هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱:۲۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
#1
69. اگه با کسی ملاقات کنید که به لحاظ شخصیتی کپی شماست، چه برخوردی باهاش خواهید داشت و چرا؟ به تفصیل توضیح دهید.

70. چند نفر از اعضا رو انتخاب کنید و با طلسم فرمان بهشون دستوراتی رو بدید که درحالت عادی هرگز اجرا نمی‌کنن. محدودیت هم در زمینه‌ی تعداد وجود نداره.

71. شیر نوشیدنی یا شیر آب یا شیر جنگل؟

72. اگه قرار باشه کودک خرسالی رو تحت کفالت بگیرید، چجوری کودکی مایلید باشه زیر دستتون؟ چجور کودکی رو می‌گید که نه، من نمی‌تونم با همچین بچه‌ای سر کنم؟ و در نهایت، چجوری از اون بچه نگهداری می‌کنید؟ به تفصیل شرح بدید.

73. اگه قرار باشه کسی رو بدون آوادا زدن بکشید، با چه روشی به هلاکت می‌رسونیدش؟

74. اگه قرار باشه چیزی اختراع کنید اون چیز چه کاری قراره انجام بده؟ به چه دردی می‌خوره؟ می‌تونه چند مورد اختراع باشه.

75. اگه طلسمی ابداع کنید چه خواهد بود و چه کاربردی خواهد داشت؟ اینم می‌تونه چندتا باشه.

76. اگه قرار باشه کیک یا شیرینی‌ای درست کنید که ما به محض دیدن یا چشیدنش دستمون بیاد که شما درستش کردید، از کجاش می‌فهمیم؟ توصیف بفرمایید.

77. اگه داستان بودید، ژانرتون چی می‌بود بود؟

78. اگه خودتون رو توی آیینه نگاه کنید، اولین چیزی که به ذهنتون میاد چیه؟ دومین و سومین و چهارمین و پنجمین و ششمین و هفتمین چی؟

79. اگه کتاب غیرداستانی بنویسید، محتواش چه خواهد بود؟

80. از چه چیزهای فیزیکی و غیرفیزیکی‌ای متنفرید؟

81. ماست‌خیار یا آب‌دوغ‌خیار؟

82. زندگی در فضا یا در اعماق آب؟

83. این متن رو ترجمه کنید: لمبنینسنینرنذکقوغحسج مدمیمسحقحسمبنلم.

84. به جوانان چه توصیه‌ای می‌دارید؟ فسیلان چه؟ اطفال چه؟ دنگ چه؟

85. اگه کسی نصفه‌شب به شما مراجعه نموده بگه خوابش نمی‌بره چه می‌کنید؟

86. بدترین روش برای پروندن شما از خواب چیه و چه واکنشی نشون می‌دید بهش؟

87. چه جملاتی به شما گفته بشه از گوینده دل‌چرکین می‌شید؟

88. چالش یا گالش؟

89. اگه چشمتون به حرف بیاد چی به شما می‌گه؟ گوش و دهن و دماغ و مو و دندون‌هاتون چی؟

90. نظم یا هرج‌ومرج؟

91. اگه قرار باشه ویروسی رو به‌وجود بیارید و به جون ملت بندازید اون ویروس چه بلایی سر قربانی میاره؟ می‌تونید چند مورد ویروس نام ببرید حتی.

92. اگه قرار باشه به مدت یه هفته روزانه یه مهمانی چای عصرانه‌ی کوچیک راه بندازید، چه افرادی رو دعوت می‌کنید و به جز صرف چای چه کاری انجام می‌دید و چه برنامه‌ای براشون خواهید داشت به عنوان میزبان؟ اصلا مهمونی چطور پیش می‌ره؟ محل برگزاریش کجاست؟ هر دفعه به تناسب با مدعوین عوض می‌شه؟

93. اگه یه روز بیدار شید ببینید هیچکس به شما محل نمی‌ذاره، جوری که انگار براتون پشیزی ارزش قائل نیستن چیکار می‌کنید؟

94. چه چیزی از بین مایملک شما براتون از همه مهم‌تر و ارزشمندتره؟ اگه قرار باشه در ازای از دست‌دادن اون پیمانی ببندید، به خاطر چی بوده و درعوضش چی به‌دست میارید؟

95. ماشین زمان اختراع شده. یه دونه بلیت رفت و برگشت دارید‌. تنها شانستونه. به چه زمانی سفر می‌کنید؟

96. نینجا یا سامورایی؟

97. در صورتی که بخواید به اراده‌ و خواست خودتون مرتکب آدم‌ربایی بشید، کی رو می‌‌ربایید و به چه علت و سپس چیکارش می‌کنید؟ می‌تونن چندنفر باشن حتی.

