هری و دابی یک شب تابستونی بود. هدویک در قفس با دقت فراوان به هری نگاه میکرد هری ناراحت از اینکه عمو ورنون پنجره را با محافظی بسته بود تا نه هری و نه هدویک نتوانند ارتباطی به بیرون از خونه داشته باشند دراز کشیده بود و دراین فکر بود که چگونه میتونه با دختر ساختمون بقلی ارتباط برقرار کنه
دختری با مو های بلند و چهره ای ساده اما جذاب.
اون خیلی از راه های مختلفو امتحان کرده بود اما هیچ کدام عملی نبودند. تو همین فکر بود که ناگهان صدایی نازک حواس هریو پرت میکنه.
-هری: دابی چطوری اومدی اینجا؟
-دابی: ارباب هواسش کجاست؟ دابی میتونه غیب و ظاهر بشه.
-هری: درسته دابی
هری کمی در فکرفرورفت وگفت:آره! تو راه حلو پیدا کردی.
-دابی: واقعا؟؟؟
-هری: ببین دابی چند وقتیه من اون خونرو میپام فکر کنم اونجا یه دختریه که دوست داره با من دوست بشه من ازت میخوام این نامه ای که نوشتمو بدون اینکه بازش کنی ببری بدی به اون.
-دابی: اما ارباب ...
-هری: اما بی اما همینی که گفتم. راستی مواظب باش دختره تو رو نبینه اینجوری میترسه باید خیلی مراقب باشی فهمیدی؟
دابی باچشمای درشتی که داشت به هری نگاه میکرد سرش را به نشانه (به روی چشم) تکان داد. نامه را گرفت و برد و وقتی اون خواب بود کنار میزش گزاشت.
نامه شامل یک معرفی کوتاه و یک پیشنهاد دوستی ساده بود ودر زیر نامه نوشته شده بود "این نامه به وسیله پرنده ام برای شما ارسال شد لطفا برای جواب دادن به نامه نامه خود را پشت پنجره بزارید و پنجره را باز بگزارید"اینطوری دیگه کسی شک نمیرد.
فردای آن روز دابی نامه جواب را آورد وهری شروع به خواندن نامه کرد:
سلام به هری عزیز من پیشنهاد دوستی تورو قبول میکنم.
دوست جدید شما "دلفی ریدل"
ناگهان زخم هری با خوندن این اسم شروع به سوزش کرد ........
تا قبل از اینکه به تهش برسم میخواستم بگم خیلی ساده نوشته بودی، اما تهش سورپرایز جالبی بود.
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی