WWA
vs
ترنسیلوانیا
فنریر گری بک با دستان قدرتمندش میز کوچکی را که سد راه میان او و گوشت شده بود، از زمین بلند کرده و به سمت دیوار به پرواز در آورد. بوی دل انگیز گوشت در فضا پیچیده بود، و فنریر قصد نداشت پس از اینهمه نزدیک شدن پا پس بکشد. گوشت عقب عقب رفت، و زمانی که پایش به تکه ای از میز خرد شده ای که پیش تر جلویش و حالا پشت سرش پهن شده بود گیر کرد، بی اختیار به عقب تلو تلو خورد. گرایشات گرگینه ای فنریر و همچنین برخی گرایشات دیگرِ او، او را وادار کردند بدون فوت وقت به سمت جلو حمله ور شود.
فنریر میدانست که نزدیک است. میدانست که گوشت مال فنریر است و تو مشتش است. دندان های نیش فنریر راست شده بودند و داشتند فکش را جر میدادند. چشمانش را بست، دهانش را باز کرد و اجازه داد حواس پنجگانه اش هدایتش کنند. همچون یوزی خونخوار در فضای اتاق به پرواز در آمد، صدای شکافته شدن هوا توسط پنجه هایش را می شنید. لحظه ای کوتاه و شکوهمند از جنون شکار او را در بر گرفت، و سپس لحظه ای کمی طولانی تر و نه آنقدر شکوهمند از صاف شدن صورت فنریر روی کفپوش های چوبی اتاق لحظه ی کوتاه و شکوهمند اولی را در بر گرفت.
با تعجب و ناامیدی چشمانش را باز کرد؛ کمی هم کنجکاو بود. میخواست بداند کدام گوشتی جرئت کرده اینگونه گرگ صحرا، فنریرِ درنده، مرد جذاب سال را سر قرار معطل بگذارد. هیچ گوشه ای از اتاق خبری از گوشت نبود. گوشت تلگرامش را last seen recently کرده بود و دیگر پیام های فنریر را seen نمیزد.
***
آیا اعضای تیم WWA بابت عضو جدیدی که روزگار در تیم آنها فرو کرده بود خوشحال بودند؟
خیر.
آیا عضو جدیدی که روزگار در تیم WWA فرو کرده بود، بابت فرو شدن به تیم WWA خوشحال بود؟
این پرسش مثل پرسش قبلی پاسخی ساده و مشخص ندارد. بواقع، هیچ چیزی که برایان در آن حضور داشته باشد ساده و مشخص نیست، که این خودش پاسخ سوال قبل را توجیه میکند.
ببینید... مسئله اینجاست که برایان کوییدیچ بازی کردن را بلد نبود. برایان هر روز صبح در پارک سر کوچه شان ورزش میکرد، برای اینکه به خداوند نشان دهد بابت بدنی که از او گرفته شکرگزار است؛ اما در حقیقت، برایان ورزشی بجز بازی های رومیزی جادویی را سزاوار زمان ارزشمند زندگی خود نمیدانست، بخصوص که برخلاف دیگر جادوگران، برایان از زمان ارزشمند زندگی خود برای زهر کردن زمان ارزشمند زندگی دیگران استفاده می کرد. با این حال، برایان میدانست که فرو شدن در این نقطه از زندگی او اجتناب ناپذیر بوده است و این را هم میدانست که زندگی به این سادگی نیست، هروقت در جایی فرو می شوی از جایی دیگر بیرون می زنی.
به همین دلایل هم بود که برایان آن روز پولیور یقه هفت صورتی اش را به تن کرد، عینک تازه دستمال کشیده اش را به چشم زد و موهایش را به سمت بالا شانه نمود، تا با آغوش باز به سمت این فصل از کتاب شگفت انگیز زندگی خود بشتابد.
همین کار را هم کرد. برایان شتافت، بسیار هم شدید شتافت. او آنقدر شتافت که هفت ساعت و نیم پیش از شروع بازی به رختکن رسید. اما برایان تسلیم نمی شد! کمی حوصله سر رفتگی نمی توانست او را از مسیر سبز و نورانیِ عشق و نیکی منحرف کند. او در تاریکی شورت ورزشی و رخت اسپرت خود را به تن کرد، بمدت پانزده دقیقه به گرم کردن پرداخت و سپس هفت ساعت تمام کنار ساک ورزشی اش روی نیمکت نشست و تلاش کرد لبخند بزند، چرا که احتمال می داد رختکن دوربین داشته باشد و میخواست به هر کسی که قرار بود در آینده دوربین ها را چک کند، عشق و دوستی هدیه بدهد.
هفت ساعت بعد
_تق تق، کیه؟! دَه! کدوم دَه؟! دَهِ دقیقه به شروع بازی باقی مونده!
صدای پسر بانمک جامعه ورزشی که دقایق پایانی باقیمانده به شروع بازی را می شمرد، در میان همهمه ی شورانگیز تماشاگران گم شده بود. داوران با جاروهای آذرخش شان هوا را می شکافتند و چند نفری هم برای بار آخر توپ ها را دانه به دانه امتحان می کردند. جوزفین تلاش میکرد تماشاگران را وادار کند که شعار "ویولت، ویولت" سر دهند، و جرالد ویکرز در یکی از ردیف های وسطی تلاش میکرد دوست دخترش را قانع کند که او تابحال با آن گربه ی لعنتی از شدت عشق فقط تولید مثل نکرده است و نمی توان ننگ سنگدلی به او زد. در رختکن تیم WWA، شش بازیکن ماهر و لژیونر، بهمراه برایان شانه به شانه ی هم ایستاده بودند و برای آخرین بار تاکتیک هایشان را مرور می کردند. یوآن ابرکرومبی، بمب خنده ی جامعه ورزشی، از پشت بلندگو تمام تلاشش را میکرد که این روند را سخت تر و سخت تر کند.