98. فضایی‌ها شما رو می‌دزدن. به چه علت؟ شما چیکار می‌کنید بعدش؟

99. آبغوره یا پاشوره؟

100. چطور از خودمون ناامیدتون کنیم؟

101. اگه قرار باشه مهدکودک بزنید، چجوری اونجا رو مدیریت می‌کنید و برنامه‌ی آموزشی بچه‌ها چه خواهد بود؟

102. اگه مسئول مراقبت از عده‌ای سالمند بودید چی؟

103. چجور آدم‌هایی شما رو ذله می‌کنن؟

104. اگه درحال حمل محموله‌ای سری باشید، محتواش چی می‌تونه باشه؟ چجوری به‌طور سری حملش می‌کنید؟

105. کی دیوونه‌س؟ کی عاقله؟

106. در صورتی که آدمی به مذاق‌تون خوش نیاد چطور در رفتارتون با اون فرد نمود پیدا می‌کنه این مسئله؟ آیا اصلاً نمود پیدا می‌کنه؟ اگه فردی به مذاق‌تون خوش بیاد چطور؟

107. چیا شما رو هیجان‌‌زده یا ذوق‌زده می‌کنن و چطوری نشونش می‌دید؟

108. اگه یه طوطی بیاد روی شونه‌ی شما بشینه واکنشتون چیه؟

109. اگه یه گله گاو وحشی وسط خیابون بهتون حمله‌ور شن چی؟

110. با چه معیاری کسی رو باهوش می‌دونید؟

111. یازده چیز رو بهم بگید که دلتون نمی‌خواد بقیه درموردتون بدونن.

112. کی می‌‌دونید که وقت تسلیم‌شدنه؟

113. قلبتون از استیله یا چدنه؟ چطور می‌شه آبش کرد؟

114. آیا لجبازی هم می‌کنید؟ در چه صورتی لجبازیتون می‌گیره و چطور؟

115. جلال با نصرت؟ سر کدومشون رو تسلیم ما می‌کنید تا از این بند رهیده شید؟

116. تصور کنید برگشتید به اتاقتون و می‌بینید که اوضاعش به‌قسمی ریخت‌وپاشه که داره داد می‌زنه یکی اومده تو وسایلتون به‌قصد یافتن چیزی تجسس کرده. فردی از جبهه‌ی مخالف. حدس می‌زنید که دنبال چی بوده؟ اگه اون فرد رو حین ارتکاب جرم می‌دید چیکارش می‌کردید؟ اگه از دور می‌دید که شی‌ء مربوطه داره فرار می‌کنه می‎رفتید دنبالش؟ کمک می‌خواستید؟ چیکار می‌کردید کلاً؟ دقیق توضیح بدید.

117. آیا ممکنه دست به ترور بزنید؟ شورش چطور؟ به چه هدفی؟ به چه نحو؟ آیا سردسته خواهید بود یا نه؟

118. آینده چرا میاد؟ گذشته چرا می‌گذره؟

119. متصور بشید که جانوری مغزخوار جون جامعه‌ی جادوگری رو تهدید کرده، ماهم بهش وعده‌ی مغز نوبر شما رو دادیم که میلش کنه و دست از سرمون برداره، اونم قبول کرده. ما هم شما رو به منظور خوراک‌دادن این جانور با مغزتون زندانی کردیم. چیکار می‎‌کنید؟

120. اگه مافیا تشکیل بدید هدفتون چی خواهد بود و کیا رو فراخور بندتون خواهید دونست؟

121. بهترین راه برای فرار از مسئولیت‌ها چیه؟

122. اگه لولویی بودید که قصه‌تون رو برای بچه‌ها تعریف می‌کردن و می‌گفتن «اگه فلان کنی، لولو میاد فلانت می‌کنه!» چجور لولویی می‌بودید و چیکار می‌کردید با کودکان نافرمان؟

123. به‌نظرتون ورد «پوتوتو موتوتو» چه کاربردی داره؟

124. تصور کنید قراره بکوشیم شما رو به کاری راضی کنیم. آیا تلاش یک آدم منطقی که از استدلال و استنتاج استفاده می‌کنه مؤثرتر واقع خواهد شد یا آدمی احساساتی که شما رو مورد بمب‌بارون عافطی خودش قرار بده و شلوغ‌کاری و manipulate نمودن حتی یا انرژی بسیار از خود نشون دادن و اینا؟ چجور آدمی در نفوذ به قلعه‌ی ضمیر شما موفق‌تره؟

125. از دید شما جهان چجور جاییه؟

126. اگه برای خودتون یه سیارک داشتید اسمش چی می‌بود و چه شکلی می‌بود و چطور روش می‌زیستید؟

127. آیا باریک‌بین هستید یا جزئیات چندان مورد توجهتون نیستن؟

128. اگه قرار بود یه فرقه راه بندازید هدفش چه می‌بود و اسمش چه می‌بود؟

129. مکتب زاموژیسم رو چگونه تعریف می‌کنید؟

130. عصاتون چه استفاده‌هایی داره؟


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۳۰ ۱۳:۳۲:۵۰
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۳۰ ۱۳:۴۰:۴۶

