هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۷
#1
درود پروفسور

به آرامی رو صندلی نشستم و کتاب را روی پایم گذاشتم. نمیدانم چرا هر بار که روی صندلی می نشینم یک صدای عجیب و خجالت آور می دهد. چندین بار از هاگرید خواسته ام که صندلی ام را روغن کاری کند ولی انکار به هیچ جایش حرفم را نمی گیرد.
یک دستم را روی کتاب گذاشتم تا هم از افتادن کتاب جلوگیری کنم و هم کتاب را در صورت نیاز باز کنم و بگردم. گوی را کمی نزدیک تر آوردم.
انگشت هایم را به هم مالیده و پس از چند ثانیه به آرامی گوی را لمس کردم و رویش دست کشیدم.
به یکباره گوی کلاً خاکستری شد و شروع به پیچیدن کرد. دقیقاً مثل یک گردآب در دریا و بعد از چند ثانیه گوی به حالت اولیه برگشت ...
-پروفسور!؟
-بله آقای لنوکس.
-میشه یک لحظه تشریف بیارید؟
-حتماً آقای لنوکس.

پروفسور با آرامش به سمتم حرکت کرد و به من نزدیک شد.
-بله.
-پروفسور من تو گوی چیزی دیدم ولی با عرض معذرت حوصله ندارم توی کتاب رو بگردم! میشه برای من تعبیرش کنید؟

حالت صورت پروفسور تغییر کرد و طوری که انگار ناامید شده گفت:
-خیلی خوب. بگو آقای لنوکس. چی دیدی؟
-پروفسور گوی یک دفعه کاملاً خاکستری شد. انگار که یک تکه ی بزرگ ابر تمون گوی رو گرفت. بعد از اون همه گوی شروع به پیچیدن کردن درست مثل یک گرداب دریایی.

پروفسور لبخند تمسخر آمیز گوشه لبش پیدا شد و سپس دستش را جلوی دهانش گرفت. انگار می خواست جلوی خنده اش را بگیرد.
-چیز خاصی نیست.
-میشه دقیقاً تعبیرش رو بهم بگید.
-واقعاً میخوای بدونی؟
-آره.
-احتمالاً در چند روز آینده بخاطر یک کار غیر قانونی مجازات خواهی شد.
-خب. همین؟ پس چرا شما می خواستین بخندین؟

پروفسور دوباره خنده اش گرفته بود. وقتی توانست جلوی خنده اش را بگیرد گفت :
-تو طلسم خواهی شد. طلسم دل پیچه. مدتش رو نمی دونم.
-طلسم دل پیچه ؟
-بله آقای لنوکس. فقط مراقب باش ردا و وسائل دوستانت رو به گند نکشی.

من که نمی دونستم چی باید بگم و هیچی هم به ذهنم نمی رسید گفتم :
-خیلی ممنون!!

پروفسور خنده اش گرفت و این بار نمی خواست جلوی خنده اش را بگیرد و یک دل سیر به من خندید.
تا اتمال کلاس هر بار به من نگاه میکرد خنده اش میگرفت.


جالب است ثبت احوال
همه چیز را در شناسنامه ام نوشته؛
جز احوالم


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۱:۰۴ شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۷
#2
نام : توبی

