هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: عذیذم، عذیذم، وزارتت موبارک!
پیام زده شده در: ۳:۱۲ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
#1
لوسی ویزلی، از ابهت پدر آرتورویزلیسون ها خجل شو!
ایشان حتی هشتگ مقدس #تا-زوپسشو-پس-نگیریم-آروم-نمیگیگیریم. را هم در سخنان گرانقدرشون به کار بردن!

به هر حال، ویلبرت عزیز وزارتت رو تبریک میگیم، چشم حسودان زوپس نشین و حومه کور.


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: هماهنگی های تیم ترجمه
پیام زده شده در: ۱:۱۸ چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۹
#2
ریشه یابی نام پاتر ها تا اخر بهمن.


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ یکشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۹
#3
دانگ با خشم سرشو به سمت صدای گوش خراش و سوهان مانندی که کوچه رو روی سرش گذاشته بود، برگردوند.
ماندانگاس با چشم به دنبال صاحب صدا گشت اما قبل از پیدا کردن اون، کریس چمبرز رو دید که با هیکل گلادیاتوریش، مثل یه اسب به سمت بساط سر کوچه میدوید.

*چند ثانیه قبل، از نگاه کریس*

با وجود گذشتن چند ساعت از ظهر، هنوز گرمای هوا آزار دهنده بود. باید هر چه زود تر به مغازه چسب فروشی میرفت و برای چسباندن اعلامیه های "زندانی فراری، تحت تعقیب، به دام قانون افتاد و..." به مقدار لازم چسب تهیه میکرد و هرچه زود تر به وزارتخانه برمی گشت.
کریس در همین افکار بود که ناگهان صدای گوش خراش توجهش را جلب کرد.

-بدو بدو کاکو حراجش کردوم تابلوی مونالیزا دو، بیست گالیون بدو بدو که نخری از دستت رفته.

در اکثر مواقع مغز کریس قبل از تجزیه و تحلیل دریافتی ها، دستور صادر میکرد.
کریس تا بتواند در فرصت مناسب به درک اصواتی که شنیده بود بپردازد، پاهایش را دونده به سوی بساط نقاش دید.

-به به خوش اومدین، صفا آوردین. بفرمایید، بفرمایید.
از برازندگی قد و قامتتون مشخصه آدم هنر دوستی هستین. مطمئنم با دیدن این اثر هنری زیبا، دریچه های عرفان در هنر به روی شما گشوده خواهد شد.

*پشت سطل زباله*


دانگ با چشم هایی که شراره های خشم از اونها تراووش میکرد به گلابی تخم مرغ خور و بساطش زل زده بود. همه ی نقشه هاش به باد رفته بود.

-اوستا این بچه هم خیلی با استعداده ها!
-آره اصلا استعد.... تو اینجا چه غلطی میکنی تام؟ مگه نباید تو مغازه باشی؟
-خب، خب راستش...اصلا اون داره چی میفروشه؟


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: تولد هفده سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ شنبه ۱۳ دی ۱۳۹۹
#4
جملات و کلمات عجیب و غریب و پر آبو تاب و رسمی، باعث میشه حس واقعی منتقل نشه.
پس به ساده ترین گفتار و با همه ی احساسم، "تولدت مبارک جادوگران".
از همون اول اولش که عله باشه تا همین اخر آخرش که پدرام و دوستان باشن، ممنون...سایت و همه کاربراش به همه ناظر ها و مدیر ها مدیونن، مدیون بخاطر دنیای سحر و جادویی که برامون ساختین و سرپا نگهداشتین.
ممنون بابت این که یادمون دادید چطور زندگی رو قشنگ تر ببینیم.


پ.ن:تولد ۱۸ سالگی جادوگران دیدنیه! امید وارم باشم و به سن اعدام(!) رسیدنشو ببینم.

ویرایش: تولد؟ اونم بدون من؟ من نباشم کی بگه لگ دارم؟ البته خیلی ها میگن ولی منم میام.


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱۳ ۲۳:۳۷:۳۱

نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۹
#5
سوروس اسنیپ از تیم تفاهم داران و اما ونیتی از تیم مارا


سوژه: فریب!