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱:۱۷:۳۶ شنبه ۲۵ فروردین ۱۴۰۳
#2
1. تا به حال این اندیشه به مخیله‌تان خطور نموده که به‌جای عصا از چتر استفاده نمایید؟

2. در چگونه خانواده‌ای و چگونه محیطی پرورش یافتید؟

3. چگونه مطالبی در مجلات می‌خوانید؟ (اگر هم مجله کلاً نمی‌خونید، زورتون می‌کنیم) کلاً سراغ چه مطالبی می‌رید؟

4. اگر دینگ منفوره، چرا نگهش می‌دارید؟ مطمئناً راه‌های معتنابه‌ای برای خلاص شدن از شرّشه. یعنی اگه یه قورباقه دینگ رو تو هوا بقاپه شما رد می‌شید و می‌رید فقط؟

5. آیا دینگ هم از شما متنفره؟ آیا ذله‌تون می‌کنه؟ آیا چگونه؟

6. نظر شما درمورد لواشک چیه؟

7. در کدام دهه از عمر خود به سر می‌برید؟

8. بستنی چه طعمی بگیرم براتون؟

9. آیا ممکنه کلاه شما کار خاصی بکنه؟

10. به کدام کلاس‌های هاگوارتز نامایل می‌باشید؟

11. از چه چیزهایی می‌ترسید بیشتر از همه؟

12. در آیینه‌ی نفاق‌انگیز چه می‌بینید؟

13. یکی از خوش‌ترین خاطراتتون چی می‌تونه باشه؟

14. چه حرف‌هایی به شما زده بشه مکدر می‌شید خیلی؟

15. چه حرف‌هایی به شما زده بشه محظوظ می‌شید خیلی؟

16. اگه بگیم «فـ...» چجوری کاملش می‌کنید کلمه رو؟ یاد چی می‌افتید؟

17. در اوقات فراغت به چه اموری می‌پردازید؟ چه چیزهایی مفرح ذاتتون واقع می‌شن؟

18. اگر مجبور باشید به مدتی یک شغل ماگلی داشته باشید، چه مشاغل و حرفه‌هایی بین گزینه‌هاتونه؟

19. اول هیدروژن بود یا اکسیژن؟

20. چه خاطراتی شما رو معذب می‌کنن؟

21. چجور آدم‌هایی رو مایلید دوری کنید ازشون؟

22. مایلید در معیت چجور موجودات ذی‌حیاتی باشید؟

23. اگه یه زمین مسطح گنده به شما بدن چیکارش می‌کنید؟

24. آیا موی سپید دارید؟

25. پیش از خواب چیکار می‌کنید؟ به چی فکر می‌کنید؟

26. چه سلاح سردی رو انتخاب می‌کنید برای دفاع از خودتون؟

27. اگه من کلاهتون رو کش برم شهید کنم چیزی می‌گید بهم؟

28. ترجیح می‌دید سوزونده بشید یا برید تو اتاق تمساح‌ها؟

29. فراموش‌کردن یا فراموش‌شدن؟ کدوم رو انتخاب می‌کنید؟

30. سوغاتی چی بیارم؟

31. تصور کنید در جای مهمی دعوت شدید و خبرنگارها ریختن، در این اثنا یکی از پیشخدمت‌ها درحال پذیرایی از مدعوین با نوشیدنی‌های رنگارنگ، سقلمه یا سکندری مشتی‌ای می‌خوره و سهواً نوشیدنی می‌ریزه روی لباستون و رنگی می‌شید، وضعیتی‌ست بس مفتضح. برای حفظ شخصیت شخص وزیر چه می‌کنید؟ راستشو بگید.

31. چوب‌شور یا آلوچه؟

32. مرحومه‌ی مقتوله کیست؟

33. دانقیلی قابالا دونگیلی لاقیبا؟

34. اگر به شما جای سرزمین آدم‌کوچولوها رو نشون بدم چیکار می‌کنید؟ اگه یه روز پاشید ببینید در محل زندگی‌تون آدم‌کوچولوها سکنی گزیدن چی؟

35. دستمال رو به چه هنگام استفاده می‌نمایید اغلب؟

36. اگر جزو خدمه‌ی کشتی‌ای بودید وظیفه‌تون چه می‌بود؟

37. چه سازی رو انتخاب می‌کنید برای زدن؟ امیدوارم ساز مخالف نباشه، وگرنه حلقومتون رو میزبان معجون راستی کج‌مزه‌ی بیشتری می‌کنم.

