با اشک به هم نگاه کرده و گفتند: او جوری از دنیا رفت که آرزو داشت. به سمت دنیایی زیبا و خالی از پلیدی! ارباب بیامرزدتش.

هوریس به اطراف نگاه کرد. چند نفر بیشتر نمانده بودند. همه به سیاره‌ی مورد علاقه‌ی خود رفته بودند. کم‌کم بقیه هم رفتند و فقط او ماند. آهی کشید و به دستان خود نگاهی کرد. دستانش دیگر پایه‌ی مبل نبودند. چند بار پلک زد. تصاویر در حال محو شدن بودند. اما او توجهی نکرد و به پریدن ادامه داد. آنقدر می‌پرید تا بالاخره آن دو را پیدا کند. نومیدشان نمی‌کرد...



تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#2
تیم
در برابر
بچه‌های محله‌ی ریونکلا


بخش دوم


مسئولین فدراسیون کوییدیچ برای کاهش دخل‌ها و مبارزه‌ی مدنی علیه تحریم‌ها برای دو تیم مشترکا به اسنپ شوالیه زنگ زدند ولی از آن‌جایی که فعال حقوق زن‌ها اسنپ را تحریم کرده بود، سفر را کنسل کرده و دست به کاپوتِ تپسی شدند.

راننده‌‌های تپسی مانند راننده‌های اسنپ نیستند. آن‌ها فروتن، کمتر در بند مادیات و بیشتر به فکر جهان آخرت هستند. راننده‌ی تپسی‌ای نبینی مگر با تسبیحی که یکسره در دستش باشد و ذکر خیر مادری که پشتش باشد. راننده‌های تپسی به مسافر ارج می‌نهند و معتقدند مسافر حبیب مرلین است. آن‌ها نه به ستاره اهمیتی می‌دهند و نه به ارز. تنها چیزی که برای ایشان مهم است برق چشمان مسافری‌است که از سفر راضی بوده و صلواتی که به آل وی می‌فرستد. راننده‌های تپسی فرزندان مرلین روی زمین هستند و میراث او را به دوش می‌کشند. مانندِ منش نیکوی این رانندگان را هیچ‌جا پیدا نخواهی کرد.

راننده‌ی تپسی مذکور کمتر از پنج ثانیه پس از تایید کردن سفر، ظاهر شد. همه را سوار کرد و هاگرید را هم چون جا نمی‌شد در صندوق عقب قرار داد. دست به ترمز دستی برد و کلاچ و گاز را فشرد تا پراید شوالیه‌ را وادار به حرکت کند. برای فراهم نمودن خوشی مسافران هم یک دور سریع Rapgod و lose yourself را از بر خواند و همزمان بیت‌باکس هم رفت. بازیکنان که انگشت به دهان مانده بودند به دوربینی که فیلم را برای اینستاگرام راننده ضبط می‌کرد دست تکان دادند. فعال اجتماعی حتی یک عدد بوس پرنده هم فرستاد.

چندی نگذشت که رسیدند دم در آمازون نقطه کُم. راننده پیاده شد و درب را برای همه باز کرد و قبل از خروج، یک دور کفش همه را به رسم مسافرنوازی واکس جادویی زد. بازیکنان با شادی از سفر به سمت دروازه‌ی عمارت آمازون حرکت کردند اما دو نگهبان که جلوی در ایستاده بودند، با خشم از ورود آن‌ها ممانعت کردند. هوریس که احساس می‌کرد خیلی وقت است دیالوگی گفته نشده، گفت: آق این یُبس بازیا چیه؟ ما رو فدراسیون فرستاده. در رو وا کن تا درت رو وا نکردم داوش!

نگهبان هم نیزه‌اش را جلو آورد و گفت: بیا نزدیک تا قیمه‌قیمه‌ات کنم. مستر پرزیدنت تحریمتون کرده. بزنین به چاک!

هوریس با اخم آستین‌هایش را بالا زد و به جلو رفت. اما قبل از این که بتواند نگهبان را لمس کند، عمارت ناپدید شد و صحنه‌ی رنگارنگی با لینک‌های مختلف ظاهر شد که بالایش با چراغ نئون بزرگ نوشته شده بود «پیوندها» !

راننده که هنوز نرفته بود تا مطمئن شود مسافرانش به امنی به مقصد رسیده‌اند، ازماشین پیاده شد و گفت: عزیزکانم! برگردین به ماشین! به شرفم قسم شوما رو می‌رسونم به آمازون. به جون کیسه‌های هوایی پرایدم قسم! به زیتون و خرما قسم! به کله‌ی کچل براق لرد ولدمورت قسم! من نومیدتون نمی‌کونوم!

بازیکنان با اکراه سوار شدند. راننده در طول مسیر از مزیت‌های خوش‌قولی و مسئولیت‌پذیری سخن گفت و عکس فرزندانش را نشان داد و از مفهوم مقدس والدی تمجید کرد. برنامه‌ی مسیریابی که روی چوب‌دستی‌ راننده نصب شده بود به خوبی او را راهنمایی می‌کرد و اندکی بعد، آن‌ها درست جلوی درِ جنگل آمازون متوقف شدند. هاگرید از داخل صندوق عقب با خوشحالی خواند: رسیدیم و رسیدیم! کاشکی زودتر می‌رسیدیم. سوار لاک‌پشت بودیم. حالا منو در بیارین جان مادرتون.

به کمک بقیه، هاگرید هم توانست پیاده شود و صدای راننده در حالی که دور می‌شد، در جنگل اکو شد: به من ستاره بدین! بدین! بدین! بدین!

جاگسن دستانش را به هم مالید و گفت: خب بیاین نرمش. یک دو سه چهار...
هاگرید کیکی رو فرو داد و گفت: داوش حال داریا! بیا زمین رو بچین به جای این گونی بازیا!

سپس ریموند را گرفت و از شاخ‌هایش به عنوان دروازه استفاده کرد. با خط‌چین هم حدود زمین را مشخص کرد که ناگهان صدای غرشی در جنگل پیچید. با لرز پرسید: این صدای چی بود؟

هنوز حرفش تمام نشده بود که گله‌ای از مورچه‌های وحشی باچشم‌های قرمز که هرکدامشان قدِ یک پراید شوالیه بودند، از میان بوته‌ها ظاهر شدند. گرسنه به نظر می‌رسیدند... آب‌دهانشان سرازیر بود. از هر بازیکن دسته دسته پشم ریخت و همه خون‌سردی خویش را از دست دادند.

هاگرید داد زد: بجنبین! این جا جای موندن نیست. تپسی بگیرین!
هوریس که برای استتار شدن، تبدیل به مبل شده بود، گفت: اما من دست ندارم. یکی دیگه بگیره!
فعال حقوق زنان که موفق شده بود سوار یکی از مورچه‌ها شود، جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش خورد و گفت: من از هیچ مردی دستور نمی‌گیرم!

کریس که نصفش خورده شده بود، چوب‌دستیش را از جیب بیرون کشید و قبل از قورت داده شدن، موفق شد درخواست سفر را بفرستد. کمی بعد، سلوین و ریموند نیز خورده شدند.مورچه‌ها یکایک افراد را خوردند.

پایان


اوه بله، گویا یک و نیم پست دیگر هم در راه است. پس... هیچ جای ترس نبود. راننده باز ظاهر شد و در حالی که شعار می‌داد «رضایت مسافر، اولویت اول ماست!» مورچه‌ها را قلع و قمع کرد و سلوین و ریموند و حبه‌ی انگور را از شکمشان در آورد. می‌دانی که ارباب چه می‌گوید! اگر در مورد شخصیت خودت نباشد، ژانگولر نوشتن موردی ندارد!

