هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۰:۴۵ چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۸
#1
همه ی گوسفندان به او زل زده بودند و انگار انتظار داشتند که او مانند گوسفندان معمولی بچرد.فنریر نگاهی به چمن های خیس و آغشته به گل انداخت و عق کوچکی زد اما بلافاصله طعم گوشت تازه را در ذهنش مجسم کرد ،چشمانش را بست و شروع به چریدن کرد.

-اون از خودمونه .

به نظر می رسید کسی به گوسفند بودن او شک نکرده است.اما گوسفندی سفید با پشم های کاملا اتو کشیده،از زمانی که او وارد چمنزار شده بود،به او خیره مانده بود.فنریر عرق های پیشانی اش را پاک کرد و سعی داشت معمولی به نظر برسد.

-می تونم برای چند لحظه وقت گران بهای گوسفندیتون رو بگیرم؟

فنریر که ترس لو رفتن باعث شده بود تا کنترل زبانش را از دست بدهد،گفت:
-بعععععع.
-وای چقدر قشنگ بع بع می کنید.حتما از خانواده ی درست و حسابی ای اومدید.
-بعععع له.
-لازم نیست انقد رسمی با من صحبت کنید.با من راحت باش .می تونی من و گوسی صدا کنی.
-دقیقا در چه حد می تونم راحت باشم؟
-خیلی راحت.من خیلی وقته دنبال گوسفند پوزه بلندی مثل شما می گشتم.

به نظر می آمد که دیگر لازم نبود تا فنریر به خودش زحمت دهد و به دنبال شکار برود.شکار دقیقا در پنجه های او بود.بنابراین گفت:

-بهتره بریم پشت درخت ها صحبت کنیم.اینجا خیلی شلوغه!


Cause I dont wanna lose you now Im looking right at the other half of me


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۹:۵۵ چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۸
#2
با کی؟بلاتریکس


Cause I dont wanna lose you now Im looking right at the other half of me


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
#3
سریع و خشن!
Vs
بچه های محله ریونکلاو!


پست اول

اعضای ریونکلاو جایی ایستاده بودند که نه شباهتی به حمام داشت نه جنگل های آمازون.آن جا جایی بود که فقط سرد بود و برف تا کمر آن ها بالا آمده بود. براک که تظاهر می کرد صدایی را از داخل نمی شنود، سینه اش را جلو داد و دست هایش را در جیب کاپشنش کرد.
-من که رفتم تو.
-هی هی آقا مثل اینکه من کاپیتانم ها.

تام دست براک را گرفت و نگه داشت. دروئلا سرش را پایین انداخت و رو به براک گفت:
-میشه قبل از اینکه بری تو،من بیام سرجام بشینم؟

براک که دیگر به این موضوع عادت کرده بود، دستی به کله ی کچلش کشید و سرش را پایین آورد. دروئلا روی سر براک نشست و با لبخندی به عرض کل صورتش گفت:
-حالا هر جا می خواهید برید، برید.

استیو قندیل هایی که از دماغش آویزان شده بود را شکست و درحالیکه دندان هایش محکم به هم برخورد می کرد رو به تام گفت:
-تام؟نظرت راجع به اینکه بریم داخل چیه؟
-اینجا به نظر کمی ترسناک میاد و صدا هایی که از داخل میاد یکم غیر عادی به نظر می رسه ولی ما از پس دوش های متحرک بر اومدیم پس این یکی هم حل می کنیم.

دوباره غده ی واقع بینیِ جرالد داشت خودشو نشون می‌داد!
- مطمئنی بر اومدیم؟
- همین که زنده ایم موفق بودیم.

به این ترتیب شد که اعضای یخ زده ریونکلاو پشت سر کاپیتانشان وارد غار شدند.

دقایقی بعد، داخل غار


-آخخخخ.
دروئلا آخ بلندی کشت اما فقط صدا برای اعضای تیم موجود بود و به خاطر تاریکی مفرط غار، خبری از تصویر نبود‌!

-چیشد دروئلا؟
-سرم به یه قندیل یخ خورد. براک میتونی منو پایین بذاری!

براک سرش را خم کرد و دروئلا را جایی که به نظرش زمین می آمد پیاده کرد .

-استیو میشه انقدر بدن پشمالوت رو به من نزنی؟

جرالد که تا آن زمان ساکت مانده بود، بلند فریاد زد.