38. شعارتون چیه؟

39. ضخامت یا حضانت؟

40. چه موضوعی هست که می‌تونید فی‌البداهه ساعت‌ها درموردش حرف بزنید؟

41. کدوم هنر رزمی رو برای خود می‌پسندید؟

42. کت یا پالتو؟ در هوای برفی چی می‌پوشید؟

43. از چه چیز خجل می‌شید؟

44. قارچ سمی بدم برای ناهار آماده کنن یا مسی؟

45. اینجانب را چون می‌بینید؟

46. حماقت چیست؟

47. برنامه‌تون برای گذراندن روزهای بازنشستگی؟

48. آتیش سوزی شده و می‌بایست سریعاً وسایلی که نمی‌خواید بسوزن رو بردارید بزن به چاک. چیا رو برمی‌دارید؟

49. چه کسی رو دوست خودتون می‌دونید؟

50. اگه دستفروش بشید چی می‌فروشید؟

51. صبحانه چه میل می‌فرمایید؟

52. چه کابوس‌هایی می‌بینید؟

53. چه بوها و صداهایی نوستالژیکن براتون؟

54. عیبتون چیه؟

55. تو زیرزمین چی قایم کردید؟

56. نمونه‌ی شیشه‌ای چه چیزی رو دوست دارید داشته باشید؟

57. چه کارخونه‌ای دوست دارید بزنید؟

58. اشک دروغین یا لبخند دروغین؟

59. چگونه ad hominem کنیم شما رو؟

60. آن چیست که می‌خوریم اما دفع نمی‌شود؟

61. اگه به هم‌جبهه‌ای‌هاتون خیانت کنید علتش چی بوده؟

62. جون‌تون رو برای چی فدا می‌کنید؟ اصلاً فدا می‌کنید یا نه؟

63. وقتی دلتون می‌گیره چجوری بازش می‌کنید؟

64. خشم‌تون رو چه چیزهایی برمی‌انگیزه؟ وقتی برانگیخته بشه چی می‌شه حتی؟

65. چه چیزی ارزش تلاش رو داره؟

66. معیار خفن‌بودن و لایق تحسین بودن ملت چیه براتون؟

67. جنس فروخته شده پس گرفته می‌شود یا فقط تعویض می‌کنید یا هیچ‌کدوم؟

68. تصور کنید این توانایی رو دارید که آدم‌ها رو توی داستانی گیر بندازید تا هر وقت که بخواید، کی‌ها رو انتخاب می‌کنید و توی چه داستانی گیرشون می‌ندازید؟
_________________________

عجالتاً اینا رو داشته باشید، حالا بازم شاید در خدمت باشیم.


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۵ ۱۸:۱۲:۴۲

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱:۱۷ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۳
#3
وقتی که فکر به ذهن داملدور رسید، یک بار زنگ در رو فشار داد.

زیــــــنگ!

دامبلدور که دستش بندِ هری بود، گذاشتش زمین و فوراً رفت ببینه کی زنگ در رو زده. هری با دماغ روی لونه‌ی مورچه‌ها فرود اومد.

ولی فکره از اون بچه تخس‌ها بود. تا زنگ رو زد، فلنگ رو بست.

فکر، حالا میاد سراغ سیریوس. سیریوس چون جوون‌تر بود و نسبت به دامبلدور آمادگی جسمانی بالاتری داشت، تونست سریع خودش رو به در برسونه و مُچ فکر رو بگیره.
- می‌گم... از زمان‌برگردان استفاده نکنیم چرا؟
- راست می‌گی باباجان! بذار ببینم... فکر کنم زمانی یه دونه‌ش رو توی ریشم جاساز کرده بودم... ایناهاش!

دامبلدور زمان‌برگردان رو برای برگشتن به پنج ساعت قبل تنظیم کرد و منتظر موند اما اتفاقی نیفتاد.

چراکه در اون لحظه زمین و زمان باهم دستشون رو توی یه کاسه کرده بودن و داشتن کشک‌شون رو می‌سابیدن. آشی که برای پسر برگزیده پخته بودن داشت روی آتیش می‌قلّید.

شانس و کارما اون‌طرف‌تر لی‌لی حوضک و گنجشکک اشی‌مشی رو ترکیب کرده بودن و داشتن دست می‌زدن و می‌چرخیدن و می‌خوندن:
- لی‌لی لی‌لی حوضک!
- لیلی می‌خواست پیدا بشه، انداختنش توی هوا، تو آسمون، افتاد تو حوض نقاشی!
- ای لیلیِ اشی‌مشی، تو عالم ما موندگار نشی!
- زمین تو رو می‌پوسونه، زمان تو رو گم می‌کنه!

اما دیگه برای این هشدارها دیر شده بود. کار از کار گذشته بود.

زمین که کمرش بر اثر اون همه کشک‌سابیدن خشک شده بود، تکونی به خودش داد و هری و دامبلدور و سیریوس زیر آوارِ زلزله له شدن.
- اوپس! حالا کی رو اسکل کنیم؟ این همه سال سوژه‌ش کرده بودیم. مامانش هم که معلوم نیست کجا گم و گور شد. شاید تو خونه‌تکونی پیدا شه.

زمان یه دستش رو بالا آورد و درحالی که انگشت‌های کشک‌مالش رو ورانداز می‌کرد و غبار کمرنکی از تأسف بر چهره‌ش نشسته بود گفت:
- وقت بسیاره. بلأخره یه اسکل دیگه پیدا می‌شه دیگه.
- بریم یه سر به آش‌مون بزنیم یه‌وقت ته نگیره...
- ای بابا، یادم انداختی آشی که براش پخته بودیم هم حیف شد... بین همین بچه‌های خودمون تقسیمش می‌کنیم.


