هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: لــومــوس مـاکسیـما !
پیام زده شده در: ۰:۱۸ شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
#1
سلام. سیریوس تو همونی نبودی که حالم ازت بهم میخورد؟ :))

این تاپیک خوبیه از نظر من (عضو). ممنونم از ایجادش.

باید زودتر می اومدم و با دوستان در میون میذاشتم ولی فرصت نشد و همه میدونن چه خبرا بوده. من از مدیرکل سایت (لینی) خواستم که یه وبمستر جای من پیدا کنه که مسلط باشه به برنامه نویسی که بتونه محتوا و همه پست ها و تاپیکای این سیستم قدیمی رو ببره رو یه سیستم جدید. خودم تلاش هایی کردم ولی به شکست خوردن همگی و سوادم نرسید بیشتر. فکر میکنم لینی وارد مذاکراتی شده با افرادی. دوستانی که وقت و توان و دانش دارن و به هر شکلی میتونن کمک کنن با لینی تماس بگیرن.

فقط هم بحث ارتقای فنی نیست. فکر میکنم دوستان در پشت صحنه در حال برنامه ریزی برای تولید محتوا هم هستن.

خودم دیگه نمیرسم گاهی میام سلامی عرض کنم و آرزوی موفقیت و سلامتی و این حرفا کنم براتون :))

و لوموس و‌این حرفا!







پاسخ به: اطلاعیه های مدیریت سایت
پیام زده شده در: ۶:۲۷ سه شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۱
#2
سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه و اگه نیست امیدوارم روز به روز بهتر بشه.

به ناظران زودتر اطلاع رسانی شد اما منصفانه نبود که اعضا بی خبر باشن و یهو با سایت بسته شده مواجه بشن. سایت جادوگران از حدود یک هفته دیگه به مدت حداقل دو فصل تا بهار 1402 یا حتی شاید اوایل تابستان بسته میشه تا تغییراتی اعمال بشن. به طور عمده این تغییرات ساختار ایفای نقش رو خیلی تغییر نمیدن اما لازمه این بخش هم بسته بشه تا کارگروه های مختلف به طور تخصصی بتونن نظر بدن و ممکنه تغییراتی برای ساختار ایفای نقش هم به وجود بیاد ولی احتمالاً خیلی کلی تر هستن در مقایسه با قسمت های دیگه.

اینجا اطلاع داده شده که اگر میخواین اطلاعاتی کپی کنید یا تبادل راه های تماس با دوستان تون در اینجا انجام بدین قبل از بسته شدن سایت. چت باکس از دسترس خارج نخواهد شد در این مدت. قطعا ممکنه روش نظارت جدی نباشه مدتی از سمت مدیران سایت. در مورد گروه های چت در شبکه های اجتماعی، همچنان مسئولیت اونها با سایت نیست.

روز گذشته از ناظران خواسته شده اگه فعالیت یا کار ناتموم مونده انجام بدن در انجمن هاشون در غیرت این صورت همه چیز بدون تغییر موکول میشه به بعد از بازگشایی سایت.

ممکنه بعضی هاتون ایمیل دعوتنامه دریافت کنید از طرف سایت در زمانی که بسته س تا بیاین نگاه کنید و نظر بدین به عنوان عضو در بخش های مختلف در حال تغییر و همینطور در مورد خود ایفای نقش. کارگروه هایی تشکیل خواهند شد برای تبادل نظر که متشکل از اعضا و افراد متخصص هستن.

وقتی زمان بازگشایی سایت برسه، ایمیل های اطلاع رسانی دریافت خواهید کرد پس یادتون نره ایمیل تون رو در پروفایل کاربری اپدیت نگه دارید. برای این کار کافیه از طریق تماس با ما بلیتی ارسال کنید و ایمیل مد نظرتون رو در اختیار مدیران قرار بدین تا با ایمیل قبلیتون جایگزین بشه.

جادوگران رو فراموش نکنید
برمیگرده


سلامت و موفق باشید



ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۳۰ ۱۹:۳۹:۱۲






پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
#3
ترنسیلوانیا


پست دوم


«اینام گیر آوردن مارو هـــــــــــــا! آبت کم بود، دونت کم بود، کوییدیچ بازیت دیگه سر پیری چی بود! خسته نشدی از این جادوگران؟ »

با عصبانیت ولی با صدایی زیر و آروم اینو زمزمه میکنم و مایکروپایپت رو پرت میکنم گوشه میز استیج کارم. همکارام دارن سعی میکنن نگاهی دزدکی بهم بندازن که بفهمن چمه. وقتشه یه نفس عمیق بکشم! هنوزم بعد سالها به بوی این محلولای شیمیایی عادت نکردم. بیخود زور نزنم. اینجا جایی برای نفس کشیدن نداره، چه عمیقش چه الکیش!

از روی صندلیم که به شکل اعصاب خرد‌کن و آبروبری صدا میده بلند میشم. سعی میکنم دو تا سرفه الکی بکنم که ملت فکر نکنن صدای معده من بوده باشه مثلا! دستکشای لاتکسم که از داخل با تعریق دستم شبنم زدن رو در میارم و پرت میکنم سمت سطل! حس میکنم انگار بخشی از پوست دستمو باهاش میکَنَم! همیشه دست کردن و در آوردن دستکش لاتکس برای دستای خیس من مثل وزنه برداری زیر آب بوده. هی بعدش میگم این دیگه آخریش بود و دیگه عمراً کار عملی نمیکنم! دوازده ساله اینو میگم و آخرشم میرم جلوی آینه و زندگی رو می بینم که مثل دامبلدور لبخند زده بهم، دستشو میذاره رو شونه و با اون دست دیگه ش میره سرمو نوازش کنه اما یهو نظرش برمیگیرده و با انگشتش پیام متفاوتی بهم میده و اونجاست که میفهمم باز منو جو گرفته!

دارم به سمت در خروجی حرکت میکنم اما باید از هفت خان کلی محقق و دانشجو رد بشم که هی بدو بدو با دستای پر از مایکروتیوب و نمونه های حساس و ژل و کلی چرت و پرت دیگه از این ور به اون ور در حال حرکتن و دم به دیقه بابت هر قدمت از لابلای اینا باید یه معذرت بخوای! چرا؟ چون صرفاً خیلی مودبن مثلاً و عذرخواهی الکی رو هم نشانه ادب میدونن! حالا بخش دردناکش معذرت خواهی نیست! اینه که هر نقطه از بدن ول و لشم طی هر حرکت نکشه به این ور و اون ور دیگران! به راستی که بزرگترین چالش من در حال راه رفتن همیشه همین بوده و هست! این رو به مراتب خطر جدی تری دیدم تا اینکه بابت فکر کردن مداوم بهش یهو پرت بشم توی یه چاه! وووی وووی وووی! نه نمیخندوم! له له هستم!

چشمم به اتاق رئیس میوفته!

«دِه آخه نوکرتم تویی که ظرفیت نداری کرونا میخوری میری از هر جایی پرسنل اضافه میکنی. به ازای هر دو متر فضا، دو نفر چپونده تو آزمایشگاه و میخواد هر چی ویروسه تو عالم رو با یک هزارم سرسوزن پودر کاکائو ریشه‌کن کنه! آره! تف منم شفابخشه! بیا تف کنم تو صورتت تا دیگه قوز نکنی! به خدا! توهم اینه ها! به ولله رولینگ سر نوشتن کلاس معجون ها و اون پودرا اینقدر های نبود که اینا هستن! حالا این سدریک و تام سوژه توهم میخوان! به نظرم باید تعریف توهم بازنگری بشه! به راستی توهم چیست و متوهم کیست؟ »

بگذریم. بلاخره به در رسیدم! آها! آخیش. دستگیره رو چرخوندم و حالا میرم از اون دستگاهه یه اسپرسو زهرمار میگیرم و بعدش لم میدم رو کاناپه! عه! Out of order! لعنت! هنوز ساعت دو هم نشده. عه عه عه! اینم شانس مایه ها! نخواستم! ایشالله اسپرسوی ختم‌تونو بنوشم! مفت خورای زامبی!