نام خانوادگی : لنوکس

خون : اصیل زاده

گروه : ریونکلا

قد من 185 سانتی متر است و چشمانم به رنگ عسل است. مو های مشکی لخت دارم و بینی جمع و جور. همیشه در کنار درس به ورزش هم توجه ویژه داشته ام و به همین خاطر همیشه یکی از گزینه تیم کوئیدیچ ریونکلا بودم.
آدم هیجانی و زود رنجی هستم. خیلی زود عصبانی میشم ولی با همون سرعت هم به حالت عادی بر می گردم. همچنین خیل می خندم و خیلی وقتا بی جا و بی وقت میخندم و بعد پشیمون میشم. درکل خیلی زود خنده ام می گیره. خیلی کتاب می خونم و علاقه ی بسیار شدیدی به کتاب های تخیلی دارم. بعضی وقت ها هم دزدکی به بخش ممنوعه کتابخانه هاگوارتز می رفتم.
دوستانم به من می گم نمیشه هم خر و خواست هم خرما و هم خرمالو رو. نمیشه هم ورزشکار بود و هم کتابخون. ولی من بدون توجه به اونها راهم رو ادامه می دم.
هیچ وقت نیازی به پاترونوس نداشتم به همین خاطر هیچ وقت اونو ندیدم ولی می دونم که یک گرگ سفید شمالی هستش.
خانواده اصیلی دارم ولی وضع مالی خیلی خوبی خوب نیست. چون خیلی کتاب های تاریخی می خونم و به زبان های باستانی آشنایی دارم و همچنین زبان های چینی، روسی، فرانسوی و فارسی رو هم به خوبی بلدم، برای دانش آموزای دیگه ترجمه می کردم و از این راه درآمد زایی می کردم. اولین جاروی پرنده ام که یک نیمبوس هزار بود رو بعد از یک ماه کار خریدم.
من تو تیم کوئیدیچ ریونکلا جای ثابتی دارم ولی یه مدافع خیلی مستحکم هستم. بش تر مواقع جویندم رو از دست نمیدم و خیلی خوب ازش دفاع می کنم.
راستش بهضی وقتا فک میکنم که چوبدستی خوبی ندارم ولی ازش راضی ام و فک می کنم از جنس چوب درخت گردو باشه ولی تا حالا از کسی نپرسیدم.
در نایب قهرمانی سال 94 تو فینال جام کوئیدیچ جلوی گریفیندور من بهترین بازیکن شدم ولی خوب باختیم و نایب قهرمان شدیم.
درس خون نیستم ولی همیشه با نمره خوب قبول میشم و تو آزمون «OWL» با نمره E قبول شدم.
بعد از فارغ التحصیلی تو وزارت سحر و جادو آغاز به کار کردم ولی بعد از 4 سال به هاگوارتز برگشتم و الان استاد ادبیات و طلسم های باستانی هستم.
و در خدمتم.


تاييد شد.
خوش اومدين.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۳ ۱۱:۲۵:۴۸

جالب است ثبت احوال
همه چیز را در شناسنامه ام نوشته؛
جز احوالم


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ جمعه ۲۲ تیر ۱۳۹۷
#3
سلام کلاه گروهبندی

نوجوان هستم و شور و امید بسیاری به زندگی دارم. دست به نوشتن خوبی دارم و گه گداری یه نیمچه مقالاتی هم می نویسم تو مباحث مختلف سیاسی و اجتماعی. خیلی هیجانی و زود عصبانی میشم . فیلم زیاد می بینم و نقد هم می کنم. عاشق کتاب هستم و هر وقت به کتابفروشی مراجعه می کنم مطمئناً بین کتاب های تاریخی، داستان و رمان رو می گردم. خیلی خیلی کتاب می خونم به همین خاطر عینکی هستم. و همچنین علاقه وافری به داستان تخیلی و سورئال دارم.
و در خدمتم.


جالب است ثبت احوال
همه چیز را در شناسنامه ام نوشته؛
جز احوالم


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۰۷ جمعه ۲۲ تیر ۱۳۹۷
#4
تصویر شماره هفت

از کتابخانه گذشتم و سه ردیف راه پله بالا پشت سر گذاشتم و وارد یک کریدور شدم که سقفش بلند بود و طولش هم بسیار زیاد به نظر می آمد. معمولاً قدمهایم را آرام و با طمأنینه بر می دارم اما آنروز تمام بدنم لرز داشت. انگار پاهایم تصمیم نداشت کارش را درست انجام دهد. از ورودی کریدور تا انتهای آن که اتاق پروفسور اسنیپ بود شاید شصت متر یا کمی بیشتر طول داشت اما از من به اندازه یک پیاده روی طولانی مدت چند کیلومتری انرژی گرفت. پروفسور اسنیپ از من خواسته بود که به دفترش بروم و نگفته بود که با من چکار دارد. همیشه یک ترس عجیب از پروفسور اسنیپ داشتم که حتی نمی دانستم چرا. من هیچگاه از او رفتار بد و زننده ای ندیده بودم. برخورد من با او همیشه خیلی خشک و رسمی بود و فقط در حد یک سلام سرد و ساده. او هیچگاه از من چیزی نخواسته بود و من هم همینطور اما اینبار قضیه خیلی توفیر داشت.
تمام طول مسیر را در فکر بودم و نفهمیدن کی رسیدم جلوی در اتاق پروفسور اسنیپ. لباسم را مرتب کردم، دستی به موهایم زدم و یک نفس عمیق کشیدم. به آرامی در زدم و و دستگیره را به سمت پایین حل دادم و وارد شدم.
پروفسور با همان لباس همیشگی اش که من همیشه در فانتزی هایم یک کمد پر از آن را تصور می کردم پشت به در و به سمت کتابخانه ایستاده بود و کتابی ضخیم در دست داشت. با شنیدن صدای در به آرامی کتاب را بست و در قفسه قرار داد.
رویش را برگردانند و شانه هایش را بالا انداخت.