×پایان سوژه×


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۱۵ ۱۳:۴۹:۱۳

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲:۱۸ شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳
#4
- آرتور، بازم داری از اون داستان‌های بی سر و ته می‌گی؟ کی می‌خوای دست از این مسخره‌بازی‌هات برداری؟

با صدای مالی ویزلی، بچه ویزلی‌هایی که دور آرتور حلقه زده و غرق در داستان ترسناکش درمورد شاگردان هاگوارتز شده بودند، از جا پریدند.

مالی چانه‌اش را بالا داد و دست‌به‌سینه رو به آقای ویزلی گفت:
- نوبت توئه آشغال‌ها رو بذاری دم در.

آرتور آهی کشید و از روی صندلی گرمش بلند شد. مالی حالا اندکی دلسوزانه نگاهش می‌کرد. آرتور بیچاره! دلش خوش بود که هالووین هرسال با داستان‌های ترسناک من‌درآوردی‌اش هیجانی به قلب بچه‌ها بدمد.

یکی از پسرها آستینش را چسبید.
- بابا، آخرش چی می‌شه؟ آخرش نجات پیدا می‌کنن، نه؟

دیگری که نظرش به موضوعات فرعی زیاد جلب می‌شد با ابروهای درهم از آن‌سو پرسید:
- سر خود آلیس چه بلایی اومد؟ تا ابد اونجا گیر افتاد؟ مُرد؟

پدر، کیسه‌ی آشغال‌به‌دست، با لبخند کوچکی بر گوشه‌ی لبش گفت:
- بعداً براتون می‌گم. وقت هست.

مالی از آن‌ها رو برگرداند، به آشپزخانه رفت و سرگرم آماده‌کردن شام مخصوص آن شب شد.

آرتور در خانه را باز کرد و کیسه‌ی زباله را کناری گذاشت. باد سوزناک و سرد اکتبر مو به دستش سیخ کرد. چشم در اطراف گرداند، اما شاخ گوزنی که بر سر شاخه‌ی درخت روییده بود را ندید.

در را بست و به داخل برگشت تا دستش را بشوید. شستن دست‌ها را که تمام کرد از سر عادت سرش را بالا آورد و با چهره‌ای بی‌حالت نگاهی به آیینه انداخت.
انعکاس تصویرش در آیینه داشت به او لبخند می‌زد.
نگاه تاریکش او را جادو کرده بود.

آرتورِ لبخند برلب دستش را از توی آیینه بیرون آورد و بازوی آرتور آن‌سوی شیشه را با قدرت گرفت و او را با خود به داخل کشید.

شیر روشویی چکه‌ای کرد و قطره‌‌‌ای تسلیم سقوط در تاریکی بی‌انتها شد.

شام هنوز حاضر نبود.


×پایان سوژه×


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: اشعار جادویی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲:۱۱ شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳
#5
اتل متل توتوله
دوست هری جچوره

نه مو داره نه دندون
چشماش مث سمندون

اسم اون هستش دابی
شب‌ها می‌شه آفتابی

بلاتریکس جلاد
آخر کرد جن رو آزاد


*****


بیا بریم سایت
کدوم سایت؟

همون سایتی که ولدمورت داره
های، بله

هری پاتر به کله‌ش زخم داره
های، بله

بچه لردم را مزن
ارباب طاسم را مزن

زخم پاتر به رعدوبرق می‌ماند، بله
زخم پاتر به رعدوبرق می‌ماند، بله


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷:۴۷ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳
#6

یه یادگاری، یه یادآور برای خودم...
و با سپاس از همه‌ی کسانی که برام آیینه آوردن، میارن و خواهند آورد



Shadows all around you as you surface from the dark

- جو؟ زنده‌ای؟

Emerging from the gentle grip of night's unfolding arms

- ...اما دودلم، فقط اومده‌م سرکی کشیده، نوک پام رو تو آب فرو کنم.
- دودل نباش، جو چانم. با کله بپر تو آب.


Darkness, darkness everywhere, do you feel all alone?

- کاش من نامرئی بودم...

The subtle grace of gravity, the heavy weight of stone

- گاهی باید خودت رو رها کنی...

You don't see what you possess, a beauty calm and clear

- یه شمع فقط آب‌شدن خودش رو می‌بینه اما نمی‌دونه داره چه نوری ساطع می‌کنه.

It floods the sky and blurs the darkness like a chandelier

- تو خبر نداری اما خیلی خوب می‌تونی آدما رو با حرفات نجات بدی.

- من نمی‌دونم چه راه‌حلی واسه این موقعیت پیشنهاد بدم...
- همین که می‌شنوی و درک می‌کنی خودش تسکین می‌ده.


All the light that you possess is skewed by lakes and seas

- فقط خودتی که خودت رو محکوم می‌کنی!

