ریون در مقابل گریف
هشدار:
این پست حاوی صداهای نا به هنجار و بو های نامطبوع میباشد و خواندنش ممکن است برای همه مناسب نباشد.تاریخچه پیدایش علامت شوم.-تام خودت و کنترل کن، داریم میرسیم... تام... تام...
-طاقت بیار تام...
چشمهای تام تیره و تیره تر میشد... نعره های ریموند... جیغ های صورتی شیلا... و خنده های شیطانی فنریر... مدام توی ذهنش پِلی میشد.
تام در حالی که ریموند و شیلا زیر بغلش رو گرفته بودن و روی زمین میکشیدن داشت از هوش میرفت تا اینکه تابلویی از دور دست پیدا شد، انگاری چشمهای تام روشن شده بود،به نا گَه تام از جا کنده شد و به سمت تابلوی مذکور دوید، درب اتاقک رو باز کرد و خودش رو به داخل پرتاب کرد و در رو هم، بست.
ریموند و شیلا که آمادگی کامل داشتن بیرون اتاقک روی زمین شیرجه زدن و سر خودشون رو بین دستهاشون گرفتن و ماسک های ضد گازشون و به صورت گذاشتن.
-یک... دو...
زارتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتاتاقک از درون ترکیده و از درز های زیر و روی در گاز سبز رنگی به داخل سالن نفوذ کرد، و مثل دودی غلیظ دید رو مختل کرد.
از میان دود و گاز سبز رنگ تام جاگسن از اتاقک، با صحنه ای اسلوموشون بدون نگاه کردن به محل وقوع انفجار با قدم هایی استوار و سری بالا و ماسکی ضد گاز و دو
ه خارج شد و از بین نگاه های ریموند و شیلا که هنوز روی زمین پناه گرفته بودند رد شد.
تمام ابهت تام از درز پشت شلوارش خارج شده بود و شلوارش به گودی جای یک توپ جنگی جر خورده بود.
دو روز بعد، جلسه اضطراری کویی، بعد از تمرین
همه ی تیم روی صندلی هایی چوبی و قدیمی و با دسته جاروهایی که زیر هر صندلی یا گوشه اونها قرار داشت دور تا دور تام نشسته بودن.
تام وسط حلقه ی یاران ایستاده و به جاروی قدیمیش تکیه داده بود.
-بچه ها من واقعا متاسفم... من نمیتونم بازی کنم...
-ّتام...
-نه، گوش بده جوز، این یه واقعیته تلخه که من نمیتونم به بازی برسم، من جلوی دروازه ها فضای زیادی ندارم، این ورژن منم که همه جا رو مه آلود و غیر قابل تنفس میکنه، با کوچیکترین تکونی که بخورم باد با قدرت خارج میشه... همین حالاشم جر خوردم...
یا باید درمانی برای این مسأله پیدا کنیم یا بدون دروازه بون بازی کنیم... اووو اووو ماسکاتون و بزنین...
زارتتتتتتدر حالی که همه ماسک هاشون و پایین کشیده بودن، تام دست به جارو و سرفه کنان رختکن کویی رو ترک کرد.
این حق تام نبود، همه چیز از یه شرط بندی و کُری خونی ساده شروع شده بود، تام و فنریر یک هفته قبل از مسابقه ی ریونکلاو و گریفندور بین طرفداری پر شور و شوق تیمهاشون یه مسابقه ی مُچ ساده توی یک کافه ی محلی برگزار کرده بودن، مسابقه ای که بازنده رو مجبور میکردن به خوردن مخلوطی از تمامی سس های موجود در کافه و...
تیم دو جلسه ی دیگه بدون تام تمرین کرد، اما با دونستن اینکه دروازه قراره خالی باشه، تنها امید ریونکلاوی ها پیدا کردن اسنیچ بود، مسلما اون هم قبل از اینکه گریفندور بتونه دروازه ی خالی ریون رو به اتیش بکشه.
اما به جز تام، تمرینات ریونکلاو یه غایب دیگه هم داشت...
پا گذاشتن ما بین سکوت وهم آلود کوچه ی ناکترن، درست در نیمه ی شب و عبور کردن از بین سایه های بد هیبت گوشه گوشه کوچه، نگاه های خیره ی پشت ویترین و جیغ های که به خنده تبدیل میشد... دل و جرأتی میخواست که جوزفین... داشت.
هیکل ریزه میزه و موهای براقش و زیر شنلی توسی کهنه و بلندی که روی زمین کشیده میشد مخفی کرده بود، و تابلوی مغازه های تاریک کوچه ی ناکترن رو در پی یک تابلوی خاص میکاوید.
درست لحظه ای که دیگه داشت نا امید میشد از یکی از مغازه ها درست جلوی جوزفین صدایی بلند شد و پیرزنی رنجور در حالی که بلند بلند ناسزاهایی نثار فروشنده میکرد درب شیشه ای مغازع رو محکم به هم کوبید و با قامت تا زانو خم شده اش در سمت دیگه ی کوچه ما بین تاریکی ناپدید شد، هنوز بوی تلخ و تند بدن پیرزن توی هوا مونده بود.