افراد عرقشان را خشکاندند، سوار تپسی شوالیه شدند و خواندند: آقای راننده! پاتو بذار رو دنده!
راننده گیج‌وویج پرسید: من معمولا با دست دنده رو عوض می‌کنم. اما حرف حرف مسافره... اگه می‌خواین...
- نه حاجی راحت باش. هرجوری می‌تونی فقط ما رو از این خراب‌شده ببر بیرون.

راننده سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و روی wase جادوییش به دنبال آمازون دیگری گشت. اصرار این افراد به پیدا کردن آمازون عجیب بود اما او یاد گرفته بود به حریم شخصی مسافرانش احترام بگذارد. این سومین بند از سوگندنامه‌ی رانندگان تپسی بود.

مسیر طولانی بود و وقت کوتاه. پراید شوالیه از دره‌ها می‌پرید و اقیانوس‌ها را در می‌نوردید. از صحراهای طولانی می‌گذشت و راهش را از میان طبیعت وحشی جنگل‌های مابین می‌یافت. بالاخره پس از چندین شبانه روز سفر به مقصد رسیدند. راننده پیشانی تک‌تک مسافران را به قصد محبت بوسید (غیر از فعال حقوق زنان که این عمل را بی‌ناموسی تلقی می‌کرد و ممکن بود به جنبش metoo# بپیوندد.) و از آن‌ها مرلین‌حافظی کرد.

اولین چیزی که توجه بازیکنان را جلب کرد، تابلویی بود که روی آن به درشتی نوشته شده بود:

قبیله‌ی آمازون‌ها!
ورود سگ، یهودی و مرد ممنوع!


زیرش هم کمی کوچک‌تر انواع فحش به پدر و برادر کسی بود که قوانین را رعایت نکند و در این مکان آشغال بریزد. تصاویر متعددی هم از شکنجه‌ی مردان و سگانی بود که قوانین را رعایت نکرده بودند.

هوریس به اطرافیانش نگاه کرد و گفت: کسیتون که سگ نیست؟

کسی چیزی نگفت. هاگرید به ریموند نگاه کرد و گفت: آهای تو! من جونور شناسم. دو تا شاخ اکستنشن لندنی گذاشتی ور سرت فکر کردی ما نمی‌فهمیم سگی؟

ریموند گفت: آقا به جون مادربزرگ نویل من گوزنم! این شاخ‌ها کاملا نچرال و فابریکه. ببین کنده نمی‌شه!

فعال حقوق زنان در حالی که با دقت تابلو را معاینه می‌کرد،آهی از نهاد برون داد و گفت: بعد از این همه سال بالاخره داریم به تمدن نزدیک می‌شیم! ورود مذکران ممنوعه. بالاخره!

کریس اخمی کرد و گفت: پس چیجوری پس مسابقه بدیم؟ همه بایدحاضر باشن!
سلوین ریشش را خاراند و گفت: نظرتون چیه که پیراهن مبدل بپوشیم و خودمون رو جای بانوان جا بزنیم؟
رگ غیرت فعال حقوق زنان بالا زد و گفت: چی؟ می‌دونی این حرکت چقدر توهین آمیزه؟ من اجازه نخواهم داد!

فعال حقوق اجتماعی دستی به شانه‌ی فعال حقوق زنان کشید و گفت: فرانَک! عزیزم، به این فکر کردی که اگه اینا لو برن ممکنه کشته شن و مرد کمتر، زن خوش‌بخت‌تر؟ این جوری جمعیت هم کمتر می‌شه و هم به نفع خانوما می‌شه، هم کره‌ی زمین!
برقی در چشمان فعال حقوق زنان درخشید و گفت: نکته‌بینیت رو دوست دارم مسیح جان! بزن قدش!
جاگسن پرسید: خب الان ما چیجوری لباس مبدل بپوشیم؟ نظرتون چیه شما لباساتون رو بدین ما بپوشیم؟

چکی که خورد، او را از دادن پیشنهادهای دیگر بازداشت. اما ناگهان لامپی بالای سرش روشن شد.
- من شنیدم جنسیت بسته به روحیات و فکر افراده و می‌تونی زن باشی در بدن یک مرد. برای همین کافیه مثل یه زن فکر کنیم تا تبدیل به زن بشیم.

سلوین با حسرت گفت: من هیچ وقت نمی‌تونم به خوبی خانومم بشم. حتی در بزرگترین رویاهام!

فرانک گفت: البته که نمی‌تونی تسترال! کسی هم ازت انتظار نداره به خوبی یه بانو بشی. فقط سعی کن ذهنت رو بازتر کنی، احساساتت رو رها و بلندپروازباشی.

ریموند که شاخ‌هایش را در آورده بود تا تبدیل به گوزن مونث شود ولی بخاطر اشتباه محاسباتی تبدیل به آهو شده بود، گفت: بریم دیگه زودتر!

همه به دنبالش راه افتاد و کمی نگذشت که بزرگترین و پیشرفته‌ترین شهر دنیا روبرویشان قرار گرفت. کاخ‌های بزرگ و براق، پرایدهای شوالیه‌ی پرنده، موسیقی‌ گوش‌نوازی که هر چند ثانیه فحشی به مردان می‌داد و هزاران بانوی زره‌پوش که با اخم در خیابان‌ها توسط برده‌ها حمل می‌شدند.

چشمان فرانک و مسیح تبدیل به قلب شده بود و چیزهایی شبیه به «ببینین اگه زنا همه چیز رو اداره کنن، چقدر دنیا زیبا خواهد شد!» و «تنها راه رستگاری مقطوع‌النسل کردن مذکرهاست» می‌گفتند.

صداهایشان توجه چند نفر از اهالی را جلب کرد و باعث شد به طرفشان بیایند. کمی که نزدیک‌تر شدند، یکی از آمازون‌ها من‌ومن‌کنان گفت: ف... ف... فرانک؟ فرانک عمیدی؟
- آ... آ... آمازون؟ آمازون مردپنجول‌زننده؟
-مدرسه‌ی شکارمذکران‌بیخاصیت؟
- کلاس خانوم مردبه‌زمین‌افکن؟
- باورم نمی‌شه! خودتی فرانک؟

سپس هم‌دیگر را به آغوش کشیدند و از خاطرات گذشته گفتند. سایرین هم در کمال سکوت به آن‌دو خیره شدند. آمازون مرد پنجول‌زننده به بازیکنان اشاره کرد و گفت: شرمنده عزیزم! ولی باید یه تست جنسیت از همراهانت بگیریم که مطمئن شیم پای هیچ موجود مذکری این مکان رو به لجن نمی‌کشه.

هاگرید صدایش رو نازک کرد و گفت: جیگرم، من رو یادت نمی‌آد؟ ما کلاس خانوم مردانگی‌بُر با هم برداشته بودیم!

آمازون مذکور با اخم پرسید: پس بگو پس از چند ثانیه فشردن سیب آدم مردها، آسیب غیرقابل‌بازگشت بهشون می‌رسه؟ تانژانت زاویه‌ای که باید به امکان حساس لگد بزنی تا فرد مقطوع‌النسل بشه چنده؟ pH خون قربانیان مذکر به درگاه آتنا باید چند باشه؟ برای نایل شدن به درجه‌ی مردخواری باید چند قلب مذکر رو بخوری؟

وقتی هاگرید مکث کرد و جواب نداد، آمازون مذکور خشمگین شد و گفت: کافیه! خونتون رو بریزین تو این کاسه و ما بر اساس توالی‌یابی ژنتیکی تعیین می‌کنیم که حق ورود به مدینه‌ی فاضله‌ی ما رو دارید یا خیر.
- اما ما که ژنتیک نداریم.
- آره. ما خون هم نداریم.
- ما یه سری زنان از یه دنیای دیگه هستیم.

