هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: پایگاه بسیج دانش‌آموزی هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹
#1


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۵ ۴:۳۶:۱۵

مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹
#2
گریفیندور V.s ریونکلاو

سوژه: اختراع





- مطمئنین جواب می ده دیگه؟!
- خیالت راحت هم رزم. آرتور خیلی روی این دستگاه کار کرده.
- یعنی همه چیز قراره درست پیش بره؟ هیچ جای کار ایراد نداره؟
- خب... راستش جای پیشرفت و تکامل زیاد داره و یه جاهای کار ایراد داره...ولی اصلا جای نگرانی نیست! همه چیز قراره خوب پیش بره.

عده ای گریفیندوری اما دابز را دور کرده بودند و سعی می کردند به او امید و انرژی بدهند تا ترسش بریزد.

- ببین اما اصلا کار سختی نیست. تو قطعا از پسش بر میای! حالا اگه مرلینی نکرده یه اتفاقی، خطایی یا چیز دیگه ای رخ داد اصلا نگران نباش چون ما گریفیندوری های شجاع اینجا هستیم و قطعا کمکت می کنیم... حالا بیا این رو بذار رو سرت.

اما با دیدن دستگاهی که در دست ملانی بود به خود لرزید.
دستگاهی استوانه ای شکل، که ناهمواری های زیادی داشت و از اطرافش سیم های رنگارنگ بیرون زده بود.

- می گم ملانی نظرت چیه یکم با هم صحبت کنیم؟! شاید مشکلات بدون هیچ دردسر دیگه ای حل شد.
- اما لوس نشو دیگه! استفاده از یه دستگاه که این همه نگرانی رو نداره! عوضش به این فکر کن که قراره عاشق کوییدیچ بشی.

اما درحالی که زیر چشمی اختراع آرتور را می پایید آرام جواب داد:
- من همینطوریشم عاشق کوییدیچم! رابطه م انقدر با بلاجر ها خوبه که اصلا قابل توصیف نیست! بی زحمت بذارین من برم.

البته که هیچکس به حرف های اما گوش نمی کرد و به او اجازه رفتن نمی داد.
هیچ کدام از گریفی ها داد و فریاد های آن روزش را فراموش نمی کردند.


فلش بک



- اما بیا بیرون. کاریت نداریم به مرلین.
- نمیام! می دونم اگه بیام بیرون چه بلایی سرم میارین!
- تو چرا اینجوری می کنی دختر؟ دلت می خواد مدیرا باز بیان بهمون گیر بدن؟ دلت این رو می خواد؟

قطعا دلش نمی خواست باز هم با مدیران رو در رو شود. ولی خب، معمولا در شرایطی که عقلش سر جایش نبود چیز هایی که می خواست را به چه چیزهایی که نمی خواست ترجیح می داد.
به همین علت دستگیره در تالار را محکم به سمت خود کشید که مبادا کسی آن را به راحتی باز نکند.

- اما بیا بیرون!
- نمیام! هرگز! من کوییدیچ رو دوست ندارم.
- ولی...
- الکی خودتون رو خسته نکنید من بیرون بیا نیستم.


البته که گریفیندوری ها هرگز تسلیم نمی شدند و حتی با جود اما دابزی که در تالار را محکم گرفته بود و به سمت خود می کشید؛ دست از تلاش بر نمی داشتند.
فقط مشکل اینجا بود که داد و فریاد های اما کل گروه های هاگوارتز را آنجا کشیده بود و قطعا اگر گریفیندوری ها کمی دیر می جنبیدند مدیران و معاونان نیز پایشان به این آشوب باز می شد.

- اما بهونه نیار دیگه! این آخرین بازیه. این بار هم همراه تیم باش قول می دیم سال بعد ازت درخواست کمک نکنیم.

قبل از اینکه اما حرفی بزند یوآن دنباله ی حرف لاوندر را گرفت و ادامه داد:
- آره سال بعد نمیاریمت تو تیم... ولی... ولی تو تیم بودن هم بدنیستا! مثلا اگه مصاحبه های قلم پر رو بخونی می بینی که آستوریا گرین گرس هم مثل تو از کوییدیچ متنفر بود ولی سال پیش همچین بازی می کرد که چشمات چهار تا می شد.
- من از کوییدیچ متنفر نیستم و فقط دلم نمی خواد بازی کنم همین.

الکساندرا ایوانوا خودش را از لا به لای جمعیت تماشاچی بیرون کشید و فریاد زد:
- پس اون بهونه ها واسه این بود آره؟
- کدوم بهونه ها؟
- تو موقعی که بهت گفتن بیا عضو تیم کوییدیچ گریفیندور شو تو دوراهی یا بهتر بگم تو رو در وایسی مونده بودی ولی بالاخره عضو شدی. تو بازی اول چون می ترسیدی تیم به خاطر تو شکست بخوره بهونه آوردی که با بمب کود حیوانی مسموم شدی جات ذخیره فرستادیم. تو بازی دوم هم که گفتی که سندروم دست بی قرار گرفتی و مجبور شدیم فنریر رو رنگ کنیم جات بفرستیم که اونم داورا فهمیدن گفتن تقلب کردین. این بازی هم که بهونه آوردی باید درس بخونی و هاگوارتز شروع شده و فلان بعدش الان می گی از کوییدیچ خوشت نمیاد و نمی خوای بازی کنی؟ تو حالت خوبه؟

اما جواب الکساندرا را نداد. لازم نمی دانست جواب کسی را بدهد. احساس بدی نسبت به خود پیدا کرده بود ولی باز هم حرفی نزد.

- یا مرلین! اینجا چه خبر شده؟
- هول نکن آرتور. این اما دابز رفته تو تالار درم بسته و می گه من از کوییدیچ متنفر...
- متنفر نیستم! صرفا خوشم نمیاد!
- خب همون که شنیدی. الانم اجازه نمی ده بریم باهاش صحبت کنیم.

فلور دلاکور حرف ادوارد را ادامه داد:
- الان حدود یک ساعت و چهل و پنج دقیقه و بیست و دو ثانیه ست که اون توئه. چقدر بدم میاد بعضی ها به زمان بی احترامی می کنن!
- آخه از اما بعید بود چنین رفتاری. من تعجب می کنم از این کارش.
- می دونی آرتور گویا دیروز رفته بود از یکی سوال بپرسه مدیرا دیده بودنش فکر کرده بودن جاسوسی چیزیه. بعد هر چی گفته من دانش آموزم قبول نکردن و بهش معجون راستی دادن. از قضا تاریخ انقضا معجون گذشته بوده و این باعث می شه که ماهیتش یکم عوض بشه و از معجون راستی به معجون اعتراف تغییر ماهیت بده که عوارضی مثل بی خوابی، عصبانیت، غر زدن و چیزهای دیگه داره.
- خب؟
- خب به جمالت دیگه. الان اما داره به این که از کوییدیچ خوشش نمیاد اعتراف می کنه و دلش نمی خواد با ما در برار ریون بازی کنه. بازیکن های ذخیرمون که یکیش (ادوارد) تو بازی قبل بلاجر خورده به قیچی هاش، الان هم اونا رو با باند بسته...

آرتور نیم نگاهی به دستان ادوارد انداخت.

- اون یکی بازیکن ذخیره هم که نویل باشن یه سری کار براش پیش اومده بود رفته پیش خانوادش. حالا تو بگو ما تو این گیری ویری بازیکن از کجا بیاریم جای اما بذاریم ها؟

ملانی آه دردناکی کشید و درحالی که به در بسته تالار خیره شده بود گفت:
- کاش می شد یجوری بهش بفهمونیم کوییدیچ اونقدرا هم که فکر می کنه بد نیست. کاش می شد ذهنیتش رو نسبت به کوییدیچ تغییر داد.

با این جمله یک عدد لامپ کم مصرف LED بالای سر آرتور ویزلی روشن شد.
- من فهمیدم باید چی کار کنیم تا اما به کوییدیچ علاقه مند بشه.


