تصویر شماره 5:
یکی بود، یکی نبود، زیر اون آسمان آبی که ما همه هرشب از پنجره خونه هامون نگاهش میکنیم یه قطار بود، یه قطاری که با سال ها قدمتش هنوز هم رنگ تازه ای بر بدن داشت. اما اون یه قطار معمولی نبود قطاری بود که سال های سال بچه هایی رو با استعدادهای خاص از ایستگاه کینزکراس به مکانی اسرار آمیز به نام هاگوارتز میبرد.
سال جدید تحصیلی بود و قطار باز هم داشت به وظیفه خودش عمل می کرد. اون شب هوا بارانی بود و دانه های باران محکم به شیشه های قطار کوبیده میشد و دید را برای بینندگان تار میکرد. معمولا بیننده ای نبود زیرا که همه در کوپه هایشان مشغول صحبت با یکدیگر بودند. فقط یک نفر پیدا میشد که بخار روی پنجره را پاک میکرد و به منظره بیرون می نگریست.نام او گلارا بود.او تپه ها و دریا چه ها و جنگل ها را از نظر میگذراند و به هاگوارتز می اندیشید، به پدر و مادرش، به این که چطور زندگی آرام و معولی آنها با دیدن یک جادوگر که نامه هاگوارتز را برای او آورده بود به هم ریخت، به نگاه های پر از تعجب و شگفتی پدر هنگامی گه برای خرید به کوچه دیاگون رفته بودن و در آخر میتواند آنقدر شجاع و باهوش باشد که بتواند در هاگوارتز برای خود افتخار کسب کند؟
در همین فکرها بود که رسیدند، فوری از کوپه خارج شد و از پله ها پایین دوید و با مردی که برای او غول به نظر میرسید مواجه شد شای حتی مرد او را هم ندیده باشد! مرد فریاد میزد:
-سال اولی ها از این طرف.
زمانی که همه سال اولی ها جمع شدن به سوی قایق ها حرکت کردند، بر روی آب قایق های کوچکی بودند که چتر های زیبایی برفرازشان شناور بودند. همه سوار قایق ها شدند ؛هر قایقی دو دانش آموز را در خود جای میداد اما این برای مرد بزرگ و گلارا حساب نمیشد! آن مرد یک قایق را بطور کامل اشغال کرد در حالی که باز هم برایش کوچک بود و گلیسا هم در یک قایق که دو نفر دیگر در آن بودند نشست در حالی که اصلاً فضایی را اشغال نکرد. قایق ها آرام آرام روی آب جلو رفته و به هاگوارتز نزدیک و نزدیک تر میشدند، پرفسور مک گنگال در ورودی قلعه منتظر بچه ها بود، او به بچه ها گوشزد کرد که زمانی که وارد سرسرایی بزرگ میشوند با صف و به نظم وارد شوند و تا زمانی که او برگردد ساکت و آرام بمانند، ولی که بود که به حرف او گوش بدهد؟ با رفتن پرفسور همهمه ها سر گرفت بچه ها از خانوادشان، عجایب هاگوارتز، از هاگرید مردی که آنها را با قایق ها آورد و از خیلی چیزهای دیگر تعریف میکردند. کمی بعد پرفسور مک گنگال بازگشت و گفت:
-حالا همگی دنبال من بیایید.
آنها از در بزرگی رد شدند و وارد سرسرا شدند؛ گلارا با دیدن چهار میز که طول بسیار زیادی داشتند و دور تا دور آنها دانش آموز نشسته بود تعجب کرد، روی میز تعداد زیادی ظرف های خالی چیده بودند و گلارا داشت فکر میکرد که هزاران پیشخدمت باید بیایند تا بتوانند در آنها غذا بگذارند. یکبار بچه ها گفت:
-واااااای بچهها اینجا رو نگاه کنید اینجا سقف نداره!
با این حرف همه از جمله گلارا سر هایشان را بالا گرفتند و با آسمانی که در آن کهکشان راه شیری دیده میشد نگاه کردند. یکی دیگر از بچه ها گفت:
-این فقط انعکاسی از ایمان شبه و اگرنه سقف دارد!
همان موقع پرفسور مک گنگال گفت:
-همینجا بایستید!
و خودش در جلوی میزی که معلم ها نشتسه بودند ایستاد و گفت:
-هر کدومتون که اسمشو خواندم بیاد و روی این صندلی بشینه و این کلاه رو روی سرش بزاره تا گروهش مشخص بشه.
