هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۰:۴۰ دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۹
#1
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... 82/wp_inquisition_col.jpg

دراکو دستی به سرش کشید و موهاشو مرتب کرد. اروم وارد کتابخونه شد.
جینیِ دوستداشتنی روی صندلی نشسته بود و کتاب بزرگی رو دستش گرفته بود.
دراکو اروم اروم نزدیکش شد.
نگاهی بهش انداخت و با خودش فکر کرد اگه خبر این کارش به گوش پدرش برسه چه بلایی سرش میاره...
دراکو تمام فکر های منفی رو از خودش دور کرد و جعبه ای که تو دستاش داشتو محکم فشار داد
سرفه ای نمادی کرد که باعث شد چشمای اشک الود جینی رو به خودش جلب کنه...
چرا گریه میکرد؟
دراکو با عجله خودش رو به جینی رسوند..
دراکو-جینی...چرا گریه میکنی؟ه؟نکنه باز بابات برات پولتوجیبی نفرستاده ها؟هه.. میخوای من بهت پول قرض بدم؟!
با دیدن عنوان کتاب پوزخندی زد و گفت: همه ی شما ویزلی ها عاشق ماگل ها هستید نه؟
جینی با چهره ای مبهوت به دراکو نگاه کرد. انجا بود که متوجه کتاب در دستش شد(شناخت زندگی ماگل ها)
جینی - برو بابا دلت خوشه...پولم نمیخوام...برو گم شو...یعنی تو کتابخونه هم نمیتونم از دستت راحت باشم؟
-ای بابا...حالا بگو ببینم چی شد که اینجوری زار میزنی؟
- چرا فکر میکنی بهت اعتماد میکنم؟!
-چون من متفاوتم ویزلی
جینی سری از روی تاسف تکان داد و بعد از مدتی گفت:
-امروز هری رو با چو دیدم... جدیدا خیلی با هم جور شدن... یعنی تا الان متوجه علاقه ی من به خودش نشده؟!
و شروع کرد به گریه کردن
دراکو با صورتی بی احساس ایستاده بود و به جینی نگاه میکرد اما در درونش جنجالی به پا بود.
با خود گفت: چرا همش هری و دوستاش جلوی کارامو میگیرن؟
سریع بدون گفتن هیچ حرفی به طرف اتاق خودش و گراب و گویل رفت.
توی دلش هرچی میتونست به هری بدو بیراه گفت....
اما بعدش پشیمون شد و سریع برگشت به طرف کتابخونه
میخواست همه چیزو به جینی بگه
اما وقتی رسید دیگه دیر شده بود...
جینی رفته بود...
دختر مورد علاقه ی او

---
پاسخ:
سلام، به کارگاه خوش اومدی.
با توجه به این‌که قبلاً توی ایفای‌نقش عضو بودی، نیازی به شرکت توی کارگاه نیست و می‌تونی مستقیم با نوشتن معرفی شخصیت توی تاپیکش دسترسی‌هات رو بگیری.
موفق باشی.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۶ ۹:۴۷:۲۱
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۶ ۱۰:۱۴:۵۹

Ravenclow for ever
Hp


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۸
#2
کریس!
همگروهی عزیزم
خوبی؟
خوشی؟
سلامتی؟
بریم سراغ سوالات.

نام و نام خانوادگی:
محل زندگی:
اگه ازت دعوت میشد تو فیلم بازی کنی، نقش کی رو میگرفتی؟
تام بهتره یا دنیل؟
نظرت درمورد شخصیت من؟
کارات تو وزارتخونه چطور پیش میره؟
تموم شد.
موفق باشی!


Ravenclow for ever
Hp


پاسخ به: مجموعه تفريحي مادام رزمرتا
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ شنبه ۱ تیر ۱۳۹۸
#3
بنابراین تجسس برای یافتن مشنگ های بخت برگشته شروع شد.
مرگخواران خود را به شهر های مختلف انتقال میدادند و از هر شهر اولین مشنگی که پیدا میکردند به نزد لرد می بردند.
لرد که با غرور و افتخار به قربانیان مشنگ خود چشم دوخت.