-من که بدنم پشمالو نیست‌.
-پس تویی کاپیتان پرایس؟
-من دارم دنبال سوسک های قطبی می گردم.چیکار به تو دارم آخه؟
-پس این کیه که هی بدن پشمالوش رو به من می زنه؟

ریونکلاوی ها در حالیکه دنبال بدن پشمالو می گشتند و حتی به دروئلا هم شک کرده بودند! تام از هوش ریونکلاوی اش استفاده کرد و فهمید که آن ها جادوگر هستند پس چوبدستی اش را در آورد و گفت:
-لوموس.

اما چیزی که ریونکلاوی ها با آن مواجه شدند، یک غار معمولی با قندیل های یخ نبود. آن جا کاملا یک غار غیر معمولی با غول های قطبی بود! دیدن این صحنه نتیجه ای جز رگبار گلوله های جان نداشت. اما این دفعه کسی جلوی او را نمی گرفت چون همه در شک بودند. در آن واحد یکی از غول ها به سمت جان آمد و تفنگ او را به دو قسمت تقسیم کرد.
- بالاسالو!

قرچ قرچ!

-این صدای چیه؟
-اونجا رو نگاه کنید یکی از قندیل ها ترک برداشت.


ویرایش شده توسط جرالد ویکرز در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۲۲:۳۶:۲۵
ویرایش شده توسط جرالد ویکرز در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۲۲:۳۷:۳۶

Cause I dont wanna lose you now Im looking right at the other half of me


پاسخ به: مهاجرت: نسخه جدید سایت جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ سه شنبه ۵ شهریور ۱۳۹۸
#4
سلام!
به عنوان عضو کوچیکی از سایت،می خوام نظرم رو دراین باره بگم.
از نظر من،درمورد این مسئله و مهاجرت سایت نباید احساسی تصمیم بگیریم.
نظر خیلی از دوستان واقعا از سر احساسات بود و دلیل منطقی ای نداشت.
این ورژن سایت واقعا قدیمی شده و هممون هم برامون اتفاق افتاده که باهاش به مشکل بر بخوریم.
اینکه برای پیشرفت سایت تلاش کنیم خیلی ایده ی خوبیه و من قطعا با مهاجرت موافقم.


Cause I dont wanna lose you now Im looking right at the other half of me


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ شنبه ۲ شهریور ۱۳۹۸
#5
اگر نامرئی بودی چیکار می کردی؟
.....

-هکتور مطمئنی که بعد از خوردن این معجون دیگه بی تفاوت به نظر نمیام؟

جرالد بدون هیچگونه تغییری در حالت چهره اش این را گفت.
هکتور فکر کرد و فکر کرد و در آخر به این نتیجه رسید که بهتر است با حالت دلداری ،جرالد را آرام کند.

-نگران نباش .بعد از خوردن این معجون دیگه از بی تفاوتی رنج نمی بری و ماتیلدا هم دیگه سرت غر نمی زنه.

جرالد به معجون سبز لجنی توی دستش نگاه کرد و لحظه ای را تصور کرد که می تواند با چهره ای خشمگین به گربه ی ماتیلدا که تمام غذا های داخل یخچال را میخورد نگاه کند.
معجون را سر کشید و لحظه ای بی حرکت ماند تا اثرات معجون خودشان را نشان دهند.
-هکتور واقعا ازت ممنونم.

اما هنوز هم لحن او خنثی بود و حالتی تشکر آمیز نداشت.جرالد به چشم های هکتور که به ناکجا آباد زل زده بود نگاه کرد و دستش را جلوی او تکان داد اما هکتور فقط فریاد می زد:
-جرالد پس کجا رفتی؟

.....

جرالد ساعت ها بود که داخل خونه ی ماتیلدا بود و از اینکه ابراز وجود کند می ترسید.به هرحال به نظر او یک انسان نامرئی،مرلین بار بهتر از یک سوسک نامرئی بود چون ممکن بود ماتیلدا از شدت ترس او را به سوسک تبدیل کند.

-هی پشمالوی بامزه !من میرم یه سری به آملیا بزنم مثل اینکه یکی از ستاره هاش باهاش قهر کرده.زودی بر می گردم.

صدای بسته شدن در آمد و جرالد با یک گربه تنها ماند.