جوزفین بدون اینکه بدونه چی کار میخواد بکنه درب شیشه ای مغازه رو هل داد و وارد شد.
بر عکس تمام مغازه های کوچه ی ناکترن، کاملا روشن و حتی بیش از حد روشن بود، به سالنی دراز میموند که دو طرفش دو میز بلند و کشیده تا انتهای سالن که پیش خوانی قرار داشت کشیده میشد،
تکه تکه هایی آشنا و غریب روی میز ها با وضعی نا مرتب رها شده بود، رادیوهایی با شکل ناموزون، اتوهایی که به جای دسته اش هم کفه ی اتوی دیگری داشت، ضبط صوت هاییی بدون بلندگو و تّلی از این قبیل وسیله های برقی خراب و یا حتی درستی که مونت کاربرد سالمشون رو نمیدونست چه برسه به این عحیب الخلقه ها.
مسلما باید ادرس اینجا رو به آرتور میداد.
پشت پیشخوان جوزفین دستش رو روی زنگ آهنی کوچک گوشه ی میز گذاشت و شروع به فریاد کشیدن کرد.
همراه با فریاد های مونت مرد قد بلندی از تاریکی پشت پیشخوان جلو اومد و دستش رو روی دست جوزفین گذاشت و با صدایی بلندتر از جوزفین فریاد کشید.
و بالاخره دست خودش و جوزفین رو از روی زنگ عقب کشید.
-آه بانوی جوان... چندیست که تصمیم داریم تعمیرش کنیم...
جوزفین که دستش رو محکم توی دست دیگرش گرفته بود و به رد سیاه سوختگی برق نگاه میکرد سرش رو بلند کرد و البته که به شدت جا خورد.
چند قدمی به عقب برداشت و سعی کرد خودش رو کنترل کنه و دوباره جیغ نکشه.
مرد پشت پیش خوان با چشم هایی درشت و موهای سیخ سیخ به جوزفین خیر شده بود. دهان مرد با سیم های اهنی زخیمی به هم دوخته شده بود و سوراخ کوچکی زیر چونه اش بود که ازش اب سبز رنگی روی پیشخون میچکید، همون اب چسبناک و سبز رنگی که گوشه ی چشم های مرد جمع شده بود.
اما با همه ی این حرف ها انگار جای درستی اومده بود، با قدم های لرزان جلوی پیشخوان برگشت و ساک دستی بزرگی رو جلوی مرد صاحب مغازه گذاشت.
جوزفین قدمی عقب بر داشت و ماسکش و از زیر شنلش بیرون کشید و روی صورتش گذاشت، ماسکی دیگه هم روی پیش خوان انداخت و به ساک دستی اشاره کرد.
مرد صاحب مغازه ماسک روی میز رو عقب زد و بی درنگ زیپ ساک رو باز کرد، گاز سبز رنگی از دل ساک بیرون زد ولی مرد مو سیخ سیخی محتویات کیف رو بدون کوچکترین توجهی به گاز بد بو خفه کننده بیرون اورد.
-یا مرلین... این... این باسنه...
-هاو... آره، تام خواب بود که رفتم کندمش، نشتی داره،
میخوام.
مرد صاحب مغازه باسن تام رو با گوشه انگشت توی ساک انداخت زیپش و کشید و جلوی جوزفین گرفت.
و با تف کردن از زیر چونش رو به مونت کرد.
-جلوی در، کیسه ی مشکی رو بردار برو، جای کیسه هم یه گالیون بذار... حالا برو...
جوزفین که ترس رو گوشه ی چشم مرد میدید معطل نکرد و تا قبل از اینکه بخواد کار احمقانه ی انجام بشه کیسه توسی رنگ جلوی در رو برداشت و از مغازه خارج شد، وسط کوچه ایستاد دور خودش چرخید و غیب شد.
شنل بلند جوزفین وسط کوچه ی ناکترن تابی خورد و روی زمین افتاد.
زیرشیرونی ریونکلاو، انباری رینکلاوجوزفین زیاد وقت نداشت تا قبل از بیدار شدن تام باید باسنش و بر میگردوند، مگه نه شنیدن جیغ ها تام که کو... باسنم و دزدیدن اصلا زیبا نبود مخصوصا اگه باسن تام دست جوزفین پیدا میشد.
توی کیسه ی سیاه چند توپ فلزی کوچیک بود که جوزفین هیچ ایده ای در موردشون نداشت... شاید مثل تخم مرغ بودن باید میشکستشون... اما سفت تر از این حرفها بودن.
شاید باید... شاید باید چه کار میکرد با سه گوی فلری کوچیک و سفت؟ جوزفین بیشتر به گالیون بی زبونی فکر میکرد که فدای باسن تام کرده بود.
پنج دقیه دیگه تام بیدار میشد، جوزفین باید کاری میکرد.
-نه نه نه این کار و نمیکنم...
جوزفین فکر ناجوری داشت، زیپ ساک رو باز کرد، قیفی که همیشه گوشه ی انبار ریون افتاد بود و کسی کاربردی براش پیدا نکرده بود روی باسن تام گذاشت، گلوله ای توی قیف انداخت.