فلش بک-

گابریل با شادی فراوان گیسوان نارنجی رنگش را برای بار هزارم، در آیینه برانداز کرد. به خوبی بافته شده بودند و کلاه حصیر بافت یاسی رنگش با وجود ناهماهنگی با رنگ نارنجی، با موهای بافته شده گابریل ترکیب زیبایی را رقم زده بود.
با وردی وسایلش را از روی زمین بلند کرد و پس از وداعی جانسوز، تالار ریون کلاو را ترک کرد. البته در دلش خوشحال بود، میدانست کریچر هرچقدر هم که خوب زمین های تالار اسلیترین را بسابد، باز هم آنتی باکتریال کار نمیکند.

مثل مادری که نگران فرزندش باشد، با چشم هایی لرزان از بغض به دالان ریونکلاو نگاهی دیگر بار انداخت.
آیا دوستانش به خوبی از مکتب کیلینگرایی گابریل بهره برده بودند؟ بعد از او هم تالار شفاف می ماند؟

مدتی از پایان ترم هاگوارتز میگذشت. همان ترمی که دردسر ساز شده بود!
عفریـ...:) "ببخشید اشتباه لفظی راوی بود." ساحره ای زیبا رو، از تالاری دیگر به اسلی آمده بود و جایگاه ناظر را تسخیر کرده بود.
اوایل بخاطر ترم هاگوارتز تحملش توفیقی اجباری بود ولی حالا... واقعا چرا نباید به تالار خودش بازگردانده میشد؟
او آبا و اجداد اصیل زادگان را از گور بیرون میکشید و شفاف میکرد، آنقدر شفاف که اخیرا بینز به علت شفافیت بسیار حتی دیگر در دنیای ارواح هم ناپیدا بود.

توطئه ها برای خلاصی از شر گابریل یکی پس از دیگری شکست میخورد تا اینکه....

پایان فلش بک-

-چیکار کردی؟
-چیکار کردم؟!؟
-برای چی این کارو کردی؟
-پلاکس به اعصاب خودت مسلط باش من مگه چیکار کردم؟

پلاکس خونش به جوش آمده بود، واقعا گابریل نمیدانست یا خودش را به کوچه سالازار چپ زده بود؟
هر کسی میدانست که حتی دست زدن به دستگیره در اتاق اسنیپ، میتواند آخرین کار در زندگیش باشد.
گابریل همچنان با علامت تعجبی که بالای سرش میچرخید و چشم هایی کنکاشگر به پلاکس خیره شده بود تا شاید علت این برخوردَش را متوجه شود.

-چی شده؟ دم در اتاق من چیکار میکنید؟
-اوه پروفسور! من مـ...من من و گابریل .... گابریل و من...

گابریل که متوجه سردرگمی و کلافگیه سیوروس و دستپاچگی پلاکس شده بود، قبل از اینکه پلاکس جان به مرلین کبیر تسلیم کند، لب به سخن گشود.
-پروفسور، بهتر نیست بهداشت رو رعایت کنید؟ بوی فساد زباله های اتاق شما کل تالار رو به گند کشیده بود.

اسنیپ متعجب رو به سمت گابریل کرد و به او خیره شد تا شاید بتواند مفهومی بجز آنچه میپنداشت، از سخنان مادام دلاکور برداشت کند.
پلاکس به نشانه نگرانی ورزیدن بابت اتفاقات ناخوشایند پیش رو و هشدار دادن به گابریل، مانند کودکی ردای گابریل را چنگ شد و خودرا آویزانش کرد.

-اوه فکرکنم واضح نگفتم!
گابریل کمی طی بلندش که به خوبی در وایتکس خیس خورده بود را روی دوشش جابه جا کرد و با تک سرفه ای که به قصد صاف کردن صدایش بود مجددا توجه اسنیپ را به ادامه صحبت هایش جلب کرد.
-میگفتم، اتاق شما منبع تعفن تالار بود منم شفافش کردم، خلاصه و مفید.