میرم روی کاناپه استراحت میکنم! مغزم باید رها بشه. اصلا کشش اینو ندارم با این وضعیت فکری بشینم کوییدیچ بنویسم! سایتو باز کنم شاید بد نباشه! حس پاتریم رو زنده میکنه همیشه! گوشی رو ور میدارم و لودش میکنم!

اَه! این چه چرندیه! صد ساله قول آپدیت تم دادی. کثافت بدقول! نگاه کن تو رو خدا! هیچ وقت اینقد جادوگران کسل کننده نبوده برام! حالمو گرفت بدتر! ببندم سایتو! نخواستم! کنترل تلویزیون کجاست! ای بابا! صد بار گفتم به کریس راه نده این جوجه دانشجوها رو این اتاق، بفرستشون پایین! به خر میگفتم باور کن رعایت میکرد! معلوم نیست کدوم گوری گذاشتن ریموت رو! نه واقعاً! روز من نیست! چقدر عصبانی ام! لعنتی! اینستا رو باز کنم مغزم خفه بشه یه کم!

«عه! مُرد! چه عجب! ملکه بلاخره مُرد! ووی ووی ووی! »

تلگرامو باز میکنم و میرم تو گروه مدیران سایت جادوگران!

حسن: «لطفا سایتو ببندین الان تا یه هفته.»
حسن: «ملکه فوت کردند.»
حسن: «عزای عمومی لطفا!»
حسن: «ملکه به *نتی باخت.»
حسن: «باورم نمیشه.»
حسن: «ببندین سایتو.»
سو: «ییییی! رفتیم فینال!»
مامان حسن: «مرگ بر انگلیس!»
سو: «ولی موافقم. هیچی برای اردو به ذهنم نرسید. یه هفته بندازیم عقب همه چیزو.»
لن: «ما هم بالاخره هاگوارتزمون تو بریتانیاس و خودمونم انگلیسی حرف میزنیم تو سایت. طبیعیه!»
حسن: «به نظرم نوبت تامه بیاد ما رو با ایده های درخشانش سرافراز کنه.»
تام: «مزاحمم نشین! من به عنوان یک برنامه نویس جلو-انتها؟عقب؟! در لینکداین مشغول بازاریابی برای آینده جادوگرانم!»

شر و ور بسه! برگشتم سر کار برای چند ساعتی! دیگه الانا داره غروب میشه! بزنم بیرون! حوصله ندارم مترو سوار شم. پیاده میخوام برم خونه. هوووم! سوژه توهم. چقدر تام و سدریک میتونن سرخوش باشن برای دادن سوژه توهم توی جادوگرانی که خودش توهمه! در واقع میشه توهم در توهم مساوی واقیعت! عیح عیح عیح عیح عیح! اینارو نمیگردن تو خونه خدایی؟ من شک ندارم همینجوری دو تا چک هم بزنی بهشون کلی گل مل از سر و صورتشون میپاشه این ور اون ور! چه بچه های گلی واقعاً.

اوففف! از دست این سایت! داشتم چراغ قرمزو رد میکردما! سوسول بازی نیست خدایی! اینجا به عنوان عابر قرمزو رد کنی، سواره با تمام ایمان و لذت از روت رد میشه و ملزم به حفظ شما نیست، راشو داره میره دیگه! البته مهم هم نبود! بیمه عمر طلایی داشتم، خوشبحال بازماندگانم میشد! عیح عیح عیح! هوم؟ میشد؟ رد کردن چراغ قرمز خودکشی نیست؟ بیمه نمیده که اون وقت! افکار منو باش!

هوووم! چشمم به گدای دم ایستگاه قطار میوفته! اصلا شبیه گدا نیست. یه عینک آفتابی به صورتشه و یه دستمال سر که بی شباهت به کهنه بچه نیست بسته به سرش و با سگش که کپی فنگه گوشه پیاده رو نشسته! جلوش رو زمین یه لیوان خالی و به تیکه مقواس که روش نوشته: Weed Only! NO money, please. رویکرد مستقیمشو دوس داشتم و تصمیم گرفتم عنوانشو از گدا به کامجو تغییر بدم. به به! چه سوژه خوبی! تو ذهنم بنویسمش تا برسم خونه:


...:::روز قبل از بازی:::...

«به به به به! چه هلوهایی! »

اینو جناب پشه، مدافع سلحشور تیم ترنسیلوانیا میگه که در اعماق جنگل آمازون به دنبال خونه! چشمش به بازیکنای تیم بدون‌نام میوفته که روی بر فراز یه باتلاق دارن کوییدیچ تمرین میکنن که فردا مثلاً به خیال شون بزنن تیم ترنس رو پاره کنن! عیح عیح عیح!

«بدید بزنیم بشوره ببره بریم! »

کتی و جرمی با تعجب به پشه نگاه میکنن که وسط بازی شون ظاهر میشه و سعی میکنن بفهمن چی میخواد اما مولوی، جستجوگر تیم که درد پشه کشیده به سرعت مثنوی شو پرت میکنه لابلای درختا و مُشتی گَردِ جواد (مواد جادویی) اسنیف میکنه و خودشو از اون سمت باتلاق میرسونه به پشه!

«پشه آ! زنهار! بگذر ز تیم ما! بسنده نما به خون این حقیر! »

پشه به‌به‌گویان نیششو سیخ میکنه و حسابی خون جوادآلود حضرت مولانا رو میمکه و بعدش از نظرها دور میشه.

جرمی: « جلال! چرا گذاشتی نیشت بزنه؟»
کتی: «پسرخاله نشو جرمی! جلال چیه. حضرت مولانا!»
مولانا: «نهراسید ای همقطاران! ببخشید. دوره ما قطار نبود هنوز. چیز! ای دوستان! بنده جواد زدم و این پشه الان جوادی هست و بابت گشنگی بعدش میره هم تیمی هاشو میزنه و همه جوادی و شدیداً متوهم میشن و ما فردا بازی رو می بریم!»
آلنیس: «جز عرفان و اخلاص ازت چیز دیگه ای انتظار نداشتم! بیچاره شمس!»


...:::شب قبل بازی:::...

صدای خر و پف پراکنده بازیکنان و پرسنل تیم داخل کمپ تیم ترنسیلوانیا طنین میندازه. همه خوابن جز پشه که در اثر سو مصرف جواد، چش و نیشش قرمز شدن، متابولیسمش دو چندان و شدیداً گشنشه و تمایل داره همه رو بزنه! هر چقدر نیششو فرو میکنه تو چوب که کاری نکنه فایده نداره. بلاخره پا میشه و دونه دونه هم تیمی هاشو سوراخ سوراخ میکنه!


...:::روز و زمان بازی - ورزشگاه آمازون:::...

«لعنت بهت پشه! صد بار گفتم صورت منو نزن! همینجوری پر از جوشه!»
«جای نیش این بدتر از جای شات‌گان ماگلیه خدایی! ببین چیکار کرده پامو.»
«چه معنی داره لخت بخوابین اصن! بی ناموسا!»
«حاجی دم میکنه جنگل نصفه شب! مرطوب و گرمه!»
«این که چیزی نیست! اینو ببین! نمیدونم نیشه یا سوزن! لاله گوشمو سوراخ کرده!»
«به نظرم مرلینو شکر کنیم و روی مثبت قضیه رو ببینیم!»
«آره! صرفه اقتصادی داشت برات! لاله گوشتو سوراخ کرد برات دیگه، گوشواره بنداز! ووی ووی ووی!»

با صدای سوت داور، بازیکنان دو تیم بر فراز جنگل های آمازون پرواز میکنن و تو موقعیت هاشون جاگیر میشن. تماشاچیان بازی هم که انواع حیوانات جنگل بودند رو هوا معلق میشن و در تلاش هستند با نگاه کردن به کوییدیچ پله‌های تکامل به سوی موجودات جادویی و چه بسا آدم/جادوگر شدن رو دوتایکی طی کنن.

