هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




نفرین من!!
پیام زده شده در: ۳:۳۱ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۷
#1
از بالا منظره داغون تری به نظر میرسید....همه چیز درحال سوختن بود...مردم جیغ میکشیدن و درون اتش شعله ور میسوختن!!!حتی زنها و بچه های کوچیک!!
از کی اینقدر سنگدل شدم؟
که میتونم راحت سوختن و خاکستر شدن ده ها انسان بیگناه رو تماشا کنم!
چشمامو بستم تا یکبار دیگه مرور کنم چی شد که به این هیولا تبدیل شدم.....
******************
-لوکسیاس؟؟
من
-بله

-حالت خوبه؟؟
من
-نه
-هنوز تو فکر اون چوبدستی؟؟
من
-اره
-بیخیالش خودت که یکی داری چوبدستی میخوای چیکار؟؟؟
من
-بس کن دیگه ایمی اون چوب دستی فرق میکنه....از همه قویتره..بارها سعی کردم شکستش بدم....بارها سعی کردم به دستش بیارم...ولی هربار شکست خوردم...قدرتش واقعا زیاده نمیدونم چیکار کنم.
ایمی
-بس کن لوکسیاس!!! تو سالهاست که با همین چوبدستی خودت خیلی کارها کردی.
من
-اینو میگی؟؟؟چوب گردوی هندی با پر ققنوس؟؟واقعا مسخرست!!!
یه لحضه واقعا عصبی شدم و چوبدستی رو به طرفی پرت کردم
ایمی نگاهی عصبی بهم انداخت و گفتی
ایمی
-مگه یادت رفته اون چوبدستی یاد گار مادرته؟؟؟
این رو با حالت فریاد گفت و رفت تا چوبدستی رو بیاره....راستم میگفت این چوبدستی یادگار عزیز ترین کسم بود... مادرم.
نگاهش کردم...یه دختر با موهای قهوه ای روشن و چشمای سبز درشتی که همیشه ادمو به خودشون جذب میکردنیک کت چرم مشکی همیشه میپوشید که باعث میشد پوست سفیدش بیشتر تو چشم بیاد با شلوار جین ابی تیره و یه جفت چکمه مشکی...همیشه بخواطر تیپ پسرونش مسخرش میکردم ولی در اخر خودمم قبول داشتم که تیپش خوب بود.....از بچگی باهم بودیم برام مثل خواهر بود و هیچوقت نشده بود که بخواطر کارام ازم ناراحت بشه و همیشه کمک حالم بوده....
همینطور تو فکر بودم و اصلا حواسم نبود که زل زده بودم بهش....یه دفعه گفت:
ایمی
-اوی به چی زل زدی یه ساعته؟
خندم گرفت از کارم....ولی جوابی بهش ندادم و رومو سمت پنجره برگردوندم ایمی هم اومد
ایمی
-خب حالا میخوای چیکار کنی؟
من
-به هر قیمتی که شده چوب دست اعظم رو بدست میارم!
ایمی
-لوکسیاس تو اینطوری نبودی؟؟؟تو تشنه قدرت نبودی!!کجاست اون پسر خوش قلبی که همیشه دنبال صلح و ارامش برای همه بود؟؟؟

راست میگفت...دیگه اون ادم قبل نبودم...یه زمانی تنها فکرم این بود که همه جا صلح باشه ولی حالا....تموم فکرم شده بدست گرفتن چوبدست اعظم.
ایمی
-بیا بریم.
من
-کجا؟
ایمی
-مگه یادت نیست خوانواده مالفوی مهمونی گرفتن ما هم دعوتیم.
من
-باشه صبر کن اماده بشم بعد بریم
ایمی
-زود باش
بعد با یا حرکت چوبدستی لباس مجلسی خودت رو ظاهر کرد و پوشید خب منم متقابلا همین کار رو کردم و رفتم جلوی اینه تا ببینم مرتب هستم یانه

داشتم خودمو تو اینه نگاه میکردم...یه پسر بیست و شش ساله با قد نسبتا بلد چهار شونه و موهای مشکی مرتب...چشمام رنگشون ابی روشن بود و باعث میشد پوستم سفید تر به نظر برسه
یه لباس رسمی جادوگری با شنل سیاه
ایمی
-بریم؟؟
من
-بریم.


