هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
#1
کلاه گروه بندی سلام
من شخصیتی مغرور و کنجکاو دارم و بسیار شجاع .عاشق جادوی سیاه هستم
توی ساخت معجون هم خوب هستم و دوست دارم یروزی به عنوان یه جادوگر مطرح معرفی بشم
عاشق گروه اسلاترینم و از تاریکی هم میترسم ولی از هیچ چیز دیگه ای نمی ترسم



پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۱ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
#2
تصویر شماره ۶
مارتل توی دستشویی نشسته بود و داشت درباره ی اینکه چرا هیشکی نمیاد سراغش تا باهاش حرف بزنه می نالید.
مارتل:
_هییییی!چرا هیشکی نمیاد تا با هم ناله کنیم و از نور خورشیدی ک ب داخل دستشویی میوفته فرار کنیم.کاش اون هری پاتر احمق میمرد تا منم ی همبازی داشته باشم.کاش یکی وارد بشه و بتونم بهش غر بزنم و گریه کنم،هیییییی!
میتل ناله میکرد و بالای دستشویی ها حرکت میکرد و بارها با خوش تکرار میکرد (هری پاتر احمق)و میزد زیر گریه .
______
مالفوی در حالی ک از دست هری فرار میکرد ب دستشویی طبقه ی پنجم پناه برد. شیر آب رو باز کرد و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن .
و هریم ک دیگه نتوسته بود مالفوی ر پیدا کنه بیخیال شد و ب خوابگاه خودش برگشت .
مالفوی میدونست هیشکی ب اون دستشویی نمیره ولی هیچی از مارتل نالان نمی دونست پس وقتی مارتل جیغ زد اونقدر ترسید ک ب زمین افتاد
مارتل جیغ زد و گفت:
_هی آقا پسر، اینجا دستشویی دخترونست ت حق نداری بیای اینجا.
یهو انگار ک ب خودش اومده باشه گفت:
_البته خیلی وقته دیگه کسی ب اینجا نمیاد.حالا اینجا چی میخوای آقا پسر.
مالفوی از روی زمین بلند شد و دوباره ب حالت مغرور خودش برگشت و با صدای بلندی گفت:
_ روح احمق.
مارتل متوجه اشکای روی صورت مالفوی شد و سریع ازش پرسید ک چ اتفاقی افتاده.
ولی از مالفوی هیچ جوابی نشنید.
مالفوی توی سکوت اشک می ریخت و مارتل هی ازش سوال می پرسید ک چی شده.
مالفوی ک از دست مارتل عصبی شده بود داد زد:
_ولم کن روح احمق.ت کی هستی اصن. چرا اینجایی؟؟؟میدونی چیه اگر بابام اینرو بشنوه ک ی روح احمق جیغ جیغو توی یکی از دستشویی ها هست حتما عصبانی میشه.
مارتل ک از گستاخی مالفوی اصلا خوشش نیومده بود جیغ کشید و گفت:
_بله معلومه ک ت من ر نمی شناسی اون پدرت هم منو نمی شناسه ولی من ت رو می شناسم ، ت ی احمقی ک الان ی گندی زده و از کاری ک کرده پشیمونه‌و اومده توی این دستشویی تا بتونه راحت گریه کنه.
مالفوی ازش تمنا کرد ک ب حال خودش بزارتش و مارتل ک اینهمه ناراحتی اونرو یکجا دید یاد خاطره ای غم انگیز از خودش افتاد و توی خاطراته خودش غرق شد.
حالا هم مالفوی و هم مارتل دوتایی با هم اشک می ریختندو ب کار همدیگه کاری نداشتن.
مالفوی ب مارتل گفت ک حق نداره درباره ی این موضوع ب کسی چیزی بگه وگرنه کاری میکنه اونرو از مدرسه بندازن بیرون ولی مارتل اصلا ب حرف های مالفوی گوش نمیداد و فقط داشت لحظه ی مرگش رو مرور میکرد.


نــــــــــــــــــــــه! با من همچین نکن! چرا که و به و یه و امثال اینا رو ک ب ی می‌نویسی؟ اینجا که چت نمی‌کنیم بخوای خلاصه‌ش کنی! کامل بنویس لطفا. اینجا داری یه داستان خلق می‌کنی و قواعدو باید توش رعایت کنی. مکالمه روزمره که نیست.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۳ ۱۷:۲۳:۰۵