_همونطور که میبینین، توی چنین موقعیتی باید سر جاروتونو به سمت راست-
_به روباه میگن شاهدت کیه، میگه دمم! ولی اگه از من بپرسن شاهدت کیه میگم میکروفونم، حتی با این وجود که روباهم و قاعدتا باید شاهدم دمم باشه و خب... میدونین؟!
_توی چنین موقعیتی... بچها... متمرکز باشین... توی چنین-
_راستی رابستن، نظرت چیه تو رو ازین ببعد آبستن صدا کنیم!
_میدونین چیه؟! فکر میکنم به اندازه کافی مرور کردیم... بیاید روی تشک حرفامونو-
_از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، تا شیش هفت دقیقه ی دیگه این کوچولو های شیطون دیگه رو زمین بند نمیشن! آخه میدونین، چون که بازی کوییدیچ توی آسمون انجام میشه و خب... میدونین؟!
برایان در میانه ی این جلسه ی مفید، سه بار قاشق چایخوری اش را به لبه ی لیوانش کوبید تا جمعیت را به سکوت دعوت کند. سه بار کفاف نداد، اما برایان تسلیم نمیشد. برایان آنقدر قاشق چایخوری اش را به اینور و آنور کوبید که هم تیمی هایش مجبور شدند بپرسند چه مرگش است.
برایان با فروتنی لبخند زد، انگار قصد داشت همین حالا بزرگترین راز زندگی را برایشان فاش کند، و در ازایش فقط یک بوس میخواست.
_دوستان... دوستان... دوستان.
_حالا هم که فقط پنج دقیقه مونده، درست به اندازه ی زمانی که من نیاز دارم تا-
صدای یوآن ابرکرومبی، جُنگ شادیِ جامعه ورزشی، در میان همهمه ی اعضای تیم که حالا روی پاهایشان بلند شده بودند گم شد، اما برایان درست مثلِ...خب... برایان، با همان لبخند پدرانه ای که مردم در زمان تماشای حیوانات از میان میله های باغ وحش می زنند، از دستش استفاده کرد تا هم تیمی هایش را به سکوت دعوت کند.
_عزیزانِ من... لطفا، لطفا! فقط چند دقیقه.
_پنج مثلا؟!
_عجله نکنید برادرانم...
فعال حقوق ساحرگان چوبدستی کشید و برایان گلویش را صاف کرد.
_...و خواهرانم... مگر نه اینکه ما برای آموختن به دنیا اومدیم و نه برای کوییدیچ بازی کردن؟ این همه عجله برای چیه؟
برایان مثل رهبری قدرتمند و دلاور، از جایش بلند شد و دستانش را بالا گرفت.
_مگر نه اینکه کوییدیچ تنها یک بهانه ست برای تغییر؟
زمزمه های "نه" از گوشه و کنار رختکن بلند شد و برایان با لبخندی دل انگیز و روح افزا کاری کرد که همه شان به سمت صاحبانشان کمانه کردند.
_چند بار شده توی خیابون به کودکی لبخند بزنید؟
_میگما، دارم فکر میکنم دُمم رو رنگ و مش کنم!
هوریس دستش را بلند کرد.
_کودک که والا خیلی شده.
_چند بار شده بی چشمداشت به درختی عشق بورزید...؟
هوریس دستش را پایین آورد.
_درختو دیگه شرمنده.
_ما ولی کیودک، درخت، طاووس، عم... کیودک... درخت! طاووس... اون سوراخ کوچیکا روی درخت، این سوراخ کوچیکا روی دیوار... سوراخ کوچیکا روی طاووس... سوراخ کوچیکا روی کیود-
برایان گلویش را صاف کرد.
_ممنونم روبیوس... از اینکه تجربه ت رو با ما به اشتراک گذاشتی. به هر صورت... چند بار شده در زیر قطرات باران اشک شوق بریزید؟ چند بار شده پس از یک روز سخت و طاقت فرسا، نفس عمیقی بکشید و باور کنید که هنوز زنده اید؟
_تق تق! کیه؟! سه! کدوم سه؟! سه تیغ جهنمی! بهمراه داداشش، که اسمش هست سه دقیقه تا شروع!
صدای برایان در بغض شکست و رو به خاموشی رفت و این باعث شد صدای یوآن ابرکرومبی شنیده شود که اعلام میکرد سه دقیقه تا شروع بازی باقی مانده است.
_میگیم که داعاش... خیلی قشنگ و اینا بودا... ولی الان میبازیم.
برایان به زحمت بغضش را کنار زد تا بتواند چیزی بگوید.
_حواست باشه زندگی رو نبازی... این چند دقیقه رو به من بده تا باقی عمرتو بهت برگردونم!
فعال حقوق ساحرگان دست جمیله را با اکراه گرفت و به سمت در خروج حرکت کرد. باقی اعضای تیم کمی این پا و آن پا کردند و سپس از جا بلند شدند. اما برایان تسلیم نمیشد. برایان از روزی که در مسیر عشق پا گذاشته بود، میدانست که مسیر بسیار خسته کننده ای ست و هم مسیر کردن دیگران با خودش چالش بزرگی خواهد بود. روی زانوانش به زمین افتاد و دستانش را به سمت آسمان/سقف رختکن بالا گرفت. فریاد کشید.