-به به! هیچ وقت از این مشنگ ها خوشمان نیامد. ولی الان ممکن است با شنیدن صدای دردشان کمی از انها خوشمان بیاید.
سپس چوبدستی اش را به سوی یکی از مشنگ ها که بسیار چاق و کوتوله بود گرفت و با صدای ریز و یواشی گفت:
-سکتوم سمپرا.
بلافاصله انگار با چاقو به قربانیه بخت برگشته زده باشن، خون از بدنش فواره زد.
لرد با صدای بلندی خندید و با ورد کروسیو چندین قربانی دیگر را شکنجه کرد و بعد چوبدستی اش را به سمت یکی دیگر از ماشنگ ها گرفت و اینجار با صدای بلندی فریاد زد:
-دیمینیووندو
مشنگ بخت برگشته به کوچک ترین حد ممکن در امد. طوری که به هیچ عنوان با چشم غیر مسلح دیده نمیشد.
لرد اخرین مشنگ را با ورد اواداکداورا کشت و بعد از کلی خنده ارام گفت:

-به به دلمان خنک شد خب دگر فکر کنم برای امشب کافیست بریم کمی استراحت کنیم.
اسنیپ با صدای لرزان گفت:
-سرورم. گرگ ها کجا رفتن؟
چندین جفت چشم(که متعلق به مرگخواران بودند ) به نقطه ای که قبلا قفس گرگ ها در انجا بود زل زدند.
گرگ ها سرجایشان نبودند.


Ravenclow for ever
Hp


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۹۸
#4
بهههههههههههههههههههههههه
سلام ناظر خودمون
مرگخوار لرد.
چطور مطوری؟
اینم لیست سوالات :
زود تند سریع پرش کن.
حواست به کلات باشه که بدجوری چشمو گرفته.
سوالات.
1-اسمت چیه؟ اسم واقعیت. (اگه بگی ممنون میشم)
2- کلاهات رو از کجا میخری؟
3- چرا ریون کلاو؟
4- چند وقت تو انجمن بودی که اینجوری پیشرفت کردی؟
5- کلاتو بیشتر دوس داری یا لرد؟
6-سوال بالا رو با صداقت جواب بده من یه طلسم برا مقابله با اواداکداورا پیدا کردم. اگه گفتی چیه؟
7 - من به نظرت چطورم؟از هر زاویه ای که خواستی بگو.
8- کتابای هری رو خوندی؟
9- چندتا ورد بلدی؟ اینجا بنویس. "اگه چیز جدیدی بود. خواستی توضیح هم بده تا ملت یاد بگیرن."
10- چرا مرگخوار شدی؟
11- من خیلی حرف زدم؟
12- چند سالته؟

خوب اینم از لیست سیاه
خدابه همراهت.


ویرایش شده توسط میراندا فلاکتون در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱ ۲۱:۲۵:۳۱
ویرایش شده توسط میراندا فلاکتون در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱ ۲۱:۲۶:۳۵

Ravenclow for ever
Hp


پاسخ به: عضویت در کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۹۸
#5
سلام من میخوام تو تیم باشم.
امیدوارم جای خالی باشه.


Ravenclow for ever
Hp


پاسخ به: مجموعه تفريحي مادام رزمرتا
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۹۸
#6
لرد سرش را بالا گرفت و از جیبش یک شکلات شکلات 99 درصد در اورد و به نارسیسا داد.
نارسیسا که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید، پوستش را از هم درید و به سمت دیگری رفت تا سرگرم خخوردن شلکات خود شود.
لینی با حسرت به شکلات نارسیسا زل زد و اه کشید.
لرد به جلو خم شد و چوب دستس اش را به سمت مورچه های روی زمین گرفت و زیر لب گفت:
-وین گاردیوم لویوسا.
مورچه ها در هوا معلق شدند.