قصر بزرگی بود...خب به هر حال خانواده مالفوی خوانواده پولداری بودن بایدم همچین جایی باشن...نگاه به اطراف کردم همه مشغول خوش گذروندن بودن و حتی ایمی هم حواسش بهم نبود هرکسی مشغول کار خودش بود و با یه چیزی خوش بو....نا گهان فکری به سرم زد...الان بهترین موقعیته که بپیچونم و یه بار دیگه شانسمو برای رسیدن به چوبدستی اعظم امتحان کنم....تو افکار خودم بودم که یکدفعه یه صدایی رشته افکارمو پاره کرد
-لوکسیاس...لوکسیاس

من
-اوه...سلام اقا و خانم مالفوی خوشحالم از دیدنتون

اقای مالفوی
-لوکسیاس خیلی خوشحالم که به مهمونی ما اومدی امیدوارم بهت خوش بگذره...
من
-بله ممنونم واقعا مهمونی عالی هستش....(از رسمی صحبت کردن متنفرم)
خانم مالفوی
-لوکسیاس واقعا خوشحالم میبینمت
من
-منم همینطور خانم...
اقای مالفوی
-خب دیگه بهتره وقتت رو نگیریم برو و کمی خوش بگذرون
من
-بازم از دیدنتون خوشحال شدم
خانم مالفوی
-ماهم همینطور اگه چیزی نیاز داشتی ما اونطرف سالن کنار زمین تءاتریم

از پیششون رفتم و حالا وقتش بود تا نقشمو عملی کنم...باید یه اینه پیدا میکردم...اها دیدمش....رفتم سراغ اینه و طلسم موقت همزاد رو روش انجام دادم......حالا من دونفر بودم...
من-میدونی که باید چیکار کنی
من۲-اره میدونم
من-پس حواست باشه تا من برگردم...

تا زمانی که اون اونجا بود کسی به نبود من شک نمیکرد.....


داشتم بهش نزدیک میشدم...قلعه باراباس دوریل...صاحب چوبدست اعظم.......از تلسم نامرعی کننده استفاده کردم و وارد قلعه شدم....واسم سخت نبود اتاقشو پیدا کنم اخه قبلا هزاران بار برای بدست اوردن چوب دستی اینجا اومده بودم.....
رفتم طبقه اخر برج بزرگ و اتاقشو پیدا کردم....نبودش....یه دفعه صداش از پشت سرم اومد...میدوستم میای ..حست کرده بودم
باراباس
-ابرا کادابرا
من:
-اکسپلیارموس
حسابی با هم درگیر بودیمولی قدرت اون خیلی بیشتر از من بود تا اینکه یک لحضه بی حواسی کرد و پاش به چوب های کف اتاق گیر کرد و خورد زمین..من ام از فرصت استفاده کردم و
من:
-اکسپلیارموس
تموم شد .
بیهوش روی زمین افتاده بود....رفتم بالای سرش....بهش نگاه کردم....ریش سفید بلند با موهای سفید بلند با صورت شکسته و فرتوت از عمر زیاد ....هرچقدر دنبال چوبدستی گشتم پیداش نکردم نمیدونم کجا افتاده بود.....یه دفعه یاد یه حرفی افتادم....تا زمانی که صاحب چوبدست رو شکست ندی نمیتونی صاحب چوبدستی بشی....

خب یعنی چی....یعنی باید میکشتمش...نه من قاتل نیستم....ولی چوبدست اعظمو میخوام.....
نه بیخیالش من ادم نمیکشم.....
واقعا با خودم درگیر بودم یه لحظه نفهمیدم چی شد خنجرمو از پشت کمرم کشیدم بیرون و محکم تو قلب باراباس فرو کردم.... خس خس میکرد....معلوم بود داره جون میکنه....باورم نمیشه....من....من....من یه نفرو کشتم....به همین راحتی..
خیلی حس بدی داشتم ولی تنها چیزی که با ذهنم رسید این بود که چوبدست اعظم رو بر دارم و فرار کنم.....(اونموقع نمیدونستم قراره چه چیزهای مهمی رو توی زندگیم از دست بدم)ادامه دارد.....