The shattered surface, so imperfect, is all that you believe

باز چیزی کم داشت. باز خراب کرده بود. باز نمی‌دانست.
احساسی چکنه و نادیده‌نگرفتی در وجودش رخنه کرد. انگار کسی شیشه‌ای مربا روی سرش خالی کرده باشد.


- عوضش تو خیلی چیزای دیگه بلدی. این مهمه!

I will bring a mirror, so silver, so exact

- منم اینجام تا جلوی خودخوری و این افکارت رو بگیرم!

So precise and so pristine, a perfect pane of glass

- کدوم شخصیت‌ از آثار استودیو جیبیلی‌ بیشتر شبیه منه؟
- اولین چیزی که به ذهنم رسید رو می‌گم... پونیو.
- وجه تشابه؟
- از ناکجا اومدی و من رو بغل کردی و زندگی ناگهان زیباتر شد.
- اغراق می‌کنی.
- کمی. اصلاح می‌کنم. ناگهان کمتر شخمی شد.


I will set the mirror up to face the blackened sky

- تو فوق‌العاده‌ای جو! من همیشه و همه‌جا بهت افتخار می‌کنم. از ته قلبم اینو می‌گم!

You will see your beauty every moment that you rise

- فقط اگه یه روز ببینم نیستی! من شما رو هرجا هم که بری می‌یابم!


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵:۳۳ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳
#7

چندروزی پیشتر

خورشید فرو نشست در باختر. نمود این حال دلش را آخ‌تر.
خاکِ آسمانْ فروغ سرخ خورشید غروبین را نوشیده بود و رنگ به گلبرگ ابرها می‌دواند.

نگاهش گل آسمان را می‌چید و بین صفحات خاطراتش قرار می‌داد. ذهنش ذره‌بینی شد که پرتوهای آن نور غریب را بر ضمیرش متمرکز ‌می‌کرد. چیزی درون او سوخت.

چیزی در وجودش آتش گرفت و دودش راه تنفس‌اش را بست.

ساکن بر جای خود ماند. غبار خاکستر آن سوختگی، زنگاری شد بر آیینه‌ی دلش.

بین سفرهایش هرگاه به حوالی شهر لندن می‌رسید، قلبش شروع می‌کرد به زق‌زق‌کردن. تا حدی شبیه به زخم پیشانی هری‌ در مجاورت لرد سیاه. چیزی در گذشته آن دو را به هم پیوند می‌زد و تا حل و فصلش داده نمی‌شد زق‌زق برجای می‌ماند.

زق‌زق را نادیده می‌گرفت و به سفرش ادامه می‌داد‌. یخِ استدلال بر آن می‌گذاشت و ساکتش می‌کرد. چیزهایی بودند که هنوز باید می‌جویید. ره‌هایی بودند که هنوز باید می‌پویید. هنوز نه. زود بود که بازگردد. شاید سال بعد... هنوز کلی جای پیشرفت داشت. مهم‌تر از همه، هنوز آماده‌ی یک‌جانشینی نبود.

اما به‌هرحال حالا بازگشته و شهرش را خلوت‌تر از پیش یافته بود. بعضی کوچه‌ها را می‌دید که در خاک منجمد شده‌اند. به گشت و گذارش ادامه داد. مسیرهایی که به خاطر داشت و از یاد برده بود، مکان‌های آشنا، آدم‌های آشنا، ساکنین جدید. دلش با ملغمه‌ای از شادی و اندوه فشرده شد.

از ضربه‌ی پنجه‌ی ببرآسای یاد گذشته در امان نماند. به خود پیچید، اما خونی از او جاری نگشت.

قلبش پرحرارت شد. بذر خاطرات، گل دلتنگی را در دلش شکوفانده بود.

جلوی چشمش رهگذران می‌رفتند و می‌آمدند، خانه‌ها سرجای خود پابرجا بودند. دست به سویشان یازید؛ ترسان، محتاطانه، پنداری همه جز خیالِ زنده‌ی دیگری نبودند.

همه واقعی و حاضر... اما مگر آدم دلتنگ چیزهایی که جلوی چشمش هستند نمی‌شود؟ گاهی چیزهایی که نزدیک‌اند دور به‌نظر می‌رسند و چیزهایی که دورند، نزدیک.

بغض دور گردنش دست انداخت و حلقش را در آغوش گرفت. محکم. بس که مدت‌ها از هم دور مانده بودند.

ادامه داد.

***


چندروزی بعدتر - خانه‌ی شماره‌ی دوازده گریمولد

مهتاب به درون اتاقش جاری بود و او از آن می‌نوشید.

هری را کنار خود مجسم کرد که لب پنجره نشسته.
- هری... یادته تعریف می‌کردی توی مرحله‌ی سوم جام آتش، توی هزارتو یه‌ جا افسون مه ضدگرانش زده بودن؟ سعی کردی با جادو از سر راه ورش داری، ولی نشد. فایده نداشت. می‌خواستی راهت رو بکشی و بری.