ناگهان دست های پلاکس شل شد و ردا را رها کرد، پاهای سیوروس کمی شل شد و اشک در چشمانش حلقه زد.
گابریل دستکش های زرد رنگش را از دستش بیرون کشید و روی چرخ دستی نظافتش رها کرد.
-خب کار من اینجا تموم شد، باید این دوتا گونی پر از زباله و تعفن رو ببرم و بندازم توی زباله دان مواد خطر ناک.
-تـ تـ تو ی اـوـن چـ چـ چی ریختی؟
-زباله هایی که از اتاقت جم کردم.

سیوروس چوب دستی را از ردایش بیرون کشید و به سمت گابریلی که پشت به او کرده بود و راه رورا درپیشگرفته بود، نشانه رفت. فکی که از غم و بغض قفل شده بودرا با دندان های به هم فشرده شده لبی به هم گره خورده با غیز جنباند. انگار که کسی ورد های ممنوعه را در سرش بانگ میزد. همین که اولین حروف ورد را بر زبانش جاری کرد، چهره ماروولو که برایش خطو نشان میکشید و خنده های حسن مصطفی و چاقوی بانو گانت مانند تیری از جلوی چشمانش گذشتند.
باید راه دیگری پیدا میکرد، حتما پیدا میکرد.
چوب دستی را در دست فشرد و به سختی آن را به ردایش برگرداند.
همه چیز از بین رفته بود، پروژه ای که گالیون گالیون بابت پیش فروشش از ساحره ها و جادوگران پول گرفته بود حالا فقط یک مشت زباله در کیسه ی گابریل بود.
معجونی که به نام شوینده بود ولی در آن ویروسی پرورش داده شده بود که به محض برخورد با موجود زنده ای، وارد خون و سپس سلول ها و دی ان ای او میشد و اورا بنده سیاست حکومت جهانی میکرد.... حالا همه چیز خراب شده بود و گابریل باید تقاص پس میداد.

لبخند خباثت بار رضایت بر لبان اعضای اتاق فکر اسلیترین نقش بسته بود و حالا پس از مدت ها بی تفاوت بودن سیوروس، کاری کرده بودند کارستان.
ترغیب کردن گابریل برای افتادنش در دام اسنیپ، کار ساده ای بود.

راوی دیگر تحمل این حجم از تراوش کثافط از سیاست را نداشت، اصلا تحمل دیدن سیاست را نداشت. راوی ساده زیستی بود جکولار! خود را در عرفان جادوی سفید غرق کرده بود و از سیاست اصیلها خود را رهانده بود.

- :|بسه، بهتره داستانتو بگی ویزاردک!
-بله حق با توعه ببخشید.

داشتم میگفتم، راوی خود را به اتاق مذاکرات سیوروس رساند...

-اتاق مذاکرات(همون دخمه:/)-

-خب ببینید آقای محترم! من که گفته بودم...این پروژه وقت گیره!

شخصی که پشت به دوربین راوی روبه روی سیوروس نشسته بود، کمی زیر شنل کلاه دار مشکی اش جا به جا شد. دست هایش را در هم قفل کرد وابا صدایی که فراکانسش مشخصا با جادو دستکاری شده بود و جنسیت شخص مخوف را مخفی میکرد، شروع به صحبت کرد.

-ببینید پروفسور! شما به من قول یه محصول رو دادید...گفته بودین یه شوینده خاصه، شفافگر، به صرفه و با کارایی بالا.
من گالیون ها پول به پای شما ریختم که این محصول به نتیجه برسه...حالا میگید تحویل به تعویق افتاده؟
-من واقعا متاسفم اماـــ
-تاسف تو چیزیو تغیییر نمیده ت

سیو نفس عمقی کشیدو مصمم تربه شخص رو بهرویش خیره شد.
-ببینید دارک گاد فادر...من متوجهم که به شما چه قولی دادم... مطمئنن هم با خبر هستید که تنها سرمایه گذار این پروژه نیستید! اون محصول...من نگفتم تحویلش به تعویق افتاده! من گفتم باید اونو شریک بشید با الباقی سرمایه گذار ها.
-چه فرقی کرد؟ من اونو برای کمپانی شخصی خودم فقط میخوام!
-خیله خب، ساعت و آدرس رو اطلاع میدم حاضر بشید. الان هم بهتره تشریف ببرید، من مشغله های شخصیه زیادی دارم که منتظرن بهشون بپردازم.