_صبر کنید... صبر کنید! چطور به محبت ایمان نمیارید؟
_پسرای مشنگ زاده و بدتیپ لطفا از ورزشگاه من برن بیرون!
اعضای تیم صبر نکردند. و به محبت ایمان نیاوردند.
_چطور... چطور نمیبینید؟
_جوزفین، با اون مدل مو شبیه درخت کاجی شدی که سر و تهش کرده باشن و به شکل مخصوصی هرس اش کرده باشن و بعد قرمز رنگش کرده باشن! خدایا من انقد ناقلا نباشم آخه!
اعضای تیم ندیدند. و حتی نکردند توضیح بدهند چطور.
_کائنات از شما میخواد که عشق بورزید، این تنها روشیه که هممون نجات پیدا میکنیم... به نشونه های اطرافتون نگاه کنید!
به نشونه های اطرافتون نگاه کنید.
به نشونه های اطرافتون نگاه کنید.
به نشونه های اطرافتون نگاه کنید. شاید غیر قابل باور بنظر برسد، اما تک تک اعضای تیم بطور همزمان سر جاهایشان خشک شدند و ایستادند. جمله ی آخر برایان به در و دیوار جمجمه هایشان برخورد می کرد و بارها و بارها پژواک می شد.
به نشونه های اطرافتون نگاه کنید.
اعضای تیم، همانطور که به صف جلوی در رختکن ردیف شده بودند، به نشانه های اطرافشان نگاه کردند. در ضمن، یوآن ابرکرومبی، پدر طنز جامعه ی جادوگری، اینجا هم یک چیزی گفت. اما دیر گفت و اعضای تیم مدتها پیش در جَیب مراقبه فرو رفته بودند.
نشونه ی اطرافِ هاگرید
صدای سیفون دستشویی به گوش رسید و پس از چند دقیقه، هاگرید درحالیکه مدالی از طلا دور گردنش و تاجی جواهرنشان روی سرش بود در را باز کرد و بیرون آمد. دستانش را مثل یک قهرمان بالای سرش گرفت و فریاد کشید.
_شکمم کار کرد! امروز دیگه هر معجزه ای ممکنه!
نشونه ی اطراف فعال حقوق زنان
_برو ردّی.
فعال حقوق زنان بطور دیفالت مشت هایش را بالا آورد و موهای زیربغلش را به نمایش گذاشت و دیالوگ هایش را گفت.
_ممنوعیت حضور در ورزشگاه تنها به جرم زن بودن، تا به کی حذف صدای زنان، تا به کی نادیده گرفتن نیمی از جمعیت جامعه، تا به کی انکار فلسفه ی تجاوز، ما زنان در این کشور-برم؟
مسئول حراست ورزشگاه با نگاه مشکوکی سر تا پای فعال حقوق زنان را نگاه کرد. از این سمت او نگاه میکرد و از روبرو پسربچه ای چهارده پانزده ساله، با سبیل های سبز به او خیره شده بود.
_آره داداش.
فعال حقوق زنان به سمت داخل ورزشگاه به راه افتاد.
_داداش...؟
از آنجا که الان توی ذهن فعال حقوق زنان هستیم، از این فرصت استفاده می کنیم تا دست اول ترین شوخیِ نابِ یوآن را در این صحنه بگنجانیم.
_میگم خداروشکر سبیلای من موقع در اومدن سبز نشد. نارنجی شد، مثل مربای هویج. هر بار که تو آینه نگاه میکردم میخواستم از روی صورت خودم لیسشون بزنم.
نشونه ی اطراف سلوین
سلوین وارد خانه شد و در کمد را باز کرد و در کمال تعجب متوجه شد که اصغر بقال تویش نیست.
او سپس به سمت یخچال رفت و در آن را هم باز کرد و در کمال تعجب متوجه شد که همسایه بالایی تویش نیست.
او حتی به دستشویی رفت و در کمال تعجب متوجه شد که باجناقش تویش نیست.
گرچه بجای میله ی آباژورِ کنار در صاحبخانه اش بود، اما سلوین او را ندید. لااقل تا کمی بعد تر.
***
زمانیکه اعضای تیم، که حالا همگی متحول شده بودند، به خود آمدند و به فضای رختکن برگشتند، برایانِ نجات دهنده دیگر آنجا نبود. او پر کشیده و رفته بود تا افراد بیشتری را از تاریکی جهل برهاند. اعضای تیم با چشمانی اشکبار رسالت والامرتبه ی برایان را درک و با قلب هایی آکنده از اندوه، از برایان، آن پرنده ی کوچک معجزه گر، در سکوت خداحافظی کردند.
دفتر هیئت داوران
_باورت نمیشه یوآن. عجیب ترین خواب رو دیدم. اوایلش خیلی واقعی بود. من بودم که در کمال قدرت و شکوه داشتم به سمت گوشت پرواز میکردم. ولی خب گوشت...
_گوشتِ ناقلا یهو last seen recently کرد؟
_آره.
_اوه.
حتما گیاهخوار بوده!
خدایا آخه چقد تو بلایی یوآن.
صدای تقه ای که به در اتاق هیئت داوران که حالا کسی بجز فنریر و یوآن در آن نبود خورد، این مکالمه را قطع کرد. فرد پشت در منتظر پاسخ نماند، و به خودی خود همچون قهرمانی که دنیا به آن نیاز داشت خودش را به داخل اتاق دعوت کرد. روی تیشرت کوییدیچش پولیور یقه هفت و بدون آستینِ صورتی پوشیده بود.