آمازونی که خرخره‌جونده نام داشت، گفت: پس باید تعیین بشه شما زنان فمنیست هستید یا زنان علیه زنان. برای این کار قلبتون رو در بیارین. با توکل به آتنا نتایج تا فردا آماده خواهد شد.
- ما که تا فردا بدون قلب می‌میریم!
- دیگه این ریسکیه که ما حاضریم بپذیریم .
- آقا ما حاضر نیستیم! یعنی چی؟

آمازون مردپنجول‌زننده داد زد: صداتو واسه من نبر بالا. من که می‌گم همین الان مشکوک‌ها رو تبدیل به خوک‌چه‌ی هندی کنیم و قال قضیه رو بکنیم.

آمازون نیزه‌درمردفروبرنده سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و گفت: خب پس این و این و این و این رو ببرین به اتاق شکنجه. بقیه‌اتون می‌تونین هرجایی خواستین برین.

اما آمازون‌ها از یک چیز غافل بودند. از فردی که از پشت درخت‌ها آن‌ها را می‌نگریست تا از سلامتی مسافرانش آگاه شود! همان راننده‌ی خیرخواه! همان تپسی‌رانِ دلیر!

حمله‌اش سریع بود و خشن! تمیز بود و برق‌آسا! آمازون‌ها حتی فرصت نکردند از خود دفاع کنند. سوییچ ماشین با حرکت‌های سریع دست در صورت و شکمشان فرو می‌رفت و اثر خود را به جا می‌گذاشت. آمازون خرخره‌جونده خواست گردن راننده را گاز بگیرد اما عشق مسافران از موفق شدن او جلوگیری کرد و گازگرفتنش به طرف خودش بازگشت و مرد.

در کمتر از یک دقیقه، اثری از هیچ آمازونی نمانده بود.

بازیکنان که مات و مبهوت به ماجرا نگاه می‌کردند، خواستند از راننده تشکر کنند اما نگاهشان به لکه‌ی قرمزی در شکم راننده جلب شد که هی بزرگتر و بزرگتر می‌شد. نزدیک بود به پشت بیفتند که هوریس تبدیل به مبل شد و نگذاشت او به زمین بخورد. هوریس نیز سعی کرد وی را احیا کند اما ضربه کاری بود... راننده به زور سعی می‌کرد چیزی بگوید: امتیاز من... یادتون نره...

جمله‌اش تازه تمام شده بود که چشمانش را بست و دیگر چیزی نگفت. او لبخند به لب از دنیا رفته بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#3
تیم در برابر رابسورولاف
بخش 2


[Forwarded from Lord B]

هاگرید و هوریس سوار که مانند مری پاپینز به چتر صورتی چنگ زده بودند، پرواز کنان به ورزش‌گاه رسیدند و دیدند سلوین وسط زمین تشک پهن کرده و دارد خواب هفت مرلین را می‌بیند. بانی خرگوشه و فعالان هم آن طرف داشتند گرگینه‌ام به‌هوا بازی می‌کردند.

آن‌دو نزدیک سلوین فرود آمدند. هاگرید با نوک چترش وی را سیخی داد که به نتیجه‌ای نینجامید. برای همین چتر را به جای حساس‌تری نشانه گرفت که خوش‌بختانه سلوین قبل از این که خیلی برایش دیر شود، بیدار شد. با سراسیمگی به پیرامونش نگاه کرد و پرسید: کیه؟ چیه؟ درش بیار آقا!

هاگرید چتر را غلاف کرد و گفت: این‌جا چرا خوابیده بودی؟
- زنم از خونه پرتم کرده بود بیرون و گفت تا نون نیاوردم بچه‌هامون بخورن، برنگردم.

هوریس غرولندی کرد و گفت: ناموسا؟ شخصیت پردازیت اینه؟ یهو بگو آرتور ویزلیم دیگه!
- شخصیت پردازی چیه؟ می‌گم گرونیه. همه‌اش هم کار خودشونه.

هاگرید سرش را خاراند و گفت: این رو بیخی، هوری. ببین من اگه مونث بودم چه غول تیکه‌ای می‌شدم!

و تصویر نیمه‌برهنه‌ای از خودش را که با تکنولوژی ماگلی تغییرجنسیت داده بود، به هوریس نشان داد.
فعال حقوق زنان اخم‌کنان گفت: چرا این‌قدر ابژه‌سازی می‌کنی از غول‌های مونث؟ زن‌ستیزِ بلاجرتوسرِ داکسی‌صفت. من از این تیم لیو می‌دم اصلا.

فعال حقوق کودکان دستی به پشت او کشید و گفت: تو همین زمانی که این جمله رو گفتی، مزدوران رژیم صهیونیستی 4324 کودکِ بی‌گناه غزه‌ای که داشتند به سربازای غاصب سنگ می‌زدن رو قتل‌عام کردن. ما باید پشت هم بایستیم خواهر. همه‌ی ما تحت فشاریم، کودکان بیشتر!

سلوین هم دستی روی شانه‌اش گذاشت و گفت: کودکان واقعا قشرین که نیاز به حمایت دارن. من یه عمو داشتم که خیلی بهم علاقه داشت. و وقتی می‌گم خیلی، یعنی خیلی.

صدایش لرزید و ادامه داد: من خیلی نگران اون بچه‌ی رابستن و محیط سمی‌ای که توش داره بزرگ می‌شه هستم. دوست ندارم اتفاقی که باریمن افتاد برای کس دیگه‌ای بیفته.

فعال حقوق زنان سر تکان داد.
- مطمئنم بنیاد تفکر مردسالارانه‌ی سمی رو تو همین سن به خوردش میدن. ما باید از اون بچه‌ی بیچاره حمایت کنیم.

هاگرید هم آمد نشست روی تشک سلوین و گفت: بچه بیچاره حتما تا حالا کیک ندیده به چشم. من می‌گم کیک تو مسابقه‌ی فردا. بریم سراغ اون بچه. از اینجا تا ورزشگاهشون با اسنپ فقط یه ربع راهه.

سپس از قیافه‌ی فوقِ مصمم تک‌تک بازیکنان یک کلوزآپ گرفته شد و بعد همه به مقصد ورزشگاه تیم رابسورولاف کوچ کردند.

کمتر از نیم‌ساعت، همه دم در ورزشگاه تیم حریف پیاده شدند. هوریس بادگلویی داد و گفت: خوب گوش کنین. اونا حتما همه جا یه جاسوسی گذاشتن. این جورابای من رو بگیرین سرتون کنین و حواستون باشه کسی نبیندتون.

سپس از چترش یک جوراب 14 متری در آورد و با اشک آن را بویید.
- برای مادر مرحومم بود. نذارین میراث اون مرلین‌بیامرز الکی به باد بره. پیش به سوی نجات اون کودکِ بی‌پناه!

سلوین جوراب را به سر کرد و گفت: نظرت چیه برای چشممون هم سوراخ بذاری؟

هاگرید دستش را روی قلبش گذاشت.
- همین که جوراب مادرم رو تیکه تیکه کردین براتون کافی نبود؟ می‌خوای حالا سوراخ‌سوراخش هم بکنین؟ من هری‌پاتر نیستم که بچه‌اش پتوی مامانش رو نابود کرد، سکوت کنما!