ورود گاز متوقف شده بود اما مونت ادم مُسرفی نبود و دو گوی دوم و سوم رو هم وارد کرد و قشنگ قیف رو چرخوند تا گوی ها وارد شدن.
-لعنتی خودش بود...
جوزفین سراسیمه باسن تام رو بغل کرد به خوابگاه پسرونه دوید و باسن رو پشت تام محکم کرد...
-چه کار داری میکنی...
جوزفین، وسط خوابگاه پسرونه، ما بین نگاه کل اعضای اتاق تام دست هاش و روی باسن لخت تام گذاشته بود...
-هیچی فقط...
مونت دستش و صاف کرد و محکم زد روی باسن تام.
-پشه بود، کشتمش...
و مونت آروم شلوار تام و بالا کشید و چشم تو چشم تام عقب عقب از اتاق خارج شد.
شب بازیریونی ها با نا امیدی برای بازی آماده میشدن، امشب بار دیگه باید برای خالی بودن دروازه آخرین استراتژی هاشون و مرور میکردن.
-بچه ها...
تام در حالی که بغض کرده بود جارو به دست جلوی رختکن ظاهر شده بود.
-فک کنم تموم شد، مسمومیتم برطرف شده... یکم یُبس شدم حتی... ولی مهم نیست، فکر کنم آماده ام.
انگاری که قند توی دل همه آب شده بود، تام دوباره کنترل گوزهاشو به دست گرفته بود.
اما فقط جوزفین میدونست که چه طوری، با مسدود کردن خروجی تام، این اتفاق افتاده بود. جوزفین نبوغ شگرفی به خرج داده بود و این ابداع میتونست به پیروزی تیمش منجلب شه.
البته انگاری که تام کمی متورم شده بود اما به هر حال مهم مسابقه بود.
تام و تیم وارد زمین مسابقه شدن، تام روی جاروش احساس سبکی زیادی داشت، انگاری که باد کرده بود و مثل بادکنک سبک بود، با کوچکترین حرکت جارو خودش رو جلوی توپ مینداخت و جلوی گل شدن رو میگرفت.
نیم ساعت گذشته بود و ریونکلاو هفتاد صفر جلو بود، تام مثل عنکبوتی فرز دروازه رو بسته بود و مهاجمین گریفیندور کلافه شده بودن.
زمان به نفع ریون سپری میشد، ریونکلاو صد و چهل گریفیندور صفر، حالا کار داشت به جاهای باریک میکشید، حتی اگه اسنیچ پیدا میشد گریفندور ممکنه بود با اختلاف چند ده امتیاز ببازه، کاپیتان گریفندور باید کاری میکرد.
چاره ای نداشت و مجبور بود کاری که دور از معرفت یه گریفی بود رو انجام بده، رو به هاگرید کرد.
-هاگرید بزنش...
کاپیتان گریفندور چشمکی هم به هاگرید زد که فقط برای هاگرید مفهوم بود.
-چشمک چشمک چشمک یعنی دیگه نمیتونه ادامه بده، نباید ادامه بده...
هاگرید چوب دستیش و بلند کرد و با تمام قدرتی که توی بازوهای غول مانندش داشت ضربه ای مهلک به بلاجر کوبید، هاگرید بالای دروازه ی گریفندور بود و تام رو درست اونطرف زمین نشونه گرفته بود...
بلاجر چنان شتابی پیدا کرده بود که آتیش گرفته و مستقیم مسیر شکم تام رو هدف داشت.
تام که هنوز متوجه بلاجری که به سمتش میومد نشده بود از سیو آخرش جلوی سرکادوگان خوشحال بود و مشتش رو توی هوا رو به کادوگان تکون میداد که...
زارت(با افکت انفجار بمب اتم)
تام و ورزشگاه همراه منفجر شده بودن.
و حالا ورزشگاه به بیابان خالی و برهوتی خشک و بی آب و علف تبدیل شده بود و خبری از ورزشگاه، تماشاچی ها و حتی نصفه قلعه ی هاگوارتز نبود، جاروی تام هنوز روی هوا بود فس فس کنان در حالی که یک مچ دست، دسته اش رو گرفته بین گاز سبز رنگ توی هوا دور خودش میچرخید.
کتاب رو بست و به فکر فرو رفت، بزرگتری و مهیب ترین حادثه ی دنیای جادوگری، اون همه ترس، زجر و وحشت و مرگ دسته جمعی اونهمه نوگل باغ علم جادو که دست در دست هم به نیستی کشیده شده بودن...
ولدمورت تصمیمش رو گرفته بود، و رو به خالکوبش سری به علامت رضایت تکون داد.
خالکوب لرد، بازوی اربابش رو گرفت و عکس پاره ای که از کتاب تاریخ دنیای جادو جلوش بود رو خوب نگاه کرد.
حرکت دست کنده شده ی تام روی دسته جارو، بین گاز های سبز توی هوا طرحی به جا گذاشته بود، انگار ماری از دهن اسکلتی بیرون اومده بود.