نه صبر کنید!نویسنده بعد از کمی تامل فهمید که نباید آن گربه را تنها یک گربه صدا کند.
جرالد فقط با یک گربه تنها نمانده بود.او با گربه ی شکمو و تنبل ماتیلدا که دائم حرصش را در می آورد تنها مانده بود آن هم به صورت نامرئی.

گربه آخرین تکه از استیکش را خورد اما این بار نتوانست آرام دراز بکشد زیرا توسط دستی نامرئی روی هوا معلق مانده بود.

-ها ها ها!بالاخره باهات تنها شدم گربه ی موذی.

حالت جنون آنی جرالد ویکرز حتی باعث شده بود تا نویسنده هم دلش به حال گربه ی فلک زده بسوزد و از توصیف کار های آن دیوانه شرمش بیاید.مثل اینکه نامرئی بودن به او چسبیده بود.


Cause I dont wanna lose you now Im looking right at the other half of me


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#6
بچه های محله ریونکلاو Vs زرپاف



پست دوم

روز بعد- بیرون حمام باستانی

اعضای تیم ریونکلاو جلوی در حمام باستانی ایستاده بودند و مانند توریستانی به نظر می رسیدند که شوق دیدن یک موزه تاریخی را دارند. اما نکته اینجا بود که آنها توریست نبودند. حتی به توریستینگ علاقه ای هم نداشتند. تنها دلیل حضور آنها در آن منطقه ی دور افتاده و در مقابل چنان ساختمان کهنه و فرتوتی، تمرین روز قبل از بازی کوییدیچ بود.
تام کلاهی قهوه ای بر سر گذاشته بود و مانند راهنمای تور، جلوتر از بقیه، جلوی در دست به کمر ایستاده بود.
خوشبختانه جلوی در حمام خبری از مشکل حشرات نبود. جیغدانی دروئلا هم که در آمازون به طور کامل تخلیه شده بود، در گوشه ی تالار عمومی ریونکلاو داشت شارژ میشد. اما انگار کاپیتان تیم با مشکل بزرگ تری باید دست و پنجه نرم می کرد.

-راه بیوفتین دیگه.
-نه کاپیتان ما نمی تونیم.

براک سینه اش را جلو داده بود و با قاطعیت حرف میزد. هیچ کسی نمیدانست به رغم وجود تیم WWA، چرا براک و استیو به تیم ریونکلاو پیوسته بودند. حتی جواب سوال "کشتی گیر رو چه به کوییدیچ؟" در هاله ای از ابهام، زیر تخت تام به سر می برد و هر از گاهی نامه های ناشناسی به یوآن مبنی بر دانستن جواب سوال میفرستاد.
تام که خودش را برای دو سه ساعت سر و کله زدن با اعضای تیمش آماده کرده بود، در کمال خونسردی ظاهری گفت :
-آخه چرا؟!
-دروئلا از جرالد شنیده که از ماتیلدا شنیده که به چشمای خودش دیده این حمومه تسخیر شده س.
-O-:
-تسخیر شده س... ما میمیریم... من میدونم...
-واقعا که این حرفو باور نکردین!
-جرالد گفت که ماتیلدا گفت که سدریک گفنه...
-مهم نیست! همچین چیزی امکان نداره! برین تو همه!

به محض اینکه حرف تام تمام شد، استیو بلند فریاد زد:
-همه برای یکی، یکی برای همه!

با گفتن این حرف استیو که کاملا معلوم بود از فیلم های آمریکایی سرچشمه گرفته، اعضای تیم مانند مغولان بلند فریاد کشیدند تا حرف او را تایید کنند. استیو بادی در غبغبش انداخت و ادامه داد:
-همیشه می خواستم از این جمله استفاده کنم.

تام با حالتی عصبی به سمت دروئلا راه افتاد.
-دروئلا! عزیزم! این حموم فوق لاکچری کجاش ترس...

اما هنوز حرف تام تمام نشده بود که سر در حمام که قطعه ای چوب برای عهد دایناسورها بود، کنده شد و با صدای مهیبی به پایین افتاد.
این صدای مهیب نتیجه ای جز تیرباران هوایی جان را به دنبال نداشت. جان هنوز احساس میکرد در بازی های شوتینگه و از این بازی به آن بازی سرک می کشد. کمبود عضو باعث شده بود که تام حتی به جان و کاپیتان پرایس هم رحم نکند و آنها را از دل بازیهایشان بیرون بکشد!
دروئلا از ترس، صفحه ای نامعلوم از کتابش را باز کرد و سرش را میان کتابش گرفت .استیو و براک دست هایشان را روی سرهایشان گذاشته بودند و نیم خیز روی زمین نشسته بودند .تام در حال فریاد زدن جمله ی "تمومش کن"بود اما جرالد با حالتی فوق خنثی به صحنه خیره شده بود.


