سوژه: تالار اسرار دوم!
سالازار اسلایترین vs سوروس اسنیپ
اتاقش تاریک تر از هر اتاقی بود. در دلش آشوبی شده بود که سابقه نداشته است. در ذهنش تنها یک جمله می گذشت:
چرا من؟تا اینکه بعد از مدتی پایان ناپذیر در نظرش، به طرف میز رفت و شروع به حرف زدن کرد:
-سـ... سـ... سلام... با من کاری داشتین؟
فَرد هیچی نگفت و این نشان از آرامشش بود.
آرامش در این موقعیت؟ وای خدا!فَرد، بعد از اینکه این فکر از ذهنش گذشت، شروع به حرف زدن کرد:
-خب...؟
-خب چی؟
فَرد پوزخندی زد و جوابی داد تا او را ساکت کند:
-نمیدونی پس؟ خب... توضیحی که گفته بودی به دوستت میدی رو الان به ما بگو.
از تعجب چشمانش گرد شد. چگونه از این موضوع خبر داشت؟
نه!... نمیتونه از ذهنم خبر داشته باشه!میلرزید. همه ی وجودش از ترس میلرزید. با من من ادامه داد:
-خب... خب... من... قراره واسه اون توضیح بدم، نه واسه... شما!
فرد با آرامش گفت:
-تو نمیدونی که هر کی اومده اینجا چه اتفاقی واسش افتاد؟
-نه! چه اتفاقی افتاد مگه؟
فرد با شادیی که در لبخند شیطانیش نهان بود، جواب داد:
-مُرد!
ترس دیگر صاحب قلب و روحش شده بود. فکر های ترسناک از ذهنش می گذشت. تا اینکه این رشته از حرف های ترسناک، با حرفی که فَرد زد خاتمه یافت:
-اون صدایی که از خودت در آوردی برای چی بود؟
چه سوالیای بی ربطی می پرسه! بعد گفت:
-خب... با این صدا میشه تمام... تمام دوستای... دوستامو خبر کنم!
-دوستای؟
-هوم؟
فرد با فریادی از روی خشم، لرزه به اندامش هدیه داد:
-با من داری بحث می کنی؟
ترسید. برای تصحیح گفت:
-نه... نه! بد فهمیدین! منظورم... شیرا بودن!
دوباره فرد نشست و لبخندی شیطانی بر لبخندش نقش بست.
-که این طور!
-بله... یعنی... میذارین برم؟
-نه!
ترسی که چند دقیقه پیش رفته بود، با قدرت بیشتری برگشت. گفت:
-امـــــــــم... چرا؟
-چون تو اطلاعاتی رو دادی برای دیگران دوباره نگی!
-منظورتون رو نمی فهمم!
-نبایدم بفهمی! بهتره ندونی دلیل مرگت چیه!
ترسش بیشتر شد. حالت تهوع پیدا کرد. می خواست بالا بیاورد. انگار قلبش در حلقش گیر کرده بود. از ترس روی زمین افتاد. گونهاش با بغضی که شکست، خیس شد.هق هقی سر داد. سعی کرد جلویش را نگه دارد. نباید گریه می کرد. باید شجاع می ماند. چون اون یه گریفندوری بود... ولی اون یه گریفندوریه واقعی نبود... چون نمی توانست حتی سو سویی از شجاعت را در خودش بییند... نه!... مرگ!... پایان زندگیاش بود...
ولی شاید می توانست خواهش کند... او سالازار اسلایترین است و از خواهش بقیه لذت خواهد برد... تنها راه حل زندگانی برایش... "خواهش کردن" بود... گفت:
-چی کار کنم که منو نکشین؟ خواهش میکنم منو نکشین! هر کاری بگین می کنم.
سالازار اسلایترین لبخندی محو و شیطانی زد. این لبخند از چشمانش دور نماند. گفت:
-خب... یه خواهش برای جلب نظرمان! چه فکر خوبی کردی!
هق هقش را بلند تر کرد تا شاید درکش کند... اما او دلش سنگ است... سیاه... تاریک تر از هر چیزی... حتی نوادهاش!
سالازار اسلایترین قهقهای شیطانی سر داد و بلند بلند سر او می خندید و این موضوع، عذاب مطلق بود. سالازار فکری به ذهنش رسید... "عذاب"!