-خوب خوب خوب. بازم خوب. مرگخواران عزیز من. بهتر است شروع کنم.ها؟ ولی بهتر است یک بار دیگر چک کنیم. نارسیسا؟! نارسی؟! سی؟! نارسیسا ی عزیزز ما کجا رفته؟
لوسیوس مالفوی به خشم به لرد نگاهی انداخت ولی از ترس چیزی نگفت. چند دقیقه بعد با دیدن چیزی با تته پته و وحشت به لرد گفت:
- قربان!
-بله؟
-شکلاته. کارخودش رو ساخت.
-چی؟
لوسیوس به نارسیسای کوچک شده اشاره کرد.
حالا دیگر هم قد یک جن خانگی(دور از اصل و نسبش) شده بود .
لرد مدتی به نارسیسا ی کوتوله نگاه کرد و بعد ارام ارام شروع کرد به خندیدن.مدتی ارام خندید و رفته رفته خنده اش تبدیل به قهقهه شد .
-او فکر کنیم شکلات اشتباهی به او داده ام. ان شکلات برای تنبیه بود نه تشویق. الان درستش میکنم.
لینی نفسی از سر اسودگی کشید و خدارا شکر کرد که ان شکلات نسیب او نشده بود.
-بسپارش به من لرد.
لینی چوبدستی اش را به سمت نارسیسا که با اشک به او زل زده بود، گرفت.
- اینگورجیو!
لحظاتی بعد نارسیسا تبدیل به یک غول بیابانی( باز هم دور از اصل و نسبش) شده بود.

-مثل اینکه زیادی بزرگ شد.
لوسیوس به اخم به نارس گفت:
-عزیزم. چرا حرفی نمیزنی؟
نارسی خواست چیزی بگه که صداش در نیومد.
لوسیوس با دو دست کوبید به سرش.
-دراکو. کجایی ببینی مامانت غول شد. لال شد. وای بدبخت شدم. زن بیچاره ی من.
لرد با تعجب به لوسیوس که عین دختر های 14 ساله به سر و رویش میکوبید نگا کرد.
-لوسیوس. مرگخوار کمی عزیز ما! این چه کاریست؟ الان درستش میکنم.
و بعد چوبدستی اش را به سمت نارسی گرفت.و با یک حرکت نرم نارسی به حالت اول برگشت. و حالا دگر صدایش هم در می امد.
-ممنونم سرورم.
لرد با غرور گفت:
-قابلی نداشت. بسیار خوب. بریم سراغ شکنجه ها.
با نگاهی به هوا فهید که کار از کار گذشته است و مورچه ها گریخته اند.
لرد دادی کشید و لعنتی به اسنیب و هکتور فرستاد .
-مرگخواران عزیز من. همگی به دنبال اسنیب و هکتور میگردید. هرچه زود تر پیداشون کنین.
همگی ( بجز بلاتریکس)با ترس و لزر گفتند:
-بله لرد بزرگ!


Ravenclow for ever
Hp


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۹:۵۰ پنجشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۸
#7
رئیس موزه منتظر نفر بعدی موند.اما کسی وارد نشد!

-اوهوی.
رئیس موزه برگشت و پشت سرش شخصی غریبه رو دید.
-بهه؟! تو اینجا چیکار میکنی؟چطوری اومدی؟ اصلا شما؟
-من مراندا فلاکتون هستم.از در پشتی اومدم تو. والا. مگه همه باید از در اصلی بیان تو؟
-خوب. ولش کن. تو چی داری؟!...میراندا.
کلمه ی مراندا رو کاملا اروم و شمرده شمرده بیان کرد. انگار میترسید اشتباه بگه.

-عاها. نکته ی اصلی. اینو نگا.
میراندا دستش رو توی جیبش کرد و گردنبند رنگ و رو رفته ای رو در اورد.
-نگاش کن. این گردنبند مال قرن 19 هم میلادیه. مال مادر بزرگ مادر بزرگ مادربزرگمه که رسیده به من.
-خوب؟!
-خلی؟ گردنبند به این عتیقه ای دیگه جایی پیدا نمیکنی ها.
-خانم بفرما بیرون مزاحم ما نشو خودمون کلی بدبختی داریم. بر خداروزیـــــ...
هنوز حرفش کامل نشده بود که در باز شد و یه کلاه ازش بیرون زد. بعدش سو وارد شد. بعدش ریموند. و بعدش کریس. و بعدش چو. و بعدش تام.