این nام ین شخصی بودکه سیوروس با وعده و وعید قرار ملاقاتش را با آنها به زمانی دیگر موکول کرده بود.

-آره میفروشمش! تنها راه همینه.

سیوروس نگاهش را از آیینه گرفت. تکیه اش را از دستانش که حساری شده بود بر دو طرف سینک دستشویی محکم تر کرد.

-روز قرار-

-گابریل! یجای کثیف دیدم، اونم توی تالار...
-چــــــــــــی؟!؟ کجاست؟ منو ببر اونجا!

سیو لبخندی عمیق زد و با گفتن "چشم" راه را در پیش گرفت.
در دلش به ساده لوحی و نقطه ضعف گابریل میخندید.

-مکان قرار-

پشت در شلوغ بود، خیلی شلوغ! هر یک از سرمایه گذار ها توطئه ای برای دیگری میچید. به هر حال تعداد کمتر، سهم بیشتر.

از سوی دیگر گابریل با تشت و سطل و اسکاج و وایتکس و طی وسط اتاق ایستاده بود و با خشم به درو دیوار های کثیف خیره شده بود.

-من الان میام گابریل، میتونی
مشغول شی.
-باشه.

سیوروس خودش را به سرمایه گذار های منتظر رساند.
-برادران من! محصول آماده است. آن را دراتاقی که انتهای راهرو سمت چپ قرار دارد میتوانید پیدا کنید.

گفتن این حرف کافی بود تا سرمایه گذار ها مثل فنریر سانان به چنگ و دندان به سوی اتاق یورش ببرند.

-پایان-


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: هماهنگی های تیم ترجمه
پیام زده شده در: ۲:۵۰ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
#6
دمنتور و شکلات رو با دو هفته تایم ترجمه میکنم.(زود تر احتمالا تحویل بدم)


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: جادوگرام
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۹
#7
ID: @Se-Sn-Sli


آواتار:
تصویر کوچک شده

پست:
تصویر کوچک شده


کپشن:

همیشه باید بخاطر کوچترین چیز ها برای خودت جشن بگیری.
شادی و حال خوب به دست آوردنی نیست بلکه ساختنیه.
توی بدترین حال، توی بد ترین روز ها، آفتاب بازم طلوع میکنه. شاید همون روز نه، ولی ابر ها که برن بازم طلوع رو میشه دید! ابر ها هیچ وقت موندنی نیستن...
این دویستمین پست شناسه سوروس اسنیپ من و همچنین اولین دویستمین پست من توی دنیای جادوگرانه.
بهترین جایی که برای ارسالش پیدا کردم جادوگرام بود.
امیدوارم از اون دست تاپیک هایی باشه که هیچ وقت قفل یا حذف نشه.

صد و نودو نه پست زدم، و نقدها، تشویق ها و شاید تنبیهاتی برام به ارمغان آورد.
خاطره های زیادی ساخته شد و چه بسا دوستی های که پایه گذاری شد.
مثل خیلی از پاترهد ها هنوز که هنوزه منتظرنامه هاگوارتز میشه موند، اما من اون رو دوسال و دوماه و چند روز پیش گرفتم. آره درسته گرفتمش!
همون چند کلمه ای که زیر پست کارگاه داستان نویسیم نوشته شد! حکم ورودم به ایفای نقش...
ما دنیای سحر و جادو رو میخوایم که بتونیم توش زندگی هیجان انگیزی مثل هری داشته باشیم... خب فکر کنم هممون میدونیم جادوگران این دنیا رو برامون ساخته!
هری دوستای مثل هرمیون و رون رو داشت! شک دارم اون دو نفر رفاقتشون کمتر نباشه، بیشتر از رفاقت بچه های جادوگران باشه.

و خب تومار کافیه!
روزی میرسه که به هر دلیلی من نوعی نباشم، مشغله های زندگی منو از ایفا دور کنه یا حتی نفس هایی که ازشون محروم بشم منو برای همیشه از زندگی محروم کنه...
اما من همیشه اینجا زنده میمونم، با یه پسوند old!
احساسات من، افکار من و من... اینجا نگاشته شده.