یوآن ابرکرومبی، چارلی چاپلینِ جامعه ی ورزشی، از جایش بلند شد.
_تو مگه نباید توی زمین باشی؟ منظورم اینه که، توی هوا باشی؟!
_صبر کن دوست طناز من... صبر کن! مگر نه اینکه کوییدیچ تنها یک بهانه-
فنریر، پدرِ گوشتِ جامعه جادوگری هم از جایش بلند شد.
_تو مگه خودت نباید توی زمین باشی؟
_منظورت تو هوا ست؟!
_درسته که بدون تو مسابقات کوییدیچ با کنفرانس گیاه شناسی هیچ فرقی نداره و تو لبخند روی لبان تک تک ما هستی ولی میخوای اخراجت کنم؟!
یوآن آنقدر با عجله از در خارج شد که پس از بسته شدن در پشت سرش، مجبور شد دوباره آن را باز کند تا دمش را از لای در بیرون بیاورد.
_به روباه میگن شاهدت کیه، میگه دمم. حالا خوبه شاهد من میکروفونم بود وگرنه الان که تقریبا داشتم بی دم میشدم-
_یوآن.
در پشت سر یوآن بسته شد، و برایان به سمت فنریر برگشت. شکاف های نقشه اش حالا که میان عملی کردن آن بود، دانه دانه خودشان را نشان میدادند. من و من کرد.
_چیزی لازم داری برایان؟
_آ... من...
می دانید، هر چیز محدودیت های خودش را دارد. درست است که برایان پیغمبری بود که دنیا به آن احتیاج داشت، درست است که برایان فرشته ی کوچک و آبی رنگِ صلح در میان این برهه ی تاریخیِ خونین و دردناک بود؛ درست است که برایان پدر مهربانِ زمین بود و هرگز نتوانسته بود با هیچ دختری به نتیجه برسد چرا که آنها همیشه به او به چشم پدری نگاه کرده و او را دَدی صدا می زدند، اما باز هم فنریر دندان داشت و یوآن در را پشت سرش بسته بود و علاوه بر تمام صفاتی که ذکر شد، برایان "گوشت" هم بود.
یک قدم عقب رفت.
_راستشو بخوای...
برایان نفس عمیقی کشید و شجاعتش را از اعماق وجودش بالا کشید. به خودش یاداوری کرد که هر بن بست چیزی بجز فرصتی برای ساختن یک راه تازه نیست. تصمیمش را گرفت. او فنریر را به عشق و دوستی دعوت می کرد، حتی اگر این به منزله ی مرگش بود و حتی اگر مرگش به منزله ی شش نفره شدن تیمش بود. مگر نه اینکه کوییدیچ تنها یک بهانه است برای تغییر؟
_گوش کن فنریر... برادر عزیزم. تابحال شده همینطوری یک نفر رو توی خیابون ببینی و احساس کنی دلت میخواد...
قلب فنریر سریع تر و سریع تر تپید، بالاخره یک نفر پیدا شده بود که او را درک کند.
"آره... آره..."
_...بهش صبح بخیر بگی و آرزو کنی روز خوبی داشته باشه؟!
_نه.
_تابحال شده... یک زن رو توی ورزشگاه ببینی و حس کنی که...
"آره...!"
_...اونا هدیه های پاک خداوند به ما هستن؟!
_نه.
برایان بغض کرد.
_برادر عزیزم، این فرصت توئه برای جلا دادن روحت، این فرصت توئه برای تغییر، دستانت رو بالا بگیر و با من دعا کن فنریر! بذار نجاتت بدم برادر، بذار از این تاریکی بیرونت بیارم! بذار باهم در باغ های سرخ رنگ عشق و ایمان پرواز کنیم!
برایان روی دو زانویش به زمین افتاد، قیژ قیژ کنان روی زمین لیز خورد و درست جلوی پای فنریر متوقف شد. فنریر از شدت معذبی احساس میکرد دارند برایش آهنگ تولد مبارک میخوانند.
برایان از شادی می لرزید.
-اصلا میدونی چیه؟
برایان پولیور یقه هفتش را در آورد...
"نه خواهش میکنم نه!
"
...و دستانش را مثل یک خواننده ی اپرا باز کرد.
_تو باید گیاهخوار بشی!
***
_میگما بچها، بنظرتون اعضای تیم WWA رفتن گل بچینن یا گلاب به روتون؟! :happydrums:
هم تیمی های برایان، این پروانه ی نورانیِ برادریِ بدون مرز، دیگر حتی صدای یوآن ابرکرومبی، ایزدِ سرور و فکاهی در یونان باستان را نمی شنیدند. چهار زانو دور تا دور رختکن نشسته بودند و گریه می کردند.
_بدون برایان چجوری میتونیم بازی کنیم؟
_اون... اون قلب تپنده ی تیممون بود.
_بدون برایان چطور دو تا بازی قبل رو برنده شدیم؟
_مطمئنم روح والامرتبه ی برایان از اون بالا هوامونو داشت.
_بنظرتون الان کجاست...؟
_اون محدود به زمان و مکان نیست.
هوریس که به هیچ وجه نمیخواست از حضور در زمین شانه خالی کند، آنهم وقتی که بزرگترین تحول زندگی اش بر او مستولی شده و می توانست لگد زدن بچه هوریسِ جدیدی را احساس کند که با حرفهای برایان در درون او متولد شده بود، از جایش بلند شد و دهانش را باز کرد تا نور حقیقت رختکن را روشن کند.