بازی شروع میشه و دو تیم یکی پس از دیگری مرتباً با کوافل به هم گل میزنن چهار پنج تایی! مولانا، جستجوگر تیم بدون نام با خوندن مثنوی برای اسنیچ سعی داره این توپ کوچولو رو خام خودش کنه. کمی اون طرف تر، ناگهان پشه که همچنان در وضعیت بدی به سر میبره، با نیشش که مثل شمشیر شده میزنه بلاجر که حسن مصطفی باشه رو کلا جر میده از وسط و میره سراغ پاره کردن کوافل. به دنبالش بقیه بازیکنان تیم ترنس هم از توهمات ناشی از افزایش دوز جواد تو رگ‌هاشون میرن میوفتن به جون حیوانات تماشاگر و با مداد و اتود و قلم‌پر سعی دارن تیکه پاره شون کنن. بازی معلق میشه و داور نمیدونه چیکار کنه. بازیکنان تیم بدون نام با نیشخندهایی به هم نگاه میکنن و منتظر داورن که کل تیم حریف رو اخراج و اونارو برنده اعلام کنه.

«گومبا گومبا هومبا! لومبا داداش! »
«نوکرم! قومپا قومپا هومبا! »
«آه و فغانبا! آها و هاها! »

هووم! دارم نردیک خونه میشم ولی هنوز نمیدونم چطور توجیه کنم که چرا اینا یهو اینقدر وحشی شدن و به زبان قبیله ای حرف میزنن! هوووم. اینو باش! چشمم خیره شو به این مرده که داره وسط خیابون لخت میشه. چه سوژه باحالی! باید بازیکنامو لخت هم کنم و برگ ببندن بهشون فقط! اینا جواد رفته تو خونشون! جواد همون مواد جادوییه ولی چرا تولید قبیله های بومی و آدمخوار آمازون نباشه! خودشه! وقتی میزنن، توهمات بومی و آدمخواری بهشون دست میده. هیییم. بد نیست. سوژه اینطوری باشه بهتره. خب. بقیه ش...

بازیکنان تیم ترنس جامه می درن. عده ای شون همونجا پوست حیواناتی که کشتن رو می پوشن و عده ای دیگه هم از برگ درختای زیرشون می بندن به خودشون که یه وقت این پست تو شاخه بی ناموسی قرار نگیره خدایی نکرده. خلاصه! بعد از آرایش قبیله ای، همه شون پرواز میکنن سمت داور و اونو می بندنش به یکی از حلقه های دروازه تیم حریف و بعدش بازیکنای حریف رو می بندن ترک جاروهاشون و فرو میرن تو اعماق جنگل که هیزم آتیش کنن و زنده زنده بازیکنان حریف رو بپزن!

«کومبا سوبا سوباسا! زیرنویس: سو! این یارو هنوز بوی گند عرفان و مثنوی‌جات میده! پیازش هم کمه! اون نمک و فلفل رو بده! »

در اوج توهم بازیکنان تیم ترنس، لرد سیاه که در جستجوی هورکراس در اعماق آمازون تصادفا سر از مراسم زنده‌پزون سر در میاره، شکوفه هاش میریزه و با دهانی باز همونجا از لردیت استعفاء میده برای همیشه. هیچ وقت فکر نمیکرد روزی این چنین جادوگران و ساحره‌های پلیدتر از خودشم وجود داشته باشن و با عجله خودشو جهت توبه میرسونه به میدون گریمولد که فرم عضویت در محفل رو پر کنه و در بدو ورود کله‌ی فاوکس رو بوس کنه. اما کسی نبود که لرد رو توجیه کنه اینا همه تقصیر جواده!

بر فراز جنگل ها، پشه که تازه از توهم در میاد، داور بسته شده به حلقه دروازه رو با نیشش رها میکنه. داور بلافاصله رو هوا اسنیچ رو واسه خودش میگیره و بازی رو مساوی به نفع خودش تموم میکنه و قبل از خورده شدن، به ناکجا آپارات میکنه!

بسوزه پدر بی پدر جواد!


ووی ووی ووی! چه رول چرندی شد. رسیدم خونه. کلیدو میندازم و درو باز میکنم. بوی یه غذای خوشمزه و چرب و چیلی هجوم میاره توی دماغم و مغزمو پر میکنه! به به!

«سلام نفس جونی! من خونه ام! »
«سلام! آره میدونم! جورابو همون دم در مستقیم بنداز تو سطل آشغال و پاهاتو هم قطع کن قبل اینکه بیایی تو عشق جونم! »







پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱
#4
ترنسیلوانیا


پست دوم

- مارولو یک!
- مارولو دو!
- مارولو سه!
- مارولو دنده به دنده!
- مارولو بشقاب پرنده!
- مارولو چرا نمی‌خنده!

مارولو گانت که علی رغم میلش مشغول پیدا کردن لوکیشن جهنم از روی برنامه مشنگی بود و حالا هم باید شعرخوانی پیرپاتال های ترنسیلوانیا را تحمل می کرد که از هیچکدامشان خوشش نمی‌‌آمد و اصلا همه شان یک مشت بی اصل و نسب بی ریشه بودند و او کجا و آن ها کجا دست کرد جیب پشتی شلوارش و کیف پولی اش را در آورد و آن را گشود که ناگهان تصویر سه در چهار دوران دبیرستان مادر سیریوس بر روی آن ظاهر شد و شروع کرد به فحش کشیدن به اوّل و آخر بازیکنان و کادر فنی و حتی خود مارولو که چطور عظمت خاندان سالازار اسلیترین را به چوخ داده بود که علی آقا پروین که در دستی بر آتش مجادلات لفظی داشت در آمد جوابش را بدهد که آقای قرائتی پرید وسط و گفت صلواتی بر مرلین بفرستند و همه آرام شدند و بعد خودش رفت سمت مارولو که حالا دیگر از اینکه برای دیگران کیف پولی کشیده بود احساس ندامت می‌کرد و گفت:
- آقا جون، شما عکس این دختر خانم توی کیفت چی کار می‌کنه؟

ماروولو و ولبورگا درون عکس به هم نگاهی کردند و سرخ شدند و نگاه هایشان را از هم دزدیدند و لبخندهای یواشکی بر لب‌هایشان نشست که ناگهان یک نفر شترق خواباند زیر گوش ماروولو و او کسی نبود جز میلاد حاتمی که بعد از دستگیری حسابی به خودش آمده و متنبه شده بود و این دست فسق و فجور را برنمی تابید و به فریاد گفت که «عکس ناموس مردم رو میذاری تو کیفت بی‌ناموس! شرف نداری؟ نمی‌بینی اون بالا زده COPPA؟ تو اصلا می‌دونی اون یعنی چی؟ » و خب ماروولو نه می دانست که کوپا یعنی چه و نه می‌دانست که میلاد چه زده که آن بالا چیزهایی می‌بیند و با این حال انگشت وسطی‌اش را به او نشان داد که رویش انگشتری با طرح خاندان باستانی پاورل بود ولی میلاد بد برداشت کرد و خاطرات تلخ دوران بازداشت برایش تازه شد و با وحشت به ته اتوبوس فرار کرد و درست در همان لحظه متوقف شدند.

همگی از اتوبوس پیاده شدند و ساختمان بلند بالایی را دیدند که دست کم هفتاد هشتاد طبقه داشت و ورودی‌اش از این درهای شیشه‌ای بود که تا می آمدی جلویش باز می شد ولی بازکنش را خاموش کرده بودند و یک میز گذاشته بودند که کسی خیلی نزدیک نیاید چون کورونا آمده (تازه به جهنم رسیده بود) و باید رعایت می کردند و بدون ماسک هم اصلا به کسی محل سگ نمی‌گذاشتند و این شد که گاندی که انسان به غایت فداکاری بود لخت شد و هر کسی یک تکه از لباسش را کند و دور دهانش پیچید و وارد ساختمان شد و در عوض خودش آنجا ماند و با استیسال این طرف و آن طرف رفت تا بلکه کسی چیزی به او بدهد بپوشد که کسی را پیدا نکرد و لامصب در جهنم درخت هم نبود که برگی از آن بکند و او فهمید که این آدم خوب بازی ها مال بهشتی هاست و آن طرف ها همین که لباس های زیرش را به تنش باقی گذاشتند برود کلاهش را بیاندازد هوا که فرصت نکرد و اسکورپیوس مالفوی جنگی آمد و به علت خدشه وارد کردن به شئونات اخلاقی بردش زندان مردک لختی را.