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۳ ۱۲:۴۸:۵۷
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۳ ۱۲:۵۰:۴۹
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۳ ۱۲:۵۳:۵۱

نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ دوشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۹
#8
سرباز تفاهم داران


vs


سرباز Queen Anne's revenge


گرگ خفه کن


-انتهای راهرو دست چپ بودن میشه.

بانو مروپ با شنیدن جواب بچه که به قصد تمسخر بود، با چهره ای که از عصبانیت به "آلبالوهای مامان" میزد از آشپزخانه اسلیترین خارج شد.

-دخترم چیکار کردن شدی؟ مگه گفتن نشدم ما تازه برگشتن شدیم نباید سر به سر کسی گذاشتن بشی وگرنه از فردا شبارو باید تو جنگل ممنوعه خوابیدن بشیم؟

بچه در حالی که چهره‌ای حق به جانب گرفته بود، جواب داد:
-بابا من چیزی گفتن نشدم که. من فقط برای اینکه پلاکس رو لو ندن بشم نگفتن شدم که با میوه های بانو مروپ رنگ درست کردن شد.

درک حرفِ بچه، برای رابستن چند لحظه‌ای طول کشید.
البته خب، چند لحظه‌ی فضایی‌ها با چند لحظه ما کمی تفاوت دارد. به همین دلیل کمی بیشتر از چند لحظه طول کشید. حتی در میانه‌هایش پیام بازرگانی پخش شد و یوآن با ذکرِ "یه برنامه، یه برنامه" وارد شده، خود را معرفی کرده و برنده ی چندین دوره دوئل خواند و بینز هم از خوبی‌های آزمون‌های آزمایشی‌اش برای آمادگیِ جنکور گفت.

و اما پس از تمام این‌ها، رابستن بالاخره مفهوم حرف بچه را درک کرد.
- چـــــــــی گفتن شدی!؟ با میوه هایی که به هزار زحمت از بارگاه ملکوتی آوردن شده بودیم، اون‌هم بعد از اینکه بانو مروپ تهدیدمون شدن کردن اگر میوه نیاریم هممون رو پیتزا میکنن، پلاکس رنگ درست کرده؟

کمی بعد، غر غر سایر مرگخوارانِ اسلیترینی هم بلند شد.
- چه بساطی درست بشه. بانو مروپ اونارو برای تولد ارباب می‌خواستن.
-حالا میوه های این ضعیفه به چه درد اون بچه میخورد؟ عجب دورانی شده ها! دوران سالازار... شما یادتون نمیاد...

مرلین عصایش به زانویِ ماروولو زد و اِهِمی سر داد.

-حالا بجز این مرلین. تف! شما یادتون نمیاد ولی این بچه ها جرئت نداشتن مثل ماگل زاده ها بشینن نقاشی بکشن که.
-حالا اینا مهم بودن نمیشن. مهم این بودن میشه که بریم ببینیم پلاکس چیزی از اون میوه ها باقی گذاشتن شده یا نه.

اسلیترینی های جمع که امیدی برای به دست آوردن میوه ها نداشتن، با اندوه هر کدوم به سمتی رفتن تا زود تر پلاکس رو پیدا کنن.
-هزار بار گفتم به وایتکس های من دست نزن. گفتم یا نگفتم؟
-فکر نمیکنی تو بعد کریچر اومدی تو این تالار؟ پس هر چی اینجا تو این انبار هست مال کریچره!
-فکر نمیکنی من وزیر بودم و کل انبار های وایتکس رو با بودجه دولت پر کردم و همشون مال خودمه؟

دعوای گابریل و کریچر کم کم داشت اوج میگرفت، تا حدی که تی ها شمشیر شده بودن و سر سطل ها سپر و تشت ها کلاه خود!

-موهاتو میکَنم میریزم تو اسید.
-کریچر هم موی یه جن خونگی خرف رو میریزه تو معجون پیچیده و به خوردت میده!
-الان منظورت این بود که منم یه جن خونگیم؟
-مگه نیستی؟
-با همین تی می‌گیرم...
-کریچر! گب! کافیه دیگه!


