بسمه تعالی
دخترک روی صندلی چوبی بزرگی نشسته و در حالی که زانوهایش را به هم میفشرد معصومانه کفشهایش را وارسی میکرد؛ کفشهای سابقا سفید کانورسی که حالا منقش به تصویر یک گله گرگینه بود. از طرفی هم به صدای کشیده شدن قلم روی کاغذ پوستی گوش می داد.
- خب!
سرش را بالا آورد و یک جفت چشم آبی را دید که از پشت عینکهای هلالی به او نگاه می کردند. پیرمردی پشت یک میز چوبی بزرگ که حالا بیشترش را پرونده های رنگارنگ قطور اشغال کرده بود.
- تموم شد قربان؟
با نگاهی مملوء از خوف و رجاء به پیرمرد نگاه کرد.
- آره باباجان.
پیرمرد صاف نشسته بود و از فراز انگشتانی که در هم قلاب شده بودند به دانش آموز نگاه می کرد.
منتظر بود تا مخاطبش مکالمه را به پیش ببرد.
- اخراجم؟
لبخندی تلخ به چهره پیرمرد نشست و دستش را دراز کرد تا یک پرونده نه چندان قطور را از یک طرف میز بردارد و در مقابل چشمان دخترک بگیرد.
- همین یکی برای اخراج شدن کافیه باباجان...
پرونده را باز و چشمانش را تنگ کرد تا نگاهی به محتوای آن بیاندازد.
- ... شیش فقره حمله و گاز در زمان ماه کامل.
پالی آب دهانش را قورت داد و با خودش فکر کرد که واقعا شرمآور است که تنها دو نفر تهدیدش را جدی گرفته و گزارشی ارسال نکرده بودند.
- بعد این یعنی چی میشه؟
با تصور تمام چیزهایی که ممکن بود انتظارش را بکشند گوشه لبش را گزید و منتظر جواب مدیرمدرسه ماند.
پیرمرد از سر جایش بلند شد و در حالی که سرانگشتانش را روی میز به دنبال خودش میکشید، میز را دور زد و مقابل دخترک قرار گرفت.
- می دونی باباجان... رفتاری که شما از خودت نشون دادی به من می گه که نمی تونم برات کاری بکنم تا توی هاگوارتز بمونی و به تحصیلت ادامه بدی که خب این خیلی غم انگیزه...
سپس دامبلدور به گوشه سقف خیره شد؛ گویا در تلاش برای به یاد آوردن چیزی است.
- مگر اینکه...
پیرمرد به چشمان پالی خیره شد و صبر کرد تا مخاطبش زمان کافی برای رسیدن به این نتیجه که چارهای جز پذیرفتن هر آنچه به او گفته خواهد شد ندارد.
- مگه اینکه چی؟
دامبلدور در حالی که به نظر می رسید دارد با خودش حساب و کتاب می کند به طرف پنجره دفترش برگشت و گفت:
- خب من دامبلدورم، و دامبلدور هم نمی تونه هر کاری رو انجام بده دیگه، حالا به نظرم خیلی خوب می شد که می اومد و این کارها رو به جای من و برای من انجام بده! نظر تو چیه باباجان؟
لعنتی! هیچ راه فراری به ذهنش نمی رسید.
- جهنم! فکر کنم من بتونم...
آن جفت چشم آبی روشن معصوم به ناگاه با برقی از شیطنت تیره شدند و لبخند پدرانه به خباثت آلوده شد.
- بسیار هم عالی!
چند لحظه بعد پالی خودش را در حالی یافت که مچ دستش در دستان دامبلدوری قرار گرفته بود که با سرعتی باورنکردنی پلههای هاگوارتز را دوتا یکی طی می کرد و به در و دیوار کوبیده میشد.
چند ساعت بعد، لندن، محله بکر، شماره 21: آلبوس دامبلدور روی زانو خم شده و نفس نفس می زد و در کنارش هم پالی چپمن با موها و سر و وضع پریشان در حالی که لرزش خفیفی داشت؛ خودش تصور می کرد در اثر برخورد ضربات زیاد به جمجمه اش دچار پارکینسون شده است.
- برو...هه... بابا... جان.
دامبلدور در همان حالی که نفس نفس می زد به در خانه شماره 4 اشاره کرد.
تصور اینکه این خانه چه چیزی بود و نیاز به چه نوع رسیدگی داشت که دامبلدور نمی توانست شخصا به آن رسیدگی کند نگرانش می کرد. با احتیاط جلو رفت و مقابل در ایستاد و یک نفس عمیق کشید.
- حالا چی کار کنم؟
- انگشتتو بذار روی زنگ باباجان و تا زمانی که نگفتم برش ندار.
و پالی همان کاری که به او گفته شده بود را انجام داد.
منتهی مراتب با همراه شدن صدای زنگ با فحش کمی دچار تردید شد و سرش را برگرداند تا ببیند دستور بعدی چیست.
- دامبلدور کجا رفتی؟!
هیچ اثری از پیرمرد دیده نمی شد و پالی نیز فراموش کرد تا انگشتش را از روی زنگ بردارد؛ اشتباهی استراتژیک که سبب رکیکتر و غیضآلودتر شدن فحش ها شود.
در همین حین سر دامبلدور از صندوق پست بیرون آمده و لبخندی به پالی زد.
- فرار کن باباجان.
و سر دوباره در صندوق پست فرو رفت.
توضیح بیشتری لازم نبود، پالی به سرعت پا به فرارگذاشت... یعنی قصدش را داشت.
حالا در گشوده شده و مردی قد کوتاه و بور با سبیلی پرپشت و چهرهای که از خشم سرخ شده در مقابلش ایستاده و یکی از دستانش به واسطه صدمهای که در جنگ دیده بود به شدّت می لرزید و از درون خانه صدای آزاردهنده زیینگ به گوش میرسید.
انگشت پالی همچنان روی زنگ بود.
- خوب هستین؟

پر واضح بود که مرد خوب نیست.
خوب ها روی زنها و دختران دست بلند نمیکردند.
ساعتی بعد، دبیرستانی در حومه لندن:- بشین سر جات توله گاو حمال!