اما آن ها که رفته بودند تو... همان ابتدا پشت همان دری که وصفش رفت و میز گذاشته بودند به خاطر کرونا و این داستان ها شیطانی نشسته بود مشتعل و عینک به چشم که همان اول کار داد زد «هوووو. مگه طویله‌س سرت رو انداختی پایین اومدی تو؟» و به بازیکنان ترنسلیوانیا برخورد ولی خم به ابرو نیاوردند و کمی با فاصله ایستادند تا شیطان در وردی چیزی به آن ها بگوید و او هم چنین ادامه داد.

- ببینید، هر کسی رو اینجا راه نمی‌دیم... خیر سرمون اینجا جهنمه، همینجوری هرکی هرکی که نیست. باید امتیازات منفی‌تون به حد نساب برسه که بذاریم بیاید تو.

هنوز جمله دربان جهنم تمام نشده بود که سو لی جلو رفت و چشم و ابرویی برای شیطانک آمد.

- چیه؟
- می‌دونی... من دربون ترنسیلوانیام، شمام دربون اینجایید... حرف هم رو می فهمیم.

ولی شیطان حرف سو را نفهمید و چون فکر کرد که سو عملا می‌خواهد به او بگوید "نفهم" با نیزه سه سرش سیخونکی به او زد تا عقب برود و کمی هم چپ چپ نگاهش کرد. آنگاه رو به ترنسیلوانیایی های خیره به خودش گفت «اگر کسی خیلی گناه کرده بیاد جلو.» و سپس با اکراه موسش را تکان داد و به نمایشگر چشم دوخت. در آن لحظه سعید حنایی دستش را بالا گرفت و جست و خیز کنان به سمت شیطانک دربان رفت و گفت:
- با عرض سلام و خسته نباشد، آدم ربایی، قتل و تجاوز... جنسی البته. روحی و احساسی و اینا نه.

شیطانک چلک چلک روی کلیدها زد و بعد به سیعد لبخندی زد.
- بفرمایید. مستقیم که برید به محوطه اصلی می‌رسید.

با دیدن سعید که اکنون از پس گیت ورودی برایشان دست تکان می‌داد همگی امیدوار شدند که می‌توانند از آنجا عبور کنند و بیشتر از همه هم هری که پسر برگزیده بود امیدوار شد و جلو دوید گفت:
- سلام، من هری‌ام.
- خب...
- خب به جمالتون.
- چی کار کردی؟ کارای بدت چی‌ان؟

هری گیج شد، چرا او باید کار بد می‌کرد؟ هری پسر برگزیده بود. باید همه کارهایش خوب بود حتی اگر بد بود. ولی خب... شرایط در آن لحظه ایجاب می کرد که به کارهای بدتری که کرده بیاندیشد و او هم دیشید و سعی کرد نقاط تاریک زندگی‌اش را به یاد بیاورد.
- امممم... چیزه... به دامبلدور شک کردم و هیچ موقع به اسنیپ اعتماد نکردم.

شیطانک نگاهی به هری انداخت و دوباره چند کلید را زد و با بی‌حوصلگی گفت:
- بخشیدن. دیگه؟
-دیگه...؟ خب... اررر...
- اررر... انگلیسیه، ما می‌گیم اممم.
- خب باشه آقا ... اممم... آها به تاستون های زندگی ویزلی ها رنگ قهوه‌ای بخشیدم!
- اونو بخشیدن.
- هان؟! واقعا؟!

هری با ناباوری به سمت خانواده دورسلی برگشت.

- خوبه! الان که بخشیدیمش اینجا بمونه پشت در آی بخندیم!

آقای دورسلی این را به زن و بچه اش گفت هرسه با خوشحالی خندیدند و هری با بدبختی نگاهشان کرد. اما پیش از آن که هری حرف دیگری بزند. سو یقه اش را گرفت و انداختش روی میز و گفت:
- سگ خور کردن پنج تا جام هاگوارتز، به کشتن دادن سیریوس و پدر و مادرش و دابی و بدبخت کردن جینی ویزلی و بازی با احساسات هرمیون گرنجر و لونا لاوگود و آزار و اذیت سوروس اسنیپ، دراکو مالفوی و روفوس اسکریمجیور و...
- همینا کافیه. می‌ تونه رد بشه.

هری در حالی که هنوز به پشت سرش و چشم غره‌های سو لی نگاه می‌کرد از در ورودی جهنم رد شد.

-بعدی!

حسن روحانی با شعفی وصف نشدنی روی صندلی نشست. حالا زمان رونمایی از کارنامه اعمال درخشانش بود.
-من...
-اوه اوه اوه... تویی؟ بیا برو... نیازی به بازرسی نیست.

حسن کنف شد. البته پس از فکر کردن به اینکه آوازه اش تا جهنم هم رسیده، کمی آرام شد. از جایش برخاست و با لبخندی از سر رضایت از در جهنم عبور کرد.

-نوبت منه!

شیطان نگاهی زیرچشمی به پشه انداخت.
-بگو ببینم.
-زدن نوامیس، مکیدن خون ملت و درآوردن ادای اقشار مختلف و توهین به جایگاهشون. تازه بی‌تربیت هم هستم.

لبخندی سرشار از رضایت روی لب شیطان نشست.
-خوبه، برو داخل.

نوبت به سو رسیده بود. به عنوان مرگخوار، عمری برای این لحظه آماده شده بود و حالا با اطمینان روی جایگاه اعتراف می‌نشست!







پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#5
ترنسیلوانیا


پست دوم


-هی! پیست... ورنون!

آقای دورسلی نگاه موشکافانه اش را از در و دیوار سلول برداشت و به طرف همسرش برگشت.
-چی شده؟
-در و دیواراشونو دیدی؟
-آره اتفاقا منم می‌خوا...
-معلومه که تا حالا اینجا رو تمیز نکردن. چرک از سر و روش می‌باره! معلوم نیست کی نقشه‌ی ساخت اینجا رو طراحی کرده که انقد زشت و ناموزونه! این سلوله که شبیه گلابیه. اصلا اینا همه‌شون... چیزی می‌خواستی بگی؟
-نه، هیچی.

اشتیاق ورنون دورسلی برای بیان ایده بی نظیرش کور شد. بین جمعیت کمی جلو رفت تا شنونده دیگری پیدا کند.
-خودشه! تو مسئول اینجایی، درسته؟

سو کمی مکث کرد و چند بار مسیر نگاه ورنون را دنبال کرد تا مطمئن شود مخاطب را به درستی تشخیص داده است.
-اون دیوانه سازه. نگهبان اینجاست. مسئولش منم.

ورنون رویش را برنگرداند.
- داشتم می‌گفتم، ببین این در و پیکراتون مشخصه اصلا پیچ و مهره نداره. اصلا معلوم نیست به کجای دیوار وصله. من می‌تونم یه تعداد دریل با قیمت مناسب براتون تهیه کنم که باهاشون این میله ها رو محکم وصل کنید به دیوار و هیچوقت جدا...
-ولی اینا با جادو وصلن!
-هیچ چیزی به اسم جادو وجود نداره! اینو خوب تو گوشات فرو کن!

اولین باری بود که یک دیوانه‌ساز نسبت به چیزی حس اشتیاق نشان می‌داد. نه تنها خودش، که دیوانه‌سازان دیگر را نیز باخبر کرد تا با هم درون سلول را تماشا کنند. هیچ یک از آنها تا به آن روز، کله ای به قرمزی ورنون دورسلی ندیده بودند که به آن شدت از گوش‌هایش دود خارج شود!
البته این تنها چیزی نبود که توجهشان را جلب کرد.