فعال حقوق زنان با انزجار به جوراب نگاه کرد و گفت: من بعید می‌دونم این جوراب یک بانو باشه. پای خانوما مثل مردا کثیف نیست و بو نمی‌ده. برای همینه می‌گم مردا دارن زمین رو نابود می‌کنن و باید منقرض شن دیگه.

فعال حقوق کودکان توجهی به هیچ کس نشان نمی‌داد و فقط به مارکِ made in china ی جوراب خیره شده بود و احتمالا به کودکان‌کارِ تلف شده در بافتن آن جوراب فکر می‌کرد.

در ورزشگاه را باز کردند و وارد فضایی تاریک شدند. صدای گام برداشتنشان اکو داشت. هرلحظه ممکن بود کسی متوجه حضورشان شود.

فعال حقوق کودکان زمزمه‌کنان گفت: این‌جا خیلی ساکته! شرط می‌بندم گروهی دارن به حساب بچه می‌رسن.

سلوین آهی کشید و گفت: آره. عموهای من هم همیشه دسته‌جمعی با من بازی می‌کردن.

هوریس گفت: هیش! از اون طرف یه صدایی می‌شنوم. احتمالا اون‌جان.
و با دست به رختکن اشاره کرد که از پشت تاروپودهای جوراب مادر بزرگوار هاگرید به سختی دیده می‌شد. همگی با هم جلو رفتند و پشت در رختکن ایستادند. هاگرید گفت: با شماره‌ی من می‌ریم جلو. یــــک، دو، دو و نیم، دو و هفتادوپنج.

بعد از چند لحظه سکوت، سلوین پرسید: نمی‌خوای بعدیش رو بگی؟
هاگرید شانه‌ای بالا انداخت و گفت: دیگه تا همون جا بلد بودم.
- یعنی چی مرد حسابی؟ ما منتظر سه بودیم.
- مگه من گفتم تا سه می‌شمرم؟
- همیشه تا سه می‌شمرن!

هاگرید شکمش را داد جلو و گفت: با من بحث نکن بچه. پا می‌شم گوشِت رو می‌فرستم برای زنتا!

هوریس دادِ کم‌صدایی کشید: هیش! الان وقت دعوا نیست. با شماره‌ی من می‌ریم تو اصلا! یک، دو، سه-

به محض این که شماره‌ی سه را گفت سلوین در را هل داد و داخل شد. هوریس با عصبانیت گفت: من می‌خواستم تا 7 بشمرم. چرا سرت رو عین گوسپند انداختی رفتی-
سلوین به عقب نگاه کرد و به هم‌تیمی‌هایش اعلام کرد: هیچ کس این‌جا نیست!

هوریس عصبانیتش را فراموش کرد و گفت: یه پاتیلی زیر نیم‌پاتیله. همین تازه یه صداهایی رو می‌شنیدم.

درست پس از اتمام جمله‌اش، صدای ضعیف اما رسایی به گوش همه رسید: و بله، مشاهده می‌کنین چه شورو شوقی تو جمعیته بابت بازی. اعضای رابسورولاف تو جایگاه خودشون قرار گرفتن. چیرلیدرا رو ببینین، ماشالدامبلدور، ماشالدامبلدور، چه قری می‌دن!

صدای «یوآن قانع» بود، گزارشگرِ رسمی لیگ کوییدیچ! کمی بعد صدای هلهله‌ی جمعیتی هم شنیده شد.

همه به هم با تعجب و سرگشتگی نگاه کردند. هاگرید من‌ومن‌کنان گفت: چه خبره؟ صدا از کجا می‌آد؟

فعال‌ حقوق کودکان که داشت برای بازسازی شرایط سختِ کودکان قدکوتاه روی زمین می‌خزید، متوجه باریکه‌ی نوری شد که به درِ پشتی رختکن تابیده می‌شد. به طرف در رفت و بقیه را صدا کرد: فکر کنم صدا از این وره!

همین که در را باز کرد، صدا و نور صدبرابر بیشتر شد. صدای تشویق از همه‌ی جهات به گوش رسید و اعضا خود را در مقابل زمینِ اصلی لیگ کوییدیچ دیدند که هر چهارطرفش پر از جمعیتِ در حال غلغله بود. چیرلیدرها وسط زمین در حال رقص بودند و فشفشه‌های متعددی آسمان را رنگین می‌کردند.

اعضا یک قدم به جلو برداشتند و دوباره یوآن گزارش دادن را سر داد: تیمِ تیم از رختکن خارج می‌شه! هاگرید رو داریم، بازیکن شاخ از سانسکریت! هور هور هور، بعدش هوریس تور ریس می‌آد و به دنبالشون مهاجم‌]ا و مدافعین خارج می‌شن. بازی کمتر از پنج دقیقه‌ی دیگه به رسمیت شروع می‌شه! یه کف مرتب بزنین به افتخارشون! ایح ایح ایح

هوریس سرش را به شدت تکان داد و با ناله گفت: وای نه! مسابقه امروزه! بدبخت شدیم...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: تولد پانزده سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۴:۱۸ شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۷
#4
خب خب خب... گزارش کارِ سلوین کالوین از میتینگ 15 ام.

به نام ارباب!

طبق برنامه‌ریزی‌های ناساطور هوریس خان قرار شد راس ساعت 4:20 دم در کافه منتظر بقیه باشیم. منم چون آدم باشخصیت و ناثاگ (فردی که thuglife وِی را انتخاب نکرده) و فردی عفیف و محیا (فردی که حیا دارد را گویند) بودم، سر ساعت 4:21 دم در کافه حاضر شدم و یک تنه آرمان‌های هوریس رو به باد فنا سپردم.

وارد که شدم کافه‌دارا منو از شیش طرف جغرافیایی احاطه کردن که تو کی هستی و چی می‌خوای و قصدت از ورود چیه و بیخود کردی همین جوری سرتو انداختی اومدی تو. دیگه داشتن چوب دستی مضحک رون ویزلی 150 گالیونیشون رو تو بینیم فرو می‌کردن که اعتراف کردم برای میتینگ جادوگران اومدم و پلیییز لت می گو!
اونا هم که گویا هیچ اسمی از جادوگران نشنیده بودن و فقط گفتن یکی به اسم "تاج" اومده، یه میز 10 نفره رزرو کرده که من هنوز نفهمیدم قضیه اون "تاج" چی بود.
رفتم جلوی اون میز و دیدم دونفر نشستن و بهم نگاه می‌کنن. چشماشون همون کاری رو با من کرد که بلاتریکس با سیریوس تو وزارتخونه. هیچ سخنی رد و بدل نشد و من گفتم حتما اینا ماگلن که لب به سخن نمی‌گشاین و اخم نمی‌کنن از هاله‌ی همایونی اینجانب. پس سرگردان موندم و روبروی اون کافه‌دار خشنه نشستم و به روی خودم نیاوردم که هر نیم ثانیه سه بار چشم‌غره می‌ره بهم.

بالاخره کُرات در یه راستا قرار گرفتن و پیشگویی به حقیقت پیوست و با نیم ساعت تاخیر سه دوست گرامی با تیپ‌های جادوگرطور وارد شدن: هوریس و هاگرید و گوییندالن.
چند ثانیه در آکواردترینِ سکوت‌ها سپری شد تا این که قرار شد ملت خودشون رو معرفی کنن که من خیلی تمایلی به تعریف و یادآوریش ندارم. هرکی هم بیاد اینجا و ادعا کنه که به من گفته هاگرید، خود شخص شخیص ارباب لرد ولدمورته و من تعجب و باور کردم، بدونین بدون شک دروغ گفته و در حال تهمت و افترا و نشر اکاذیبه و توصیه می‌کنم ازش فاصله بگیرین.