پایان فلش بک


- آرتور می شه یکم راجع به اختراعی که کردی برای اما توضیح بدی تا خیالش راحت بشه؟
- البته! ببین اما این دستگاهی که می بینی رو من با کمک دانش جادویی و دانش ماگلی خودم ساختم. ما با کمک این اختراع وارد ذهنت می شیم و یسری چیزا مثل خاطرات و علاقه ت به کوییدیچ رو تغییر می دیم. تو این مدت تو به خواب عمیقی فرو می ری و چیزی از دنیای بیرون احساس نمی کنی....
- آرتور شرمنده میان کلماتت پریدم ولی می خواستم بپرسم قبلا تو این دستگاه رو روی فرد دیگه ای امتحان کردی؟

آرتور با دست راستش سرش را خاراند و با دست چپ به هاگرید که پاهای اما را گرفته بود تا فرار نکند، اشاره کرد.
- راستش رو بخوای من حدود پنج شش سال پیش این اختراع رو روی هاگرید امتحان کردم. اون زمان هاگرید موهاش خیلی کم پشت بود ولی بعد از اینکه از اختراع خوب من استقبال کرد به این روز افتاد.

اما نگاهی به هاگرید انداخت. حاضر بود هزار بار هم که شده دور زمین کوییدیچ بدود ولی شبیه هاگرید نشود.

- البته جای نگرانی نداره چون اون زمان من خام بودم و نمی دونستم که چه جوری چیزی که می خوام رو به مردم القا کنم ولی الان پخته شدم می دونم باید برای تغییر افکار چی کار کرد. خلاصه خیالت راحت دیگه.

- باور کنید من عاشق کوییدیچ شدم! اصلا من جای همه بازیکنا بازی می کنم. کوافل پرت می کنم، بلاجر دور می کنم، اسنیچ پیدا می کنم، جلوی توپ ها رو می گیرم هر چی بگین انجام می دم فقط به هاگرید بگین پاهای منو ول کنه. من نمی خوام بمیرم!
- نمی میری! هنوز خیلی وقت داری.

مرگ که تا آن لحظه به دور از جماعت حلقه زده دور اما، نشسته بود؛ به آرامی سمت آنها آمد.
- ما می دونیم تو عاشق کوییدیچ شدی ولی ببین این عشق و علاقه واقعی نیست و اگه چیزی رو واقعا از ته قلبت دوست نداشته باشی نمی تونی توش موفق بشی اما. ما هم فقط می خوایم کمکت کنیم. این هم برای تو خوبه و هم برای اعضای تیم. تازه مرگ هم تضمین کرده زنده می مونی پس نگران چی هستی؟... حاضری شروع کنیم؟

اما حتی اگر حاضر هم نبود برای کسی اهمیت نداشت. همه باز کار خودشان را می کردند. شاید باید برای یکبار هم که شده به دوستانش اعتماد می کرد. تصمیمش را گرفت و فقط در یک کلمه گفت "حاضرم!"

همزمان با خارج شدن این کلمه از دهانش آرتور دکمه قرمز رنگی را فشار داد و او به خواب عمیقی فرو رفت.

* * * * * *


احساس سرما کرد و همین، باعث شد از خواب بپرد.
روی زمین سرد و خالی خوابش برده بود. بدون هیچ نظری، در مورد اینکه اکنون کجاست از جایش برخاست و لباسش را تکاند.

- اینجا کجاست؟
- کجاست... جاست... جاست...است... است... ست.

صدایش در فضای اکو می شد. گویا داخل اتاقکی سراپا سفید گیر افتاده بود. سعی کرد خاطرات قبل از بی هوش شدنش را بیاد بیاورد.
ولی... هیچ! چیزی نتوانست به یاد بیاورد گویا تمام خاطراتش پاک شده بودند. تصمیم گرفت با بررسی اطراف خود اطلاعاتی جمع آوری کند اما از جست و جو در یک مکان بی انتها که هیچ شباهتی به جهان نداشت چه چیزی عایدش می شد؟
مدتی به گشتن ادامه داد ولی موفق نشد چیزی پیدا کند. تنها و خسته روی زمین سرد نشست.
- من کجام؟
- درون ذهنت. اینجا درون ذهن توئه. ذهن تو سفید و بی آلایشه.

به طرف صدا برگشت. پسری روی هوا نشسته بود و یوگا تمرین می کرد.

- شما کی هستین؟
- من برایان سیندر فورد هستم.
- پس من کی هستم؟
- تو هم اما دابز هستی.
- گفتین اینجا درون ذهن منه؟! اگه درون ذهن منه پس شما اینجا چی کار می کنین؟
- من تو ذهن همه هستم. من برایان داومدم بهت بگم تو عاشق کوییدیچ هستی.
- جدی؟ من عاشق کوییدیچ هستم؟
- تو عاشق بلاجر ها و چماق ها هستی!
- من عاشق بلاجر ها و چماق ها هستم؟

دختر چیزی به یاد نمی آورد و هیچ حدسی در مورد اینکه حرف های برایان ذهنش درست است یا نه نداشت.

- دوستانت تلاش می کنن تا تو رو بیشتر به کوییدیچ علاقه مند کنند.
- چرا مگه من خودم عاشق کوییدیچ نیستم؟
- تو بیشتر عاشقش می شی.
-
- تیم گریفیندور در برابر تیم ریونکلاو، برنده گریفیندور!
-

با شنیدن نام های گریفیندور و ریونکلاو تصاویر مبهمی جلو چشمانش رژه رفتند. گویا حافظه ش داشت بر می گشت.
- بیشتر از گریفیندور برام بگو.
- تو عاشق گریفیندوری.
- من عاشق فرو گریفیندورم. : love:
- تو برای تیمت تلاش می کنی.
- من برای تیمم تلاش می کنم.
- تو با گریفیندور هم سو هستی!
- یه چیزایی داره یادم میاد.

یادش آمد! همه چیز هایی که فراموششان کرده بود به یکباره به ذهنش برگشت. فهمید چرا برایان آنجاست. او آمده بود تا یکسری چیزها را به او تلقین کند.
ولی چرا از بین این همه آدم فقط او آمده بود؟ مرلین می دانست.

- تو می تونی برنده باشی.
-
- تو می تونی قوی باشی!
-
- تو می تونی...
- ببخشید آقای سیندر فورد می شه یه سوال بپرسم؟
- بفرما.
- آقا مگه مسابقه بین ریونکلاو و گریفیندور نبود پس شما که هافلپافی هستی وسط پست چی کار می کنی؟! با عقل جور در نمیاد اصلا! حالا اگه باز گریفندوری یا ریونکلاوی بودین یه چیزی ولی هافلپاف...

به برایان برخورد!
او انتظار چنین رفتاری را از اما نداشت به همین خاطر با اما قهر کرد و از صحنه خارج شد. شناسه خود را هم بست! اصلا از لج اما هم که شده بود رفت هری پاتر را برداشت و عضو گریفیندور شد تا کسی دیگر به او گیر ندهد.
-چرا رفتین؟ حالا تکلیف من چی می شه؟

درست یک ثانیه بعد از گفتن دیالوگ اما احساس کرد که پاهایش از زمین جدا و خودش هم دارد غیب می شود.

* * * * * *

- اما هم رزم حواست به اون بلاجر باشه!
- بلاجر؟ وای نه!

اما قبل از اینکه بتواند موقعیت خود را در آسمان پیدا کند بلاجری با سرعت به چما قش خورد و خود به خود سمت ربکا لاک وود رفت.

- ربکا هول شده و اشتباهی کوافل رو به الکساندرا پاس می ده. بلاجر کم مونده بخوره بهش... نه! جوزفین جلوی بلاجر رو می گیره.

جوزفین مونتگومری درحالی که لبخندی رو لب داشت چماقش را در هوا چرخاند و رو به ربکا گفت:
- غمت نباشه آبجی! تا جو رو دارین غم نئارین. برو دنبال کوافل و اون رو ازشون پس بگیر.

ربکا زیر لبی 《چشم حتما》نی گفت و به دنبال کوافل که حالا دست مرگ بود رفت. جوزفین هم رفت تا از شیلا بروکس در برابر حمله هاگرید دفاع کند.
در میان اما دابز که تازه به خود آمده بود با تعجب اتفاق چند لحظه ی پیش را هضم می کرد. همه چیز در یک ثانیه اتفاق افتاده بود.
- چه طور شد که اینطور شد؟
- کارت حرف نداشت اما! ما فکر می کردیم الان که بیفتی زمین ولی خوب و به موقع تونستی خودت رو نجات بدی. مطمئنم ما بازی رو می بریم.