-سلام آقای پاتر.
-سلام پروفسور.
با دستانش به سمت در اشاره کرد و از من می خواست که آن را ببندم.
-اوه، بله.
عینکم را با انگشت اشاره ام بالا دادم و در را بستم.
-لطفاً بشینید آقای پاتر.
کمی دور برم را نگاه کردم و صندلی را دیدم. یک قدم تا من فاصله داشت . با آرامش به سمتش رفتم و رویش نشستم. یک صندلی مجلسی کهنه بود. وقتی رویش نشستم صدای جیر و جیرش بلند شد. با هر تکانی که می خوردم سرو صدا می کرد.
پروفسور در همان لحظه انگار که من در اتاق نیستم برای خودم چای ریخت. تکه کیکی را که روی میزش بود هم ضمیمه چای کرد. چایش بوی بسیار خوبی داشت. روی صندلی اش نشست و مشغول شد.
دقایقی به کیک و چای خوردنش ادامه داد و من حوصله ام سر رفته بود. با دستم عرق پیشانیم را پاک کردم.

-ببخشید پروفسور. میشه به من بگید چرا ...
نگذاشت حرفم تمام شود و وسط حرفم پرید.
-بله آقای پاتر. یه سوال ازت داشتم. شما در مورد من چی میدونی ؟
-در مورد شما ؟
-بله.

تعجب کرده بودم و راستش در آن لحظه کاملاً ذهنم خالی شده بود.
-خب شما یکی از پروفسور های ارشد و معروف هاگوارتز و استاد معجون سازی هستید.
-خوبه. ولی فقط همین؟ هیچ چیزه دیگه ای نمی دونی؟

نمی دانستم منظورش از «چیز دیگر» چیست و چه می خواهد بشنود.
- خب. من چیزه دیگری نمی دونم.

از صندلی بلند شد و حالت صورتش تغییر کرد. با سرعتی مثال زدنی به سمت من آمد. دستش را محکم به بالای صندلی زد. من در آن لحظه ناخودآگاه خود را عقب کشیدم و کمرم را به صندلی فشار دادم.
صورتش را به سمت من آورد و با یک لحن عجیب که بیشتر موزیانه بود ادامه داد.
-هیچی آقای پاتر؟ هیچی؟

آب دهنم را قورت دادم و کاملاً ترسیده بودم. صدایم میلرزد و زبانم سنگین شده بود.
-بله . بله آقای اسنیپ.

خودش را عقب کشید و محکم ایستاد. حالت صورتش دوباره معمولی شد.
-خب آقای پاتر. می تونید برید. کارم تمام شد.

من که خشکم زده بودکه با صدای پروفسور اسنیپ به خودم آمدم.
-ببخشید پروفسور. چی گفتید؟
-گفتم می تونید برید . دیگه کاری ندارم.

من که تمام بدنم غرق در عرق شده بود از جایم بلند شدم. پاهایم کاملاً می لرزید و انگار اصلاً در اختیار من نبود. به سختی خودم را به در رساندم و آنرا باز کردم. موقع بیرون رفتن سرم را برگردانندم و رو به پروفسور اسنیپ کردم.
-پس با اجازه شما پروفسور.

پروفسور تمام مدت نگاهش به من بود و لبخندی موزیانه بر لب داشت.
-خداحافظ آقای پاتر. به سلامت.

بیرون رفتم و در را بستم.
آنروز عجیب ترین روز زندگی ام بود. واقعاً نمی دانیم چرا پروفسور آنطور رفتار کرد. الان مدتها از آن اتفاق گذشته و من هنوز در فکر آنروز هستند.

درود بر تو فرزندم.

اینبار پستت بهتر بود.
فقط یک نکته در مورد دیالوگ نویسی بگم بهت.
نقل قول:
رویش را برگردانند و شانه هایش را بالا انداخت.