کم کم جمع کامل شد و بحث گرم. از اونجایی که کافه تم جادوگری داشت یخچال نداشتن و کیک بسیار فاخرمون در شرف آب شدن قرار گرفته بود. پس مجبور شدیم تن به خوردنش بدیم.
شمع افروخته شد و از اونجایی که عدالت همیشه در دستورعمل ولایت جادوگر بوده قرار شد همه با هم شمع رو فوت نماییم که متاسفانه با فوت ناجوانمردانه و بیدادگرانه و نامنصفانه و شریرانه و آزرنده‌ی مدیرِ بی‌رحم و مستبد گرامی سایت، بلاتریکس لسترنج این فرصت از همه‌مون ربوده شد و تا این روز خاطره و حسرتش مثل خوره به جونم افتاده.
برای فراموش کردن این اتفاق ناگوار، وظیفه شریف بریدن کیک رو سپردیم به حاج هوریس. در کمال وحشت متوجه شدیم که کیک 10 کیلویی رو دقیقا داره به تعداد افراد برش میزنه و برای هر فرد حداقل سه کیلو کیک می‌افته که حتی هاگرید هم از پس خوردنش برنمیاد!
بعد از این که قانع شد لزومی نداره کل کیک رو تقسیم کنه و اشکال نداره اضافه بیاد (میتونستیم بدیمش به اون کافه دار خشنه که داشت با نگاهش به ما تیر میزد.) بقیه کیک رو به انواع اشکال هندسی اعم از مکعب مستطیل و هرم و منشور و استوانه تقسیم کرد و به من در کمال ناجوانمردی برشِ پنج‌ونیم‌ضلعی نامنتظم رسید که روش عکس بینی ارباب حک شده بود.

بعد از فتنه کیک، یه بنده مرلینی پیشنهاد پانتومیم داد و به دنبالش، یه بنده لوسیفری واژه "موجودانفجاری‌جهنده" رو انتخاب کرد که با جهیدن و حملات شبه‌انتحاری تاتسویا بار دیگه اون کافه‌دار خشنه اومد و تشر زد که چه خبرمونه و اینجا خونه خاله پتونیا نیست هرکاری خواستیم بکنیم. پس پانتومیم هم به بن‌بست خورد. مافیا هم بعد یه دور با اربابفظی برخی دوستان به پایان رسید و شد آنچه شد. ما هم گفتیم تا این کافه‌داره آوادامون نکرده فلنگ رو ببندیم و میتینگ رو سر کوچه ادامه بدیم.

و اینجا مرحله دوم کیک‌خورون آغاز شد و این بار، بدون سوسول بازی‌‌های محفلیانه و استفاده از بشقاب و چنگال. بلکه با استفاده از انگشتانی که مرلین برای استفاده از نعمات پاکیزه برامون قرار داده بود...

سپس یک مراسم اربابفظی شایسته جوانان فرهیخته ایرانی داشتیم که هر شخص برای دیگران بالای سه بار آرزوی موفقیت و پیروزی در زندگی کرد و یه شیش هفت باری بدرود گفت تا این که بالاخره میتینگِ غیررسمی به پایانِ رسمی خودش رسید!

خلاصه خوش گذشت و سال دیگه اگه بدون من برگزار کنین میرین جهنم. تمام.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲:۱۶ شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۷
#5
درآوردن ساندویچ از جمجمه کار ساده‌ای نبود. تاتسویا از واحدهای فیزیولوژی عملی که برای کاتاناآرایی پاس کرده بود می‌دانست که دستگاه‌های گوارشی و تنفسی و ادراری به‌هم راه دارند. پس تصمیم گرفت بنشیند و بگذارد ساندویچ از صورتش وارد معده‌اش شود تا به آرامی هضم شود.

ساعات بعد با ترکیب صداهای نفرت‌انگیز دستگاه گوارشی انسانی و غرولندهای نجینی به آرامی سپری شد.
یک دست تاتسویا روی شکمش بود و دست دیگرش روی قبضه‌ی کاتانا. شکمش به شدت درد می‌کرد.
- فکر کنم الان از شُش هام دیگه وارد روده‌ام شد. الآنه که یه خودی بهش نشون بدم. روده‌ها! آنزیم ترشح کنید.

سامورایی‌ها در دوره‌های تخصصی رزیدنتی نحوه کنترل ارگان‌های داخلی و غیرارادی بدن را می‌گذراندند. تاتسو به خوبی بر این اعمال واقف بود و می‌توانست کلیه ماهیچه‌های غیرارادی‌اش را تنظیم کند.
روده‌هایش شروع کردند و هر آنزیمی که داشتند و نداشتند را به درون لوله گوارش ریختند. از لیپاز و پروتئاز و کربوهیدراز گرفته تا راه‌انداز و خاک‌انداز و برانداز. ساندویچ از جنس پولاد هم بود باید هضم می‌شد.

کمی بعد صداها غیرقابل تحمل شد. جوری که نجینی کاملا می‌توانست حدس بزند ساندویچ در کدام مرحله هضم است. پس چاره‌ای اندیشید و رفت ساسی مانکن پِلِی کرد تا صداها را در خود خفه کند.
ولی بوها...
برای بوها چاره‌ای نبود... بوهایی که با رفتن تاتسویا به مرلین‌گاه صدها برابر شدیدتر شده بود...

اندکی بعد تاتسویا شاد و خوشحال از مرلین‌گاه به اتاق ورود کرد. بدنش را تکانی داد و گفت: تا حالا اینقدر احساس سبکی نکرده بودم! حق داشتین نمی‌خوردینش پرنسس. واقعا گوارشش سخت بود.

کاتانا و نجینی از سر آسودگی نفس راحتی کشیدند. دیگر از شر آن ماگل راحت شده بودند! اما خوشیشان به چندثانیه هم نینجامید...
یکی محکم به در مرلین‌گاه می‌کوبید و داد میزد: کمک! کمک! من بی‌گناهم! نجاتم بدین! اونجای تاریک چی بود که منو گذاشتنین توش؟

تاتسویا فریاد کشید: این که هنوز زنده است!




تصویر کوچک شده


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱:۳۰ یکشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۷
#6
چوپان دستانش را به شدت تکان داد و مخالفت کرد.کراب البته بدون توجه به او به طرف گوسپند موردنظر حرکت کرده بود.

بلاتریکس که تشنه‌ی دراما بود هم رفت تا اگر دعوایی پیش آمد کمی از خودش پذیرایی کند تا این که احساس کشیدگی دردناکی را در بازویش حس کرد.
- چیه جیگر؟
- هیس! میشنوی فرفری چی میگه؟

بلاتریکس فحش بسیار نامناسبی داد و جیغ‌ویغ‌کنان گفت: نه! معلومه که نه! حضرت سلیمان نیستم که.
- خو بهتره گوش کنی! چون من هفته پیش یه معجون مارزبون‌ساز درست کرده بودم و یکی از اثرات جانبیش فهمیدنِ زبون گوسپندا بود.

بلاتریکس اخم کرد: یکی از اثراش؟ پس یعنی هفته پیش که ما ماموریت رفتیم و تو یکسره ارباب‌گاه بودی و کل تهرانو بوی بد گرفت بخاطر این بود؟

آرسینوس هوشمندانه بحث را عوض کرد: چیز مهم اینه که این گوسپنده سعی داره یه چیزی بهمون بفهمونه!