-آقو یکی این غول بیابونی رو جمع کنه. لِه لِهُم کرده. تمام تاولام ترکید. از هیچ نقطه‌ای نَمی‌تونم رو زمین وایسم. ووی ووی ووی. چه دست سنگینیم داره مرلین‌نشناس!

گراوپ که تا آن لحظه گوشه ای نشسته و حسن مصطفایش را گرز می‌داد، با نگرانی به طرف برادرش برگشت. اما هاگرید در وضعیتی نبود که بتواند کمکش کند. یکی باید به داد خودش می‌رسید!
-بهت گفتم هیچکس حق نداره جولوی من هری پاتر رو نیش بزنه!
-بابا تو چته! خودش انقد سفت نیست که تو هستی!

هری فین‌فینی کرد و دستش را جلو آورد.
-براز بزنه هاگرید. یه بچه‌ی یتیم و زخمی و زندانی برای یه بدبخت کامل بودن فقط نیش‌خوردن رو کم داره. بزن پشه.
-نــــــــــــه! منو بزن ولی هری رو نزدن!
-تو اصلا معلومه گوشتت تلخه. نیش منم از این همه چربی رد نمیشه. هری جان بده بزنیم!

دیوانه ساز ها تا آن زمان با چنین زندانیانی مواجه نشده بودند. احساس فلاکت و بدبختی می‌کرد که طبیعی بود، ولی بدبخت ترینشان همانی بود که گیر عباس موزون افتاده بود.

-الان شما نه زنده ای و نه مرده. درسته؟

جوابی نشنید.
-به من بگو... الان تمایل داری به زندگی برگردی یا کلا بترکی و این دنیا رو ترک کنی؟

دیوانه ساز با اشتیاق سر تکان و داد و دست های کپک زده اش را بارها به نشانه عدد دو تکان داد. اما کسی نگفته بود که چنین امکانی برایش فراهم است.
اوضاع آشفته تر از آن بود که کسی از عهده مدیریتش بر بیاید. باید به سرعت چاره ای می‌اندیشیدند!

****


- نشد با شاخه‌هام ...
- هی هی!
- بغل کنم تورو.
-هی هی!
- تمام حرف من!
- هی هی!
- برو برو برو.

محسن چاوشی در اتوبوس نشسته بود و برای ترنسیلوانیایی ها آواز می خواند و آن ها هم بدون توجه به محتوای ترانه هی هی می کردند و دست می زدند و خوش بودند و راننده اتوبوس هم که مارولو گانت بود و از این قرطی بازی ها خوشش نمی‌آمد هندزفری در گوشش گذاشته و به تفسیر ورد مرلین گوش می‌داد و چیزهایی راجع به این که این دنیا دیگر به درد نمی‌خورد گفت و یک اشاره هم به وزیر که توپ جمع کنشان بود کرد که « بابا اینا رو بنداز تو گونی تا آدم بشن.» و برای وزیر هم که از خودشان - نه خود ترنسیلوایشان که همان خودشان معروف - بود و بخاری از وی بلند نمی‌شد و می رفت روی اعصاب مارولو و او هم سر دست اندازها پایش را روی گاز می‌گذاشت و توی چاله‌ها می افتاد و به درک که اتوبوس خراب می‌شد و اولا که وظیفه خودشان بود آسفالت را درست کنند و دوما هرچه از آن ها می‌کند غنیمت بود و اگر او نمی‌گرفت خودشان می بردند و فرار می‌کردند و می‌رفتند معلوم نیست کدام جهنم درّه‌ای و به ریش او که صادقانه و باشرافت کار کرده بود می خندیدند، ولی غافل بودند که مارولو نه شرافت داشت و صادقانه کارکرده بود و یک نیش خند زد و در همان لحظه رسیدند و بقیه فکرهای راننده ماند برای بعد.

ساختمان تیمارستان شلمرود تانزانیا ساختمان مخوفی بود؛ برج و باروهای بلند داشت و اطرافش آدم‌هایی زامبی‌طور می‌چرخیدند و دستشان تبر و نیزه و سلاح های مرگبار بود و برای بهبود دکوراسیونش نیز مقداری از دست و پا های پست قبل را این طرف و آن طرف ریخته بودند تا حرام نشوند و حیف است و اصراف درست نیست. جلوی دروازه‌اش هم یک پرستار درشت هیکل با ریش و سبیل و موهای فر و ابروهای پرپشت پیوندی و پیراهن آبی یقه بازی که تا بالای زانوهای عضلانی‌اش می‌رسید به تن داشت و بغل پایش هم وینکی بود.

- یالا! پیاده شد تا وینکی دید! وینکی جن ازاتوبوسپیادهکننده خووب؟
-بیا برو تو! این کی اومد بیرون!

پرستار درشت هیکلی وینکی را برداشت و پرت کرد داخل ساختمان. بعدش آمد داخل اتوبوس و دانه دانه ترنسیلوانیایی‌ها را پرت کرد داخل و بعدش اتوبوس را خورد و عاروق زد و با عاروقش مارولو که پشت فرمان بود و پرستار ندیده بودش بیرون افتاد و پرستار هم او را برداشت و پرتش کرد داخل تیمارستان و بعد از آن خودش را پرت کرد که افتاد روی اعضای تازه وارد.







پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#6
ترنسیلوانیا


پست سوم

قبل از اینکه تابش آفتاب داغ چشم بازیکنای دو تیم رو کور کنه، مولکول‌های لجن زودتر راهشونو به سمت عصب بویایی باز میکنن که به موجب این فرایند، حضار یکی پس از دیگری کف و خون بالا میارن.

«چه حال کثافتی‌ام. عح عح عح. نمیدی بزنیم حداقل بده این خون رو بخورم. سفت نباش اینقد! »

این رو جناب پشه، مدافع تیم ترنس میگه و بی مقدمه به نوشیدن خون ناشی از تهوع برادران و خواهران دو تیم مشغول میشه و بقیه همچنان تو شوکن که کدوم جهنم دره‌ای هستن.

«اینجه روستا ما هسته! روستایی غیرت داره. »

«چقد گرمه لامصب! »

«احیاناً کتاب نمیخوندیم الان همگی؟ »

«ما چهارتا چرا ولی شما کجا بودین؟»

«اوف! گرمه! هوووف! باس لخت شیم. همگی لخت شین! »

«عاقو محرمه! اینکارا چیه! شرم! خجالت! جادوگر سیزده ساله! »

«لخت شدیم سینه بزنیم دیگه. چقد منحرفی تو! »

«حاج عاقا قرائتی، بسم المرلین! بفرمایید بالا عاشقان سینه چاک منتظرن! »

«نکنه بوی ذهن منحرف توعه؟ اه اه! مغزلجنی! »

«به به به به! چه هلوهایی! بدید بزنیم بریم! »

«ما چهار نفر بودیم. این همه پرسنل از کجا اومدن یهو؟ مگه نگفتم تو زمین بمونید جامون رو نگیرن؟ »

«خاعععک! چهار‌چوقدستی‌دارا رو هم با خودتون آوردین اینجا؟»

«اینجا کجاس واقعا؟ پورتکی بود کتابه؟»

«گایز! گایز! :پرنس:»

توجه همه به سمت پرنس جلب میشه که از ناکجا ظاهر شده که فقط بگه گایز گایز و غیب بشه اما به موجبش نگاه ملت به میدونی وسط آبادی متعفن و کوچیکی بیوفته که جمعیتی با لباس‌های تیکه‌پاره دور تا دورش جمع شدن تا چیزی رو تماشا کنن.

«نگاه کن تورو خدا. لباس‌های این مردم بی نوا رو ببینید! لعنت خدا بر طاغوت! برین کنار محمود اومد. »

قبل از اینکه مموتی فرصت عرض گلواژه پیدا کنه، اعضای دو تیم جلوتر راه میوفتن و از بین جاده لجن‌آلود راهشونو به میدونی باز میکنن که صحنه برگزاری مراسم اعدام زنیه که با طناب به چوب بسته شده و زیر پاهاش هیزم چیدن.