سیوروس با اقتدار ایستاده بود و از اعماق قلبش نیشخند میزد و خوشحال بود که به این بحث که میتوانست به تنهایی کیلومتر ها دیالوگ بسازد، خاتمه داده بود. اما خب این ها فقط توهمات سیوروس بود!

چند ثانیه بیشتر طول نکشید... نگاه های معنی دار دو نظافت‌چــــ....

-هــــی! نظافت چی اون بــــ***** (نا مناسب برای کاربر سیزده ساله)

راوی پس از اینکه توسط گابریل و کریچر با انواع روش های سامورایی از جهات مختلف دچار گسستگی شد و انواع مواد شوینده و ترکیبات سمی آنها را خورد و با اسید بار ها غسل داده شد به شکل روحی بینز نما، قلم‌پر را مجدد در دست گرفت.

تبدیل شدن نگاه‌های خشن آن‌ها به نگاه‌هایی که منتظر مذاکره اتحاد بودند، چند لحظه‌ای بیشتر طول نکشید.
حمله ناگهانی آن دو، سیوروس را از هر کاری باز داشت و چنین شد که سیوروس تا مراحل سامورایی در حال پیشروی بود که...

-راوی! یه لطفی کن برای عقده‌گشایی شخصیت منو به شُه تسترال نده.
- اوه خیله خب ببخشید سیو.

راوی باری دیگر دعوا شده بود، دیگر سرجایش نشست.

-هی یکی گفت سیو؟ مگه یه مایع شونده نیست؟
-یاد اون یارو افتادم... ایوان پرنگ بود؟!
-نه دایی ماستا رو چرا میریزی تو قیمه ها.
- واقعا؟ تو این وضعیت که پلاکس با میوه های بانو مروپ غیبش زده شما دارید این چرتو پرتا رو میگید؟ بلند شید تا تک تکتون رو با کروشیو مستفیض نکردم.

سیوروس عادت به تهدید شدن نداشت. شاهزاده دورگه‌ای بود برای خودش به هرحال.
-منظورت چیه بلاتریکس؟
- اه لعنتی، یکم منو راحت بذارید ببینم پلاکس چی شده.

سیوروس که جلوی بلاتریکس شکست خورده بود، شانس خود را با کریچر امتحان کرد.
- اون تی رو از تو گوش من بیار بیرون کریچر! لعنتی چه بلایی سر موهام آوردید؟ امروز با روغنی که ماروولو بهم داده بود چربش کرده بودم.
-پلاکس بخاطر تو قهر کردن شده رفته خودشو گم و گور کردن شده. حالا هم وظیفه خودت بودن میشه بری پیدا کردن شدنش بشی. بعد نشستی سرِ موی چربت بحث می‌کنی؟
-تا وقتی هم اون ضعیفه رو پیدا نکردی پاتو تو این تالار نمیذاری مردک کله روغنی. دخترم مکدر شده میوه هاشو میخواد، پس برو تا خودم چوب تو.... آستینت نکردم.

سیوروس که با نگاه های لرد مانند تک تک اسلیترینی ها مواجه شده بود، هیچ راهی بجز قبول مسئولیت این ماجرا رو پیدا نکرد.
بدرقه نچندان با لطافت ماروولو که سوروس رو چندین متر دورتر از درتالار شوت کرد، نشانگر این بود که قطعا بدون پلاکس و میوه ها توی تالار جایی براش وجود نداره.

بعد از اینکه مثل توپی به زمین برخورد کرد و چندین متر روی زمین کشیده شد سعی کرد تعادلشو حفظ کند تا متوجه شود باید چه غلـــ...
- منظور راوی اینه که راه حلی پیدا کنه.

اوه آره درسته همین! سعی کرد راه حلی پیدا کند.

-خب من الان کدوم گوریو دنبال این گور به گور...
-عع دایی گفتی گوربه؟ گوربه منو ندیدی؟ شیر لاکتوزی دادن بهش از دلدرد وحشی شد فرار کرد.