معلم این را فریاد زده و با تمام قدرت گچ را به سمت دانش آموزی که جلوی پالی و دامبلدور نشسته بود پرتاب کرد که با جا خالی دادن او به پیشانی دخترک خورد. دخترکی که سرش را با باند بسته و زیر یک چشمش کبود شده و اگر هم راه می رفت می توانستید ببینید که به وضوح می لنگد.
- شل مغز شنقل به گچ من جاخالی میدی؟
معلم منتظر توضیحات نشد و دست دراز کرد و دانش آموز جلویی را از نیمکت بیرون کشید، چند مشت به گونههایش زد و سپس با یک لگد به سقفش کوبید و پیش از آنکه بیافتد روی زمین یک پایش را گرفته و در هوا او را دور سرش چرخاند و دقت کرد در طول چرخش سرش با دیوارها برخورد کند و در نهایت دو دست را به دور کمر دانشآموز حلقه کرده و به زمینش کوفت. پس از آن بلند شد و گرد و خاک لباسش را تکاند.
- حالا برو گمشه سرجات، الدنگ!
پسر هم که بسیار تقص بود از سر جایش بلند شده، یک مشت دندان را درون سطل آشغال تف کرد.
- عصن عم دعد نعاشت!
به سمت نیمکتش راه افتاد ولی پیش از رسیدن به آن به دلیل خونریزی های داخلی جان سپرد.
در انتهای کلاس، پالی ناخودآگاه خودش را به دامبلدور چسبانده بود و به جسدی که سایرین بی تفاوت به آن به کارشان می پرداختند نگاه میکرد.
- این قد بهش نگاه نکن، اینا همه عقده توجه دارن، درستو بخون!
پالی بلافاصله سرش را به دفتر چسباند و تا زمانی که مطمئن نشد معلم نگاهش را از او برگرفته سر برنداشت. پس از آن با احتیاط سرش را روی کاغذ به سمتی که دامبلدور نشسته بود چرخاند و آنجا با دیدن دهانی که به لبخند نیمه باز بود و چشمان براق پیرمرد احساس نوعی گرفتگی در قلبش کرد؛ چیزی شبیه به سکته.
- بیا باباجان.
دامبلدور یک پوکه خودکار و چندتکه ریز کاغذ را به سمت دختر دراز کرد.
- نه.
- آره.

- نه.

- آره.

پالی کاغذها و بدنه خودکار را از دامبلدور گرفت و سپس صلیبی روی سینهاش کشید.
در طرف دیگر معلم چاقه طاس با شور و حرارت مشغول درس دادن بود.
- دو به علاوه دو میشه چهار! چهاااار! فهمیدین؟ شما اصن ذاتا نفهمین چیو میخواین بفهمین...
تق!با چسبیدن تکه کوچک و خیس کاغذ به نقطهای که ریزش موی مدرس از آن شروع شده بود، سکوتی فراگیر شد.
سطح پوستی که کاغذ روی آن فرود آمده اندک اندک به سرخی گرایید و در حالی که از آن دود بلند میشد، هوا از شدت حرارتش موج برداشت.
معلم بدون آنکه به طرف دانشآموزان برگردد از روی شانه زمزمه کرد؛ زمزمهای که همه به وضوح شنیدند.
- کی بود؟ ... کاریش ندارم.
- آقا این بود.
-دِه! :why:
دامبلدور بدون لحظهای تردید انگشت اشارهاش را به سمت پالی گرفته بود.
او بیشتر از آنچه تمایل داشته باشد بچه مثبت بود.
- چرا لوم دادی نامرد.

- باباجان گفت کاریت... نداره.

پیش از پایان جمله دامبلدور، کمربندی به دور گردن پالی حلقه شده و لحظهای بعد او دیگر آنجا نبود.
برخی از مردم محلی باور دارند هنوز هم صدای جیغ و فریادهای دخترکی را از درون مدرسه میشنوند...
دو روز بعد، سرسرای عمومی هاگوارتز:روزی بود مثل همه روزهای دیگر، دانش آموزان پچ پچ می کردند، بعضی ها بلند میخندیدند و بعضیها آرام فحش میدادند. برخی یواشکی چیزی را بین هم رد و بدل میکردند و عده دیگری از نمرات و سوالات احتمالی امتحان می گفتند. در این بین عدهای هم به دور موجودی که تماما باند پیچی شده نشسته و با او صحبت میکردند. موضوع صحبتشان راجع به این بود که او یقینا بسیار خوش شانس است که با تمام آنچه در هفتههای پیش انجام داد، بخشیده شده و حالا در هاگوارتز بود.
پالی چپمن درحالی که سوپ داغ پیاز را به همراه پالپهایش با نی بالا میکشید با خودش فکر کرد آیا او واقعا خوش شانس بود؟