فرفری ناله کرد: بعععع بعاااااا بعوو مع‌بع‌مع!
- نه عزیز! خجالت نکش بگو.
- بع‌مع‌ببببعع بــــــع‌معااابعوبع!
- یا ابواللرد! جدی می‌گی؟

بلاتریکس که با نگرانی گفت‌وگو را دنبال می‌کرد، گفت: چی می‌گه جیگر؟ به ما هم بگو!
آرسینوس با چشمانِ تاریک‌شده اش گفت: می‌گه منو با خودتون ببرین! این چوپانه مشکل داره.
- چه مشکلی؟
- اون چوپانه گو... گو... گوسپندگراست! بیچاره پشت فرفری رو همه زخم کرده!

بلاتریکس با حیرت به فرفری نگاه کرد که غم دردناکی در چشمانش جاخوش کرده بود. شانه بالا انداخت و گفت: خب همینو برای شام کباب می‌کنیم دیگه. خودش هم راضیه.

سپس فرفری را گذاشت زیربغلش و سوتی زد تا گله‌ی مرگخواران دنبالش کنند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: تولد پانزده سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۵۵ یکشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۷
#7
فلسفه‌‌ی تبریک گفتن و جشن گرفتن برای تولد همیشه به نظرم مسخره بوده و بیهوده... ولی جادوگران تنها دوستمه که تولدشو یادم می‌مونه و از صمیم قلب بهش تبریک می‌گم. تولدت مبارک دوستِ قدیمی!

از اون موقع که پنجم دبستان بودم و می‌اومدم ارطشی بازی در می‌آوردم تا الآن که شاید سنم ازمیانگین بالاتر باشه همیشه یکی از بزرگترین حسرتام این بود که هیچ وقت نتونستم تو میتینگ‌های جادوگران شرکت کنم!
همیشه بعد تولد یه جعبه دستمال کاغذی می‌ذاشتم جلوم و اش و هقهق عکس‌ها رو نگاه می‌کردم. فرزندانِ جادوگران رو می‌دیدم؛ کسایی که با‌وجود این که خیلیاشون همدیگه رو تا به اون موقع ملاقات نکرده بودن، با هم از دوستایِ واقعی صمیمی‌تر بودن.

ولی خب، اگه برنامه رو بتونین بذارین بعدِ 6 بهمن من تمام سعیم رو میکنم که بیام. (و منظورم از تمام سعی اینه که از الآن رو مخ خانواده کار می‌کنم. ) یه روزی نذارین که حسرتش رو دل ماها بمونه.

همین دیگه، برم غیب شم. :)))


تصویر کوچک شده


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه و سفید
پیام زده شده در: ۴:۴۶ جمعه ۱۱ آبان ۱۳۹۷
#8
لرد با چاپستیک عشق و محبت، ذره‌ای از آن سوپ لزج برداشت. به آن خیره شد.
و سکوت...
سپس فریاد کشید: به ما سوپ سپید می‌دین؟! وعده بعدی چیه؟ موسِ زلف و پشم؟ پنینیِ ایثار و شهادت؟ آشِ دهن‌سوزِ اعتمادِ به اسنیپ؟
- خیر پروفس. وعده بعدی با هریه. احتمالا پاستای جای زخم درست می‌کنه. خیلی خوش‌مزه است. مطمئن باشین دهنتون به سوپش اتصالی می‌کنه.

لرد با قدرت از صندلی به پا خاست و سوپ را به زمین ریخت.
- اصلا نخواستیم... لااقل یه پشم‌تراش بیارین یکم موهامونو کوتاه بفرماییم همه رفت تو چشم و چالمون.
- ام... پروفسا! بنا به طرح افزایش جمعیتِ اپشام و ازلاف قرار شد هرگونه ابزارآلات موبری و ریش‌زدایی جمع بشه. برای ظهور مرلین صلوات!

لرد هیچ، لرد فقط نگاه...
- حداقل بیاین تشریف ببریم خرید بنماییم چون یکم رداهامون قدیمی شدن. مثلا این تیشرتِ پاتر رو ببینن. کل هشت فیلم تنش بود. نخ نما شده دیگه.
- اما الآن اذانه. طبق فرمایش خودتون همه فروشگاه‌ها تعطیله. طبق ماده پنج قراردادِ احترام به عقایدِ همه‌ی جادوگران. بزارین خونه بمونیم فعلا.

لرد خشمی در خود حس کرد... خشمی که براساس عقیده‌ی بیش از نیمی از زندگی‌نامه‌نویسانش ریشه در طاسی زودرسش داشت...
- "بذارین"! نه "بزارین"! "بذارین" درسته! سالازار رو بگیم شما رو چی کار نکنه؟ روان‌پریشمون نمودین.

لرد خم شد... کمرش طاقتِ سروکله‌ زدنِ دوباره با این مورد را نداشت. سرش را به میان دستانش برد و برای دراماتیک کردن اوضاع و خراب شدنِ ریملِ دامبلدور زارزار گریست.

محفلیون با چشمان تنگ کرده به او خیره گشتند. همه می‌دانستند چه کسی دشمن‌ِ دیرینه‌‌ی "بزار"هاست...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲:۲۴ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۹۷
#9
لرد سیاه به تنهایی روی سریر نشسته بود و مونولوگ‌های تاریکی در مورد پاتر به زبان می‌آورد. نجینی روی زانوانش آرمیده بود و به تلخی فش‌فش می‌کرد.

صدای در در سکت شب هردو را هشیار کرد. لرد دستانش را به هم فشرد و پاسخ داد: کیه کیه در می‌زنه؟ درو با لنگر می‌زنه؟

صدا گفت: منم منم مرگخوارتون. نذری آوردم براتون.

لرد با اکراه اجازه‌ی وارد شدن داد. در کورسوی نور هیکل شنل پوشی وارد شد. روی ردایش قطرات باران به چشم می‌خورد.

- سلوین کالوین! مرگخوار شکست خورده‌ی ما! چه می‌خواهی؟

کالوین آش نذری را به دایه‌ی نجینی داد و گفت: ارباو قشنگم! کالوین فدای چشم و چالتون. اومدم برای امر خیر.

چشمان نجینی گرد شد و ابروان لرد در هم رفت.

- امر خیر، ارباو. برای من...

نجینی نیشش را بیرون آورد. لرد ایستاد.
- تو زن داری سلوین.

- نه از اون امر خیرا ارباو! یه لطف برای منه. درخواست ترفیع اومدم بدم.

لرد دوباره نشست و پس از درنگی کوتاه گفت: چرا باید این کارو کنیم؟ چه کار مهمی کردی؟
- یه دوئل شرکت کردم.
- با یه مرگخوار... و باختی!
- ام... یه خیانتو افشا کردم.
- چغلی کردی... به دروغ!
- اما ارباااااووووو... جامعه تورم داره و حقوق ما ثابت. زنم تازه کارمند نیست. من روز به روز دارم زندگی می‌کنم. حقوق همه اضافه شده غیر من...

لرد رویش را از کالوین برگرداند. در حالی که نجینی را نوازش می‌کرد، گفت: مرگخوارای من برای حقوق کار نمی‌کنن.
- اما... آخه شما به وارنر که نه زن داره، نه بچه، نه سربازی و خونه و قسط، این همه حقوق می‌دین.
- حشره‌ی مرگخوار ماموریت‌ها و مسئولیت‌های زیادی داره و سه برابر تو کار می‌کنه. تازه، اون هم قراره بره سربازی.

نجینی فش‌فشی کرد. کالوین گفت: اسلاگهون که هیچ‌کاری نمی‌کنه چی؟ اون تن پرورِ آقازاده حتی کشیکاشو فروخته. فقط داره به کارای مدرسه می‌رسه. اون چندبرابر من حقوق می‌گیره.
- ما خودمون فرستادیمش اونجا که جلوی چشممون نباشه.
- ارباو، شما حتی به اون فاست غرب‌زده که به سن قانونی نرسیده هر ماه حقوق دو سال منو می‌دین.