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۰:۵۶ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۷
#2
لوکسیاس(معروف به لوکسیاس مرگبار )
- سن: 27

_جنس: مرد

- رنگ چشم: آبی روشن

لباس:یک لباس جادوگری پارچه ای به همراه یک شنل سیاه که ابهت خاصی بهش میده


- گروه :اسلایترین

- مو : کاملا مشکی و همیشه مرتب

ظاهر کلی :قد نسبتا بلند و چهار شونه و خوش هیکل


کویدیچ : گاهی وقتا که زمانش
باشه و خطری تهدیدش نکنه بازی میکنه.
- چوب جادو : بعد از کشتن باراباس دوریل چوبدست ارشدو ازش گرفت و یکی از قویترینها شد

- دسته جارو : سواره مرگ(بهترین نوع چوب برای یک دستا جارو با پرهای ققنوس در انتهایش
- توانمندیها : جادوگری مرگبار،باهوش،


همچنان معرفی شخصیتت خیلی کوتاهه. هیچ توضیحی راجع به اینکه لوکسیاس کیه ندادی و فقط به توضیحات ظاهری اکتفا کردی. کمی بیشتر راجع به ویژگی‌های شخصیتی و حتی زندگینامه‌ش بده.
ضمنا وقتی پستی توسط مدیر یا ناظر ویرایش می‌شه، ویرایش رو پاک نکن و به جاش پست جدیدی ارسال کن.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط علی۰۹۱ در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۱۸ ۰:۵۹:۵۴
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۱۸ ۱:۰۱:۵۶
ویرایش شده توسط لوکسیاس در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۱۸ ۱:۰۶:۱۶
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۲۲ ۱۸:۴۷:۱۸


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۷
#3
سلام کلاه گروهبندی:
من علاقه ی زیادی به جادوی سیاه دارم و نظری درمورد شجاعت یا باهوش بودن خودم ندارم و فقط ازت یک خواهش دارم منو توی گروه گریفیندور بزار اولویت اولم گریفیندور و اولویت دومم هم اسلایترین خواهشا بین این دوتا انتخواب کن



پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۷
#4
تصویر شماره ۱
باورم نمیشد به همین راحتی تنها عضو زنده خوانوادمو از دست دادم...سیریوس!!!اون مرده بود ولی الان مشکل بزرگتری پیش روم بود!!!

هر لحظه داشت بهم نزدیک تر میشد با هر قدمی که برمیداشت حس ترس و همینطور حس نفرت و اتنقام در وجودم بیشتر میشد!!!دوست داشتم تیکه تیکش کنم...دوست داشتم طلافی بلایی که سر سیریوس بلک و خوانوادم و همینطور دوستام اورده بود رو سرش در بیارم!!!!ولی قدرتش رو نداشتم....😔
همینطور که دنبال یه راه برای متوقف کردنش میگشتم ناگهان...؟؟

=خب هری!!!پسری که زنده موند وقتشه که منوتو کارمون رو با هم تموم کنیم!!!

صداش مثل اتش و خاکستر بود و لرز به وجودم میانداخت😓
دنبال راهی بودم که جلوشو بگیرم ولی توی این راهرو وزارتخانه جادو هیچی نبود!!!انگار شهر اشباح شده بود و این بیشتر منو میترسوند و یادم میانداخت که من تنهام

=خب هری..دوست داری چطور بکشمت...خشکت کنم؟؟؟یا شایدم بهتره بسوزونمت؟؟؟

اومدم حرفی بزنم که صدای شعله اتش از یکی از اتش گاه ها نظرمو جلب کرد...خودش بود...باورم نمیشد اینجا باشه...البوس....البوس دامبلدور...😍
به ولدمورت نگاه کردم عجیب بود که تعجب نکرده بود ولی ترس زیادی تو چشماش موج میزد!!!