هریِ توی ذهنش به اشاره‌ی سر تأیید کرد و منتظرانه از پشت شیشه‌ی عینکی گردش چشم به او دوخت.

- ولی... یه چیزی شد اون سمت پشت مه، یادم نیس چی، می‌دونی که من شاه‌حافظه ندارم. ولی شستت خبردار شد که خبریه. حس کردی نیازه اونجا باشی. که خودت نیاز داری سر و ته قضیه رو دربیاری یا اینکه کسی نیازت داره. شاید اصلاً جفتش. هرچی. یه دلیلی پیدا شد واسه رفتن به اون‌ور مه...

حالت نشستن‌اش ناخودآگاه اندکی تغییر کرد. اندیشناک کمی به کنار خم شد و از هری فاصله گرفت. انگار به صحت گمانش اطمینان نداشت و دودل بود. اما چون نگاه شنونده‌اش را همچنان جویا یافت، دل به دریا زد و ادامه داد:
- چاره‌ی دیگه‌ای نبود، پس وارد مه شدی... یهو دنیات وارونه شد، خاطرت هست؟ وضع خیطی بود. با خودت گفتی گفتی نکنه اگه جُم بخورم از زمین جدا شم و به فضا سقوط کنم؟ افسونی هم تو دست و بال نداشتی که واسه این وضعیت چاره‌ساز باشه. فقط دو راه جلوی پات بود. یا همونجا علامت می‌دادی که بیان جمعت کنن و از دور خارج می‌شدی، یا حرکت می‌کردی... نمی‌دونم چرا تهش تصمیم گرفتی حرکت کنی. شاید فقط به تریش قبات بر می‌خورد که از دور خارج شی، شاید به نظرت ریسکی بود ولی ارزش امتحان‌کردن رو داشت و نمی‌خواستی به این زودی وا بدی، شاید فقط کنجکاو بودی ببینی اگه تکون بخوری واقعاً چی می‌شه... نمی‌دونم. شاید خودت هم درست یادت نیاد اون موقع چی تو دلت گذشت که راه افتادی، ولی راه افتادی. یه قدم ورداشتی و... بعدش همه‌چی ردیف شد و برگشت به حالت طبیعی.

نگاهش را پایین انداخت و آب دهانش را فرو داد.
- یعنی می‌خوام بگم شاید وضع ما هم گاهی یه‌جورایی شبیه به...

ناگهان طرح تصویر هریِ نشسته در کنارش به‌آرامی از هم پاشید و غبارش طعمه‌ی نسیم خنک شبانه شد.

هری واقعاً آنجا نبود؛ او نیز در سفر خود بود. و خیلی‌های دیگر نیز. خیلی‌های دیگری که هنوز در ذهن و دلش با آن‌ها می‌زیست.

زندگی آدمی به آب رود می‌ماند؛ هرکدام به سرعت خود در مسیر خود در خروش‌اند تا بالأخره جایی به دریا بریزند. آنجا باز به هم گره‌ می‌خوریم‌. شاید به هوای بستر رود دیگری باز مدتی از هم جدا بیافتیم. شاید باز باهم به یک دریا بریزیم. این چرخه تکرار خواهد شد. ما آب رودیم... شاید زمان‌بر باشد، اما تا وقتی که بستر دریا برجای بماند، امید بازگشت ما به آنجا هست.

خاطره‌ای در ذهنش چکید.

خدافزی نکن، خدافزی نمی‌کنم.
هرچند که چندسالی به طول بیانجامه.
کعنهو انیمه‌ها...


از لبه‌ی پنجره برخاست و راه آشپزخانه را در پیش گرفت.
وقت آمیختن به دریا بود...


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲:۰۴ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲
#8
سوژه: مأموریت
کلمات: آکواریوم عظیم، نیمه خرچنگ های مجنون، آزمایشات زیرزمینی، دانشمند شرور، حکم رانی، برده داری، قهقهه.


روزی روزگاری دانشمند شروری وجود داشت که واقعاً شرور نبود. اتفاقاً خیلی هم مظلوم بود. نیمه‌خرچنگ‌های مجنون این وصله رو بهش چسبونده بودن.

این دانشمند قصه‌ی ما یه روز دلش برای دلمه‌های خونگی مامانش تنگ شده بود، پس تصمیم گرفت آشپزخونه‌ش رو تبدیل به مقر آزمایشات زیرزمینی‌ش کنه و با آزمون و خطاهای جورواجور بالاخره به کشف دستور پخت دلمه‌هایی که مامانش می‌پخت نائل بشه. طفلکی کلی بی‌خوابی می‌کشید. مشت کم‌خوابی زیر چشماش بادمجون کاشته بود. کم‌کم یادش رفت اصلاً داشته روی چی آزمایش می‌کرده. حتی یادش رفت به آزمایشگاهی که توش شاغل بود بره. سیم تلفن خونه رو چیده بود و گوشی‌ش رو هم انداخته بود تو چاه توالت و با بدرقه‌ی سیفون راهیش کرده بود؛ چون باور داشت امواجش روی نتیجه‌ی آزمایشاتش نتیجه‌ی منفی می‌ذاره. از اونجایی که مقداری پارانویا داشت آدرس خونه‌ش رو هیچوقت به کسی نداده بود. پس هیچکدوم از همکارها و آشناهاش نیومدن بهش سر بزنن و ببینن توی چه منجلابی گیر افتاده.