فلور دلاکور سریع با جارویش به سمت آسمان پرواز کرد تا (قبل از اینکه آیلین بتواند چیزی ببیند) اسنیچ را پیدا کند و امای گیج و سردرگم را به حال خویش رها کرد.

- سرکادوگان آماده گل زدنه و تام جاگسن آماده دفاع! تام تا حالا پنج تا کوافل رو گرفته ولی گریفیندور بازم جلوئه....

توجه اما به تابلویی که امتیاز ها روی آن بود، جلب شد. 130_70 گریفیندور جلو تر از ریونکلاو بود.

- و گل می زنه!... هورا! 140_70 به نفع گریفیندور. راستی اگه اون مدافع خوب گریفیندور بلاجر رو به سمت ربکا نمی فرستاد مطمئن کادوگان نمی تونست این گل رو به ثمر برسونه. اما دابز رو تشویق کنید!

اما بدجور سرخ شد. عادت نداشت کسی به خاطر دور کردن بلاجر تشویقش کند. ولی انگار تشویق ها
تمامی نداشت.
- آفرین اما!
- ایول اما!
- تو معرکه ای اما!

احساس کرد انقدر سبک شده که می تواند پرواز کند. ولی نه! نباید پرواز می کرد. باید می ماند و از اعضای تیمش در برابر بلاجر ها محافظت می کرد. او عاشق کوییدیچ شده بود!


مدتی بعد


-اما دابز رو می بینیم که بلاجر رو به سمت دروئلا می فرسته و قبل از اینکه بلاجر بهش برخورد کنه ریموند اون رو دور می کنه. فلور و آیلین هنوز اسنیچ رو پیدا نکردن. کوافل دست شیلا ست. شیلا از غفلت لاوندر استفاده می کنه و.... گل! گل برای ریونکلاو! امتیاز ریونکلاو ر وگریفیندور به ترتیب صد و صد و هفتاده. اون ور باز اما رو می بینیم که از... از هاگرید دفاع میکنه؟ مثل اینکه فراموش کرده هاگرید خودش مدافعه. ولی مهم نیست! این کار نشون می ده که اما قلب بزرگی داره و در آینده می تونه بازیکن کوییدیچ معروفی بشه!


این بهترین و شیرین ترین رویایی بود که اما در عمرش دیده بود. آرزو می برد کرد این رویا هرگز به اتمام نرسد.

بیرون ذهن اما

- هم رزم حالش خوبه؟ اتفاق بدی که نیفتاده واسش؟
- نگران نباش سر. حالش کاملا خوبه! انگار داره از بازی لذت می بره.

آرتور لیوان قهوه اش را بالای دستگاه گذاشت و با دقت به چهره اما خیره شد. البته که دیدن لبخند اما به دقت زیادی نیاز نداشت.

- احتمالا الان داره همه ی بلاجر ها رو می زنه و از اعضای تیمش دفاع می کنه. همه هم دارن تشویقش می کنن.
- خوبه! این وسط مشکلی که پیش نیومد؟
- هیچ دستگاهی تو دنیا نیست که بی عیب و نقص کار کنه. دستگاه منم صرفا برای یه لحظه از کار افتاد کش مرورگر... چیز... حافظه اما رو پاک کرد. ولی اصلا نگران نباشین چون همه چیز کاملا درست شد.

بچه ها آهی از سر نا امیدی کشیدند. امیدوار بودند که دیگر از این اتفاقات نیفتد.


- بچه ها جدا از بحث می گم شما گشنتون نیست؟ من که خیلی گشنمه.
- الکساندرا تو که همیشه مرلین گرسنه ای ولی اینبار حرف حق رو می زنی همه ما گرسنمونه.

گریفی ها به شکم های خود که صدای قار و قورشان بلند شده بود چشم دوختند.

- به نظرم بریم ناهار بخوریم.
- آره منم برنامه بازی رو جوری تنظیم کردم که همه چیز به نفع اما تموم بشه، پس جای نگرانی نیست!

یک دفعه کل اعضا گریفیندور به سمت در تالار سرازیر شدند تا خود را به سرسرا برسانند و دلی از عزا در بیاورند. و در این میان کسی حتی متوجه نشد که قهوه آرتور روی اختراعش خالی و باعث اتصالی دستگاهش شده است.

درون ذهن اما

اما درحالی که داشت از تعریف و تمجید های دیگران لذت می برد به سمت بلاجری که نزدیک بود با سرکادوگان برخورد کند، شتاب گرفت. هنوز به بلاجر نرسیده بود که چیز سفتی در چشمش فرو رفت.
- آیییی چشمم!

اسنیچ طلایی پرواز کنان از چشم اما دور شد. در یک لحظه سه اتفاق پشت سر هم افتاد بلاجر با سرکادوگان برخورد و او را از روی جارویش به پایین پرتاب کرد، ربکا کوافل را قاپید و صدای اعتراض تماشاگران گریفی بلند شد.
- این چه وضعشه؟ این چه مدافعیه؟ آقا جمع کنین این بازی رو!
- ولی تا الان که می گفتین من عالیم.
- نیستی! افتضاحی! ببین با مهاجم تیم چی کار کردی!

اشک در چشمان اما حلقه زد از همان اول هم می دانست در بازی کوییدیچ افتضاح است ولی از کودکی سعی می کرد این موضوع را از همگان مخفی نگه دارد.
- نه! یه گریفی به این راحتی ها تسلیم نمی شه!

اشک هایش را با آستین لباسش پاک کرد و در دل به اسنیچ که بی موقع وارد چشمش شده بود لعنتی فرستاد. با دقت اطرافش را نگریست.
یک بلاجر مستقیم به سمتش می آمد او باید جلو آن را می گرفت. می دانست که با یک چشم هم می تواند خوب بازی کند.

- یه بلاجر داره به سمت اما دابز می ره اون آماده دفاع از خودش می شه و... بلاجر مستقیم می خوره به اما دابز! از گریفیندور بعید بود که همچین بازیکن ضعیفی رو واسه تیمش انتخاب کنه. این طرف دروئلا رو می بینیم که با سرعت داره جلو می ره. کوافل دست اونه.... آماده گل زدن می شه و.... گل! گل برای ریون! 170_150.

اما خودش را ما بین صدای تشویق رونی ها و اعتراض های گریفی ها پیدا کرد. اصلا نمی فهمید چرا نتوانسته بود بلاجر را مهار کند. خواست روی جارو خم شود که درد شدیدی احساس کرد.
- فکر کنم دنده مم شکست. حالا چه جوری به بازی ادامه بدم؟

بیرون ذهن اما _ تالار گریفیندور

- عجب غذایی خوردیم. چه حالی داد.
- آره ولی هیچی سوسیس های من نمی ش... آرتور اونجا رو!

فنریر با شاره انگشت همگان را متوجه چیز ترسناکی کرد.
قطرات قهوه آرام آرام روی دستگاهی که روی سر اما قرار داشت می ریخت و با افتادن هر قطره روی دستگاه، چهره اما بیشتر در هم فرو می رفت.

- چرا چهره اما انقدر عجیب شده؟
-انگار دارن بهش کروشیو می زنن یا شاید...

صدای فریاد آرتور ادامه صحبتشان را قطع کر:
- بابا دستگاه اتصالی کرده! فورا اونو از برق بکشین!

گریفیندوری ها که هول کرده بودند با عجله دنبال سیم برق گشتن. ولی چه طور می شد در بین آن همه سیم رنگارنگ، سیم مورد نظر را پیدا کرد؟


درون ذهن اما


- آااااااخ!

این صدای فریاد لاوندر بود که از روی جارو به پایین پرت شده بود آن هم فقط به خاطر اینکه اما نتوانسته بود جلوی بلاجر را بگیرد. هاگریدی هم وجود نداشت تا از لاوندر دفاع کند زیرا اما موقع ضربه زدن اشتباهی دماغ هاگرید را مورد هدف قرار داده بود.

- لاوندر! پس این کابوس کی تموم می شه؟

چند دقیقه ای می شد که بازی به نفع ریونکلا تغییر کرده بود. هیچکدام از گریفی ها نمی دانستند چرا این همه اتفاق بد دارد پشت سر هم برایشان می افتد. ولی هیچکدامشان به اندازه اما نگران نبودند. زیرا او فکر می کرد همه چیز تقصیر خودش است و بس.


- گل! باز هم گل برای ریون! 280_170 به نفع ریون! دروازه گریفیندور کاملا بازه و کسی جلو دار ربکا لاک وود برای گل زدن نیست.

پس اما چه بود؟ او می توانست با تمام وجودش از دروازه محافظت کند.همانطور که با تمام وجودش از دوستانش محافظت کرده بود. البته نمی شد گفت با تمام وجودش ولی خب... به هر حال محافظت کرده بود.


- وای! اما دابز داخل دروازه ایستاده! یعنی می خواد جلوی گل زدن ربکا رو بگیره؟ می تونه؟... ربکا آماده پرتابه اما هم آماده گرفتن. آیا ربکا موفق می شه گل بزنه؟

او کاملا آماده بود تا کوافل را بگیرد.
ربکا عقب رفت و آماده پرتاب شد. لحظه ی حساسی برای دو تیم بود.

- وااااااییییییی! اونجا رو فلور اسنیچ رو گرفته بازی تمومه!

با فریاد گزارشگر حواس ربکا پرت شد و کوافل را اشتباهی به سمت دیگری پرتاب کرد و کوافل به جایی که نباید می خورد، خورد.
دماغ اما شکست و خودش از روی جارو به زمین پرت شد.
هرگز فکرش را هم نمی کرد توسط یک کوافل از روی جارو پرت شود. همینطور که به سمت زمین سقوط می کرد با تمام وجود فریاد زد:
- من از کوییدیچ متنفرم!

بیرون ذهن اما

اعضا بالاخره توانسته بودند سیم را پیدا کنند و آن را از برق بکشند.
آنها با اینکه توانسته بودند در کمتر از دو ساعت سیم را پیدا کنند و اما را بازگردانند ولی اما یی که برگشته بود همان امای قبلی نبود می لرزید، حرفی نمی زد و رنگ پوستش مثل گچ بود. هیچکس نمی دانست چه باید به او بگوید. همه از واکنشش می ترسیدند.
مدتی در سکوت سر کردند تا اینکه یکی از بچه ها آرام پرسید:
- اما کوییدیچ چه طور بود؟
- کو... کو یی... دیچ؟
- آره کوییدیچ!


اما با شنیدن دوباره کلمه "کوییدیچ" با عجله برخاست، به سمت پنجره رفت و خود را از آن به پایین پرت کرد. بالاخره مرگ بهتر از تداعی شدن آن خاطره وحشتناک برایش بود!


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹
#3
اما دابز V.s هدر


- دوشیزه دابز... :ralax:
-
- دوشیزه دابز؟
-
- خانم دابز می شه بگین چرا دو ساعت اینطوری به من زل زدید؟
- شما فرشته ها واقعی هستین؟
- بله. انتظار داشتین نباشیم!؟
- نه... یعنی... نمی دونم. شما فرشته ها سوال هم جواب می دین؟


فرشته با دست به سرش کوبید. این اولین باری نبود که با آدم های غیر عادی مواجه می شد. همیشه در بین مردگان استثنا هایی هم وجود داشت که بدجور باعث تعجب فرشته ها می شد ولی این یک مورد با بقیه فرق می کرد.
اما دابز نه تنها باعث تعجب فرشته ها بلکه باعث گیج شدن آنها هم شده بود...
از چند روز پیش که به جهان باقی شتافته بود فقط با تعجب اطراف را می نگریست و دهانش را باز و بسته می کرد ولی حرفی نمی زد.

- خانم دابز حواستون کجاست؟ می شه دو دقیقه به من توجه کنید؟!
- من... من می تونم اینجا به جواب کل سوال هام برسم!... این... این خیلی عالیه!
- دوشیزه اما دابز شما باید به سوال هایی که داخل این طومار هست پاسخ بدین و...
- باشه!

اما با سرعت طومار را از دست فرشته کشید و شروع کرد به پر کردن فرم و پاسخ دادن به سوال ها و فرشته هم متعجب او را می نگریست.

- فرشته خانم چرا اینجوری نگاه می کنید؟ اتفاقی افتاده؟
- نه... فقط تو... تو چرا مثل بقیه به دراز بودن طومار و زیاد بودن سوالات اعتراض نکردی؟
-آخه...

اما دست در جیبش کرد و طومای دراز تر از طومار فرشته از آن بیرون آورد. سپس آن را به سمت فرشته گرفت و گفت:
- آخه فرشته خانم می دونی، چیزی که عوض داره گله نداره و خب... طومار شما یجورایی داره عوض طومار من رو در میاره به همین خاطر جای اعتراضی نیست. حالا می شه بی زحمت با توجه به دانسته های خودتون و دیگران به سوالات من جواب بدین؟
- راستش اینجوری که من می بینم تو کل موجودات دنیا رو با این سوال هات به فنا می دی! اصلا چی شد که تو مردی؟

فلش بک


- آهای زود باش پاس بده به من!
- بگیرش.

اعضا تیم کوییدیچ (که اینبار به جای زمین بازی داخل حیاط تمرین می کردند) با سرعت بالای قلعه پرواز کرده و با شوق و علاقه خاصی کوافل را به هم پاس می دادن.

- یکم یواش تر! با این سر و صدا تون نمی ذارین تکالیف گاهوارتز رو درست انجام بدم. اصلا اینجا مگه جای بازی کردنه؟

نبود!
جای بازی کردن نبود.
البته کسی صدای دختر جوان که به زور سعی می کرد تعادل خود را حفظ کند نشنید.
اما دابز که دید کسی جوابش را نمی دهد بی خیال داد زدن شد و به آرامی سمت کیفش برگشت تا جزوه هایش را از داخل آن بردارد.
برخلاف همیشه، اما این بار داخل کتابخانه نبود. زیرا مدیران به دلیل جلوگیری از اجتماع دانش آموزان و شیوع بیماری کرونا آنجا را بسته بودند. حتی به ارشد گروه ها دستور داده شده بود که تالار های خصوصی و عمومی، کلاس ها و زمین بازی کوییدیچ را ضد عفونی کنند. تنها جایی که برای درس خواندن باقی مانده جنگل ممنوع بود که از بدترین مکان ها برای نوشتن تکالیف به حساب می آمد.

- ولی واقعا آفرین به خودم. چه جای خوبی برای نوشتن تکالیفم پیدا کردم.

اما اغراق می کرد! خیلی هم زیاد.
او در بدترین جای ممکن نشسته بود.
شیروانی هاگوهرتز!
مکانی که در خطرناک بودن دست جنگل ممنوعه را از پشت می بست .طوری که اما اگر یک تکان ریز می خورد امکان داشت به دیار باقی بپیوندد.

- اصلا هم خطرناک نیست فقط باید حواسم رو جمع کنم که یه وقت پرت نشم. اینجا درس خوندن کلی مزیت داره چون هیچکس تا حالا این بالا نیومده پس اینجا کاملا تر و تمیزه، خلوت هم هست، کسی کاری به کارم نداره. تازه از این جا کل هاگوارتز زیر پامه!

اما خوب بلد بود خودش را فریب بدهد. او همیشه با تعریف از کلیات و کنار گذاشتن جزئیات، خودش را قانع می کرد.

- سلام فلور!
- یا مرلین! اما اون بالا چی کار می کنی!؟
- دارم درس می خونم ببین!

کتاب کمک درسی 《150 راه موفقیت در سمج》از "گروه آموزشی بینز" را به سمت فلور دلاکور گرفت.

- جا قحطی بود رفتی اون بالا!؟ آخه اونجا جای درس خوندنه؟! بیا پایین!
- اونجا آلودست نمیام!
- آلوده چیه دختر! گابریل اینجا رو هر دو دقیقه یک بار ضدعفونی می کنه. بیا پایین!
- نمیام! دوست ندارم خواهرت جزوه هایی که از پرفسور بینز گرفتم رو ضدعفونی کنه.

دختر لجباز تر ازآن بود که به حرف دوستش گوش کند و خب، همین لجبازیش کار دستش داد.

- اما اگه بیفتی می دونی چی می شه؟
- نمی افتم! حواسم هست!
- ببین اون طرف دارن کوییدیچ بازی می کنن یه وقت ممکنه با تو برخورد کنن و...
- نمی کنن! حواسشون هست!

حواسشان نبود!
و اما نیز حواسش نبود که یک بلاجر دارد با سرعت به سمتش می آید.

- اما مراقب باش!
-مراقب چی؟... آخ!

پایان فلش بک

-
- چیزی شده؟
- نه. فقط دارم فکر می کنم آدما چقدر می تونن عجیب و غریب باشن که اینجوری بمیرن.
- هرچی باشه آدمیزاده دیگه! هیچی ازش بعید نیست. راستی فرشته خانم من فرمتون رو کامل کردم.
- بده ببینم.

فرشته ها طومار را از دست اما گرفت و نگاهی به پاسخ سوالات انداخت.
- خیلی خب دوشیزه دابز طبق برسی های ما، شما نه به بهشت تعلق دارین نه به جهنم؛ چون تو کل عمرتون کاری به جز کتاب خوندن و سوال پرسیدن انجام ندادین. ولی از اونجایی که کار بدی هم انجام ندادین، البته به جز اینکه چند نفر رو با سوالاتتون دیوونه کردین؛ شما رو به بهشت می فرستیم!
- هورا! من قول می دم تمام تلاشم رو بکنم و برای گروهم نمره بیارم تا ما جام قهرمانی رو ببریم!
- خانم محترم اینجا که هاگوارتز نیست! لطفا خودتون رو کنترل کنید! اینجا شما هیچ کاری لازم نیست بکنین فقط دارین نتیجه اعمال تون رو می بینین همین!
- واقعا؟
- بله واقعا! الان هم دنبالم بیا تا ببرمت بهشت.
- باشه!


اما با خوشحالی پشت سر فرشته به راه افتاد.
البته معمولا فرشته ها کسی را تا بهشت همراهی نمی کردند و فقط آدرس را می داند تا خود شخص بهشت را پیدا کند. ولی از آن جایی که بلاجر به سر دختر خورده و مغزش ایراد پیدا کرده بود فرشته لازم می دانست تا بهشت او را همراهی کند.


مدتی بعد


فرشته درحالی که بدجور سرش گیج می رفت و سعی می کرد مثل قبل تعادل خود را حفظ کند با دست به رو به رویش اشاره کرد.
- می بینی؟ اونجا دروازه های بهشته.

توجه دختر به رو به رویش جلب شد. بهشت واقعا زیبا بود!

- از...ز اینجا...به بعد رو خودت برو.
- چی؟! خودم برم؟ نمی شه که!
- چرا اون وقت؟
- آخه من تازه با شما آشنا شدم. هنوز کلی سوال دارم واسه پرسیدن.

با خارج شدن کلمه سوال از دهان اما، فرشته لحظه ای به دیار باقی شتافت و از هوش رفت. ولی از آنجایی که او از اول هم در دیار باقی بود دوباره به هوش آمد.
- چی؟ سوال؟ این همه پرسیدی بست نبود؟!
- راستش... نه. :shame می شه فقط یه سوال دیگه بپرسم؟
- باشه! باشه! فقط یکی دیگه.
- چرا اسم فرشته ها آخرش به "یل" ختم می شه؟ مثل اسرافیل، عزراییل، میکاییل، اوریل، آمابیل و... یعنی امکان داره اسرائیل هم فرشته باشه؟

فرشته نگهبان از ته دل می خواست بگوید: 《به تو چه آخه!》ولی از آنجایی که فرشته بود و فرشته ها حق نداشتند به انسان ها توهین و یا بی احترامی کنند، چیزی نگفت.

- نه. اون یل آخر اسم فرشته ها هم به خاطر...

هنوز فرشته چیزی نگفته بود که اما میان سخنانش پرید.
- می گم فرشته خانم می شه تا شما توضیح می دین من یه سوال دیگه پرسم؟
- نه! نه! نه!
-
- اونجوری هم نگاهم نگاه نکن که دلم واست نمی سوزه.... اصلا تو چرا مثل بقیه دلت واسه رفتن به بهشت پر نمی کشه؟!
- چون... چون یکی به من گفت بهشت مکان نیست، بهشت زمان هم نیست، بهشت یعنی رسیدن به کمالات.
- احیانا رودولف لسترنج نبوده؟
- نه. ریچارد باخ بود و خب... اگه قراره به کمال برسیم منم دارم سعی میکنم به کمال برسم اونم با رسیدن به جواب سوال هام.
- یا مرلین.
- شما هم مرلین رو می شناسی؟ شینیگامی هم می شناسی؟ مامان من...


قبل از اینکه اما حرف دیگری بزند فرشته او را به داخل بهشت پرتاب کرد.
اما که انتظار چنین رفتاری را از فرشته نداشت با ناراحتی از جا برخاست و خواست به رفتار فرشته اعتراض کند ولی با دیدن صحنه رو به رویش منصرف شد.

- بهشت.
- آره بهشت.
- بهشت.
- چرا اینقدر یک کلمه رو تکرار می کنی؟! اومدیم بهشت دیگه! اونجا رو نگاه کن. اون قصر توئه. فهمیدی؟
- قصر من...
- کجا رو نگاه می کنی؟ اون ور قصر توئه.
- کمال... قصر... اینجا واقعا بهشته.

دختر جای دیگری را می نگریست و این موضوع فرشته را عذاب می داد. زیرا فکر می کرد چپ شدن چشمان اما تقصیر او ست.
ولی وقتی مسیر نگاه اما را دنبال کرد به چیزی رسید که نگرانیش را برطرف می کرد.

- وای... پاسکال! اونجا رو چارلز دیکنز، قیصر امین پور هم اونجاست... وای خدا آنتوان دوسنت اگزوپری!

جمعی از دانشمندان، نویسندگان، شاعران، عالمان و انسان های مهم دور هم جمع شده بودند و گل می گفتند و گل می شنیدن.
اما دابز هم که آنها را دیده بود نمی توانست خودش را کنترل کند و بی خیال سوال پرسیدن شود. فرشته که متوجه افکار پپلید اما شده بود فریاد زد:
- حق نداری مزاحم کسی بشی! باشه؟


اما با گیجی سرش را تکان داد.سپس با شور و علاقه فراوان به سمت دانشمندان دوید. او واقعا در بهشت بود!


****

- این از جواب سوالات. حالا می شه بگین من به بهشت تعلق دارم یا جهنم؟

فرشته طومار را از دست مرد گرفت و شروع کرد به دروغ سنجی از روی جواب سوالات.
وقتی کارش تمام شد عینکش را از چشمانش برداشت و رو به مرد مضطرب گفت:
- خب... طبق برسی های ما شما می رین به بهشت! بهتون تبریک می گم. مسیر بهشت مستقیم دست راسته.

مرد با خوشحالی آدرسی که فرشته داده بود، دنبال کرد.
بعد از اما دابز او اولین نفری بود که به بهشت می رفت.

- خیلی خب نفر بعدی!

هنوز نفر بعدی نیامده بود که نفر قبلی نزد فرشته بازگشت.
- فکر کنم آدرس بهشت رو اشتباه دادین آخه من بهشتی ندیدم.
- چه طور ممکنه آخه، آدرس بهشت درسته. همیشه صراط مستقیم رو در پیش بگیر و در راه راست حرکت کن. آدرس درسته. : relax:
- ولی من بهشتی ندیدم. نکنه به بهشت تعلق ندارم؟! من تحمل جهنم رو ندارم لطفا به من کمک کنین.

فرشته با بی حالی از جا برخاست تا مشکل را برسی کند. بهشت پا نداشت که فرار کند. قطعا مرد اشتباه مسیر را رفته بود.

مدتی بعد _ بهشت


-
-

مرد راست می گفت. بهشت آنجا نبود!
در عوض بیابانی خالی جایش را گرفته بود. وسط بیابان، دختری تک و تنها روی سنگی نشسته بود و غصه می خورد.