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۰:۲۳ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
#3
هری روی‌ تخت نشسته بود و شکلات میخورد(این عادت ر لوپین بهش یاد داده بود)داشت کتاب معجون ر میخوند و ب این فکر میکرد ک شاهرگزاده ی دورگه کیه؟
رون:هرییییی،از صبح ک چشمات و باز میکنی کلت ت این کتابه بس کن میخوام باهات حرف بزنم
هری ب حرف های رون گوش نمی داد و غرق در افکار خودش بود.رون با چوبدستیش کتاب ر از دست هری پرت کرد و داد زد :هری من حالم خوب نیست بس کن.
رون برعکس همیشه ک یکم خنگ میزد اعصبانی ب نظر میرسید
هری: چی شده رون
رون:هرمیون دیگه حتی جواب سلامم هم نمیده نمیدونی جریان چیه؟
هری دقیقا جریان ر میدونست ولی چیزی ب رون نگفت و فقط پرسید:چطور
رون با خجالت و کمی گستاخی گفت:نمیگه شاید کسی ک داره بهش کم محلی میکنه عاشقش باشه؟
هری با لبخندی شیطانی گفت :دوسش داری ن عاره دوسش داری
رون فریاد زد:عاره دوسش دارم مشکلی داری .
هری ک ازین فریاد ترسیده بود گفت: خیلی خب حالا.خب چرا ب خودش نمی گی
رون:میترسم
هری:من میرم هرمیون ر صدا میکنم اون میاد پیش ت و بهش همه چیو میگی
رون:ن هری ت این کارو نمیکنی
ولی دیگه دیر بود هری رفته بود و با کمک نقشه هرمیون ر توی کتاب خونه پیدا کرد و اونرو ب اتاق خودشون برد
هرمیون:هری ب نظرت زشت نیس ک از کتابخونه تا اینجا داشتی می کشیدیم
هری با لحن جدی ای گفت:ن اصلا
و بعد از اتاق زد بیرون
رون نزدیک هرمیون رفت تا باهاش حرف بزنه اما نتونست چیزی بگه. ب این فکر میکرد ک خب الان من بگم دوست دارم اونم میزنه ت سرمو میگه گم شم
هرمیون داشت ب رون ک سردرگم ب نظر می رسید نگاه میکرد ولی از قیافشو هیچی متوجه نمی شد.هری از بیرون داد زد:هی هرمیون رون عاشقت شده بهش محل بزار
هرمیون چشماش برق زد و رون این برق ر توی نگاهش دید
هری وارد اتاق شد و رون و هرمیون ر دید ک در سکوت بهم زل زده بودن و قطعا داشتن ب این ک چجوری شروع کنن فکر میکردن.

میتونه بهتر از این حرفا باشه.
اول از همه اینکه عکست مربوط به هیچکدوم از تصاویر این تاپیک نبود.
دوم هم اینکه یه سری نکات ظاهری بگم بهت.
توصیفاتت خیلی کم بودن. پشت سر هم دیالوگ نوشته بودی. زیاد حالت جالبی نداره. خواننده نمیتونه درست با نوشته ت ارتباط برقرار کنه.
وقتی دیالوگ ها تموم میشن و میخوای بری توصیف بنویسی، دوتا اینتر بزن. و دیالوگ هارو هم به این شکل بنویس:
نقل قول:
هری: چی شده رون
رون:هرمیون دیگه حتی جواب سلامم هم نمیده نمیدونی جریان چیه؟

که این دوتا دیالوگ باید اینطوری بشن:
هری:
- چی شده رون؟

رون:
- هرمیون دیگه حتی جواب سلامم هم نمیده نمیدونی جریان چیه؟


و خب... همینا دیگه. منتظرم یه پست دیگه راجع به یکی از تصاویر بنویسی و بیای همینجا.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۳ ۱۰:۰۷:۰۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱:۳۸ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۸
#4
تصویر شماره ی ۱۱
دابی:ارباب شما نباید جون خودتون رو به خطر بندازید دابی این اجازه رو ب شما نمیده .
هری:دابی وقت نداریم من باید بجنگم برای نجات دادن هاگوارتز برای نجات دادن همه دابی.
دابی:ن ارباب دابی اجازه نمیده.....وااای ببخشید دابی نباید دستور بده آخه دابی ی خدمتکاره
دابی سرش ر ب دیوار میکوبه و فریاد میزنه دابیه بد دابیه بد
هری:دابی باشه باشه عیبی نداره نکن دابی نکن نزن اینطوری نکن دابی
دابی:ببخشید ارباب دابی باید خودشو تنبیه میکرد دابی خیلی بی ادبی کرد.
هری: ن دابی هیچ بی ادبی نکرد دابی سعی کرد اربابش ر از خطر نجات بده
دابی لبخند بزرگی روی صورتش ایجاد میکنه و میگه:ارباب نمیخواد بجنگه ن
هری: می جنگم دابی معذرت میخوام ولی مجبورم این کارو بکنم
روی زانو هاش میشینه دابی ر ب آغوش می کشه و ازش خداحافظی میکنه
دابی حالا نمیتونه،دریچه ی ایستگاه و ببنده یا با انداختن کیک روی سر ی نفر هری رو مجبور ب قبول کردن حرفش کنه دابی هیچ کاری جز اینکه ببینه اربابش ک از دست ارباب قبلیش آزادش کرده داره میره نمیتونه انجام بده
دابی فقط ی جنه،جن ها هیچوقت جدی گرفته نمی شن .
دابی:هرماینی ب نظرت اون بر میگرده آخه دابی خیلی نگرانه
هرماینی:بر میگرده دابی ینی باید بگرده
رون: هری میره تا ولدمورت ر نابود کنه و تا آخر عمر با خوبی و خوشی کناره دوستاش زندگی کنه...با صدای بلند می خنده، داستانی نیست ک بخوام بابتش پول بدم تا کتابو داشته باشم.
هرماینی:بله نیست رون چون ت داری این داستان ر میبینی
و ب رون ک داره آخرین تیکه ی شکلاتش ر داخل دهنش میزاره چشم غره ای میره


پستت در واقع یه سری دیالوگ پشت سر هم بود. سعی کن داستانی رو مد نظر بگیری و پرورش بدی. اتفاقات، صحنه ها و حالت شخصیت ها رو توصیف کن. می تونی با خوندن رول های تایید شده قبلی، بهتر متوجه منظورم بشی. منتظرم با یه پست بهتر برگردی همینجا!

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط ☆Golsa♡ در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۲ ۱:۵۱:۵۵
ویرایش شده توسط ☆Golsa♡ در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۲ ۱:۵۱:۵۵
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۲ ۱۰:۳۷:۵۷


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱:۲۶ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۸
#5
من آدمی کنجکاو و کمی مغرور هستم و عاشق ماجراجویی کمی هم دردسر.از جادوی سیاه بدم نمیاد و فکر میکنم در ساخت معجون ها استعداد دارم و عاشق گروه اسلایترین







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.