«مردم! آگاه باشید که این ساحره خبیث، این وندلین عجیب و غریب، 47 بار به اعدام با آتش محکوم شد و هر بار به حیله‌ای از این آتش جست. سرور ما، پادشاه عادل ما، هنری کبیر این بار امر کردند که ضمن سوزاندن این ساحره خبیث، تا جای ممکن راه حقه و حیله رو ازش بگیریم!»

«شکوفه‌هایم! »

«وندلین؟! »

«کدوم تسترالی زمان برگردون زده؟ عاقا نکنید از این شوخی خرکیا! »

«هولی شراره! اینجا قرون وسطی‌ست! »

«دوستان خف کنید! چوبدستی چیزی دارین بشکونید یا بکنید تو حلق من! تکرار میکنم، فقط توی حلق من. دست به دست کنید نیکلاس بشنوه تو زمان حال! این ماگلا میسوزونن جادوگرا‌ رو! به من اعتماد کنید. من تاریخ بیست میشدم همیشه! »

قبل از اینکه بازیکنان و پرسنل دو‌ تیم بتونن جابجایی‌شون تو زمان رو هضم کنن، جلاد زره‌پوشی‌ که حکم مرگ رو‌ میخوند به سمت ساحره حرکت میکنه و شمشیرشو‌ بالا میبره و میزنه جفت دستای وندلین رو قطع میکنه.

حضار: «»

وندلین: «»

جلاد: «خنده چیه؟ »

وندلین: «دست از ساحره بسته باز کردن آسانست. مرد آن است که دست صفات که کلاه همّت از تارک عرش در می‌کشد، قطع کند! »

ملت: «نمنه؟ »

دو‌ تیم سریعا از بیم لو‌‌رفتن و‌ دهن‌لقی، پرسنل و‌ بازیکنای‌ ماگل‌شون رو میکنن تو گونی و سعی میکنن از جمعیت فاصله بگیرن. جلاد اما قبل از اینکه به وندلین لذت مازوخیستی تو آتیش سوختن رو هدیه بده، دوباره شمشیرشو بالا میبره و این بار میزنه پاهای وندل رو قطع میکنه.

وندلین: «واااهاااهاییی! بدین پای سفر خاکی می‌کردم. قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید! »

جلاد یه سیخ میاره میکنه تو چشای وندلین و تخم چشا رو در میاره و پرتاب میکنه تو جمعیت که بچه‌ها باهاشون توشله‌بازی کنن. در حرکت بعدی جلاد کارد میوه‌خوری در میاره از جیبش و شروع میکنه به بریدن گوش و دماغ وندل!

«جلاد! بی‌زحمت این بیلبیلکا رو از دماغ و گوشم در بیار! طلان. یادگار بی‌بی‌مه! »

جلاد بی‌توجه به نرخ طلا، همه رو بیت کوین میکنه بدون توجه به آینده (بیت کوین برای بار اول در قرون وسطی شکل گرفت) و گوش و دماغ پُر و نگرفته وندل رو پرتاب میکنه جلو سگ و سگ میخوره و در دم خشتک به خشتک آفرین تسلیم میکنه. بهرحال گوشت ساحره حرومه، خوردن نداره. در حالیکه جمعیت سوت میزدن برای جلاد، دو تیم همچنان در تلاش بودن بدون جلب توجه فاصله بگیرن از جمعیت اما افرادی شنل‌پوش و عصا‌بدست به انتهای جمعیت اضافه شدن و کار دو تیم سخت شد.

«فکر کنم بخشی از تاریخ شدیم! »

«من نمیفهمم! مگه کوییدیچ بازی نمیکردیم؟ »

«چقد گفتم بیاین نصف کنیم زمین رو. قناعت کنیم. هی گفتید نه. کتاب و فلان! هر چی می کشیم از کتاب کوفتیه! »

«اگه مردیم به ننم بگین کارنامه‌م زیر فرشه. ناراحت نشه موقع خونه‌تکونی! »

توجه همه برمیگرده سمت جلاد که هیزم زیر پیکر بی دست و‌ پای وندلین رو آتیش کرده و داره به خیال خودش جیگرشو کباب میکنه. جلاد جیگر کبابی وندل رو میندازه سمت ماگل‌های قرون وسطایی.

«نوش! جیگرشو ویژه پنیری زدم براتون! نوش! »

«واااهاااهااای! »

«چرا میخند وندل؟ چرا نمیمیری؟ »

«اون جیگرم نبود! مثانه م بود، که اتفاقا کلی سنگ دفع نشده توشه. واااهاااهاااای! »

صدای خرد شدن دک و دهن و دندون بعضیا شنیده میشد که ناچاراً سنگا رو با دندوناشون تف میکنن و میشینن یه گوشه تا بشر متمدن شه که برن دندون پزشکی! سنگ‌های مثانه وندل میوفته جلوی بچه ماگل‌های خلاق و اونا باهاشون سنگ کاغذ قیچی بازی میکنن و اینجاست که این بازی اختراع میشه. در‌ همین حین از مثانه پخته شده رگبار‌ سنگ مثانه میباره تو سر و صورت ملت.

«واااهاااهااای! ببخشید یادم رفت بگم. من قبل اعدام زیاد آب خوردم که حرارت آتیش حس نشه! واااهاااهااای! شوخی کردم. دیابت دارم قندم بالاس! »

نیکلاس فلامل از تیم دیگه‌ای از زمان حال ظاهر میشه وسط این اعدام قرون وسطایی و چنتا سنگ مثانه ورمیداره و میبره زمان حال تا جای سنگ جادو بندازه به ملت! حسن مصطفی اما برخلاف دو تیم، به سمت وندل مشتعل شده حرکت میکنه و‌ در حرکتی انتحاری فک‌ میکنه حضرت ابراهیمه (جوگیری های جادوگر‌ مسلمان تحت تاثیر داستانهای کتاب دینی) و می‌‌پره بغل وندل تو آتیش!

«ووی ووی ووی! یهنی داغون شدماااا! له له هسوم! نه نمیخندوم.»

پرسنل تیم ترنس برمیگردن و برای لحظه‌ای به حسن خیره میشن.

«مداخله کنیم؟ »

«نااااح! »

«نه باو. ولش کن. چه حرفیه! طرف زوپس گورستان رو گلستان کرده. این آتیشو نمیتونه؟ نگاه کن چیطو میخنده پدر بلاجر! »

این بار اما حسن شکر مازاد بر نیاز میل میکنه و دچار سوختگی‌ نود درصد میشه اما چون بلاجره، هم‌تیمی‌هاش خیلی به این موضوع‌ توجهی ندارن. از انتهای جمعیت مستقر در میدون، افراد شنل‌پوش و عصا‌بدست به سمت محل اعدام حرکت میکنن و ضمن ادای زمزمه‌هایی اهورایی، شعار مرگ‌بر‌شاه سر میدن و اعضای دو تیم‌ رو هم به زور با خودشون به جلو میبرن.


مقابل قلعه هنری

قبل از اینکه اعضای دو تیم به خودشون بیان، اجباراً در قالب سیاهی لشگر به ارتش متحد جادوگران و ساحره های شنل‌پوشی ملحق شدن که قلعه پا‌دشاه انگلیس قرون وسطی رو محاصره کرده و به دنبال انتقام هست. دروازه قلعه باز میشه و‌ لشگر‌ ماگل‌ها بدون مقدمه با اسب‌ و تیر و کمون و شمشیر و سنگ و تف و سیرابی میریزنن سر جادوگران و در مقابل با زمزمه های آیت‌الکرسی‌مانند (در قرون وسطی هنوز وردهای کوتاه رایج نبودن)، اخگرهای رنگارنگ طلسم‌ها و وردهای مرگبار از سپاه جادوگران به سمتشون شلیک‌ میشه.