داخل حمام باستانی

تام هنوز هم جلوتر از بقیه راه می رفت اما تفاوتش با جلوی در این بود که این دفعه از سر اجبار بود.
ریونکلاوی ها وقتی اولین قدم را داخل گذاشتند و با صدای تلق تلق کاشی های حمام همگی به بیرون دویدند، تصمیم بر سنگ کاغذ قیچی گرفتند تا شخص نگون بختی که قرار بود جلوتر از بقیه وارد حمام شود را انتخاب کنند. قرعه به نام تام افتاد…
دروئلا که جایی امن تر از سر براک پیدا نکرده بود، روی سر او نشسته بود و کتابش را به عنوان اسلحه آماده کرد بود. در همان حال به جرالد گفت:
-هی جی! تو صدایی نمی شنوی؟

جرالد تمام سعیش را می کرد تا ترس در چهره اش مشخص نشود اما آنجا حتی از خانه ی هاگرید هم ترسناک تر بود. کاشی های لقش به کنار، دوش های زنگ زده و دیوار های تاریک که انگار هیچ وقت نور به آن ها تابانده نشده بود؛ باعث شده بودند تا او مثل همیشه بی تفاوت نباشد. جرالد صدایش را صاف کرد تا نلرزد:
-اهم اهم. نه من که صدایی نمی شنوم.
-پس حتما من توهم زدم.

تام رو به اعضای وحشت زده ی تیمش برگشت و گفت:
-بچه...ها...اینجا چیزی برای ترسیدن وجود نداره.
-پس چرا صدات می لرزه؟

کاپیتان پرایس لحظه ای از گشتن به دنبال سوسک های حمام دست برداشت و این را به تام گفت.

-نه من صدام نمی لرزه.

براک دروئلا را روی سر خود صاف کرد و گفت:
-راست میگه صدات می لرزه.
-من به مکان های مرطوب آلرژی دارم بخاطر اونه حتما!

تام که توقع داشت هم تیمی هایش حرفش را باور کنند، روبه روی چشمان آن ها دستانش را تکان داد و گفت:
-هی بچه ها! به کجا دارین نگاه می کنین؟! ::hoom3 دارم راستشو میگم من از بچگی بیماری مرطوبولوژیک داشتم!
اما نگاه بچه های ریونکلاو به جایی پشت سر تام بود.

-مگه چیه پشت سر من که همتون به اون دارین نگا... .

تام برگشت تا رد نگاه آن ها را دنبال کند اما حرفش ناتمام ماند .یک دوش آهسته به سمت آن ها حرکت می کرد.

-نه نه چیزی نیست آروم باشین. این فقط یه توهمه... بخاطر مه تو حموم!

ریونکلاوی ها به قدری ترسیده بودند که اصلا به فکرشان نرسید چنین مه غلیظی در این چند دقیقه، چگونه امکان به وجود آمدن داشت. حتی متوجه صابون هایی که روی زمین به این طرف و آن طرف سر میخوردند نشدند.

-بچه ها اصلا نگران نباشین... اینجا اصلا تسخیر شده نیست!

تام کاپیتان نترسی بود. امکان نداشت چنین خطاهای دیدی باعث ترسش شود. اما او نگران باورها و امید تیمش بود. یک کاپیتان خوب در هر شرایطی به تیمش امید میداد. ریونکلاوی ها هم به نفعشان بود باور کنند آنجا تسخیر شده نیست. یا حداقل وانمود به باور کردن کنند. تام که علائم امید و باور را در چهره ی تک تک اعضای تیمش می دید، با صدایی نه چندان صاف و واضح گفت:
-واسه امروز بسه! کاملا آماده ایم. امشب تو خوابگاه به صورت تئوری تمرین میکنیم. خیلی تاثیر داره.

ریونکلاوی ها ترسشان را لای بقچه ی باورشان پیچیدند، و از حمام تسخیر نشده بیرون رفتند!