_دوستان... دوستان! درسته که برایان از جوار ما پر کشید و به آسمون ها شتافت... ولی اون...
او از شدت بغض به سختی می توانست صحبت کند.
_اون... ارزشمند ترین میراث خودش رو برای ما به جا گذاشت.
اشک از چشمان هوریس سرازیر شد.
_اون ما رو متحول کرد و ما حالا باید بخاطر برایان بریم توی اون زمین... و قهرمان بشیم!
جمیله که حالا فعال حقوق ساحرگان را در آغوش گرفته و کدورت هایشان را فراموش کرده بود، درحالیکه دستمال توی دستش را فشار میداد و اشک هایش یقه اش را خیس کرده بودند، فین فین کرد.
_ولی اگه قهرمان بشیم... مجبوریم تیم مقابل رو شکست بدیم. اگه برایان اینجا بود چی میگفت؟!
هوریس روی زانوانش به زمین افتاد و بغضش ترکید.
_باورم نمیشه اینقدر به پلیدی نزدیک بودم. باورم نمیشه داشتم برای منافع خودم باعث باخت برادر جادویی خودم میشدم. باورم نمیشه داشتم بساط غصه ی انسانها رو در ازای شادی خودم فراهم می آوردم. ممنونم خواهر، ممنونم!
تمامی اعضای تیم همزمان نالیدند.
_ممنونیم خواهر! ممنونیم خواهر!
هوریس که تلاش می کرد لرزش شانه هایش را کنترل کند، آ... خب... نتوانست.
_میدونید چیه؟ میدونید چیه...؟ ما بخاطر برایان میریم توی اون زمین و بدترین بازی ممکن رو ارائه میدیم و خلق خدا رو شاد میکنیم.
اعضای تیم که در حالت نصفه و نیمه ی عروج بسر میبردند، در فاصله ی نیم متری زمین معلق شدند و به سمت ورزشگاه شتافتند.
***
نیمی از صورتش با خون پوشیده شده بود و در چشمانش وحشت زبانه میکشید. رنگش پریده بود و دستانش می لرزیدند، پولیور یقه هفت صورتی اش را توی دفتر هیئت داوران جا گذاشته بود و با تمام وجود برای حفظ جانش می دوید. چیزی درون گلویش می سوخت و ضربان قلبش تمام بدنش را تکان میداد. لکه های سرخ رنگ و تیره ی خون روی لباس ورزشی اش دیده میشدند. پاهایش یاری نمیکردند، عضلاتش می سوختند و می لرزیدند و برایان با سماجت به دویدن ادامه می داد. عرق سرد روی پیشانی اش نشسته بود و فضای پیرامونش، همانطور که می دوید در مغزش شکل می گرفت.
تاریکی دخمه ها را پشت سر گذاشت و از راهروهای بی پایان گذر کرد. نور آفتاب چشمش را سوزاند و صدای یوآن ابرکرومبی مغزش را. همهمه ی تشویق تماشاچیان در گوشش سوت می کشید. از گوشه ی زمین جارویش را برداشت و بدون اینکه منتظر اجازه ی داور بماند، اوج گرفت. گرمای خون را روی صورتش احساس میکرد و سرمای عرق را روی پیشانیش. برایان نمی دانست که چه می کند؛ تنها میدانست که برادرانش را در این نبرد تنها نخواهد گذاشت.
_از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، بلوندیِ قشنگم، برایانِ سیندرفورد زاده، همین الان توی دقیقه ی بیست و سوم بازی، بعد از اینکه تیمش سی و پنج تا گل خورد وارد زمین شد. فکر کنم داشته در و دیوار ورزشگاه رو رنگ میزده، پاش سر خورده، افتاده تو سطل رنگ قرمز. :happydrums:
صدای فریاد شادمانی هم تیمی هایش و صدای هق هق های هوریسِ به عروج رسیده را میتوانست بشنود. میدانست که نور الهیِ مرلین آنها را قهرمان خواهد کرد، میدانست که تیمش پاداش دلاوری شان را با قهرمانی خواهند گرفت. خورشید در حال غروب از میان حلقه های درخشنده ی دروازه به او لبخند می زد و برایان درحالیکه به سمت حلقه ها اوج میگرفت، احساس کرد که از آن روز، دیگر هیچ چیز مثل قبل نخواهد بود.
_ظاهرا تیم پزشکی ورزشگاه میخوان برایان رو معاینه کنن-اینجا رو ببینین، برایان داره اشاره میزنه که به معالجه نیازی نداره! فکر کنم داشته معجون دلاوری رو سر میکشیده، یکمش پاشیده بیرون روی سر و صورتش! قرمز هم بوده! شیطون ترینم من!
گوی سرخ رنگ و درخشانی را میتوانست ببیند که مستقیم به هدف صورتش پیش می آمد. نفس عمیقی کشید، دستانش را مشت و خودش را در لباس جنگ تجسم کرد، و در همان لحظه بود که یکی دیگر از شکاف های عظیم نقشه اش خودش را نشان داد:
برایان در آن لحظه، دویست پا بالای زمین و خدا میداند چقدر زیرِ آسمان، درحالیکه سر و صورتش از خون پوشیده بود و سرخگون با شتاب به سمت صورتش هجوم می گرفت، به یاد آورد که بلد نیست کوییدیچ بازی کند. نقشه ی برایان از وارد شدن، هدایت کردن حضار به سمت عشق و نیکی، تنها نگذاشتن برادران در هنگام نبرد و سپس به هر نحوی که شده قهرمان شدن، فراتر نمیرفت؛ و برایان یقین داشت که به هر نحوی هم که بتواند، به این نحو نخواهد توانست قهرمان شود.