سیوروس با دیدن هاگرید لحظه ای مکث کرد، ممکن بود کمکی برای زودتر پیدا کردن پلاکس باشد! اما چطور باید او را راضی میکرد؟

-هی دایی حواست به من هست؟گوربه مارو ندیدی؟ البته...
-آره دیدمش!
-کجا دیدیش دوث جونــــــی؟! بگو کجا بود گوربم.
-با پلاکس بود. نمیدونم الان پلاکس کجاست.

سیورس چهره متفکری به خودش گرفت و سعی کرد خود را بی‌اطلاع جلوه دهد تا کمی هاگرید رو به همکاری وسوسه کنهد.

-عع خوب دایی بیا بریم با هم پیداشون میکنیم.
-اما من وقت ندارم. :soy3:

سیوروس رو برگرداند و راهی ر درپیش گرفت.

-ینی تهنایی بروم دایی؟

سیوروس کمی مکث کرد و بعد رویش را به سمت هاگرید برگرداند.

- نه نه الان که فکر میکنم نمیتونم تحمل کنم یه گوربه درد بکشه، بیا بریم پیداشون کنیم.

سیوروس هم قدم با هاگرید راه رو های هاگوارتز رو پشت سر می‌گذاشت و توی دلش به هاگرید ساده دل میخندید.

-دایی داری برا خودت جوک تعریف میکونی؟ بوگو با هم بخندیم. تنهایی نیشخند نزن.
-نه نه لبخند عصبیه!
-عه؟ باشه دایی. فقط بیا بنظرم از این سمت بریم بهتره.

سیوروس بدون توجه به مسیر سری به نشانه تایید تکون داد و دنبال هاگرید رفت اما هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که خودش را در تله دید.
تله ای که از پیش تعیین شده بود!

-دایی آوردمش، کیک منو بده برم.

سیوروس با دیدن بیخیالی هاگرید و رو دستی که خورده بود با عصبانیت روبه هاگرید کرد.

-کیک؟ بخاطر کیک منو آوردی دادی دست فنریر؟ اصلا مگه تو دنبال گوربه نبودی؟
-گوربه چیه بابا. کیکو عشقه دوث جونی.

فضای نمور و تاریک دخمله و خور خور های نفس کشیدن فنریر برای رساندن مفهوم تهدید کافی بود!
-ببین ...من یه‌چیزی میخوام! برام انجامش میدی بعدم میری... وگرنه...
-وگرنه چی؟
-ساعت چنده؟
-منظورت چیه؟
-پرسیدم ساعت چنده کله روغنی؟
-ساعت هفته عصره.
-خب ببین من گشنمه! امشب هم ماه کامله.

سیوروس در فهمیدن این موضوع کمی کم داشت.
-خب به من چه؟
-مطمئنی بهت ربطی نداره؟ من یه بلک کوچولو دارم که شنیدم دزدیده شده.
-خب که چی؟
-من وقتی تبدیل بشم دیگه برام مهم نیست کی جلومه! ینی اصلا نمیتونه برام مهم باشه... و فکر کنم خوشحال نمیشی اگه بگم اونو یجایی نگه داری میکنم که قراره امشب تبدیل بشم.

***

سیوروس با قدم های بی مقصد راه رو ها را پشت سر می‌گذاشت...
اول از همه باید پلاکس و میوه هارو میبرد تالار اما بعد... الان مجبور بود بی دلیل برای فنریر معجون گرگ خفه کن درست کند تا جان پلاکس رو نجات دهد، تا در نهایت بتواند میوه ها را به دست بیاورد.

اما این اصلاً چیزی نبود که به او مربوط باشد.
این مشکل مرلین و مروپ و فنریر بود نه او.
-من اینجا چیکار میکنم؟ چرا دمِ در خوابگاه گریفیندورم؟!
-پروفسور؟
-کله زخمی!
-اینجا با کسی کار دارید؟ :oracle
-اوه خب... حالا که فکرمیکنم با خودت کار دارم.
-با من؟
-آره آره... تو...خب یچیزایی شده که فکر میکنم بازم پسر برگزیده باید...

سیریوس لحظه‌ای با خود فکر کرد.
- اوه من دارم چیکار میکنم؟ نباید خواهش کنم! باید جوری برخورد کنم که انگار وظیفشه!