- عِهه؟ بسه دیگه. کجا سرتونو انداختین پایین؟
همه دستاشونو تو جیبشون بردن و یه گردنبند رنگ و رو رفته ی دیگه در اوردن.
سو با صدای بلند گفت:
-اینا رو از میراندا گرفتیم. همه عتیقس هر کدوم 6 گالیونی می ارزه.
رئیس موزه با صدای بلند و تعجب زده ای گفت:
-چه خبره؟ 6 گالیون؟ 60 نات بیشتر نمیدم.
میراندا پرید وسط و گفت:
-خیلی خوب. بسه همونو بده.
و بعدش موزه دار ماند و ده ها گردنبند قدیمی.


Ravenclow for ever
Hp


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۰:۴۹ پنجشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۸
#8
البوس با ولع به طرف ساندویچ من در اوردی لرد حمله ور شد و با اب دهانش دستان لرد را تف تفی کرد.

-ای بر اون شاگردِ محبوبِ کله زخمیت لعنت دامبلدور. این چه کاری بود؟ مرا در هاگوارتز استخدام که نمیکنی. دشمن تراشی که میکنی. ارتش که در برابر ما درست میکنی.همینمان مانده بود که دستانمان را پر از اب دهانت کنی؟پیرمرد خرفت.
لرد با نگاه مختصری به البوس حرفش را عوض کرد و گفت:
-نوزاد خرفت.
در همین حال بود که البوس ساندویچ را به بیرون و روی ردای لرد پرت کرد. لرد که دیگر طاقتش تمام شده بود ابلوس را با حالتی وحشیانه بر روی میز کوباند و به گریه های ترسناک ان توجهی نکرد. زیرا ابرفورث نیز شروع به جیغ کشیدن کرده بود.
لرد که از این طرف خانه به ان طرف خانه میدوید بر خودش لعنت فرستاد که چرا به اینجا امده است.ایا بهتر نبود که به زمان حال برگردد و کنار مرگخوارانش و مقابل محفلیون جک بگویند و کرکر بخندند؟!
حسی در درون او میگفت که بار دیگر ماشین زمان برگردان را بچرخاند و به زمان حال برود و حس دیگریدر طرف دیگر مغز و قلبش میگفت که همانجا لماند و انتقام پدر عزیزش را بگیرد.
در همان هنگام صدای گوشخراش خانم کندرا. مادر البوس و ابرفورث را شنید.
تام! ریدل! بیا اینجا ببینم. این چه وعضشِ؟ فقط نیم ساعت خونه نبودم ها. ببین با بچه هام چیکار کردی که با گریه ها و جیغ جیغاشون خونه رو گذاشتن رو یرشون.
بعد از چند ثانهی دوباره جیغ کید و گفت:
-ریدل. دعاکن دستم بهت نرسه. چرا دور لبای البوس تاول زده؟
لرد که از طرفی به خاطر اینکه خانم کندرا اورا تام خطاب کرده بود عصبانی بود؛ که فرار را بر قرار ترجیح میداد زمان برگردان را در اورد ولی ا میخواست ان را بچرخاند خانم کندرا با خشم رو به او گفت:
- من دارم با تو حرف میزنم و اون وقت تو داری با اون گردنبندت بازی میکنی؟ تو اخراجی. اخراج. برو بیرون.
سپس دستش را درن کیفش برد و مقداری گالیون از ان بیرون کشید و به لرد داد. سپس او را تا جلوی در راهنمایی کرد.
لرد جلوی در چوبدستی اش را بیرون کشید و روبه خانم کندرا گرفت:
-ایمپریو.
سپس خانم کندرا را تحت فرمان خود گرفت.


Ravenclow for ever
Hp


پاسخ به: آرایشگاه عمو آگریپا
پیام زده شده در: ۰:۲۶ پنجشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۸
#9
خلاصه:
مسابقه‌ای برای انتخاب بهترین آرایشگر بین رودولف و آگریپا برگزار شده. جایزه مسابقه مجوز قتل یه نفره. مدل رودولف دامبلدور، و مدل آگریپا ولدمورت بوده.
تیم رودولف برنده میشه و دامبلدور، لرد رو برای کشتن انتخاب می کنه.
رودولف و بقیه مرگخوارا مجبور میشن لرد رو چندین بار بکشن؛ ولی هر بار، لرد به خاطر داشتن جان پیچای زیاد زنده می‌شه و داورا هم اصرار دارن که قوانین اجرا بشن و لرد کشته بشه.
بعد از یه کشتن الکی لرد، دفنش می کنن ولی از اون نقطه، گیاهی رشد می کنه که لرد میوه اونه!
حالا لرد از شاخه جدا شده و در حال سقوطه و کریس قراره بگیرش.
-------------------------------------------------

کریس محکم سرش را گرفته بود و زار زار گریه میکرد.
-خدایا. این چی بود؟ این چه بلایی بود. چرا من؟ اصا من کیم؟ اینجا کجاست؟ تو کیی؟!
او این جمله را روبه لرد ولدمورت گفته بود که اکنون در بغل کریس بود.