ویرایش شده توسط جرالد ویکرز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۵۴:۵۴

Cause I dont wanna lose you now Im looking right at the other half of me


پاسخ به: ارتباط با سران الف دال، گزارش ماموریت ها
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸
#7
اتمام ماموریت!
خیلی خراب کردم میدونم


Cause I dont wanna lose you now Im looking right at the other half of me


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸
#8
دیر دایری:
امروز از اون روزهایی بود که آرزو می کردم ثور مرا با چکشش از وسط دو نیم کند تا اینکه این همه اتفاق را تحمل کنم.
همه چیز از صبح زود شروع شد،وقتی جغدم با کله به پنجره ی اتاقم برخورد کرد .اما این تازه اول ماجرا بود.
وقتی وارد سالن ریونکلاو شدم،یه عده از بچه ها را دیدم که دور ریموند حلقه زدند و پشت به شومینه نشسته اند درحالیکه قصد دلداری دادن او را دارند .برای پی بردن به ماجرا وارد عمل شدم :
-ریموند؟
-
-ریموند جان؟دلبندم؟
-هیچوقت فکر نمی کردم این کارو با من بکنه.
-کی؟
-این ته ته نامردی بود.

بالاخره،از حرف های نصفه و نیمه ریموند متوجه شدم که شومینه ،نامه هایی که ریموند آن ها را درون شومینه انداخته بود تا برای همیشه نیست و نابود شوند را بلند برای همه خوانده بود.(پیش خودمان بماند ولی خیلی ناراحت شدم که آن لحظه را از دست داده بودم).
تنها یک چیز می توانست امروز را تبدیل به یکی از بدترین روزهای زندگی ام کند.آن هم این بود که ماتیلدا با من قهر باشد و خودش هم دلیلش را نداند.
نمی دانم چجوری چهره ام را برایت توصیف کنم اما چیزی حدود این بود:

در آخر می توانم اشاره ای به سوختن موهایم در کلاس معجون سازی کنم و چهره ای که به هیچ وجه مثل همیشه،بی تفاوت به نظر نمی آمد.



Cause I dont wanna lose you now Im looking right at the other half of me


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#9

بچه های محله ی ریونکلاو Vs اراذل و اوباش گریف




پست اول

تمام بازیکنان تیم در رختکن که چه عرض کنم در خانه ای جنگلی وسط جنگل های آمازون دور هم نشسته بودند و نه درباره ی کوییدیچ صحبت می کردند، نه درباره ی برد و باخت!آن ها دور هم جمع شده بودند تا به مدافعین بفهمانند نباید کسی را بکشند!

-من این همه هیکل گنده نکردم که آخرشم بدون اینکه کسی رو بکشم از زمین بیرون بیام!
این صدای خشن استیو بود که این حرف را زد.

-ماشاالله ماشاالله بشین بگین ماشاالله... .
براک بعد از زدن این حرف ،سینه اش را به سینه ی استیو کوبید.

-میشه بس کنید؟ما برای کشتن بازیکنان حریف نیومد...
فریاد تام با جیغ دروئلا یا شاید هم تیر باران هم زمان جان قطع شد.
جان در حالیکه پره های بینیش به شدت باز و بسته می شدند و از شدت خشم چهره اش به سیاهی میزد،گفت:
-خودم میکشمش!
-کیو می کشی؟ برای چی همه جارو سوراخ سوراخ کردی؟نمی تونی همینجوری الکی از اسلحت استفاده کنی.
- دروئلا جیغ زد.

دروئلا که وحشت زده روی سر براک نشسته بود و می لرزید و کتابش را جلوی صورتش گرفته بود،به موجود ریزی در کف اتاق اشاره کرد و با لکنت گفت:
-سو..سو..سوسک.

تام سعی کرد آرامش خود را حفظ کند و مشکل ترس از حشرات دروئلا را ،آن هم وسط آمازون مانند مشکلات دیگر حل کند.اما قبل از اینکه جرقه ای در ذهنش روشن شود جان گفت:
-می تونم با اسلحه بکشمش.
و دوباره اسلحه اش را به طرف سوسک گرفت.
-بیارش پایین اون اسلحتو!
با فریاد بسیار بلند تام،تمام افراد حاضر در کلبه ی سوراخ شده و حتی سوسک هم ترجیح دادند که دیگر نفس هم نکشند.
-براک،استیو،سوسکه رو بگیرید.