- اما؟ اینجا چه خبر شده؟

اما به آرامی سرش را بالا آورد.
- شمایین فرشته خانم؟
- بله. زود تند سریع بگو اینجا چه خبر شده؟ بهشت کجا رفته؟ مردم کجان؟
- بهشتیا بهشت رو جمع کردن بردن. اونم فقط به خاطر اینکه من ازشون 5تا سوال پرسیدم.
- بردن؟ کجا بردن؟ مطمئنی 5 تا سوال پرسیدی؟ بیشتر نبود؟
- بردن اون طبقه خوبه که ویو ابدی داره. می دونی آخه فرق 5 با 50 توی صفرشون و خب صفر اصلا مهم نیست و ارزشی نداره.
- اما 5 با 50 فرقی نداره؟ بیشتر نبود؟
- حالا که فکر می کنم، چرا بود. یه صفر دیگه هم داشت. 500 تا بود آره! نفری 500 تا سوال پرسیدم.

فرشته دیگر طاقتش طاق شده بود. این دختر رسما به بهشت تعلق نداشت و باید به جهنم می رفت.

- پاشو! باید بری جهنم.
- از تو بعید بود فرشته خانم. احساساتم خدشه دار شد. چرا به من فحش می دی. مگه من چی کار کردم؟
- من فحش دادم؟
- آره گفتی برو به جهنم.
- منظورم جهنم واقعی بود. فحش ندادم.
- چرا دادی! آخه اینجا دیگه چه جور بهشتیه.

فرشته وقت نداشت اما را آرام کند او باید اوضاع بهشت و بهشتیان را مرتب می کرد پس با عجله به جهنم آپارات کرد و بعد از انداختن اما در آنجا دوباره به بهشت بازگشت.

جهنم

- وای چقدر هوا گرمه. پختم از گرما. فرشته خانم کجا رفت؟

اما درحالی که وسط خروار ها هیزم قرار گرفته بود از جای خود برخاست.
- اینجا دیگه کجاست؟
- سلام دوشیزه دابز. خیلی خیلی به جهنم خوش اومدین. من منتظر شما بودم.

از چهره، لبخند و شکلک دیالوگ قبل معلوم بود چه کسی منتظر اما ست.
اگر شما هم کمی هوش سرشار تان را بکار ببرید می فهمید در جهنم کسی جز شیطان به استقبال آدم نمی آید.

- شما؟
- این همه توضیح دادی بعد می پرسی شما؟ واقعا این آدمیزاد ها موجودات عجیبی هستن. من شیطان کبیرم!
- شیطان! می شه ازتون یه سوال بپرسم؟
- خب...
- فرق یوکای با دمنتور چیه؟
- فرق...
-چرا اونا نمی تونن با هم زندگی کنن؟
- زندگی...
- اگه بچه به دنیا بیارن مثل کدومشون می شه؟
- بچه...
- آتلانتیس و مثلث برمودا چه ارتباطی با هم دارن؟ دریای شیطان مال شما ست؟
- دهه یه دقیقه نفس بگیر خفه نشی. چرا...
- اون هفت نفری که دارن چایی می خورن کین؟

انگشت اما جایی در دور دست را نشان می داد که هفت نفر با خوشحالی گفت و گو می کردند. شیطان نیز مثل اما به آن نقطه چشم دوخت.
- آهان اونا رو می گی؟ اونا هفت گنا...
- هفت گناه کبیرن! لاست، گلاتونی، گرید، پراید، اسلاث، ارث، انوی! من می رم ازشون سوال بپرسم.

ولی قبل از اینکه اما بتواند جلو برود نیرویی او را عقب کشید. نیرویی که از جانب شیطان بود.
- نیومده نخواه زود بری! حالا حالا ها من با شما کار دارم.

اما با دقت به چشمان سرخ شیطان زل زد. چشمان و لبخندش ترسناک به نظر می رسید.

- چه جالب! منم با شما کار دارم.
- چی کار!؟
- بریم حالا بهتون می گم.

قبرستان هاگوارتز.


- گفتین اسمش چی بود؟
- اسمش اما دابز بود قربان.
- گل ها رو روی قبر قرار بدین لطفا.

دو مرد سیاه پوش دسته گل ها را به فرمان آلبوس دامبلدور، روی قبر اما دابز قرار دادند و به آرامی برایش فاتحه خواندند.

- خیلی جوون بود. وضعیت درسشم خوب بود فقط گاهی اساتید رو سوال پیچ می کرد. دچار فراموشی موقت هم بود مسئولیت هاش رو فراموش می کرد. مثلا چند روز دیگه بازی کوییدیچ داشت و علی رغم اینکه ارشد های گروهش بهش یاد آوری می کردن کوییدیچ رو فراموش نکنه ولی رفت مرد.

مرد دیگر خودش را جلو کشید و ادامه داد:
- دختر طفلکی مادر و پدر نداشت پیش خاله و عموش زندگی می کرد.

ناگهان دامبلدور به سمت مرد برگشت و با تعجب او را نگریست.
- چی گفتی !؟ پیش خاله و عموش بود؟ کاش زودتر می فهمیدم شبا صداش می کردم بیاد دفترم. حیف شد. کله ش یا جاییش زخمی نبود؟
- نه. راستی خاله و عموش یعنی آقا و خانم دابز در واقع سرپرستیش رو فقط به عهده داشتن و عمو یا خاله واقعیش نبودن قربان.
- خب پس. نگران شدم. امیدوارم مرلین بیامرزدش و...

هنوز دامبلدور جمله خود را کامل نکرده بود که ناگهان صدای بلندی از زیر خاک به گوش رسید:
- نه نمی تونه! مرلین نمی تونه بیامرزدش!

و در همین موقع موجودی با بال های آتشین درحالی که یقه لباس اما را در دست گرفته بود از خاک بیرون آمد.
دامبلدور و دو مرد سریع چوبدستی هایشان را به سمت او گرفتند.

- تو دیگه چی هستی بابا جان؟

قبل از اینکه موجود عجیب جواب دامبلدور را بدهد. اما گفت:
- شیطان بود پرفسور. الان فرشته ست!

سه نفری که آنجا بودند همزمان فریاد زدند:
- فرشته ست!؟
- بله الان من فرشته هستم. من به قدرت ترسناک آدمیزاد پی بردم و رفتم توبه کردم. راستی اینم واسه خودتون.

بعد اما را روی زمین پرت کرد.
- سعی کنید تا جایی که می تونید مرگش رو به عقب بندازین باشه؟ اصلا نامیراش کنید بذارین صد سال عمر کنه. فقط هر کسی رو دوست دارین نفرستینش اون دنیا. التماستون می کنم.

شیطان/فرشته دستمالی از جیبش در آورد و درحالی که اشک هایش را پاک می کرد از نظر ها ناپدید شد و همه را در سکوتی طولانی رها کرد.
ولی خب، رسما با وجود اما هیچ سکوتی طولانی نمی شد.

- پرفسور مزاحم که نشدم؟می شه یه سوال بپرسم؟


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۷ ۲۳:۰۳:۲۱

مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۹
#4
- مطمئنین حالش خوبه؟
- آره باباجان خیالت راحت!
- اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟ پرفسور می دونید چند وقت که اون توئه؟! اگه مرده باشه چی؟
- ا بابا جان این چه حرفی که می زنی! اما دختر قوی ایه! حالش خوبه.

عده ای محفلی جلوی در اتاق اما دابز جمع شده بودند و سعی می کردند از سوراخ او را دید بزنند. این اواخر رفتار اما بسیار عجیب شده بود؛ طوری که ساعت ها در اتاق، خود را حبس می کرد و بیرون نمی آمد.

- هیچی نمی تونیم بینیم پرفسور.
- باباجانیان کی اما رو قبل از اینکه وارد اتاق بشه دیده بود؟

پنه لوپه کلیرواتر فریاد زد:
- من! من دیدم! تو آشپزخونه بودم که اما با عجله اومد داخل و بعد یه سینی، یه چاقو تیز، یه کارد و یسری خرت و پرت دیگه برداشت و سریع از اونجا رفت.
- باباجان ازش نپرسیدی واسه چی اونا رو می خواد؟
- اتفاقا پرسیدم و اما جواب داد واسه ی عمل جراحی... بعد دیگه هیچی نگفت.

دامبلدور دستی به ریش های بلندش کشید. یعنی اما دقیقا داشت چه کار می کرد؟

فلش بک_ چند روز پیش

- رامن حاضره!

اما با خوشحالی قابلمه رامن را از روی گاز برداشت و از آشپزخانه خارج شد.
بوی غذای اما کل محفل ققنوس را پر کرده بود. ولی گویا خبری از محفلی ها نبود.