هری که به سکوتِ اسنیپ زل زده بود، حرفش را ادامه داد.
-باید؟
-اوه داشتم میگفتم پاتر! بیا توی آشپ خونم... باید صحبت کنیم

هری مات و مبهوت به چهره سیوروس خیره شده بود و با تعجب سعی میکرد حرف های او را برای خودش معنا کند.

با فاصله پشت سر اسنیپ راه افتاد و بالاخره به آشپزخونه شخصی سیوروس رسیدند.
مثل همیشه قفسه های تو در تو، پر شده بود با شیشه های زیادی که مرتب کنار هم چیده شده بودند.
سیوروس دستی به موهایش کشیده و با یادآوری بلایی که کریچر و گابریل به سر موهاش آورده بودند، خودش را سریعاً جلوی آیینه رساند.

-پروفسور...من دیدمتون...دیگه فایده نداره. با آرامش مرتبشون کنید.
-این به تو مربوط نمیشه پاتر! این جدید ترین استایلمه، میتونی باهاش کنار بیا! اگرم نمیتونی گورتو گم کن و بمیر. فهمیدی؟
-بله.
-بله، قربان!
-لازم نيست به من بگين قربان، پروفسور!

اسنیپ پلک هایش را روی هم فشرد و سعی کرد قبل از اینکه فک هری رو خورد کند، به خود مسلط شود..
با لبخند ساختگی و عصبی با اخم با هری خیره شد.
-ببین هری....لازمه یه کاری انجام بدی.
-کار؟ چه کاری؟
-طبق معمول شنیدم میخوای به عنوان کله زخمیِ منجی بری و پلاکس اسیر در دست فنریر رو نجات بدی.

هری بار دیگه متعجب شد. پلاکس؟ فنریر؟ چرا باید حرف هایی را میشنید که برایش هیچ مفهومی نداشت؟
اسنیپ که سکوتِ متعجب هری را دیده بود، حرفش را با کمی تغییر تکرار کرد.
- به عنوان کله زخمیِ منجی باید بری و پلاکس اسیر در دست فنریر رو نجات بدی.

مقاومت های هری در آخر با این استدلال به پایان رسید.

-خوشحال میشم فنریر رو بکشم اگر چندان علاقه ای به نجات جونش نداری، خب منم فک نمیکنم یه گرگینه لیاقت زندگی کردن رو داشته باشه. باید چیکار کنیم؟

***

سوسیس های پخته شده، مرتب توی سینی چیده شده بودن و روی میز تنها چیزی که به چشم میخورد رنگ سوسیس های بریان بود.

طولی نکشید فنریری که به بهانه گرفتن معجون به اتاق سیوروس دعوت شده بود، با خوردن سوسیس های آغشته به داروی بیهوشی، برای چند ساعتی به خواب عمق رفت.

-این چیه که دارید به خوردش میدید پروفسور؟

سیو نگاهی به فنریری که با زنجیر به صندلی بسته شده بود انداخت.
-معجون گرگ خفه کن! نمیخوای یک ساعت دیگه تبدیل به طعمه بشی که؟ و در ضمن وقتی به هوش بیاد لازمه که بتونه حرف بزنه. من اون پلاکسو باید هرچه زود تر پیدا کنم.
-شما هم میشنوید؟

هری که صدای عجیبی رو شنیده بود با کنجکاوی به سمت ته آشپز خونه قدم برداشت.
-شبیه خرناس نیست؟ این.... ایـــــــــن...

سیوروس به هری که با تعجب و عصبانیت به چیزی پشت قفسه ها خیره شده بود، نگاهی کرد و به سمتش قدم برداشت.
-چی دیدی پاتر؟
-این پلاکس نیست که اینجا خوابیـــــــــــده!؟


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۰ ۲۳:۵۸:۵۵

نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: هماهنگی های تیم ترجمه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۹
#9
مقالات:بدترین تنبیهات هاگوارتز. دوهفته!


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: هماهنگی های تیم ترجمه
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ سه شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۹
#10
florean-fortescue
دوهفته فرصت.


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.