-سلام آقای پاتر.

همونطور که در قسمت توصیف میبینی، آخرین فاعل جمله، اسنیپ بود. دیالوگ رو هم اسنیپ گفته بود، بنابراین باید یک اینتر بزنی. که میشه به این شکل:
رویش را برگردانند و شانه هایش را بالا انداخت.
-سلام آقای پاتر.


سوژه رو هم بهتر پیش برده بودی.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۲ ۱۳:۳۸:۲۲

جالب است ثبت احوال
همه چیز را در شناسنامه ام نوشته؛
جز احوالم


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۷
#5
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... I__m_weak_by_clefchan.jpg

صدای باز و بسته شدن محکم در می آید و میرتل گریان که روی طاقچه نشسته و در حال زمزمه کردن موسیقی مورد علاقه اش است به خود می لرزد و به دور و بر نگاه می کند. یک پسر با موهای خاکستری رنگ با سرعت به سمت حوضچه حرکت می کند و شروع به گریه کردن می کند. میرتل گریان خیلی آرام بسمت پسر حرکت می کند و سعی دارد با او صحبتی داشته باشد. وقتی به او میرسد به آرامی دست خود را روی شانه اش میگذارد تا دلیل گریه شدید پسرک را بداند. پسر هنگامی که دست را روی شانه خود حس میکند فریاد می کشد و سعی می کند خود را از روحی که در مقابلش می دید دور کند.

میرتل : چی شد؟! چرا ترسیدی؟! من با تو کاری ندارم.

پسر چوب دستی اش را بیرون می کشد و سعی دارد میرتل را از خود دور کند :
-از من چی میخوای!؟ به من نزدیک نشو!

میرتل کمی خود را عقب می کشد :
-من نمی خوام به تو آسیب برسونم! اصلاً نمی تونم به تو آسیب برسونم!
پسر: از من دور شو. خواهش می کنم.

میرتل با حالت ترحم سرش را تکانی مختصر می دهد و می گوید :
-اسم تو چیه ؟

پسر که نزدیک است از ترس زهره بترکاند با لکنت می گوید :
-دراکو... دراکو مالفوی!

میرتل کمی نزدیک تر می شود :
-خوب دراکو... میشه به من بگی چرا داشتی گریه می کردی؟

دراکو : چرا می خوای بدونی؟ اصن تو کی هستی؟
میرتل : اسم من میرتله... روحی سر گردان.
دراکو : از من چی میخوای ؟
میرتل : چیز زیادی نمی خوام، فقط کنجکاوم که بدونم چرا داشتی گریه می کردی!

دراکو خودش را جمع و جور می کند و در حالی که هنوز چوب دستی را در دست دارد می گوید :
-تو از زندگی چی میدونی؟! توفقط به روحی.

میرتل سرش را به زیر می اندازد :
- درسته که من یه روحم، ولی یه زمانی انسان بودم و احساسات انسانی رو درک می کنم البته اگه یادم نرفته باشه.

دراکو : میدونی عشق چیه ؟
میرتل : بزار فکر کنم!!... آها... منظورت علاقه است؟
دراکو : آره اما عشق یه چیزیه خیلی بالاتر از علاقه.
میرتل : یعنی چی ؟
دراکو : مثلاً تو موسیقی رو دوست داری ولی حاضری بخاطرش هرکاری بکنی؟!
میرتل : آره... من خیلی خیلی موسیقی رو دوست دارم.

دراکو سرش را بالا می برد و کمی فکر می کند :
- خب... بزار یه مثال دیگه بزنم... تو پدر یا مادر یادته ؟
میرتل : راستش من اون هارو از دست داده بودم... یادم نمیاد کی ولی خب حتی چهرشون رو هم یادم نمیاد.
دراکو : خوش بحالت که یادت نمیاد...
میرتل : چرا؟

دراکو سرش را کمی به پایین می برد :
-من درمورد پدر و مادر تو اطلاعی ندارم ولی پدر من خیلی بده ...
میرتل : مگه چیکار کرده ؟
دراکو : پدرم من فقط به خودش فکر می کنه ... فقط دوست داره پول جمع کنه ...
میرتل : پس تو داشتی بخاطر اون گریه می کردی ؟
دراکو : آره ... ولی ماجراش مفصله!