_نظرتون چیه ازین ببعد منو روباهِ شیطونِ جامعه ی ورزشی-باشه بابا... اتفاقی نیفتاده که. هنوزم برای گفتنش دیر نیست. چوپان دروغگو سرخگون رو با موفقیت از سلوین کالوین رد کرد و الانم داره باهاش به سمت دروازه میره. خوب شد؟! حالا انگار کسی اهمیت میده.
زمانی که یوآن ابرکرومبی، روباه شیطونِ جامعه ی ورزشی این حرف را زد، برایان هنوز هم به توپ سنگین و محکمی خیره شده بود که مثل گلوله ی از تفنگ رها شده، هوا را می شکافت و به سمت صورتش پیشروی میکرد.
_ظاهرا بِری جون داره با توپ مسابقه ی نگاه کردن و نخندیدن میده!
برخلاف مسابقه ی بازیهای رومیزیِ جادویی، و برخلاف نبرد عظیم عشق در برابر نیکی، برایان این مسابقه را با اختلاف زیادی باخت. شکافت تهاجمی و تیزِ هوا را در نقطه ای درست جلوی صورتش احساس کرد، آنقدر نزدیک که درد شکستن بینی اش را میتوانست احساس کند. تابحال اتفاقی متعلق به کمتر از کسرِ یک ثانیه بعد از لحظه ی حال در ذهنتان شکل گرفته است، پیش از آنکه تجربه اش کنید؛ نه آنقدر دیر که بشود نامش را "اتفاق" گذاشت و نه آنقدر زود که "آینده بینی"؟
در آن لحظه برایان چیزی را احساس کرد و چیز دیگری اتفاق افتاد. در کسری از ثانیه پیش از برخورد سرخگون به صورتش، که احتمالا دفاع موفقی به حساب می آمد و در تاریخ ثبت میشد و البته که برایان قرار نبود کار مفیدی با زندگیش انجام دهد، برایان سر جارویش را به سمت پایین گرفت و از توپی که برای گرفتن ساخته شده بود، جاخالی داد. صدای همهمه ی تماشاچیان ورزشگاه را به رعشه درآورد و برایان برای اولین بار، شرمسار و عذرخواه، سرش را بلند کرد تا هم تیمی هایش را نگاه کند.
اعضای تیم WWA، اشکِ افتخار در چشم و لبخند رضایت بر لب، از گوشه و کنار زمین برای او دست می زدند.
یک ساعت پیش-دفتر هیئت داوران
_برایان، من واقعا امروز برای این کار وقت-
برایان مجبور شد از زمین بلند شود و دوباره با زانوانش به زمین بیفتد.
_گوش کن... قبل از اینکه من رو بکشی و غذای هوای نفس پلید خودت کنی به من گوش کن!
_من واقعا فقط دارم عاجزانه ازت خواهش میکنم-
_گوهوهــــــوش کــــــن! کائــــــناتــــ داره یک مسیـــــر جدیــــــد جلوی پای تو میذاره... تو تا زمانی که گوهوهوووشــــــت بخوری هرگز پاهاهااااکــــــــ نخواهی شد... آقای مدیهیهیهیـــــــــر!
_برایان، مسابقه داره شروع-
چشمان آبی رنگ برایان از تولد یک ایده ی تازه درخشیدند و او بطور ناگهانی از زمین بلند شد.
_داری منو میترسونـ-
_میدونم فنریر... میدونم که میخوای من رو بکشی... اما میراث من رو چه میکنی؟
برایان پولیور یقه هفت صورتی اش را از دور گردنش در آورد و روی میز انداخت. دستانش را به کمرش زد و جوری به فنریر خیره شد که انگار میخواهد به او پیشنهاد غیر اخلاقی بدهد.
_برایان واقعا دارم فکر میکنم زنگ بزنم حراست-
برایان دستش را توی موهایش فرو برد و خودش را روی میز پشت سرش پهن کرد.
_میدونم که میخوای به من حمله کنی. انجامش بده فنریر. انجامش بده.
چشمانش باریک شدند و لبخند زد.
_میدونم که انجامش نمیدی... میدونی چرا؟
_چون واقعا وقت ندارم براش؟
برایان با آهسته ترین صدای ممکن زمزمه کرد.
_چون تو... از درون... پر از نور و عشق و نیکی هستی!
حالا-ورزشگاه
_چهل و هفت هیچ به نفع ترنسیلوانیا! WWA حالا گل چهل و هفتمش رو میخوره... امیدوارم رودل نکنه!
برایان درحالیکه اعضای تیمش را در شادیِ پس از گل خوردن در آغوش میگرفت، از میان همهمه ی جمعیت فریاد کشید.
_نمیدونستم انقدر کوییدیچم خوبه!
میان طنز کیفیت بالای یوآن و تشویق تماشاچی ها، پاسخ سلوین را که به او لبخند میزد و سر تکان میداد، نتوانست دقیق بشنود.
_نیست! واقعا خوب نیست!
_میدونم! همشو مدیون شمام!
_شیش و نیم! ساعت شیش و نیمه!
_لطفا اینجوری نگو، بهترین بازیکن جهان که تویی!
زمانی که چرخیدند تا از یکدیگر فاصله گرفته و هر یک در پست هایشان مستقر شوند، مجبور شدند دوباره برگردند و همدیگر را در آغوش بگیرند چرا که در همین مدت سه گل دیگر نیز خورده بودند.