یه روز با صدای عجیبی از خواب بیدار شد:
- بیسکوییت پتی بور می‌خوایم!

یه چیزی محکم دماغش رو گرفت و دادش رفت هوا.

- کاکائویی باشه!

چشم‌هاش رو باز کرد و چندبار پلک زد.

بترس از نیمه‌خرچنگ
که گیتی آرَد به چنگ

دینگ‌دینگ دینگ
جینگ‌جینگ جینگ

دینگ، جینگ، چیخ!


تا به خودش بیاد نیمه‌خرچنگ‌‌ها دورش رو گرفته بودن و سرودخوانی می‌کردن. انگار توی آکواریوم عظیمی گیر افتاده بود که به جای آب توش هوا بود و نیمه خرچنگ‌ها توش شناور بودن.

دوباره!

دینگ‌دینگ دینگ
جینگ‌جینگ جینگ

دینگ، جینگ، چیخ!


- باقلوایا! مماغ زندانی را کندید.

سلطان نیمه‌خرچنگ نگاهی گذرا به مباشرش انداخت و تابی به سیبیلش داد.
- ایش!

سپس چشم‌های خیارکی‌اش رو عقب و جلو نموده، متوجه دانشمند ساخت.
- تو خالق مایی، باید خواسته هامون رو برآورده کنی.
- برده‌داری دیگه ور افتاده!
- ما اشرف مخلوقات هستیم. فقط حکم‌رانی می‌کنیم. قانون حکم می‌کنه که مخلوقت رو گردن بگیری. وگرنه حق داریم گردنت رو بزنیم. از مماغ.
- این مخلوقه که باید خواسته‌های خالق رو برآورده کنه... تحریف‌کارا! من خلقتون کردم. خودم به چند و چونتون آگاهم. خودم می‌دونم صلاحتون چیه و به چه کاری میاید، از کجا میاید و به کجا می‌رید!

سلطان نیمه‌خرچنگ قهقهه‌ زد.
- شک داریم که خودت هم بدونی.
-

دانشمند به راستی نمی‌دونست چطور به این نقطه رسیده بود، ولی رسیده بود و حالا جورش رو هم باید می‌کشید.


کلمات نفر بعدی: قارچ، پاندول، بی‌زمانی، پرشرر، توخالی، مهجور، مزبله


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۷ ۱۳:۲۲:۵۴

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: اشعار جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳:۳۵ شنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۲
#9
قد من بود بلند به قامت سپیدار

می‌مردی هر روز برام ز آرزوی دیدار

یه روز شدم یواشکی یهو جلوت پدیدار

جیغ کشیدی، ز خواب خرگوشی بگشتی بیدار

محکم گرفتی‌م تو بغل عین انار آبدار

منو چلوندی و شدم له، پاشیدم به دیوار

گفتی مزاحم نمی‌شم، پس به امید دیدار

گفتم بابا بودی حالا، بده یه دونه سیگار

دود کردیم و خنده زدیم، بعدش خدانگهدار

دفعه‌ی بعدی نیومد، همین شد آخرین بار


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۷ ۲۰:۰۷:۰۸
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۷ ۲۰:۱۴:۰۲

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۵۶:۱۱ شنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۲
#10
سوژه: ماموریت
کلمات: تراشیدن مو، قطع انگشت، مایع چسبناک، بوی تعفن، مرداب، چنگال های شب، عروسک خیمه شب بازی.

فکر کنم دست چپم، مثل من یه آدمه!
کارای بد می‌کنه، ادبش خیلی کمه!

روی دیوار زندان با میخی این جملات را حکاکی کرد و قهقهه‌ای دیوانه‌وار سر داد. گیر انداختن و خفه‌کردن ارتعاشات خنده‌اش از عهده‌ی چنگال‌های شب نیز خارج بود.

بوی تعفن روحش آنجا را برداشته بود. درون مردابی از جنس تاریکی خودش دست و پا می‌زد. مایع چسبناکی پلک‌هایش را پوشاند.

نفسی عمیق کشید؛ از بازدمش حباب برآمد. سرش را به عقب هل داد.

باز خورشید موی قیرگون آسمان شب را تراشیده بود.

ریه‌هایش دوباره هوا را می‌بلعیدند.

باز عروسک خیمه‌شب‌بازی نیمه‌ی دیگرش شده بود.

باید انگشتان عروسک‌گردان را قطع می‌کرد.


کلمات نفر بعدی: خامی، خامه، خار، کائنات، خیک، آبشش، کشف


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۶ ۱۶:۲۱:۲۵

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.