- پیاده نمی شی داداش؟ ته خطه. تموم شد به پیکسیای تو دلم قسم.
مانند تمام روزهای قبل، کمد حرف می زد و آمی گوش می داد. حتی زمانی که مستقیماً خطاب قرار می گرفت!
- حاجی. آبجی. همشیره. هرچی که هستی، بپر پایین. داداش کمد خاله ت که نیست!
- میشه...
- منو دست کم نگیرا! من با جن خوب و پیکسی بد و معجون و مو و هرچی دلت بخواد کشتی گرفتم یه تنه!
- یه کم صبر کنیم؟
صدای آمی هم مثل سایر اجزای چهره اش ظریف و دخترانه بود. برای همین هم کمد در حال جفتک پراندن برای بیرون پرت کردن آمی، متوجهش نشد.
- منو دست کم نگیر داداااااش! زیر یه خمتو می گیرم... *صدایش به صدای نقی معمولی شباهت زیادی پیدا می کند*
- که لرد بیان ردا بردارن؟
- ...و یه بارانداز... چی؟
آمی عادت نداشت در مورد خودش حرف بزند. یا در مورد خواسته های خودش حرف بزند. یا اصلاً فعل های اول شخص استفاده کند. او دوست داشت قایم شود. دیده نشود. توجه نشود. نادیده گرفته شود. او می دانست نادیده گرفته شدن خیلی بهتر از مسخره شدن و آسیب دیدن است. آمی دلش نمی خواست آسیب ببیند.
برای همین هم داخل یکی از رداهای لرد که کنار راه منتهی به مغز لینی آویزان شده بود، بیشتر چمباتمه زد.
- لرد. رداشونو بردارن.
کمد چیزهای زیادی نداشت. ولی ضمناً چشم هم نداشت. در نتیجه، وقتی هکتور داشت برای پانصد و بیست و هفت هزارمین بار از یکی از راه هایش خارج می شد، دو چشمش را قاپید. که کافی نبود. و وقتی لینی برای بار پانصد و شصت و سه هزارمین بار، وارد کمد شد، چشم های او را هم دزدید. تا بتواند چهار چشمی به آمی نگاه کند.
- که چی بشه؟! ..__OO (چشم های بزرگتر به هکتور و کوچکترها به لینی تعلق دارند.)
- که منم ببرن. تو رداشون قایم باشم.
کمد دل هم نداشت. می خواست یکی از بلاتریکس قرض بگیرد که داشت برای ششصد و هفتاد و چهار هزارمین بار سعی می کرد با کروشیو زدن از شر کمد خلاص شود. ولی بلاتریکس هم دل نداشت. بنابراین کمد فقط توانست برای آمی دستگیره بسوزاند. دل نداشت دیگر!
- آخه چرا؟!
صدای آمی به زور از داخل ردای لرد به گوش می رسید. اگر کسی پاین چاپلوس دو به هم زن چندش آور خانه ی ریدل ها را می شناخت، آرزو می کرد همیشه صدایش همین اندازه به زور شنیده شود.
- دوست ندارم برم بیرون.
کمد دست و پا هم نداشت. این بار می خواست یکی از نجینی قرض بگیرد. بعد از این که چند ثانیه هر دو در چشم های همدیگر خیره شدند، خودش شرمنده شد و درهایش را باز کرد تا نجینی برود.
ولی به هر حال، پایه هایش را توی بغلش جمع کرد و کنار آمی، توی خودش (به معنی واقعی کلمه) مچاله شد.
هردو تمام روز منتظر ماندند تا لرد بیاید و ردایی از داخل کمد بردارد...