تصویر شماره ۱باورم نمیشد به همین راحتی تنها عضو زنده خوانوادمو از دست دادم...سیریوس!!!اون مرده بود ولی الان مشکل بزرگتری پیش روم بود!!!
هر لحظه داشت بهم نزدیک تر میشد با هر قدمی که برمیداشت حس ترس و همینطور حس نفرت و اتنقام در وجودم بیشتر میشد!!!دوست داشتم تیکه تیکش کنم...دوست داشتم طلافی بلایی که سر سیریوس بلک و خوانوادم و همینطور دوستام اورده بود رو سرش در بیارم!!!!ولی قدرتش رو نداشتم....😔
همینطور که دنبال یه راه برای متوقف کردنش میگشتم ناگهان...؟؟
=خب هری!!!پسری که زنده موند وقتشه که منوتو کارمون رو با هم تموم کنیم!!!
صداش مثل اتش و خاکستر بود و لرز به وجودم میانداخت😓
دنبال راهی بودم که جلوشو بگیرم ولی توی این راهرو وزارتخانه جادو هیچی نبود!!!انگار شهر اشباح شده بود و این بیشتر منو میترسوند و یادم میانداخت که من تنهام
=خب هری..دوست داری چطور بکشمت...خشکت کنم؟؟؟یا شایدم بهتره بسوزونمت؟؟؟
اومدم حرفی بزنم که صدای شعله اتش از یکی از اتش گاه ها نظرمو جلب کرد...خودش بود...باورم نمیشد اینجا باشه...البوس....البوس دامبلدور...😍
به ولدمورت نگاه کردم عجیب بود که تعجب نکرده بود ولی ترس زیادی تو چشماش موج میزد!!!
البوس=میبینم دوباره برگشتی تام...تام ریدل!!!
تام اسم اصلیه لرد تاریکیه خب همتون اینو میدونید
ولدمورت=بله البوس..و فکر کنم پایان عمر تو باشه.......ابرا کادابرا!!!
با یکی از ورد های نابخشودنی به دامبلدور حمله کرد!!!
دامبلدور=اسکوپ بلکس پن!
دامبلدور به یه ورد عجیب که تاحالا نشنیده بودم حملشو دفع کرد
البوس با یه حرکت چوب دستی یه گلوله اتش بزرگ به سمت ولدمورت پرت کرد.
و ولدمورت اونرو به خودش جذب کرد و به شکل نیرویی تاریک به بیرون فرستاد و باعث شد هم من و هم پروفسور دامبلدور به عقب پرت بشیم!!
البوس=هری دستمو بگیرتنهایی از پسش بر نمیام!
نای حرکت نداشتم ولی با هر زحمتی بود خودمو به دامبلدور رسوندم و دستشو گرفتم
البوس شروع کرد به خوندن یه ورد عجیب که تابحال نشنیده بودم...با هر کلمه ای که میگفت بیشتر احساس قدرت میکردم..حس عجیبی بود انگار قدرتامون داشت متمرکز میشد یکدفعه ولدمورت یک حمله تاریک به سمت ما کرد که خودکار توسط وردی که دامبلدور میخوند دفع شد...چند بار دیگه حمله کرد بازم نشد!!
ولدمورت=چیکار داری میکنی؟؟میخوای هممون رو به کشتن بدی؟؟؟
البوس بی توجه به حرفهای ولدمورت وردو میخوند نا گهان دیدم رگه های طلایی از بدنم به سمت چوب دستم میرن حس عجیبی بود تلفیقی از ظعف بدنی و همینطور قدرت...انگار بی وزن بودم ولی توانایی حرکت داشتم....رگه های طلایی من و دامبلدور به چوب دستی هامون رسیدن و همزمان نور هایی طلایی به سمت ولدمورت پرتاب شد اولش با سپر محافظ مقاومت کرد ولی در اخر سپرش خورد شد و لرد تاریکی به عقب پرتاب شد...تمامی اون نور ها از بین رفتن و من دیگه اون حس رو نداشتم....دور و برم رو نگاه کردم....لرد تاریکی رفته بود....
من=پروفسور!
البوس=بله هری؟؟
من=اون از بین رفت؟؟
البوس=نه ولی فعلا برای مدتی خودش رو از ما پنهان میکنه
من=ممنونم که اومدین!!
البوس=خواهش میکنم فرزندم این وظیفه منه که از شاگردام محافظت کنم!!!
خواستم ازش بپرسم از کجا فهمید من توسازمان وزارت جادو هستم ولی گفتم بهتره الان چیزی نپرسم...تموم فکرم فقط گرفتن انتقام پدر و مادرم بود و همینطور سیریوس....خیلی حس بدیه وقتی تو این دنیا تنها باشی و هیچ خوانواده ای نداشته باشی..ولی خب اینم سرنوشت منه باید باهاش کنار بیام و فقط یک چیز رو میدونم...باید لرد تاریکی رو نابود کنم
_______________
درود! داستان جالبی بود و نگاه تازه ای به داستان اصلی داشتین و زیبا بود.
بهتره قبل از ارسال پست، با دقت زیاد بخونیدش تا از غلط های تایپی و املایی جلوگیری کنید.
همچنین اینکه دیالوگ ها رو به جای این صورت:
نقل قول:البوس=نه ولی فعلا برای مدتی خودش رو از ما پنهان میکنه
به این صورت می نویسیم:
نقل قول:البوس:
- نه ولی فعلا برای مدتی خودش رو از ما پنهان میکنه
تایید شد!
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۱۷ ۲۲:۵۲:۴۰