لرد مشتش را روی تخت کوبید.
- بسه دیگه! ما نباید بابت هر حقوقی که می‌دیم به تو جواب پس بدیم. اینا رو تو از کجا می‌دونی اصلا؟
- جلسه خانوادگی داشتیم باهاشون. هی پز می‌دن با گردنبندا و کمربندای خفنشون. زن منم گیر داده جاروشو عوض کنه آذرخش 4 سیلندر دوموتوره 2018 بگیره.

با سکوت لرد، کالوین روی زانویش خم شد.صدایش نامفهوم بود.
- بمپتون چی؟ به اون چرا حقوق می‌دین؟
- اون موجود بیخاصیت سپید رو می‌گی؟ اون که محفلیه.
- دقیقا ارباب! به اون دیگه چرا از من بیشتر حقوق می‌دین؟

لرد سیاه خودش را موظف به جواب دادن نمی‌دانست؛ پس سکوت کرد.

کالوین بغضش را فرو برد. خودش را جمع کرد. می‌لرزید. نه به خاطر سرما. با اندوه اجازه‌ی رفتن خواست.
راهی که در چند ثانیه آمده بود، بی‌انتها به نظر می‌رسید. سیسمونی پسر کوچک و جهیزیه‌ی دخترعمه‌ی زنش را چگونه باید جور می‌کرد؟ فقط لرد می‌دانست... که او هم هیچ‌کاری نمی‌کرد.

دست به دستگیره‌ی کاخ برد که خارج شود.

- کالوین؟

صدای لرد او را منجمد کرد. شاید... همیشه می‌دانست لرد به آن بی‌رحمی‌ای که به نظر می‌آید نیست. دیگر سردش نبود.
- بله، ارباوندا؟
- دفعه‌ی بعد آش گوشت بیار. نجینی به رشته حساسیت داره.

سلوین در را محکم پشت سرش بست.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ جمعه ۱۲ مرداد ۱۳۹۷
#10
سنگ بی‌ارزش

کالوین vs. موتوریا

دیاگون هم دیاگون قدیم. کالوین می‌توانست قسم بخورد برج یازده این چوب‌دستیِ چهل گالیونی را کمتر از یازده گالیون قیمت کرده بود. از خیرش گذشت. iWand فایو پلاسش هم داشت خوب کار می‌کرد. کلاهش را برداشت و با آقای الیواندر لردحافظی کرد.

فروشگاه کناری دقیقا همان‌جایی بود که دنبالش می‌گشت: "گل‌فروشی نبرد مقدس"
لبخندزنان وارد شد.بعد سلام و احوال‌پرسی کرد و گفت: ببخشید، رز سخن‌گو دارین؟
- خیر. تموم کردیم. یکی داشتیم لرد اسمشو نبر برد. یوآن سخن‌گو نمی‌خواین؟

فروشنده با دست به گل آکواریومیِ بنفشی اشاره کرد. کالوین به شدت سر تکان داد. چیزی را که دیده بود نمی‌توانست از ذهنش پاک کند. کوشید موضوع را عوض کند.
- هوا چقدر گرمه. فکر کنم 310 درجه‌ی من باشه.

به اطراف می‌نگریست که گل زیبایی توجه‌اش را جلب کرد. شاید باید آن‌را می‌خرید. عیال از دست‌خالی برگشتنش خوشحال نمی‌شد.

فروشنده با خوش‌رویی توضیح داد: این سانسوریاست. گل قشنگیه. اگه زیر نور و تو قسمت شرقی خونه‌تون بذارینش خیلی جلوه می‌کنه.
- حالا چرا شرقی؟
- اصول فنگ‌شوییه دیگه.
- مگه فنگ‌شویی هم اصول داره؟ اوه! می‌گم چرا پرزیدنت فنگ همیشه اینقدر کثیفه. حتما خودش رو درست نمی‌شوره. فرمودین باید اول نیمه‌ی شرقیش رو بشوره؟

چشمان فروشنده فرم علامت سوال را به خود گرفتند.
- داداش برو خونت و وقت ما رو هم نگیر.

بار دیگر در آن گرمایی که تسترال پر نمی‌زد، او در کوچه بود و به لیست خریدش نگاه می‌کرد. دیگر آخرهایش بود. صابون و خیار که خریده بود. مانده بود نان و چند خوراکی.
به نزدیک‌ترین سوپر مارکت وارد شد.

در حال حساب کردن وسایل بود که مسئول تازه‌کار، با تعجب به شیر سویا نگاه کرد.
- این چیه؟ چرا شیر گاو نمی‌خوری؟ اصن مگه سویا هم شیر می‌ده؟
- نمی‌تونم. عدم تحمل لاکتوز دارم.
- چقدر خزنده بازی در می‌آری جناب. خیر سرت پستانداریا! بعد شیر نمی‌خوری؟
- پستاندار چیه مرد حسابی؟ من که مَردمَ. وسایل ما رو حساب کن بریم زودتر.

-------


نانوایی طبق معمول شلوغ بود. آهی کشید و در صف پنج نان‌های کنجدی طرح‌دار ایستاد. غروبی بعد بالاخره نوبتش شد. نان‌بربری‌ها را که گرفت یادش آمد زنش نان سنگک خواسته بود.

او پوستش را دوست داشت. عیال تهدید کرده بود اگر فقط یکی از اقلام را کم یا اشتباه بخرد کاری می‌کند که هدویگ‌های آسمان به‌حالش بگریند. در حالی که به کائنات فحش می‌داد قدم‌زنان سوی نانوایی دیگری رفت و در صفی طولانی‌تر از قبلی ایستاد.

در راه خانه از گرسنگی نان خالی را گاز می‌زد که مزه‌ی مقوا با کنجد می‌داد. در لحظه، جسم سختی را حس کرد. در حالی که به دهانش دست می‌زد به نان نگاه کرد. دندانش به سنگ سیاه گنده‌ای خورده بود که با بقیه‌ی سنگ‌های روی نان متفاوت بود. با تعجب آن را معاینه کرد. درخشش عجیبی داشت.

-------


وقتی به خانه رسید، زنش در را باز کرد. چهره‌اش اخم‌آلود بود و ردایش چروک.
- کجا بودی تا حالا؟ مردیم از گشنگی.
- شرمنده خانومم. ترافیک بود. دوغ نوشیدم. ببخشید، پوزش می‌طلبم.
- بس که بی‌عرضه‌ای. منو بگو. فکر کردم می‌آم خونه‌ی بخت راحت می‌خورم می‌خوابم. همون بهتر بود با اولین خواستگارم می‌رفتم. حداقل اون منو اینقدر حرص نمی‌داد.

کالوین سرش را زیر انداخت. چطور می‌توانست اینقدر بی‌فکر باشد و خانمش را این‌گونه بیازارد؟ سر در گریبان به حمام رفت تا تشت آبی پر از برگ گل رز آماده کند تا پای خانم را در آن بساید؛ شاید بخشایشی حاصل شود.