میرتل که بسیار مشتاق شنیدن است جلوتر می رود :
-خواهش می کنم به من بگو .
دراکو : چطور می تونم بگم ؟
میرتل : بگو دیگه.
دراکو : باشه ... ولی به هیچ کس نگو.
میرتل : قول میدم به کسی نگم.

دراکو کمی جایش را تغییر می دهد و آماده تعریف ماجرا می شود :
- سه هفته پیش که تعطیلات شروع شده بود من باید برمی گشتم خونه ولی دوست نداشتم اینکارو بکنم. وقتی پدرم اومد دنبالم دنبال بهانه ای بودم که باهاش نرم. ولی مجبور بودم برم.

میرتل : رفتی ؟
دراکو : بله، رفتم. وقتی رسیدیم خونه مادرم نبود از پدرم پرسیدم که مادر کجاست ؟ پاسخی نداد و ازم خواست دیگه ازش سوال نکنم. چند دقیقه بعد ازم خواست کنارش بشینم و بعد از کمی مقدمه چینی ازم خواست وقتی برگشتم به هاگوارتز براش کاری انجام بدم.
میرتل : چه کاری ؟
دراکو : ازم خواست یه چوب دستی مهم رو براش بدزدم.
میرتل : چه چوب دستی ؟
دراکو : چوب دستی کهن رو.
میرتل : ولی چوب دستی کهن که مال ...
دراکو : بله. متعلق به پروفسور دامبلدوره.

میرتل تعجب می کند و در حالی که فکر می کند چرا کسی باید چوب دستی کس دیگر را بخواهد، می گوید :
- پس پدرت چرا اونو می خواست ؟
دراکو : نمیدونم . هنوزم نمیدونم. خواستم امتناء کنم ولی پدرم من رو تهدید کرد.
میرتل : اون کارو کردی ؟
دراکو : راستش خودم رو قانع کرده بودم که اون کارو بکنم ولی قبل از اینکه بیام...

میرتل که دوست دارد تمام ماجرا را بشنود به سرعت می گوید :
- قبل از اینکه بیای چی شد؟
دراکو : وقتی کیفم رو جمع کردم از راه پله ها پایین رفتم . وقتی به پذیرایی رسیدم یه جعبه کوچک خاکستری رنگ روی شومینه نظرم و جمع کرد.
میرتل : چی بود؟
دراکو : اون موقع نمی دونستم. فقط اونو برداشتم و تو جیبم گذاشتم و اومدم.
میرتل : کجا ؟
دراکو : اینجا دیگه.
میرتل : آها. خب بالاخره فهمیدی اون چیزه چی بود؟
دراکو : آره. یه کاغذ توش بود. یه کاغذ که ای کاش هیچوقت نمی دیدمش.
میرتل : مگه چی بود؟

دراکو که اشک از چشمانش روان شده می گوید :
-یه عهدنامه بود. درباره مادرم.
میرتل : چی بود؟
دراکو : عهدنامه بود که بین پدرم و شخصی بود به نام ولدمورت. پدرم جون مادرم رو با یک جایگاه بین هواداران ولدمورت عوض کرده بود. اون موقع بود که نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم و دویدوم تا به اینجا رسیدم.
میرتل : منو ببخش که ازت سوال کردم.

درود بر تو فرزندم.

همچنان نمایشنامه ت هیچگونه توصیفی نداره.
و در مورد دیالوگ ها، باید به این شکل بنویسی:
نقل قول:
میرتل که بسیار مشتاق شنیدن است جلوتر می رود :
-خواهش می کنم به من بگو .
دراکو : چطور می تونم بگم.


میرتل که بسیار مشتاق شنیدن است جلوتر می رود :
-خواهش می کنم به من بگو .