صحنه ی دویدن استیو و براک دنبال یک سوسک و همچنین جیغ های پی در پی دروئلا بسیار دیدنی بود اما متاسفانه بعد از چند دقیقه با خوردن کله های دو غولتشن به هم پایان یافت.
تام که مدام پلک هایش از شدت عصبانیت می پرید انگار که قدرت صحبت کردن را از دست داده بود و به یک سکته موقتی حاصل از احساس بدبخت بودن دچار شده بود و جرالد سعی داشت با زدن سیلی او را به خودش بیاورد.
در لحظه ای که به نظر می آمد،سوسک یک مشکل لاعلاج برای اعضای ریونکلاو است،صدای کاپیتان پرایس به گوش رسید:
-خوش مزه بود!

همه با تعجب به او نگاه کردند. تام همراه با پلک های عصبیش گفت:
- کاپیتان! چیکار کردی؟

کاپیتان در حالی که ملچ ملوچ می کرد گفت:
- خوردم. تنها چارمون بود! استیو و براک که با اون هیکل گندشون چیزی رو نمی تونن بگیرن. مخصوصا که کوچولو باشه.

استیو و براک برای زدن کاپیتان پرایس لباس هایشان را کندند تا خالکوبی هایشان را به رخ بکشند.
-هیییییین.
-اینجا خانوم نشسته.این چه وضعشه؟ بچه ها لطفا جاروهاتون رو بردارید و بیاید بیرون تا تمرین رو شروع کنیم.

و به این صورت شد که کاپیتان از شر براک و استیو در امان ماند.


بیرون کلبه ی سوراخ شده

-هی استیو هیچ وقت فکر نمی کردم که قرار باشه با جارو یه نفر رو بکشم.

براک به سبک کشتی گیران خندید و محکم به پشت استیو زد.

-به جان مرلین میدم ویزلی ها بخورنتونا.اینا چیه با خودتون آوردین؟

تام به جاروی دسته بلند کشتی گیران تیم که نهایت استفادش تمیز کردن فرش بود اشاره کرد.

-خودت گفتی جاروهامون رو بیاریم دیگه.
-یا هفت مرلین!منظورم نیمبوس یا آذرخشتونه.
-از این مارک هایی که می گیَم داشت ولی خب گرون بود.این یکی که گرفتم هم خوش دست تره هم قهوه ایش قشنگ تره.
-خوش دست؟باید روش بشینی چه ربطی به دستت داره؟
-مگه از جارو برای لت و پار کردن استفاده نمی کنیم؟
-داداش داری اشتباه می زنی!باید با این جارو هایی که تو دستته پرواز کنی.

جرالد که تا این لحظه ساکت مانده بود،با بی تفاوتی نگاهی زیر چشمی به استیو انداخت و این حرف را گفت.

-ولی این توی قرارداد نوشته نشده بود.

تام درحالیکه سرش را به پایین انداخته بود با حالتی تاسف بار گفت:
-تو خوندن بلند نیستی براک.

براک کله اش را خاراند و یادش آمد که خواندن بلد نیست.

-دروئلا نشونشون بده که چجوری باید با نیمبوس پرواز کنن.

تام با افتخار و لبخند ژکوندی که داشت،به دروئلا که روی چند کتابش ایستاده بود تا مورد هجوم حشرات واقع نشود،اشاره کرد. دروئلا عینکش را روی چشمش جابجا کرد و گفت:
-ممکنه توی هوا زنبوری چیزی باشه.
-یعنی چی خانوم؟حرکت کن.
-نوچ.
-حرکت کن دخترم.
-نوچ.

جان وسط بحث آن دو پرید.
-آقا اجازه.
-بگو جان.
-می تونم از اسلحم برای کشتن زنبور ها استفاده کنم؟
-نه!
-مگس چی؟
-گفتم نه!جرالد تو برو.

جرالد با بی تفاوتی گفت:
-تا دروئلا حرکت نکنه منم حرکت نمی کنم.
-دروئلا هم حرکت می کنه شما اول برو.
-نه من یاد گرفتم جلوتر از خانوم ها حرکت نکنم.

جان دستش را روی شونه ی جرالد گذاشت و با تحسین سرش را تکان می داد.تام که کارش از سکته ی ناقص هم گذشته بود گفت:
-بر می گردیم به کلبه!








ویرایش شده توسط جرالد ویکرز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۳:۰۰

Cause I dont wanna lose you now Im looking right at the other half of me


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۸
#10
کجا؟
توی خونه ی هاگرید


Cause I dont wanna lose you now Im looking right at the other half of me






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.