دو لشگر مثل سگ میزنن همدیگه رو تیکه پاره میکنن در حدی که سگ های ولگرد اونجا پوکرفیس‌ میشن. جنگ به شدت ادامه داره. تخم چشم‌ها و کله‌های جانبازان و شهدای جنگ‌ تو هوا شناور میشن و اینجاست که ایده‌ای درخشان به طور مشترک‌ و همزمان در ذهن اعضای دو تیم شکل میگیره که پشت تپه‌ای از جنازه‌ها سنگر‌ گرفتن.

«این چشما مثل اسنیچ می پرن این ور اون ور! »

«این کله ها منو یاد کوافل و بلاجر میندازن! »

«بزنیم؟ »

«بزنیم! بازی نکرده از دنیا نریم! »

«به به به به! اول بده بزنیم بریم! »


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۲:۱۳:۲۱






پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#7


ترنسیلوانیا


پست چهارم


روز مسابقه

«دینگ دینگ! ایستگاه ورزشگاه نقش جهان. داخل پرانتز، در حال تعمیر!»
 
با صدای اعلان ایستگاه، مسافران اتوبوس شوالیه که از قضا بازیکنان دو تیم رقیب هستن، با عصبانیت و نارضایتی یکی بعد از دیگری از روی صندلی‌هاشون بلند میشن و به سمت ورودی ورزشگاه حرکت میکنن.
 
«در حال تعمیر! خجالتم نمیکشن! بیست سال در حال تعمیره! از افتتاحش در حال تعمیره! شبیه خر شِرِکیم؟ »

«مارو با اتوبوس عمومی میفرستن که آی بودجه نیست! بودجه زوپسو خرج ننه وردپرس میکنن! مادرزوپسی‌ها! »

«فحش نده یارو! بچه نشسته! »

«بگو پاشه. اصن سرپاش بگیر. یعنی چی! »

«خودمو نمیدونم ولی تو خود خر شِرِکی! »

«عاقو هل نده! تماشاگر کمه فرستادن ماروهم صف بلیط! بازیکنا هم باید بلیط بخرن! ووی ووی ووی! »
 
توی ازدحام خیالی جمعیت دو تیم چهار نفره و یه خروار سوژه واهی و چهارتا تماشاگر، دشنام‌ها راه به جایی پیدا نمیکنن و جریان به سمت ورزشگاه در حال تعمیر سرازیر میشه. بدون هیچ مقدمه‌ای بازیکنان دو تیم جاگیر میشن و با سوت «پدر پدرام جاگسن» بازی شروع میشه.
 
نیکلاس فلامل در نقش مدافع تیم «به خاطر یک مشت افتخار» ضمن زمزمه دعاگونه فحشای ناموسی خطاب به دورسلی ها، چهارپنجتا سنگ جادو و پاره آجر و کلوخ پرتاب میکنه سمت بازیکنای تیم ترنسیلوانیا که همگی میشینن وسط صورت ناصرالدین شاه، مهاجم تیم مذکور!

«سلمـــــــــــــــان! بیا اینارو از تو چشمان همایونی‌مان پاک کن! از مهد علیای جادوگران‌زمین هم فاصله بگیر مردک! کفایات مذاکرات عاقا! سر رات جیرانم بیار! »
 
به دنبال در رفتن کوافل از زیر بغل سلطان صاحب خران؟قران؟، دیانا کارتر، مهاجم حریف توپ رو قبل از به زمین افتادن رو هوا می‌قاپه و در حرکت سریع بعدی به راحتی از کنار بازیکنان و خدمه تیم حریف که سعی در کنترل بچه لک‌لک وحشی داشتن پرواز میکنه و خودش صاف از وسط دروازه حریف رد میشه ولی کوافل قبل از رسیدن به حلقه دروازه توسط حسن مصطفی در نقش بلاجر خرد و خاکشیر میشه تو هوا.
 
قبل از اینکه هری و دادلی مشترکاً در پست جستجوگر ترنسیلوانیا و لیلی، جستجوگر تیم حریف بتونن به اسنیچ نزدیک بشن، بچه لک‌لک نورسیده از بین دست همه فرار میکنه و سر راهش بلاجر مصطفی رو می بلعه و با فاصله چند سانت اسنیچ رو هم یه لقمه خامش میکنه و با چهره‌ای بشاش و پدرسوخته میشینه رو حلقه دروازه!
 
دادلی: «دیدی چیکار کردی پاتر؟ راحت شدی؟ میگم مامان بابا شام بهت جوراب منو بدن بخوری! »

هری: «برو بچه! برو کنار از سر راه تا مثل عمه‌ت بادت نکردم! من شام جینی میخورم. ولدمورت میخورم. هورکراکس میخورم. همتونو میخورم و شماها هیچی نمیخورید. من همه چی ام. آغاز و پایان منم. »
 
هری جاروشو تخته گاز میکنه سمت لک‌لک که زنده زنده بخورتش اما با سوت داور، بازی متوقف میشه. همه بازیکنان و پرسنل دو تیم سوار بر جارو دور لک لک حلقه میزنن. نارلک جلو میاد و سعی داره پادرمیونی کنه که نوزاد تازه از تخم در اومده‌ اسنیچ رو پس بده.
 
داور: «قدم نو رسیده مبارک نارلک جان! رو نکرده بودی بلا! میشه حالا بگی اسنیچ رو پس بده و بره گوربه‌گور شه تو طبیعت؟! همون یه اسنیچو داریم. »
 
نارلک در حالیکه سعی میکنه منقار کیلومتریشو از لابلای پر و پاچه بازیکنای دیگه عبور بده و فرو کنه تو حلق بچه لک‌لک، رو به داور میکنه و میگه:

«من معذرت میخوام! لک‌لک نورسیده دلبند من متابولیسم پیچیده‌ای داره. لطفاً صبور باشید. »
 

پنج ساعت بعد...
 
خورشید در آستانه غروبه. ورزشگاه سالهاست در حال تعمیره و سرویس بهداشتی نداره و فشار رو همه زیاده. آب قطعه. عطر مشهدی کارساز نیست. همه دارن عادت میکنن به شرایط. برای عادی‌سازی بیشتر، شوخی شهرستانی با اجازه داور مجاز اعلام شده. صدای ترق تروق تخمه شکستن تو ورزشگاه طنین انداخته و بازیکنا و پرسنل دو تیم پیژامه‌هاشونو پوشیدن و یه عده لحاف تشک انداختن. بچه لک‌لک همچنان رو حلقه چمباتمبه زده و حتی اذان مغرب میگه (فتبارک المرلین احسن الخالقین) اما حاضر نیست اسنیچ رو پس بده همه میفهمن این یعنی تربیت دینی مانع دزدی و حرومخوری بچه نمیشه! کمی به دور از لک‌لک اسنیچ خور، پویان مختاری از فرصت استفاده میکنه و پیام بازرگانی اینستایی‌ش رو روی بیلبورد ورزشگاه میرِر میکنه.
 
«آینده هر تخمی به مراقبت گرم والدین بستگی دارد. دیگران نگران تخم‌های خود نباشید. موسسه خیریه تخم‌پوشان دلیر بیست و چهار ساعت شبانه روز هفت روز هفته به طور رایگان با فقط هزار گالیون! روی تخم‌های شما والدین گرفتار می‌نشیند و آنها را گرم می‌کند.»
 
و تصویر گفتگو با غازی رو بیلبورد نقش می بنده که تو میکروفون جیغ‌جیغ میکنه و براش زیرنویس درج میشه:

«از وقتی پویان اینا نشستن رو تخمام، بچه هام همه دکتر و مهندس و پروفسور شدن! همشون جهشی میخونن و هیچ چیزی برای من مادر مهم‌تر از دیدن پیشرفت تخما و بچه‌هام نیست. با وجود این موسسه خیریه دیگه با خیال راحت صبح تخم میذارم و میرم آنفولانزا پخش میکنم و شب میام. تخما همچنان گرم گرمن. پویان! خیلی تخم‌دوستی! ماچ بهت.»
 
