تصویر شماره پنج
-سال اولی های کوچولو موچولو از این طرف. پشت سر من بیاید.
به در بزرگی رسیدیم. در پر بود از نقش های عجیب غریب و شگفت انگیز برجسته.
-وای چه تالار بزز..ررگی. نگاه کنید.
همهمه بچه ها بلند شد .
-شمع هارو، آسمون رو.
-چه میز های بزرگی!
-اون مرده دیگه کیه؟ چقدر سیبیل داره؟!!! راپنزل سیبیلو.
گفتم: اون ریشه نه سبیل!
_ریش و سبیل چه فرقی میکنه؟
_نمیدونم چه فرقی ولی فرق میکنه.
دختری گفت: نباید اینجوری درباره اون آقا حرف بزنید، چون اون آلبوس دامبلدوره ...
بعد خودش رو گرفت و باحالت مغرورانه گفت: درضمن من یونا اپلیچی هستم.
_
- خب، خب، ساکت باشید. بچه ها هروقت اسمتونو گفتم بیاید جلو تاکلاه رو روی سرتون بذارم، باشه؟
سالن پر بود از دانش آموز ها. تا حالا تصورم نمی کردم توی همچین مکانی قرار بگیرم.
سقف نبود؟ یا شاید بود و از شیشه بود. ولی آسمون کاملا پیدا بود. صاف و قشنگ. همه چیز کاملا عادی بود،
همین جور که به آسمون نگاه میکردم، احساس کردم همه ی این ها را جایی دیدم ؛خیلی برایم آشنا بود.
تودلم گفتم یعنی تو چه گروهی می افتم؟ کدوم گروه رو دوس دارم؟ با کی می افتم؟ اصلا میتونم انجا موفق بشم؟ یا...
توی همین فکر ها بودم اصلا حواسم به بچه ها نبود، فقط من مونده بودم، که
نامم را گفتند، جلو رفتم ، آرام آرام از پله ها بالا رفتم، صدای کفشم در فضا پیچید، صدای کفشم بلند نبود سالن در شکوت فرو رفته بود. برگشتم و به بچه ها نگاه کردم. همه به من نگاه می کردند، ولی من توجهی نکردم؛ روی صندلی نشستم کلاه را روی سرم گذاشتن، کلاه قدیمی و پاره ای بود. قطعا اگر گروه بندی نبود هیچ وقت نزدیکش هم نمی شدم. ثانیه ها گذشت ولی کلاه چیزی نگفت! هیچ چیز! چرا چیزی نگفت؟...فکر میکردم به همه چیز،به گذشته، به آلانی که زیر این کلاه نشستم، به آینده ای که باید بسازم، من فکر میکردم و کلاه باز هم سکوت کرده بود.
ثانیه ها جایشان را به دقیقه ها دادن، دقایقی سپری شد اما ...
هیچی !!
به خانم مک گونگال نگاهی کردم.ترسیده بود. چرا؟ تا خواستم چیزی بگم ...
-خوب، خوب،......بچه ها مشغول شید ... پروفسور دامبلدور بعد شام صحبت میکنند.
پچ پچ دانش آموزا بلند شد. چه اتفاقی داشت می افتاد؟ چرا چیزی نمی دانم؟
نگاه کردم به هاگرید که گوشه ای ایستاده و با تعجب نگاهم میکند، به بچه ها،بعضی ها متعجب، بعضی ها ترسیده، بعضی ها بیخیال.
مک گونگال اول نگاهی به کلاه و بعد نگاهی به من کرد : چیزی نیست. فکر کنم کلاه خسته شده. تو میمانی برای بعد.
نزدیکم شد و در گوشم به من گفت با من بیا.
همه مشغول به خوردن غذا شدند و مرا فراموش کردند تمام اون نگاه های عجیب و غریبشان برای دقیقه ای بود؛ اما احساس ترسیدی که در من داشت جوانه میزد به این راحتی ها فراموش نمی شد. چند مرد همراه همان مرد ریشو که ظاهرا پروفسور دامبلدور بود آمدند .
من وارد اتاقی شدم و در را بستند.
من داخل اتاق بودم که صدایشان را از بیرون شنیدم.
- اون کجاست ؟
- تو اتاق بغلی.
- چرا این اتفاق افتاد چه دلیلی میتونه داشته باشه؟
صدای دامبلدور شنیدم که گفت: شما ها یادتون نمیاد اون پسره تام ریدل، وقتی کلاه رو روسر اون هم گذاشتید همین اتفاق افتاد.
-اسمش رو نبرید پروفسور.
من یه چیزایی شنیدم، اما چیزی نفهمیدم. فقط فهمیدم، این اتفاقی که افتاد، طبیعی نبود.
درود فرزندم.
حالا بهتر شد. اگرچه باز هم یه کم جا داشت بعضی صحنه ها رو بیشتر توصیف کنی اما باز هم نسبت به آخرین رولت خیلی بهتر بود این یکی.
همین طور سوژه رو این دفعه خوب پرورش دادی و سرعت مناسب بود.
فقط همهی دیالوگ ها رو با با خط فاصله بنویس و با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا شون کن. حتی میتونی برای راحتتر شدن خواننده دیالوگ ها رو محاوره ای بنویسی.
نقل قول:مک گونگال اول نگاهی به کلاه و بعد نگاهی به من کرد : چیزی نیست. فکر کنم کلاه خسته شده. تو میمانی برای بعد.
نزدیکم شد و در گوشم به من گفت با من بیا.
مک گونگال اول نگاهی به کلاه و بعد نگاهی به من کرد :
- چیزی نیست. فکر کنم کلاه خسته شده. تو میمونی برای بعد.
نزدیکم شد و در گوشم به من گفت:
- با من بیا.
با تمام اینا مطمئنم با ورود به ایفای نقش بهتر میشی.
تایید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی