اولین فیلم کابوی در صنعت هالی ویزارد...
وبمستر کابویلرد مملی در نقش جک!
هری(عله) پاتر در نقش آلفرد
و مرلین در نقش مرد گاو چرون و راوی!
نویسنده و فیلمبردار: سوروس اسنیپ
خواننده: عصار!
توجه: دیالوگها رو با لحن کابوی بخونین!
فیلمبردار آروم آروم لنز دوربین رو که به سمت آسمون صاف و آبیه به پایین میاره و کم کم مشخص میشه مردی که سوار بر اسب، داره با نوک هفت تیرش، کلاه لبه دار گرد و سیاهش رو وسط بیابونی برهوت با گله به گله كاكتوس و سنگ و باقيشم شن و ماسه، میده بالا… کسی جز لرد مملی نیست!
- سوراندر... سوراندر...
این صدای علی ـه که داره از دور میاد.
اسب به اختیار عله پشت اسب مملی وایمیسه.
عله: وايسا! جک وایسا كارت دارم!
مملی یاد دفعهی قبلی که عله کارش داشت میوفته...
+++ صحنه سیاه – سفید میشه و بیابون برهوتی رو نشون میده که گویا همین بیابان است.(داره گذشته رو نشون میده!) +++
عله: هی جک! میخوام عجیبترین ماجرایی که برام پیش اومده رو واست تعریف کنم!
مملی: میشنوم آلفرد! البت صب کن برم یه نوشیدنی و چند تا تخمه بیارم...!
...چند دقیقه بعد...
مملی: بگو آلفرد! میشنوم.
عله: یه دوستی داشتم به اسم ِ امیر ِمحمدی ، البته یادم نیست امیر ِ محمدی بود یا محمد ِ امیری .
شایدم اسم کوچیکش امیرمحمد بود . البت الان که فکر میکنم میبینم شاید فامیلیش امیرمحمدی بود .نه ! یه لحظه صبر کن ، به احتمال زیاد اسمش...
اَه ... اصلا بیخیال.
مملی:
+++صحنه دوباره به حال ساده بر میگرده و مملی رو نشون میده که غرق در افکاره...+++
عله: میشنوی چی میگم جک؟
مملی با عجله پاشنه های کفشش رو میزنه به پهلو های اسب و به تاخت حرکت میکنه.
دوربین بر قطره عرقی روی صورتی زوم کرده و بعد از این که Zoom out میکنه... مشخص میشه کسی که زير اين آفتاب سوزان، پايين تر از اين آسمون صاف و آبي، روي اين شن هاي داغ، تنها روی اسبش نشسته و عرق از صورتش جاری شده باز هم مملیه. لرد مملی که چشم به اسب و سوارش که از دور با سرعت دارن بهش نزدیک میشن دوخته.
- غريبه، واسه چي اينجا اومدي؟
مملی: دارم میرم یه جای دور...!
مرد دستشو دراز ميكنه و ميگه:
- اينو بگير. میتونی با این زود تر برسي.
بعد يه چوب دستی ميذاره كف دست مملی و بلافاصله غيب ميشه.
مملی به پشت سر نگاهی میندازه. آلفرد داره از دور نزديك ميشه. صدا ميزنه جک باهات كار دارم...!
اسبش شيهه اي ميكشه و ميگه تو نيازي به اون چوبدستی نداري. من خودم سريع تر از اونچه فكر كني ميرسونمت. مملی چوبدستی رو میندازه و به تاخت حركت ميكنه.
دوربین از بالا نمای همون بیابون رو نشون میده.
خسته تر از هميشه. توي غروب نارنجي، لرد مملی يه كابوي تنها. به سرعت حركت ميكنه. خیلی خسته و تشنهس، اسبش هم همین طور. اسب رو نگه میداره تا کمی آب بهش بده. وقتي پياده ميشه تا بهش آب بده يهو مرد گاوچرون رو دوباره كنارش مبيبينه.
مرد لبخندی تصنعي ميزنه و ميگه اينو بگير. بعد وسیله ای که دستشه رو ميگيره به طرف مملی و ميگه: با اين ميتوني خیلی پولدارشی میتونی يه ماشين بخري و زود تر برسي.