گلارا تازه متوجه صندلی چوبی و کلاه قهوه ای رنگی که پرفسور مک گنگال در دست داشت شد او نمیدانست که چطور یک کلاه میتوانست گروه بندی کند، ولی از گروه های هاگوارتز اطلاعاتی داشت. پرفسور نام اولین بچه را خواند و پسری از میان جمعیت خودش را بیرون کشید و روی صندلی نشست. زمانی که کلاه روی سر او گذاشته شد بلافاصله شروع به حرف زدن با پسر کرد و گلارا فهمید که چگونه یک کلاه میتوانست گروه بندی کند! او حتی توانست چشم و دماغ کلاه را تشخیص دهد! کلاه فریاد زد:
-ریوینکلاو
و پرفسور اسم بعدی را صدا کرد؛ حدوداً یازده یا دوازده اسم را خوانده بودند که پرفسور گفت:
-گلارا رابرتو
او آرام از میان بچه ها گذر کرد و در معرض دید قرار گرفت اینقدر ریزه میزه بود که زمانی که او را دیدند همه طوری تعجب کردند که انگار یک تکشاخ را در میان سالن اجتماعات دیده اند!
اما خودش عین خیالش هم نبود. انگار نه انگار که نگاه های خیره ای وجود داشت و نه پچ پچ هایی و نه دهان های باز مانده، با خیال آسوده از پله ها بالا رفت و روی صندلی که در مرکز دید همگان به نمایش گذاشته شده بود نشست، حتی 25درصد حجم صندلی را هم اشغال نمی کرد.به این نگاه های پر از تعجب عادت کرده بود آن هم در دنیای ماگل ها! پروفسور مک گونگال زمانی میخواست که کلاه گروه بندی را روی سر او بگذارد خودش را بالاتر کشید ولی زمانی که کلاه تا نیمه های کمرش رسید و میان کلاه ناپدید شد صدای قهقهه کل دانش آموزان بلند شد; صدای کلاه باعث قطع شدن خنده هاشد:
-خوب یه استعداد خاص دیگه در هاگوارتز بزار ببینم تو رو کجا بزارم؟
او حتی یک کلمه هم نگفت! کمی از حرف زدن با یک کلاه خجالت می کشید و از طرفی انتخاب خاصی نداشت. کلاه گفت:
میخوای افتخار کسب کنید و نشون بدی که کوچک بودن دلیلی بر ضعیف بودن و بی دست و پا بودن ندارد، خوب میتوانم هر گروهی که بخواهم بذارمت نظری نداری؟
-نه!
-خوب پس نظر را درباره اسلایترین چیه؟
گلارا از جا پرید و گفت:
-نه خواهش میکنم هر جایی که باشه اسلایترین نه!
در خیالات او دانش آموزان گروه اسلایترین همه خون آشام هستند و به خاطر این که او خون آشام نیست همه خون او را می خورند!
کلاه گفت:
-خوب باشه اگه اسلایترین نه پس......
و فریاد زد:
-گریفیندور!
درود بر تو فرزندم.
سوژه خوب بود.
ولی در مورد ظاهر، یکی دوتا نکته بهت میگم:
گلارا از جا پرید و گفت:
نقل قول:-نه خواهش میکنم هر جایی که باشه اسلایترین نه!
در خیالات او دانش آموزان گروه اسلایترین همه خون آشام هستند و به خاطر این که او خون آشام نیست همه خون او را می خورند!
کلاه گفت:
-خوب باشه اگه اسلایترین نه پس......
برای مثال، این قسمت رو باید به این شکل مینوشتی:
گلارا از جا پرید و گفت:
-نه خواهش میکنم هر جایی که باشه اسلایترین نه!
در خیالات او دانش آموزان گروه اسلایترین همه خون آشام هستند و به خاطر این که او خون آشام نیست همه خون او را می خورند!
کلاه گفت:
-خوب باشه اگه اسلایترین نه پس...
همونطور که میبینی، دیالوگ شخصیت، باید یک اینتر بخوره. توصیفات بعد از دیالوگ، دوتا اینتر میخورن و جدا میشن از دیالوگ.
نکته آخر هم اینکه آخرش سه تا نقطه بذاری کافیه.
تایید شد!
مرحله بعد: کلاه گروهبندی