- به به! من خیلی گوشنمه.
- وا! پس بقیه کجان؟
- نمی دونم. ولی من گوشنمه!

هاگرید با یک جهش قابلمه را از دست اما قاپید و شروع کرد به خوردن رامن. اما بی توجه به هاگرید دنبال دیگران می گشت.


-پرفسور؟ ری؟ جوز؟ زاخاریاس؟ پنی؟ آرتمیسیتیا؟ کجایین شما؟

هیچکس جواب او را نداد. همانطور اطراف را می گشت که ناگهان چشمش به هاگریدی افتاد که تا کمر داخل قابله فرو رفته بود.

- صبر کن هاگرید اونجوری نمی خور...
- دستت درد نکونه. خوشمزه بود!...

هاگرید با سرعت محتویات ته قابلمه را سر کشید و از جایش برخاست.
- خیلی خب من دیگه باس برم.
- ولی هاگ...
- بیا اینم قابلمه.
-

هاگرید رفت! خیلی هم سریع رفت!
اما، حتی فرصت نکرد به او بگوید غذا خوردن آداب خاص خود را دارد. خواست با هاگرید خداحافظی کند که صدایی توجهش را جلب کرد.

- بچه ها هاگرید رفت بیاین بیرون.

محفلی ها یکی یکی از زیر میز ناهار خوری بیرون آمدند و با چهره متعجب اما رو به رو شدند.

- پرفسور شما اون زیر چی کار می کردین؟
- ما... چیز... داشتیم غذا می خوردیم باباجان. ریموند لطفا سهم اما رو هم بهش بده بابا.
- چشم پرفسور.

ریموند درحالی که کیسه ای بزرگ را با خود حمل می کرد سمت اما رفت.
- اما لطفا سهمت رو بردار تا هاگرید نیومده همه ش رو بخوره.

اما با ناراحتی دستش را داخل کیسه فرو برد و فریاد بلندی زد:
- چی؟ همبرگر؟
- بله هم رزم همبرگر! این ساندویچ دوست داشتنی و خاص!
- همبرگر؟ مگه قرار نبود دستپخت من رو بخورین؟! مگه قرار نبود رامن من رو بخورین؟!
- خب اگه راستش رو بخوای اما، ما از خوردن غذاهای شرق آسیایی خسته شدیم. تو به این همبرگر گوگولی نگاه کن. ببین چقدر گوشت داره. می دونی چقدر خوشمزه ست؟... اما؟

اما به ادامه حرف های ری توجه نکرد؛ او همبرگر را برداشت و سمت اتاقش دوید.

- پرفسور بریم دنبالش؟
- نه بابا جان... بذار به حال خودش باشه.

داخل اتاق.

چند ساعتی می شد که اما همبرگر را رو به روی خود قرار داده بود و با دقت به او نگاه می کرد. جوری چشمانش را باریک کرده که انگار قرار بود اتفاق خاصی برای همبرگر بیفتد.

- فکر کردی من از نگاه کردن دست می کشم!؟ نه خیر! من اونقدر نگاهت می کنم که بالاخره اعتراف کنی.

چندین ساعت بعد

- اما شام حاضره! نمیای پایین؟
- نه جو. من تا از این همبرگر حرف نکشم نمیام پایین!

خب یکی از علائم دیوانگی تمایل شدید به صحبت با اجسام بی جان است و خب طبق این نظریه اعضای محفل تقریبا می توانستند بگوید اما دیوانه شده است.
زیرا یک همبرگر حرف نمی زند! به هیچ وجه!

- تو چته آخه؟ از ظهر نشستی داری من رو نگاه می کنی! از خجالت آب شدم بابا.
- پس بالاخره حرف زدی همبرگر!

گفتیم همبرگر حرف نمی زند ولی نگفتیم در دنیایی جادویی نیز همین قانون وجود دارد. در دنیای جادویی شیر آب هم حرف می زند حتی!

اما آرام با مشت به سر خود کوبید تا از دست چرت و پرت گویی های مغزش رهایی یابد بعد دوباره رو به همبرگر کرد.
- به جرمت اعتراف می کنی یا بندازمت سطل آشغال؟
- آقا... چیز... خانم چه جرمی؟ مگه من چی کار کردم؟
- چی کار کردی؟ چی کار می خواستی بکنی؟همه تو رو به رامن خوشمزه ای که من پخته بودم ترجیح می دن! آخه تویی که این همه مضرری چه طوری می تونی این همه دل فریب باشی؟
- من که نمی تونم اسرارم رو لو بدم.
- این قبول نیست! تو بدی! تو مضری! مردم نباید تو رو دست داشته باشن ولی... ولی...

اما نتوانست خود را کنترل کند و بلند بلند گریه کرد. افرادی که طبقه ی پایین بودند کمی نگران اما شدند ولی نمی دانستند دقیقا باید چه کاری کنند تا او آرام شود. پس تصمیم گرفتند هیچ کاری نکنند تا

- گریه نکن! خواهش می کنم گریه نکن! تمومش کن لطفا!
- آخه تو که نمی فهمی! وقتی به غذای مورد علاقه ت توهین بشه... بشه... نه!
- آروم باش! اصلا همه چیز تقصیر منه! چی کار کنم آروم بشی؟... اصلا دوست داری من رو محاکمه کنی؟ دوست داری دادگاه برام تشکیل بدی؟ دوست داری...
- جدی می گی؟ یعنی من می تونم دادگاه تشکیل بدم؟... چه خوب!

همبرگر موفق شده بود گریه ی اما را قطع کند ولی از طرفی خود را بدجور توی دردسر انداخته بود.

- یا مرلین بزرگ! از چاله در اومدم افتادم تو چاه.


داخل دادگاه.

- لطفا نظم دادگاه رو رعایت کنید! گفتم ساکت باشید!

اما محکم با چکش پلاستیکی روی میز کوبید تا همه (که شامل هیچکس می شد) سکوت را رعایت کنند. بعد از اینکه جو دادگاه آرام شد، رو به رامن کرد و گفت:
- جناب شاکی ما اینجا هستیم تا شکایات شما رو بشنویم و در موردش قضاوت کنیم. لطفا شروع کنید.
- چشم! با سلام. اینجانب رامن ژاپنی (صد در صد رژیمی) از آقای همبرگر شکایت دارم! ایشون هر ساله دارن میلیون ها نفر رو به کام مرگ می فرستن! تازه ایشون در حق ما رامن ها و دیگر غذاهای سالم و مقوی ظلم کردن! طوری که اکثر مردم ایشون رو به ما ترجیح می دن. ایشون باید اعدام بشن!
- خب صحبت های رامن عزیز رو شنیدیم؛ الان نوبت متهمه که در جایگاه حاضر بشه و از خودش دفاع کنه.

همبرگر جلو آمد و با قاضی جوان چشم در چشم شد. همه ی مردم منتظر بودند تا حرف های همبرگر را بشنوند.
- چه دادگاهی آخه! من خودمم می دونم مضرم! می دونم بدم! من عامل بیماری های زیادی ام... ولی چی کار می تونم بکنم؟ مردم دوستم دارن خب! من واسه بهتر شدن هر کاری کردم ولی... ولی هنوزم که هنوزه همونم. جناب قاضی دستم به دامنت، من رو اعدام نکن! من رو نجات بده ولی اعدام نکن.

همبرگر کاری کرده بود که اشک تمام حضار در بیاید و اما نیز دلش به حال او بسوزد.

- خب همبرگر. از اونجایی که اشک تموم ما رو در آوردی و کاری کردی که حتی رامن هم گریه کنه، اعدامت نمی کنیم! در عوض باید یه کاری کنیم که دیگه مضر نباشی و... و خب من یه نقشه خوب دارم!

پایان فلش بک

ناگهان در اتاق اما باز شد و همه محفلی ها به سمت آن باز گشتند.
اما درحالی که ماسک خود را در می آورد جلوتر آمد.
سکوت همه جا را فرا گرفته بود ولی زاخاریاس آن را شکست.
- خب چی شد؟ چرا ساکتی؟
- من... من موفق شدم!