دراکو :
- چطور می تونم بگم؟


یه نکته دیگه در همین قسمت اینه که توی دیالوگ دوم، جمله سوالی هست. وقتی جمله سوالی میشه از علامت سوال استفاده کن. نه نقطه.
در مورد توصیفات، سعی کن حالات شخصیت هات رو با توصیف کردن اون صحنه، حالت و حتی فضای دورشون به خواننده نشون بدی. اینطوری پستت خیلی قشنگ تر میشه.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۱ ۲۲:۰۴:۳۰
ویرایش شده توسط Evighasem در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۱ ۲۲:۴۳:۱۱

جالب است ثبت احوال
همه چیز را در شناسنامه ام نوشته؛
جز احوالم


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۱۰ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۷
#6
http://www.jadoogaran.org/uploads/images/img539444b303dc1.png

سیریوس بلک، جیمز پاتر و ریموس لوپین در حال قدم زدن بسمت کلاس معجون سازی هستند و پیتر پتی گرو با فاصله کم بدنبال آنها در حرکت است...
سیریوس : هی جیمی!! نظرت چیه بعد از کلاس معجون سازی بریم بیرون ؟
جیمز : من میام. ولی کجا ؟
سیریوس : خب... زمین تمرین کوییدیچ چطوره؟
جیمز : باشه. ولی می خوام بدونم دلیلی خاصه داری که بریم اونجا؟
سیریوس : دلیل خاصی نداره. فقط می خوام یکم حال و هوامون عوض شه.
جیمز : باور کن نمیتونم حرفتو باور کنم ولی باشه.
سیریوس : توچی ریموس! تو هم میای ؟
ریموس : ببخشید!! باید برم پیش پروفسور دامبلدور! نمیدونم چرا منو خواسته.
سیریوس : مشکلی نیست خودمون دوتایی میریم.
جیمز : کاری کردی ریموس؟ نکنه با ...
ریموس : نهههه !!! باور کن از هفته قبل ندیدیمش!!!
سیریوس : جیمی منظورت کیه ؟
جیمز : مگه نمی دونی ؟! ریموس مدتهاست با ...
ریموس : نگوووو !!!!
جیمز : چرا؟ خب یروز که همه باید بدونن...
سیرویوس : جیمی بگو دیگه !!!
جیمز : ببخش ولی باید بگم !!! ریموس مدتهاست با نیمفادورا....
ریموس سعی دارد جلوی جیمز را بگیرد و جلوی دهن او را با دست می گیرد...
ریموس : چرا خر بازی درمیاری!! میگم نگو!!!
سیریوس : نکنه منظورت ...
جیمز به سرعت دست ریموس را کنار میزند و با شیطنت نام را می گوید ...
جیمز : بله، بله !!! نیمفادورا تنکس !!!!
جیمز پا به فرار می گذارد و ریموس که سعی دارد او را بگیرد بدنبالش می کند...
سیریوس : نامرد... پس مواقعی که نبود می رفته پیش دختره!!! ای بزغاله !!!
پیتر پتی گرو : چی شده سیریوس ؟
سیریوس به پشت سر نگاه میکند و چهره متعجب پیتر پتی گرو رو می بیند!!!
پیتر پتی گرو : چرا جیمز فرار کرد و ریموس لوپین دنبالش دوید؟!؟
سیریوس : به تو مربوط نیست کوچولو !!!
پیتر پیتی گرو : باشه ... به من ربطی نداره!!!
سیریوس : میگم بدو برو ببین کجا رفتن اینا!!!
پیتر پتی گرو : باشه ...

درود فرزندم.

توی رولت خیلی خیلی کم توصیف و فضاسازی کردی. برای این که رولت خوب باشه باید خواننده بتونه فضا رو توی ذهنش مجسم کنه و لازمه ‌ش اینه که توصیف کنه صحنه رو و برای خواننده توضیح بدی که چه اتفاقی داره می افته.

دیالوگ ها رو هم اینطوری بنویس و با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن. و شونصدتا علامت نداریم که، یه دونه‌ش کفایت میکنه و حتما با دقت انتخابشون کن. مثلا همینجا علامت تعجب نمیخواست، نقطه رو باید به کار میبردی.
نقل قول:
پیتر پتی گرو : چی شده سیریوس ؟
سیریوس به پشت سر نگاه میکند و چهره متعجب پیتر پتی گرو رو می بیند!!!


پیتر پتی گرو گفت:
- چی شده سیریوس ؟

سیریوس به پشت سر نگاه میکند و چهره متعجب پیتر پتی گرو رو می بیند.


به رول های قبلی که تایید کردم نگاه کن تا بهتر نکاتی که گفتم رو درک کنی. مطمئنم اگه وقت بیشتری بذاری و دقت کنی رول بهتری مینویسی...
تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۱ ۲:۲۲:۴۴

جالب است ثبت احوال
همه چیز را در شناسنامه ام نوشته؛
جز احوالم






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.