مملی به اسبش نگاه ميكنه. چيزي نمیگه. به اون مرد نگاه ميكنه. هنوز اون وسیله ای که روش نوشته لپتاب رو بطرف مملی گرفته. دوباره به اسبش نگاه ميكنه. سرش رو انداخته پايين(اسبه) و خجالت زده ميگه: نميتونم بازم بهت قول بدم كه ميرسي. اما مواظب باش گول نخوري. اينجا هيچ ماشيني نيست كه بتوني بخريش. اما مملی اون وسیله رو میگیره، ميپره رو اسبش و به تاخت حركت ميكنه.
دوربین دوباره داره همون بیابون رو از نمای دیگه ای نشون میده؛ عقرب داره به زیر سنگی میره و در همون لحظه مملی و اسب خستش که دیگه توان راه رفتن نداره از کنارش رد میشن.
اسب در حالی که با هر قدمی که بر میداره زانو هاش میشکنه رو به سوارش میگه:
- مملی! من دیگه نمیتونم برسونمت... من میمیرم! منو رها کن و خودت برو.
مملی نا امید از رسیدن به مقصد اسبو رها میکنه و میره.
عله: متاسفم رفیق!
مملی: اوه آلفرد! منو ترسوندی رفیق... کی رسیدی بهم؟ اسبت کو؟
عله: باس رو میگی؟ آه... اسب خوبی بود...واقعاً حیف شد!
برای چند دقیقه سکوتی برپا شد.
مملی: هی! راستی چی میخواستی بگی آلفرد؟
عله: دیگه اهمیتی نداره... میخواستم بهت بگم یه نفر در طول مسیری که داشتم میومدم دو تا کتاب بهم داد!... دیدم داری باهاش صٌبت میکنی گفتم شاید... مهم نی رفیق!
مملی: کتاب؟ اوه آره.... به منم یه چی داد. صب کن...!
و کیفی که مرد بهش داده بود رو باز کرد و اون وسیله ی عجیب رو که مرد بهش داده بود بیرون اورد.
عله: اوه جک! این یه کامپیوتره... من کتاب آموزش کار باهاش رو خوندم! اون مرد به من داد.
مملی: در ضمن گفت باهاش میشه سایت زد... یا یه همچین چیزایی...
عله: اوه عالیه جک... آره... صبر کن... زود باش جک! زود باش یه موضوع بگو میخوام سایت بزنم!!
مملی: موضوع؟ باز به سرت زده آلفرد؟ تو این بدبختی میخوای سایت بزنی؟.... اون چیه؟... اون کتاب دیگه چیه اونجا؟
عله در حالی که محو کامپیوتر در حال تایپ کردنه:
- اوه اون؟ اون هم همون مرد گاو چرون بهم داد! اسم کتاب هری پاتره...
- هری پاتر؟ یا هری مور افتادم! یادت میاد؟ واقعاً هفت تیر کش معروفی بود!
عله:
مملی:
عله: درسته!...درسته!...خودشه... هری پاتر! راجع به هری پاتر سایت میزنیم! عالیه جک!
روای(مرلین): و این گونه بود که عله پاتر و لرد مملی با تاسیس سایتی هری پاتر و
تبلیغات در آن توانستند به ثروت کلانی برسند و با خرید بنز(!) خود را از آن بیابان برهوت نجات و به مقصد برسانند.
و ااین بود تاریخچه تاسیس جادوگران... بزرگترین سایت فرندشیپ در جهان
تیتراژ با صدای عصار همراه با اسامی دستاندر کاران بالا میاد:
اینترنت شناسان ثابت قدم.... به خلوت نشستند چندی بهم
کابوی از میان زوپس آغاز کرد....پَس ِ(
password) هاست بیچاره ای باز کرد
کسی گفت این یار جارو بدست... که مشغول خود وز جهان غافل است
نداند زوپس بس خفن آشغال است.... عضو این سایت بس هیزم آتش است
کابوی گوش بر زمزمهی آن نکرد... پای در لنگه کفش صاحاب مرده کرد.
در آن سایت فن فیکشن آغاز کرد... "هری پاتر" یکباره شعار خویش کرد
...