پلکان چرخید و چرخید تا درست رو به روی در اتاق دامبلدور قرار گرفت. جیمز نفس عمیقی کشید. در زد و منتظر ماند. دامبلدور، با آرامش گفت:
_بفرمایید.
جیمز در را نیمه باز کرد و اول به ولدمورت تعارف کرد تا وارد شود. ولدمورت وارد شد. سفتی چوبدستی استخوان رنگش را روی سینهاش حس میکرد. دامبلدور سرش پایین بود و هنوز آنها را ندیده بود. ولدمورت پوزخندی زد و گفت:
_پروفسور اگه من به جای شما بودم قبل از اینکه به کسی اجازۀ ورود بدم مطمئن میشد قصد کشتنم رو نداره.
دامبلدور سرش را بالا آورد و با دیدن فرد کچل و بیدماغی که وسط اتاقش ایستاده بود، با تعجب از جیمز پرسید:
_این کیه آوردیش جیمز؟ آهان میخواد سرایدار هاگوارتز بشه؟
جیمز طوری سرش را تکان داد که نزدیک بود عینکش پرت شود.
_نه پروفسور اومده عضو محفل بشه. جادوگر خوبیه. مهارتش تو دوئل بد نیست؛ بیست سی نفر رو هم میتونه تو پنج دیقه تیلیت کنه، گفتم حالا شاید شما...
جیمز چشمکی زد و به ولدمورت اشاره کرد. دامبلدور با تعجب گفت:
_ناموسا جیمز؟
_به جون لیلی.
دامبلدور چوبدستیاش را درآورد و آماده شد تا پارونوسش را اجرا کند. بعد از اینکه ققنوس درخشان از پنجرۀ اتاقش بیرون رفت، پرسید:
_تام، تام. آخرین باری که دیدمت خیلی خوشگلتر از این بودی. متاسفانه من فقط بچه خوشگلا رو تو محفل راه میدم. حتی اگه یه جوش هم روی پیشونیشون باشه اصلا نمیشه.
چند لحظه بعد یک آهوی درخشان از پنجرۀ اتاق دامبلدور وارد شد و با صدای لیلی گفت:
_پروفسور سیریوس و مودی دارن میان، مقاومت کنید.
دامبلدور لبخندی به ولدمورت زد و گفت:
_آب کدو حلوایی یا نوشیدنی کرهای؟ دوست داری قبل از مردنت توسط اولین اعضای محفل چی بزنی تو رگ؟