-ما لرد ولدمورد هستیم.
-عّ! این یارو خله؟! چرا داره جمع میبنده؟
سو با چشمان گنده شده به کریس نگاه کرد و گفت:
-کریس جانم. فکر کنم از جونت سیر شدی. نه؟!
کریس که با دیدن سو لی اب دهانش اویزان شده بود، گفت:
-سلام بانوی زیبا. من شمارو جایی ندیدم؟
سو با دهانی باز رو به لرد گفت:
-قربان. فکر کنم تموم کرده.
لرد که اکنون در حال مرتب کردن سر و وعض خود بود گفت:
-سو. مرگخوار عزیزمان چه شده؟ یعنی چه که تمام کرده است؟
-قربان فکر کنم که با برخورد شما با سرش اون فراموشی گرفته.
و در این هنگام لرد به همراه مرگخوارانش انگشت به دهان به کریس که در حال مصاحبه با گرم بود نگاه کردند.
یکی از مرگخواران داد زد:
-حالا تکلیف چیه؟
یک دیگر از مرگخواران گفت:
-قربان. جسارت نباشد ها. شما که خدایی نکرده قبل از سقوط به ورد "ابلیوی ایت" فکر نکردید؟
-نمیدانیم. یادمان نمیاید.
سو با دهان باز گفت:
-بد بخت شدیم.


Ravenclow for ever
Hp


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱:۱۴ سه شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۸
#10
لاکهارت که هنوز نیشش تا بناگوشش باز بود به راه رفتن ادامه داد. ان مردهای خنگ هم با قدردانی به او نگاه کردند و با خود هی میگفتند:
مرد یک- چه مرد خوبی! چه زود داشتیم قضاتش میکردیم نه؟!
مرد دو- اره. درسته یکم گیج میزنه و یه تخته هم نداره، امامرد خوبیه.
مرد سه- زیادی دارین حرف مفت میزنین ها. یه نگا بندازین. رفیقمونو برد.
هرسه مرد جوری به طرف لاکهارت برگشتند که صدای ترق تروق گردنشان به وضوح شنیده شد.
لاکهارت که قهقهه میزد هشتاد کیلو گوشت مجانی رو روی دوشش گذاشته بود و میدویید.اما دویدن با هشتاد کیلو گوشت چندان کار راحتی نبود. بنابرین پایش به سنگی گیر کرد و با کله به زمین خورد. درحالی که سرش را محکم میمالید و به سنگ و جد و ابادش فحش میداد، سه سایه رویش افتاد . لحضاتی بعد درحال تحمل کردن درد شدید مشت و لگد های انها بود.
بعد از رهایی یافت از زیر دست و پای انها، خود را به باغ وحش رساند و پشت لرد وردمورت پناه گرفت. اما کمی بعد پشیمان شد.
ارد سیاه دستان لاغر و استخوان نمایش را به کمرش زد و با چشمان بی روح خاکستری رنگش به لاکهارت خاکی و خونی نگاه کرد. سپس گفت:
-خب.خب.خب. میبینیم لاکهرت خوش خنده دستخالی برگشته است. پس گوشت ها چه شد؟
و چوبدستی اش را به طرف او نشانه گرفت.
لاکهارت که از دیدن چوبدستی به وحشت افتاده بود، مثل زنهای رسوا خود ره به زمین میزد و جیغ جیغ میکرد.
-عاقا! قربان! لردسیاه! اصا هرچی! تورو جون عزیزت، تورو روح گریشا، تو رو روح هنوز از جسم در نیامده ی پیسکی؛ منو نکش.
-آواداکــــــــــــ...
-نه!
این صدا، صدای کسی نبود جز؟!



Ravenclow for ever
Hp






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.