بچه های محله ریونکلاو Vs زرپاف
پست دوم
روز بعد- بیرون حمام باستانی
اعضای تیم ریونکلاو جلوی در حمام باستانی ایستاده بودند و مانند توریستانی به نظر می رسیدند که شوق دیدن یک موزه تاریخی را دارند. اما نکته اینجا بود که آنها توریست نبودند. حتی به توریستینگ علاقه ای هم نداشتند. تنها دلیل حضور آنها در آن منطقه ی دور افتاده و در مقابل چنان ساختمان کهنه و فرتوتی، تمرین روز قبل از بازی کوییدیچ بود.
تام کلاهی قهوه ای بر سر گذاشته بود و مانند راهنمای تور، جلوتر از بقیه، جلوی در دست به کمر ایستاده بود.
خوشبختانه جلوی در حمام خبری از مشکل حشرات نبود. جیغدانی دروئلا هم که در آمازون به طور کامل تخلیه شده بود، در گوشه ی تالار عمومی ریونکلاو داشت شارژ میشد. اما انگار کاپیتان تیم با مشکل بزرگ تری باید دست و پنجه نرم می کرد.
-راه بیوفتین دیگه.
-نه کاپیتان ما نمی تونیم.
براک سینه اش را جلو داده بود و با قاطعیت حرف میزد. هیچ کسی نمیدانست به رغم وجود تیم WWA، چرا براک و استیو به تیم ریونکلاو پیوسته بودند. حتی جواب سوال "کشتی گیر رو چه به کوییدیچ؟" در هاله ای از ابهام، زیر تخت تام به سر می برد و هر از گاهی نامه های ناشناسی به یوآن مبنی بر دانستن جواب سوال میفرستاد.
تام که خودش را برای دو سه ساعت سر و کله زدن با اعضای تیمش آماده کرده بود، در کمال خونسردی ظاهری گفت :
-آخه چرا؟!
-دروئلا از جرالد شنیده که از ماتیلدا شنیده که به چشمای خودش دیده این حمومه تسخیر شده س.
-O-:
-تسخیر شده س... ما میمیریم... من میدونم...
-واقعا که این حرفو باور نکردین!
-جرالد گفت که ماتیلدا گفت که سدریک گفنه...
-مهم نیست! همچین چیزی امکان نداره! برین تو همه!
به محض اینکه حرف تام تمام شد، استیو بلند فریاد زد:
-همه برای یکی، یکی برای همه!
با گفتن این حرف استیو که کاملا معلوم بود از فیلم های آمریکایی سرچشمه گرفته، اعضای تیم مانند مغولان بلند فریاد کشیدند تا حرف او را تایید کنند. استیو بادی در غبغبش انداخت و ادامه داد:
-همیشه می خواستم از این جمله استفاده کنم.
تام با حالتی عصبی به سمت دروئلا راه افتاد.
-دروئلا! عزیزم! این حموم فوق لاکچری کجاش ترس...
اما هنوز حرف تام تمام نشده بود که سر در حمام که قطعه ای چوب برای عهد دایناسورها بود، کنده شد و با صدای مهیبی به پایین افتاد.
این صدای مهیب نتیجه ای جز تیرباران هوایی جان را به دنبال نداشت. جان هنوز احساس میکرد در بازی های شوتینگه و از این بازی به آن بازی سرک می کشد. کمبود عضو باعث شده بود که تام حتی به جان و کاپیتان پرایس هم رحم نکند و آنها را از دل بازیهایشان بیرون بکشد!
دروئلا از ترس، صفحه ای نامعلوم از کتابش را باز کرد و سرش را میان کتابش گرفت .استیو و براک دست هایشان را روی سرهایشان گذاشته بودند و نیم خیز روی زمین نشسته بودند .تام در حال فریاد زدن جمله ی "تمومش کن"بود اما جرالد با حالتی فوق خنثی به صحنه خیره شده بود.