_فکر نمیکنی یوآن زیادی زر میزنه؟
_خواهش میکنم خجالتم نده، پدر کوییدیچ انگلستان تویی نه من!
_من بابات نیستم، سن خرو داری!
سپس برایان بار دیگر به سمت حلقه های دروازه اوج گرفت و وقتی متوجه شد در این مدت دو گل دیگر نیز خورده اند، دیگر واقعا حال نداشت برگردد و سلوین را در آغوش بگیرد و از طرفی هم میترسید سوء تفاهم ایجاد شود.
روبروی حلقه ی وسطی ایستاد، و به ورزشگاه پایین پایش نگاه کرد. حس عجیبی از شکوه و افتخار درونش می جوشید، میدانست که تاریخ ساز شده است. هنوز تصمیم نگرفته بود که در مصاحبه هایش، کوییدیچ بلد نبودنش را ذکر کند و به این معجزه ی بحث برانگیز دامن بزند یا نه، اما میدانست که قرار است از پدر و مادر عزیزش، نیروی عشق و یوآن ابرکرومبی، نجات دهنده ی فن گزارشگری، تشکر کند.
_یک دقیقه به پایان بازی... آلبوس کوتاه نمیاد، اون یک دقیقه رم از دست نمیده، شایدم بالا اومدنو بلد بود و پایین اومدنو نه.
اون از بلاجرِ فرانک جون جاخالی میده، خط دفاعی حریف رو میشکونه و سرخگون رو به سمت دروازه تاب میده...
چشمان برایان، درست مثل بار اول، روی سرخگون قفل شدند. این بار خونسرد و متمرکز بود. این بار نگاه یک قهرمان را داشت، یک حرفه ای. این بار میدانست که دقیقا از کدام سمت میخواهد جاخالی دهد. منتظر آن لحظه ماند، پیشگوییِ کوچکِ چند میلی-ثانیه ای.
این بار اما، بجای آینده، گذشته به سراغش آمد تا با بیرحمی تمام از عرش پایینش بیندازد.
یک ساعت پیش-دفتر هیئت داوران
_برایان، واقعا پیشنهادت برای من جذاب نیست نمیدونم چیِ این مسئله مبهمه.
برایان درحالیکه روی میز دراز کشیده بود پاهایش را در هوا تاب داد و با دستانش موهایش را در هوا پریشان کرد.
_خجالت نکش فنریر، مگه من گوشت نیستم؟! به من حمله کن، منو بدَر، تیکه تیکه م کن و با اون دندونای تیز و براق و بی نظیرت-
_برایان خواهش میکنم من خانواده دارم.
_منتظر چی هستی؟ بیا روی همین میز منو تیکه تیکه کن، بیا وسط همین دفترِ هیئت داوران دندونای براقتو توی گلو م فرو کن!
_هر چی بخوای بهت میدم، فقط به من آسیب نزن.
برایان سرش را از روی میز بلند کرد.
_میبینی؟ تو از درون آدم شریفی هستی فنریر.
فریاد کشید.
_تو از درون می درخشی، تو از درون یه بچه گربه ی بی آزاری فنریر! تو هنوزم پاک و قابل بخششی، حتی اگر یه لحظه ی کوتاه جذابیت بی رقیب من باعث شه کنترلت رو از دست بدی و بهم حمله کنی و منو بکشی و بعنوان یه وعده غذایی ببلغی... تو هنوزم قابل-جلو نیا!
فنریر دستانش را بالا گرفت.
_برایان... من فقط دارم سعی میکنم بهت بگم مسابقه یه ربعه که شروع شده و تو الان باید بجای اینجا توی زمین-
برایان از میز پایین آمد و روی زانوانش به زمین افتاد. دستانش را بالا گرفت و تقریبا سقف را لمس کرد.
_منو بکش فنریر، منو بکش... اما با تاثیری که در قلبت گذاشتم چه میکنی؟ با خاطره ی شبی چه میکنی که جرقه ی نورانی درون روحتو بهت نشون دادم؟
_خواهش میکنم دست از سرم بردار.
_منو بکش فنریر... منو بکش، ولی من بدون مبارزه سقوط نمیکنم! دنیا به من احتیاج داره، تو با کشتن من ظلم بزرگی در حق کودکانی میکنی که در تاریکی گیر افتادن و منتظرن تا عمو برایان... پدر برایا-هر کوفتی برسه و نجاتشون بده!
فنریر حالا دیگر از نظر فیزیکی و به معنای واقعی کلمه اشک میریخت. برایان از زمین بلند شد و به گلدان خالی روی میز چنگ زد.
_میتونی زندگی منو ازم بگیری فنریر... ولی آزادیمو هرگز! هنوز خیلی عشق و نیکی هست که باید روی این زمین بپراکنم... امروز نه فنریر! امروز نه...!
برایان همراه با کلمه ی آخر به سمت فنریر که حالا چهارزانو روی زمین نشسته بود و هق هق میکرد هجوم برد و با تمام قدرتش گلدان را توی سر او کوبید. فنریر حتی سرش را هم بلند نکرد.
_بزن. دوباره بزن و تمومش کن.
برایان که حالا صورتش از خون گرگینه ی مقابلش سرخ شده و تکه های شکسته ی گلدان میان انگشتانش جا مانده بودند، چند قدم عقب عقب رفت. چشمانش پر از وحشت بودند و چیزی که میشد به آن غرور گفت. برایان از خودش، از عشق و از نیکی دفاع کرده بود و دنیا هرگز این را فراموش نمی کرد.