-عذاب یا مرگ؟
-عذاب
سالازار با یک حرکت او را بیهوش و در تالار اسرارش ظاهر کرد. دستوری که داده بود به زودی زود انجام میشد و او با عذابی بدتر از جهنم رو به رو می شد.
3 ساعت بعد-تالار اصلی اسلایترین
تالار اسلایترین، در سکوت مطلق بود که با تنها یک نگاه از طرف سالازار به وجود آمده بود. سالازار با وقار و متانت شروع به حرف زدن کرد:
-خب... نواده های اصیل اسلایترین! حتی شماهایی که دورگه این به حرف من باید گوش بدین!
ما... کارمان را رها کردیم و آمدیم تا خبری مهم را به شما بدهیم. گریفندوری های مضخرف، تالاری درست کردند و در آن شیر دال غول پیکری قرار دادند تا مارا بترسانند. این تالار در قسمتی از هاگوارتز قرار داره که... به دست تنها یک...
ادامه حرفش را با پوزخند گفت. سالازار ادامه داد:
-شیر زبان! باز میشه! خب... ما یک شیر زبان پیدا کردیم و همین حالا در حال عذاب دادنش هستیم تا به حرف بیاید. باید به ما و نواده هایمان کمک کند. وگرنه... می میرد!
در ادامه به تام ریدل و سوروس اسنیپ اشاره کرد تا به اتاقش بیاید.
چند لحظه بعد- اتاق سالازار اسلایترین-تام و سوروس؟ بیاین اینجا! ما باهم به سمت تالار اسرار گودریک میریم!
تالار اسرار گودریک گریفندور
- چرا درش این جوریه؟
دری که روبه روی آنها قرار داشت، شیر دال هایی بودند که بال هایشان در را قفل می کرد. سالازار به تقلید از دخترک شیر زبان، صدایی غرش وار از دهانش خارج کرد. در هم به عطاعت از صدا، باز شد.
لرد(تام)، سوروس و سالازار از پلکان قرمز رنگ پایین رفتند. اطرافشان را مجسمه های شیر پر کرده بود. این کنجکاوی با فریادی از خشم فردی ناشناس خاموش شد.
-شما اینجا چی کار می کنین؟
گودریک گریفندور بود که دو دستی شمشیرش را چسبیده بود. سالازار با پوزخند گفت:
- که این طور گودریک! تالار...؟
-اسرار شیردال!
لرد و سوروس و سالازار با هم خندیدند و این عذابی برای یک گریفندوری بود.
-بس کن سالی! بس کنین! تو یکیم بس کن!
-نه تو یکی آدم نمیشی!
-شیره ها! آدم بشه!
این جمله آخر را لرد برای پاشیدن نمک روی زخم دوستان قدیمی گفت. سالازار گفت:
-خب شیردالیسکت کو؟
و در ادامه با همراهانش شروع به خندیدن کرد. گودریک گفت:
-بس کن! من شیردالیسک ندارم... ولی شیردال اعظم رو دارم!
و بعد در ادامه با غرشی، باعث ورود یک شیردال شد.
سالازار با جدیت رو به سوروس و لرد کرد. آنها هم منظور نگاهش را فهمیدند و چوبدستی هایشان را بیرون آوردند. همه با چشمانی منتظر به شیردال نگاه کردند و سرانجام شیردال غرشی کرد و به سمت آنها شروع به دویدن کرد.
سالازار کمرش را صاف کرد و به لرد و سوروس کرد و خیلی آرام نجوا کرد:
-بیاین عقب!
وقتی آن دو عقب رفتند، سالازار چوبدستی اش را روبه قلب شیر نشانه رفت.
گودریک که قصدش را فهمیده بود فریاد زد:
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــه! نه سالازار!
-چرا که نه!؟
و با فریاد ی، به زندگی شیردال اعظم خاتمه داد:
-آوداکداورا!
-نـــــــــــــــــــــــــــــــــه!
فریاد ناراحتی گودریک تمام تالار را پر کرد و این صدا تأم با قهقه اسلایترینی بود.
-اینه سرانجام کسی که شیرشو به دوئل با ما میاره! سفید بودنت کار دستت میده گودریک!
و روبه بچه ها کرد و گفت:
-بریم تا گودریک با جسد شیردالش خوش باشه!
وقتی سالازار بیرون رفت، گودریک گفت:
-درسته سالی! هر کی با دوئل کرد یا مرد... یا... مرد...!
ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۷ ۱۸:۵۲:۰۰