به اشاره چوبدستی داور، بیلبورد ورزشگاه میترکه. جستجوگرای دو تیم سطل به دست به بچه لک‌لک نزدیک میشن و توی دفعیجات جاندار دست و پا میزنن تا اسنیچ رو زودتر پیدا کنن و برنده بازی بشن اما چیز جز زنان ناصر‌الدین شاه، هورکراکس‌های لرد سیاه، منوی مدیریت زوپسستان و حسن مصطفی ووی ووی ووی گویان رو لابلای نوتلای جاندار پیدا نمیکنن.
 
داور: «این بچه لک‌لک لج کرده. دو شقه‌ش کنید! تشریحش کنیم. »

نارلک: «نعـــــــــــــــــــــــــــــــــــــن! نکنید. دست نگه دارین. من بچه داری بلد نیستم. بیاین همفکری کنیم. بیاین با زبون کودک مذاکره کنیم باهاش. بچه من عاقله. »
 
همهمه‌ای شکل میگیره و هر کی از جایی تلاش میکنه بچه ‌لک‌لک رو مجاب به تحویل اسنیچ کنه...

«من حیوون شناسم. حیوونم اصن. باس ماهی بش بدیم تا پس بده! بیا. تیس تیس تیس. بیا لکی. بیا ماهی بخور!»

«چیکار میکنی مردک غول! این پای منه کردی تو حلقشاااا!»

«با حموم آشنایی داری عزیز؟ پاشویه چطور؟»

«برین کنار. من با یه اَکیو میارمش بیرون!»

«این چیه بیرون آوردی ازش!»

«تخم چشمشه. بذار سر جاش.»

«برین عقب. شماها بچه داری بلد نیستین. باید آروغ بگیریم ازش.»

«نه. نه. اشتباهه. باید روم به دیوارش کنیم خجالت بکشه.»

«پــــــــق!»

«چی بود؟»
 
درست قبل از رسیدن به آستانه‌ی رضایت، ماگلی از سکوی نیمه‌کاره ورزشگاه با اسلحه شکاری‌ش که بی شباهت به آر پی جی نیست یه گلوله وسط منقار بچه لک‌لک خالی میکنه و قطعات اسنیچ با همراه عروق و بافت و استخون لک‌لک می‌پاشه تو سر و صورت ملت!
 
‏«»

«صفر صفر برابر! »

«ویدیو چک لطفاً! اه مرسی! »

«چرا ورزشگاه پنهان نیست از این ماگلا؟ »

«بعله! تخم کج به مقصد نمیرسه! »

«بعله! باد آورده رو باد میبره! »

«بعله! تخم حروم خوردن نداره! »

«اگه تموم شد پیامای اخلاقی تون، یکی گردن منو از لای این روده کیلومتری بیرون بکشه. »

«اوه! داشت یادم میرفت. بعله! We suck at parenting. »

«زبون مادری رو پاس بدار! »
 
«زبون، مادر بدبختیاس! »

«خیر! مادر، زبون بدبختیاس! »

«ممن! بیا! تموم شد. »

————

گرگی در دوردست ها زوزه میکشه. تو تاریکی شب نارلک داره تک‌تک حضاری که قطره خونی بافتی رگی چشی چالی از بچه لک‌لک پاشیده بود روشون رو زنده زنده با منقارش وسط زمین ورزشگاه دفن میکنه تا خاکسپاری درخوری برای بقایای لک‌لک حروم‌تخم و دزدیش گرفته باشه.

پایان!







پاسخ به: نحوه برخورد،فکر کردی کی هستی!؟
پیام زده شده در: ۶:۰۴ یکشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۱
#8
سلام به دوستان خوب جادوگرانی

مدت زیادی میشه اینجا زیاد سر نمیزنم ولی کم و بیش در جریان اتفاقات مختلف هستم و در پشت صحنه مشغول همفکری برای آینده سایت و یه سری برنامه‌ها هستیم.

احساس کردم لازمه یه پست اینجا بزنم نه برای هشدار یا یاداوری قوانین بلکه برای اینکه کنار همدیگه به یه درک و فرهنگ درست از رفتار سالم در محیط ایفای نقش سایت برسیم که جلوی دلخوری‌ها رو بگیره.

ما همه اعضای یه سایتیم، افرادی هستیم که یا فارسی زبان مادری‌مونه یا بهرحال یکی از زبان‌هایی هست که بهش تسلط داریم. با این حال هر کدوم از ما ممکنه بزرگ شده‌ی یه فرهنگ خانوادگی یا محلی متفاوتی باشیم که خواه ناخواه تاثیر زیادی در خیلی از رفتارها و حرفامون داره، خصوصا در موارد چالش‌برانگیز که نیاز می بینیم مقابل یه حرف نامناسب یا توهین‌آمیز جوابی بدیم.

به نظر خودم قبل از هر حرفی علیه عضو‌ دیگه ای چه در پست ها، چه چت‌باکس، چه رول ها، یه بار دیگه به نوشته تون فکر کنید. حوصله به خرج بدین. تمام ابعاد احتمالی و عواقب حرفتون رو پیش بینی کنید. خودتونو بذارید جای عضو دیگه که ممکنه از دنیا و طرز فکر کاملا متفاوتی نوشته شمارو بخونه. این مساله همیشه در مورد محیط های تعاملی مثل این انجمن‌ها وجود داره و نیاز داره همه همکاری کنن که فضا حالت مسموم پیدا نکنه، یه محیط شاد و امن باشه برای تفریح ایفای نقش تون.

اگر عضوی به عمد و بدون مقدمه یا حتی با کینه از گذشته، فضا رو به سمت توهین و درگیری میبره، ایده‌آل اینه به مدیران سایت اعتماد کنید که پیگیری خواهند کرد نه اینکه گروهی یا فردی حمله کنید و جواب مشابه بدین. درسته، با توجه به فضای اجتماعی و ریشه های فرهنگی خیلی از ماها، سخته جواب ندیم و حس میکنید حقتون ضایع شده، بهتون توهین شده و باید مقابله کنید. اما بهترین روش نیست که هیچ در واقع پر از ضرر هم هست و مدیریت کارش برای دفاع از حق شما در چنین مواردی سخت تر میشه.

قطعا دوس ندارین تفریح‌تون به جای لحظات خوب و شاد جاشو به دلخوری و درگیری و کینه و توهین بده. بنابراین توصیه میکنم هر گذشته ای هر چی بوده رو بذاریم کنار و از این به بعد بیخیال حرکت فرسایشی بشیم. جو رو تا جای ممکن خوب نگه داریم و نحوه برخورد رو تغییر بدیم.

ممنونم







پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۲:۰۶ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۰
#9
ای عاقو! ای بانو! بجنب مملکت از دست رفت. ووی ووی ووی!
اینجانب به عنوان غلام جامعه جادوگری حکم تیر (آوادا) میدم. هر کی به دفتر وزیر نزدیک بشه توسط عوامل پشت صحنه هدشات میشه. همین دیگه. برین سر درس و مشق تون حتی اگه هاکوارتز تعطیله. شما بخونید.
ووی ووی ووی!







پاسخ به: تابلوی اعلانات
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ یکشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۰
#10
اطلاعیه شماره 25 ترم تابستان (ترم 25 ام)

قهرمان جام مدرسه و پایان ترم هاگوارتز


گروه ریونکلاو موفق شد با کسب 391.66 امتیاز قهرمان جام مدرسه شود. مدیریت مدرسه این قهرمانی و همچنین قهرمانی جام کوییدیچ را به ریونکلاوی ها و بازیکنان تیم کوییدیچ این گروه تبریک عرض می کند.

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


به همه مشارکت کنندگان در این ترم، چه اساتید، چه دانش آموزان، چه طراحان سوژه ها، چه داوران خسته نباشید میگم و ممنونم. این ترم با تغییر اندکی بر اساس قوانین و مجموعه تدوین های مرحوم پروفسور اسلاگهورن اداره شد و مجدداً جا داره ازشون تشکر ویژه کنیم.

با آرزوی سلامتی و موفقیت برای همه!
حسن مصطفی

-------

* مدیریت جدید مدرسه در آینده ای نزدیک معرفی خواهد شد و زمانبندی های ترم بعد نیز در همینجا اعلام می شود.












هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.