البوس=میبینم دوباره برگشتی تام...تام ریدل!!!

تام اسم اصلیه لرد تاریکیه خب همتون اینو میدونید

ولدمورت=بله البوس..و فکر کنم پایان عمر تو باشه.......ابرا کادابرا!!!
با یکی از ورد های نابخشودنی به دامبلدور حمله کرد!!!

دامبلدور=اسکوپ بلکس پن!

دامبلدور به یه ورد عجیب که تاحالا نشنیده بودم حملشو دفع کرد
البوس با یه حرکت چوب دستی یه گلوله اتش بزرگ به سمت ولدمورت پرت کرد.
و ولدمورت اونرو به خودش جذب کرد و به شکل نیرویی تاریک به بیرون فرستاد و باعث شد هم من و هم پروفسور دامبلدور به عقب پرت بشیم!!

البوس=هری دستمو بگیرتنهایی از پسش بر نمیام!

نای حرکت نداشتم ولی با هر زحمتی بود خودمو به دامبلدور رسوندم و دستشو گرفتم
البوس شروع کرد به خوندن یه ورد عجیب که تابحال نشنیده بودم...با هر کلمه ای که میگفت بیشتر احساس قدرت میکردم..حس عجیبی بود انگار قدرتامون داشت متمرکز میشد یکدفعه ولدمورت یک حمله تاریک به سمت ما کرد که خودکار توسط وردی که دامبلدور میخوند دفع شد...چند بار دیگه حمله کرد بازم نشد!!

ولدمورت=چیکار داری میکنی؟؟میخوای هممون رو به کشتن بدی؟؟؟

البوس بی توجه به حرفهای ولدمورت وردو میخوند نا گهان دیدم رگه های طلایی از بدنم به سمت چوب دستم میرن حس عجیبی بود تلفیقی از ظعف بدنی و همینطور قدرت...انگار بی وزن بودم ولی توانایی حرکت داشتم....رگه های طلایی من و دامبلدور به چوب دستی هامون رسیدن و همزمان نور هایی طلایی به سمت ولدمورت پرتاب شد اولش با سپر محافظ مقاومت کرد ولی در اخر سپرش خورد شد و لرد تاریکی به عقب پرتاب شد...تمامی اون نور ها از بین رفتن و من دیگه اون حس رو نداشتم....دور و برم رو نگاه کردم....لرد تاریکی رفته بود....

من=پروفسور!

البوس=بله هری؟؟

من=اون از بین رفت؟؟

البوس=نه ولی فعلا برای مدتی خودش رو از ما پنهان میکنه

من=ممنونم که اومدین!!

البوس=خواهش میکنم فرزندم این وظیفه منه که از شاگردام محافظت کنم!!!

خواستم ازش بپرسم از کجا فهمید من توسازمان وزارت جادو هستم ولی گفتم بهتره الان چیزی نپرسم...تموم فکرم فقط گرفتن انتقام پدر و مادرم بود و همینطور سیریوس....خیلی حس بدیه وقتی تو این دنیا تنها باشی و هیچ خوانواده ای نداشته باشی..ولی خب اینم سرنوشت منه باید باهاش کنار بیام و فقط یک چیز رو میدونم...باید لرد تاریکی رو نابود کنم

_______________

درود! داستان جالبی بود و نگاه تازه ای به داستان اصلی داشتین و زیبا بود.
بهتره قبل از ارسال پست، با دقت زیاد بخونیدش تا از غلط های تایپی و املایی جلوگیری کنید.
همچنین اینکه دیالوگ ها رو به جای این صورت:
نقل قول:
البوس=نه ولی فعلا برای مدتی خودش رو از ما پنهان میکنه

به این صورت می نویسیم:
نقل قول:
البوس:
- نه ولی فعلا برای مدتی خودش رو از ما پنهان میکنه


تایید شد!



ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۱۷ ۲۲:۵۲:۴۰






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.