داخل حمام باستانی
تام هنوز هم جلوتر از بقیه راه می رفت اما تفاوتش با جلوی در این بود که این دفعه از سر اجبار بود.
ریونکلاوی ها وقتی اولین قدم را داخل گذاشتند و با صدای تلق تلق کاشی های حمام همگی به بیرون دویدند، تصمیم بر سنگ کاغذ قیچی گرفتند تا شخص نگون بختی که قرار بود جلوتر از بقیه وارد حمام شود را انتخاب کنند. قرعه به نام تام افتاد…
دروئلا که جایی امن تر از سر براک پیدا نکرده بود، روی سر او نشسته بود و کتابش را به عنوان اسلحه آماده کرد بود. در همان حال به جرالد گفت:
-هی جی! تو صدایی نمی شنوی؟
جرالد تمام سعیش را می کرد تا ترس در چهره اش مشخص نشود اما آنجا حتی از خانه ی هاگرید هم ترسناک تر بود. کاشی های لقش به کنار، دوش های زنگ زده و دیوار های تاریک که انگار هیچ وقت نور به آن ها تابانده نشده بود؛ باعث شده بودند تا او مثل همیشه بی تفاوت نباشد. جرالد صدایش را صاف کرد تا نلرزد:
-اهم اهم. نه من که صدایی نمی شنوم.
-پس حتما من توهم زدم.
تام رو به اعضای وحشت زده ی تیمش برگشت و گفت:
-بچه...ها...اینجا چیزی برای ترسیدن وجود نداره.
-پس چرا صدات می لرزه؟
کاپیتان پرایس لحظه ای از گشتن به دنبال سوسک های حمام دست برداشت و این را به تام گفت.
-نه من صدام نمی لرزه.
براک دروئلا را روی سر خود صاف کرد و گفت:
-راست میگه صدات می لرزه.
-من به مکان های مرطوب آلرژی دارم بخاطر اونه حتما!
تام که توقع داشت هم تیمی هایش حرفش را باور کنند، روبه روی چشمان آن ها دستانش را تکان داد و گفت:
-هی بچه ها! به کجا دارین نگاه می کنین؟! ::hoom3 دارم راستشو میگم من از بچگی بیماری مرطوبولوژیک داشتم!
اما نگاه بچه های ریونکلاو به جایی پشت سر تام بود.
-مگه چیه پشت سر من که همتون به اون دارین نگا... .
تام برگشت تا رد نگاه آن ها را دنبال کند اما حرفش ناتمام ماند .یک دوش آهسته به سمت آن ها حرکت می کرد.
-نه نه چیزی نیست آروم باشین. این فقط یه توهمه... بخاطر مه تو حموم!
ریونکلاوی ها به قدری ترسیده بودند که اصلا به فکرشان نرسید چنین مه غلیظی در این چند دقیقه، چگونه امکان به وجود آمدن داشت. حتی متوجه صابون هایی که روی زمین به این طرف و آن طرف سر میخوردند نشدند.
-بچه ها اصلا نگران نباشین... اینجا اصلا تسخیر شده نیست!
تام کاپیتان نترسی بود. امکان نداشت چنین خطاهای دیدی باعث ترسش شود. اما او نگران باورها و امید تیمش بود. یک کاپیتان خوب در هر شرایطی به تیمش امید میداد. ریونکلاوی ها هم به نفعشان بود باور کنند آنجا تسخیر شده نیست. یا حداقل وانمود به باور کردن کنند. تام که علائم امید و باور را در چهره ی تک تک اعضای تیمش می دید، با صدایی نه چندان صاف و واضح گفت:
-واسه امروز بسه! کاملا آماده ایم. امشب تو خوابگاه به صورت تئوری تمرین میکنیم. خیلی تاثیر داره.
ریونکلاوی ها ترسشان را لای بقچه ی باورشان پیچیدند، و از حمام تسخیر نشده بیرون رفتند!
Cause I dont wanna lose you now Im looking right at the other half of me