_میدونی چیه فنریر؟ من تو رو میبخشم! من تو رو میبخشم و با فرار کردن، همینجا به این مبارزه پایان میدم... اجازه نمیدم نور درونمو ازم بگیری فنریر، و به خودم هم اجازه نمیدم درباره ی لحظه ی مرگ تو تصمیم بگیرم!
فنریر سرش را بالا آورد.
_میشه حالا لطفا بری-
برایان شروع به دویدن کرد و فریاد کشید.
_کمک... کمک! مهم نیست چقدر تلاش کنی دستان منو به خون آلوده کنی فنریر، حتی اگر موفق به فرار نشم تو رو نمیکشم!
حالا-ورزشگاه
برایان اخم کرد و برای ثانیه ای هدایت جارویش را از یاد برد. تمام وجودش با احساس گناهی وصف ناشدنی پر شده بود. او با تسلیم شدن بر ترس خود، فنریر بیچاره و معصوم را در اتاق هیئت داوران تنها گذاشته بود تا خودخوری کند. (گرگینه ها وقتی گوشت دم دست نیست همین کار را نمی کنند مگه.
) او فنریر را بعنوان برادر جادویی خود قبول نکرده بود و او را در لحظات سخت زندگی اش یاری نکرده بود. او را در آغوش نگرفته بود و زمانی که او از شدت تلاش برای مقابله با هوای نفس خود هق هق گریه می کرد، به او نگفته بود که همه چیز درست می شود و اجازه نداده بود که فنریر او را گاز بگیرد.
برای لحظه ای کوتاه، برایان دیگر سرخگون که به سمتش می آمد را ندید، بلکه چهره ی معصوم و غم زده ی فنریر در اوج تنهایی و استیصال بود که پیش چشمان او ظاهر شد. حتما فنریر الان داشت گریه میکرد و خودش را برای از دست دادنِ برایان سرزنش میکرد. برایان به خورشید که حالا دیگر تقریبا غروب کرده بود خیره شد، و اندیشید که شاید اصلا رسالت او این بوده است که توسط فنریر خورده شود.
یادتان است که گفتم برای یک لحظه ی کوتاه برایان دیگر سرخگون را ندید؟ خب آن لحظه ی کوتاه کمی بیش از حد معمول طول کشید و برایان درست زمانی که سر جارویش را چرخاند تا به سمت دفتر هیئت داوران برگردد و توسط فنریر خورده شود، دچار همان پیشگوییِ میلی-ثانیه ایِ معروف شد.
منتها این بار علاوه بر درد شکستن بینی اش، قطرات خونی که صورتش را گرم می کردند و صدای جیغ و داد تماشاچیان و همچنین زنگ یکی دیگر از جملات قصار یوآن ابرکرومبی، گوهر وجودی طنز و فکاهی در تاریخ را نیز حس کرد.
_ظاهرا سیندرفورد اولین گلِ این بازی ش رو گرفت، البته نه با دستاش! الان دیگه میتونیم برایان رو تا ابد بچه دماغو صدا کنیم! مسابقه... سه... دو... و یک... به پایان میرسه! خدایا چرا منو انقد نمک آفریدی آخه.
صدای تشویق این بار از سمت تماشاچیان WWA به گوش میرسید. برایان نتوانست ببیند، اما اعضای تیمش که حالا برای غصه ی پس از گل نخوردن دور هم جمع شده بودند، به او خیره شده بودند که به همراه تیم پزشکی پایین و پایین تر میرفت و در چهره های پوچ و غمزده شان، چیزی بجز ناامیدی دیده نمی شد. کلمات برایان آنها را طلسم کرده بود و حالا هم اعمالش این طلسم را شکسته بودند. آسمان تیره ی لندن برای آنها می گریست و گل های آفتابگردان دور تا دور ورزشگاه به موهای زرد رنگشان روی زمین نگاه می کردند و اشک می ریختند. فعال حقوق زنان درحالیکه اشک هایش را با پشت دستش پاک میکرد، فریاد کشید.
_اون خوب بازی کرد بچها.
_هفت! ساعت هفته!
_باورم نمیشه... اون عهد رو شکوند، قلب تیم حریف رو هم! ما به اون اعتماد کردیم...
_چرا همه فکر میکنن من باباشونم؟!
_بابا شدی؟ مبارکه!
برایان میدانست که دوستانش را ناامید کرده است، اما لحظه ای که تسلیم شوی لحظه ی مرگ تو ست و برای همین هم بود که برایان پشت دوستانش را ترک نکرد، حتی زمانی که آنها دیگر به او ایمان نداشتند. برایان تمام مدت زمان بازی را در پست خود شرح داد تا دوستانش، که حالا در غم معصومیت از دست رفته ی خود می سوختند، دغدغه ای بجز کنار آمدن با این حقیقت نداشته باشند که قلب برادران جادویی خود را شکسته بودند و هر لحظه ممکن بود یکی از آنها خودکشی کند.
آه! ای تیرگی اعصار، ای اندوه طاقت فرسای تنهایی! برایان همینجا از داوران گرامی خواهشمند است حرکت گستاخانه ی دوستانش را ببخشند و آنان را در این برهه ی روحی حساس از تعریف این ماجرای روح خراش و دل فرسای معاف دارند.
پایان
ویرایش شده توسط برایان سیندر فورد در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۴۱:۵۵
ویرایش شده توسط برایان سیندر فورد در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۴۳:۱۲
ویرایش شده توسط برایان سیندر فورد در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۴۵:۴۰