زمان حال
مالی در حال پخت غذای محبوب محفل یعنی سوپ پیاز بود. مثل همیشه پیاز ها رو به قطعات میکروسکپی خورد کرد و هویج ها و سیبزمینی ها را درسته گذاشت تا باب میل هاگرید باشد، گندم های ریز و درشت را به آرامی در آب هشتاد و سه درجه ای قابلمه مسی بزرگ ریخت و به اطراف نگاه کرد تا هیچ کدام از فرزندان، نوه ها، نتیجه ها و ندیده هایش در آشپزخانه نباشند ولی... جوزفین در کنار پنجره ترک برداشته آشپزخانه خانه درختی کوچک خود را بررسی میکرد.
-جوزفین داری چیکار میکنی؟
-میخوام یه اتاق جدید واس خونه درختیم بسازم!
-حالا که اینجایی یک تک پا برو هویج از باغچه بیار.
-ولی چیزه آ...
-
-باوشه باو! خط و نشون کشیدن نئاره که! دعوا نئاریم با هم!
پس از اطمینان خاطر از رفتن جوزفین در کابینت رو باز کرد و در گاوصندوق دو متری خود را با احتیاط باز کرد. در آن مهم ترین و با ارزش ترین چاشنی های او وجود داشت پس از باز کردن در با دقت شروع به گشتن کرد.
- ادویه کباب پیاز که نهTپیتزا پیاز هم که نه... اینم نه...اینم مال روز مباداست...آهان پیداش کردم!
ادویه سوپ پیاز رو برداشت و با ملایمت به لپ های سرخش نزدیک کرد. پس از کمی نوازش آن را برعکس کرد تا در سوپ خود اضافه کند اما به جای پودر ریز رنگارنگ همیشگی، مایع لجنی رنگی بیرون اومد.
-حتما یکی از بچه ها آب ریخته توش!باید رمز گاو صندوق رو عوض کنم چی مثلا؟ آهان سال ورود سوجی!
پس از عوض کردن رمز یهو در باز شد و جوزفین با سبدی پر از میوه آبی رنگ برگشت.
-اینا چیه جوزفین؟
-هویج!
-هویج ابیه؟
-آره و آره! ردخور نداره!
-هویج آبی نیست!
-ناموساً؟!
-اینا بلوبریه!
-
-حالا عیبی نداره بذارش اون کنار!
جوزفین از کنار صندلی می گذشت که ناگهان...پاش به صندلی گیر کرد سبد بلوبری ها به طور اسلوموشن به هوا رفت و روی شیشه ای در کنار قابلمه سوپ افتاد و شیشه اسلوموشن تر به هوا رفت و در قابلمه سوپ فرود آمد!
-سوپـــم!
-پام!
-جوزفین، فقط وای به حالت اگه مزه غذام بد شده باشه!
ملاقه بزرگی برداشت، در سوپ فرو کرد و به آرامی به سمت لب خود برد تا امتحان کند. مزه اش از همیشه بهتر شده بود ولی به روی خود نیاورد.سر به سوی جوزفین چرخاند و گفت:
-شانس آوردی که رو مزه سوپم تأثیر نذاشته!
ولی جوزفینی در کار نبود که بخواهد نفس راحتی بکشد! به قول معروف، فلگ را بسته بود.
پس از آماده شدن غذا آن را سر سفره سفید محفل برد در راه کتابی که در دستان اما دابز ورق میخورد نظرش را جلب کرد:
"محشر ترین معجون های جهان"
در کنار کتاب با خط ریزی نوشته شده بود:
"نویسنده هکتور دیگورث گرنجر."
این برای مالی نمیتوانست معنای خاصی داشته باشد؛ پس با صاف کردن صدایش به اما یاد آوری کرد سر میز غذا نباید کتاب خواند.
پس از آویزان شدن آب دهان هاگرید بر روی شاخ های ریموند و غرولند های او همه شروع به خوردن کردند.
ساعاتی پس از پایان غذا
پنه لوپه و جوزفین به سمت صندلی آبی رنگی که از بالای آن شاخ های گوزنی معلوم بود رفتند. به آرامی اطراف را سرک کشیدند تا کسی در آن اطراف نباشد! هیچ کدام متوجه در نیمه باز اتاق نشدند و با شخص نشسته بر روی صندلی شروع به صحبت کردند.
-ری بریم تو خونه درختی بخوابیم و کتاب بخونیم؟
-ولی پنه خانم ویزلی تاکید کردند شب بیرون نخوابیم سرده مریض میشیم! بفهمه کارمون تمومه!
-نگران نباش باو من یه اتاق مخفی تو خونه درختی درست کردم کلی هم پتو از زیر زمین برداشتم بردم اونجا!
-هوممم... بریم پس!
در نیمه باز اتاق به آرامی بسته شد و خانم ویزلی به آرامی خنده ای کرد! سپس به سوی اتاق خواب خود رفت و با خمیازه عمیقی بر روی تخت دراز کشید! مثل همیشه شروع به تفکر درباره آشپزی کرد.
-یعنی اون چه چاشنی بود که از چاشنی های خانوادگی من بهتر بود؟ شاید بلوبری هم برای سوپ خوب باشه! شاید تو اون ظرف یک چاشنی خانوادگی دیگه بوده که من بهش دقت نکردم! شاید تو ظرف چیزی نبوده و بلوبری افتاده تو سوپ! شاید، شاید ...حالا بیخیال فردا ظرف چاشنی رو بررسی میکنم تا بفهمم چی بوده!
و به آرامی چشمان خسته و قرمز خود را بست و به خواب عمیقی فرو رفت.
فردا صبح
خانم ویزلی چشمان خود را به آرامی باز کرد! صدای ساعت امانش را بریده بود دست خود را دراز کرد تا ساعت را خاموش کند، ولی نتیجه ای نداشت! با تعجب سرش را به سمت ساعت برگرداند و با صحنه عجیبی رو به رو شد.
ساعت چندین کیلو متر با او فاصله داشت. بلند شد تا بفهمد چه خبر است پای خود را به سمت پایین تخت برد تا دمپایی های پشمالو و خرگوشی خود را بپوشد ولی پایش در هوا معلق ماند. به پایین نگاه کرد و دید چندین کیلو متر از زمین فاصله دارد!
-پناه بر مرلین بزرگ! نکنه ما رو غول ها دزدیدن؟ چرا این خونه اینقدر بزرگه؟