- هُش! کجا سرتو انداختی داری می‌ری؟ انتظار نداری بعد این همه انتظار شام رو هم من درست کنم؟ ظرفای ناهار بدمزه‌ت رو هم بشور. تو که بلد نبودی یه آشپزی کنی چرا منو گرفتی؟ الآن هوریسو ببین. اون موقع که هیچکی نوکیا نداشت این نوکیا داشت. حیف که شایعه بود با لودو بگمن منحوس بدوندو در ارتباطه وگرنه مگه من عمرا به توی گره‌گوری جواب مثبت می‌دادم؟

کالوین میز را چید. بچه‌ها را صدا کرد و برایشان غذا ریخت. خانه را جارو زد و برای دفع خطر،خانه تکانی هم کرد. در تمام این مدت سنگ‌ را در دستش می‌فشرد و در سکوت به بانو گوش می‌داد. عرق شرم از سر و رویش می‌ریخت. آخرین شمع روی میز را که روشن کرد، بانو را خواند تا به سفره آید.

- باز تو خاویارپلو درست کردی؟ تندشم که کردی! الآن من اینو با کوفت بخورم؟ دِ پاشو برو نمک و نازخاتون بیار.

سلوین دوان دوان به آشپزخانه رفت. فریاد دخترش بلند شد: بابا، حالا که بلند شدی کِرِم منو هم از اتاقم بیار. پوستم به بوی تو حساسیت داره.

و به دنبالش پسر نوجوانش.
- بابا، برو پایین دوستم اومده. رمز "جیم برای جادوگر" ـه. یه چند گرم اضافه هم بگیر. خودتم حساب کن.

کالوین جواب داد: چشم دخترم. چشم پسرم.

در شرف باز کردن در اتاق دخترش بود که فریاد بانو بلند شد: سلوین، نمک!

-------


کالوین متوجه نشد کی شب گذشت. در کنارش خانم آرمیده بود و به نرمی نفس می‌کشید. بعد از اتمام ماساژ دادن پاهایش توسط او، بدون یک شب خوش ساده به خواب رفته بود.

مهم نبود؛ خانمش کلی زحمت می‌کشید. مثلا... مثلا ماه پیش خانمش شخصا به پارچه‌فروشی رفته بود؛ تازه با آن پاشنه‌ها! باید قدردانش می‌بود. با لذت به نفس کشیدنش گوش داد و لبخند زد.

در خانه تنها بودند. دخترش به کنسرت رفته بود و پسرش به دنبال دود و دم. با این که شب قبل هم خوب نخوابیده بود، خوابش نمی‌برد. پاهایش درد می‌کرد و دستانش خشک شده بود. امروز یک‌سره راه رفته بود و کار کرده بود. هر روزش همین‌ بود. خسته شده بود.

ناگهان یاد آن سنگ عجیب افتاد که در نان یافته بود. آن را از جیبش در آورد و برانداز کرد. دستانش را به دور سنگ فشرد. احساس کرد درد پاهایش آرام می‌شود و ذهن خسته‌اش فعال. احساس عجیبی به او دست داد؛ خشمی ناگهانی و بی‌دلیل.

یک‌دفعه احساس کرد که دارد از او سوء استفاده می‌شود. او همه‌ی کارها را می‌کرد. پول در می‌آورد؛ غذا درست می‌کرد؛ خانه را مرتب می‌نمود و از بچه‌ها نگه‌داری می‌کرد. ولی به نظر نمی‌آمد کسی متوجه شود.

سنگ داغ شده بود؛ او هم همین طور. می‌خواست داد بکشد. زندگیش رنج‌آور بود و مسبب همه‌‌ی آن رنج‌ها... خانمش بود؟

صدای نفس کشیدن او ناگهان برایش غیرقابل تحمل شد. چقدر بلند و اذیت‌کننده بود. به خروپف بیشتر می‌مانست. چطور تابه‌حال دقت نکرده بود؟ قیافه‌ی زنش از آن‌چه در نظر داشت زشت‌تر بود. چقدر آکنه و کک و مک! حتما همیشه آرایش می‌کرد تا او به زشتی‌اش پی نبرد.

به سنگ نگاه کرد. و دوباره به زنش. دلش می‌خواست صدای زنش را خاموش کند. اصلا نفهمید که چه کار می‌کند. سنگ را برداشت...

--------


تو یه هیولای کثیفی. پدر ما یه بی‌عرضه‌ی تن‌لش بود. ولی هرچی بود یه قاتل نبود. برو بمیر عوضی.

صدای دخترش در گوشش زنگ می‌خورد. پسرش چیزی نگفته بود. فقط قسم خورده بود به محض این‌که هفده سالش تمام شود حکم اعدام او را امضا می‌کند. یعنی یکی دوسال فقط باید آزکابان را تحمل می‌کرد.

آن‌ها نتوانسته بودند با مرگ مادرشان کنار بیایند. بچه‌ها همه چیز را بزرگ می‌کردند!
برای خود او این قضیه گویی برای سال‌ها پیش بود. فقط می‌دانست قصدش این نبود. او نمی‌خواست همسرش را بکشد...

دمنتورها و مسئولان نتوانسته بودند به هیچ طریقی سنگ را از او جدا کنند. از وقتی به آزکابان آمده بود، بیشتر وقت هر روزش را به آن زل می‌زد و به گذشته می‌اندیشید و بی‌صبرانه منتظر روز اعدامش بود. دمنتورها واقعا دیوانه‌کننده بودند. می‌خواست هرچه زودتر از آن جهنم بیرون آید.

دستش شل شد. آن سنگ ملعون او را به این روز انداخته بود. آن را با تمام قدرت پرتاب کرد و فریاد کشید.
- همه‌ش تقصیر توئه. تقصیر توئه که من تو این خراب شده‌ام. تقصیر توئه که خانواده‌ام از هم پاشیده. همه‌چیزمو ازم گرفتی. زندگیمو برگردون. زنمو، خانواده‌ام رو! آخه تو چی هستی لعنتی؟
- من زنت بودم.

کالوین به تندی برگشت. در مقابل چشمان متعجب او، کالبدی فضای تیره آزکابان را روشن کرده بود؛ کالبدی با موهای طلایی افشان و ردای درخشنده‌ای که همیشه زنش می‌پوشید. اشک در چشمانش جمع شد.
- لـــانــا! تو... تو زنده‌ای!
- چطور می‌تونی بعد کاری که کردی اسممو بیاری؟
- من... من متاسفم. نمی‌خواستم...

کالوین نتوانست حرفش را تمام کند. دستانش را به دور میله‌ها حلقه کرد. همسرش بیرون سلول ایستاده بود.

- باور کن نمی‌خواستم بهت صدمه‌ای برسه. من خودم نبودم. من نباید این‌جا باشم.

لانا سرش را تکان داد. موهایش برق می‌زد.
- تو از این‌جا بیرون نمی‌ری. نه الآن، نه هیچ وقت دیگه.
- لطفا، لانا! تو سالمی. من واقعا متاس-
- اوه! نمی‌خواد ادا در بیاری. از اولشم معلوم بود چه مردی هستی.

پای کالوین شل شد. هر چیزی را می‌توانست تحمل کند غیر این.
- من برات هرکاری که می‌تونستم کردم. هر چیزی که می‌خواستی برات فراهم کردم. من زندگیمو برات گذاشتم. من عاشقت بودم...

صدایش شکست. زمزمه کرد: ما می‌تونیم از اول شروع کنیم. فقط من و تو، در برابر دنیا! منو ببخش. زنده موندن تو یه شانس دوباره برای ماست.

لانا داد کشید: نمی‌فهمی نه؟ من زنده نیستم. تو منو کشتی!
- چی؟ تو... اما تو که... پس چیجوری؟

لانا رویش را از کالوین برگرداند. به آرامی گفت: بدرود سلوین کالوین. اون دنیا می‌بینمت. مرگ عذاب‌آوری رو برات آرزو می‌کنم همسر عزیزم.

و رفت.


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.