همه با تعجب اما را نگریستند و اما هم با او نشان دادن این جوابشان را داد.
- ساندویچ گیاهی!
- پس گوشت هاش چی شد؟
- مضر بودن انداختم آشغال. ... چی شد؟

اما هرگز نفهمید که چرا اعضا محفل با حسرت به سطل زباله خیره شدند و شروع کردند به گریه.

------


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۱ ۱۳:۴۷:۳۵
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۱ ۱۳:۴۹:۱۷
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۱ ۱۴:۰۱:۵۷

مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۹
#5
کنیچیوا تاتسویا سنسی!

- هی کوچولو! پسر کوچولو!؟

پسرک گیج و منگ اطرافش را نگریست تا ببیند چه کسی او را صدا می کند. اطراف میدان خالی از جمعیت بود؛ همینطور دنبال صدا می گشت که ناگهان چشمش به دختری افتاد که به کنده وسط میدان، با طناب بسته شده بود.

- با منی؟
- بله. یه دقیقه میای اینجا!؟کارت دارم.
- چه کاری؟ من با تو کاری ندارم! مامان و بابام گفتن به هیچ جادوگری نزدیک نشو! و منم باید برم.

پسرک خواست از آنجا برود که صدای فریاد دختر او را از جا پراند:
- هی خواهش می کنم یه لحظه وایسا! من فقط می خواستم بهت یکم آبنبات بدم... تو آبنبات دوست داری؟

پسر کوچک از حرکت ایستاد. چشمانش بدجور می درخشید.گویا دختر توانسته بود نظر کودک را به خوبی به خود جلب کند. البته تا حدودی!

- می دونی چیه. مامانم بهم گفته هیچ وقت از یه جادوگر و غریبه خوراکی نگیر پس من نمی تونم...
- اسم من اما ست و جادوگر نیستم. در واقع من یه ساحره هستم. مامان تو هم نگفته که از ساحره ها خوراکی نگیر، گفته؟
- نگفته... ولی غریبه....
- نیستم دیگه! الان تو می دونی اسم من اما ست و این به این معناست که با من آشنا شدی و من دیگه غریبه نیستم. راستی تو تا حالا آبنبات با طعم همه چیز خوردی؟ می دونی این آبنبات ها چقدر خوشمزه هستن؟ دلت می خواد امتحان کنی؟
- آره!
- بیا جلو. من همه ی آبنباتام رو به تو می دم و در عوض تو هم باید به من کمک کنی.

تمام شادی ها و خیال پردازی های پسرک (بعد از شنیدن جمله اما) یک دفعه ای نیست و نابود شد و جای خود را به ترس و اضطراب داد.
- کمکت کنم؟ نکنه می خوای فراریت بدم!؟ .. از الان می گم من چنین کاری رو نمی تونم انجام بدم؛ آخه تنبیهم می کنن... اصلا من باید برم.

اما که دید پسر در حال رفتن است با کمی دستپاچگی فریاد زد:
- نه من از تو چنین چیزی نمی خوام. نیازی نیست که به من کمک کنی تا فرار کنم. من فقط می خواستم چند تا سوال از تو بپرسم، همین!

- سوال؟
- بله! بله! سوال. می خوام چند تا سوال ازت بپرسم. چیز دیگه ای ازت نمی خوام کوچولو. آبنبات های من خیلی خوشمزن!

اما دستش را در جیب لباسش فرو برد؛ مقداری برتی باتز (با طعم همه چیز) از آن خارج کرد سپس دستش را تا جایی که می توانست (قطعا زیاد نمی توانست چون با طناب بسته شده بود) به سمت پسر دراز کرد.
پسرک اول دو دل بود که برود یا نه ولی بعد از اینکه آبنبات ها را دید وسوسه شد و به سمت دختر رفت؛ اما در میانه راه ایستاد.

- چی شد پس؟ چرا نمیای جلو؟
- قول می دی به من آسیب نرسونی و گولم نزنی!؟ تازه قول می دی به کسی نگی که من باهات حرف زدم؟
- بله قول می دم. به کسی هم نمیگم با من حرف زدی؛ نگران نباش.

کودک با دقت اطرافش را بررسی کرد که کسی نباشد بعد از زمین مقداری سنگ جمع کرد و به سمت اما رفت.

- چرا از زمین سنگ برداشتی؟
- واسه اینکه اگه یه وقت خواستی من رو فریب بدی و بدزدی، این سنگ ها رو به سمتت پرتاب کنم و خودم رو نجات بدم.
-
- خب چه سوالی از من داشتی که می خواستی در عوضش به من آبنبات بدی؟

اما لبخندی شیطانی زد. بالاخره یکی پیدا شده بود که به سوالات بی پایانش پاسخ بدهد.
- خب... راستش انقدر سوال برای پرسیدن دارم که نمی دونم از کجا شروع کنم! من الان داخل تاریخ هستم و این خیلی هیجان انگیزه! کوچولو تو چه حسی نسبت به اینکه داری تو قرون وسطا زندگی می کنی داری؟ از اینکه همه چیز تو دست فئودال هاست ناراحتی؟ از اینکه تو روستایی چه طور؟ اصلا مفهوم شهر نشینی رو می دونی؟ جنگ های صلیبی چی؟ به نظرت چرا کلیسا از نظام فئودالی حمایت می کنه؟ چرا می خوان سر به تن جادوگرا نباشه؟ اصلا چرا کلیسا ها انقدر قدرت دارن؟ مردم اعتراض نمی کنن؟ کسی چیزی به این نظام نمی گه؟ اصلا تو می دونی از قرن 16 به بعد قراره چه اتفاقاتی بیفته؟ نظرت رو درباره... .
- اصلا من آبنبات هات رو نمی خوام. فقط خواهش می کنم تمومش کن!
- چی؟ ولی من که هنوز جواب سوال هام رو نگرفتم!

اما با مظلومیت به پسرک چشم دوخت. این همه راه تا گذشته آمده بود ولی حتی جواب یک سوال را هم نگرفته بود.

- چرا اونجوری نگاه می کنی؟ من... من نمی تونم جوابت رو بدم آخه... آخه مامانم گفته قبل از اینکه خورشید از وسط آسمون به سمت غرب حرکت کنه خونه باش.
- ولی خورشید که حرکت نمی کنه! این زمین که به دور خورشید می چرخه و شب و روز به وجود میاد.
- چی؟ تو این ها رو از کجا می دونی؟
- همه این ها رو می دونن! برام جالبه که تو چرا نمی دون... اوه فراموش کرده بودم تو گذشته هستم. هیچکس اینجا چیزی نمی دونه و فکر کنم حتی از اینکه زمین گرد و کرویه هم خبر نداری، داری؟
- چی؟ نه!

پسرک با تعجب اما را می نگریست و سعی می کرد حرف های او را هضم کند.
- دور خورشید می چرخه... کروی... اگه کروی پس چرا ما از روش نمی افتیم؟
- چون جاذبه این اجازه رو نمی ده.
- جاذبه؟
- آره. نیوتون کشفش کرده. می دونی اینکه زمین به دور خورشید می گرده رو کی کشف کرده؟
- گالیله!؟
- آفرین! درسته!
- گالیله مگه من نگفتم به جادوگرا نزدیک نشو!؟
- مامان.

اما هنوز به خود نیامده بود که ناگهان چند عدد تخم مرغ با لباسش برخورد کرد و بعد از آن زنی عصبانی نزدیکش شد. سپس دست پسر را گرفت و به سمت خودش کشید.

- مامان من... من توضیح می دم.
- چه توضیحی آخه؟! گالیله مگه من صد دفعه نگفتم نزدیک میدون نیا!؟ مگه من نگفتم با عفریته ها حرف نزن!؟ مگه نگفتم قبل از اینکه خورشید به سمت غرب حرکت کنه خونه باش!؟
- مامان خورشید حرکت نمی کنه و در واقع این زمین که به دور اون می چرخه! اون جادوگر بهم گفت.
- چشمم روشن! دیگه چیا گفت؟

زن محکم گوش پسرش را پیچاند و او را به سمت خانه هدایت کرد. صدای داد و فریاد زن کل مردم را در میدان جمع کرده بود و حتی چند سرباز از موقعیت استفاده کرده و آمده بودند تا حکم اما را اجرا کنند. ولی حواس اما اصلا به این اتفاقات نبود.
- اون واقعا گالیله بود؟ یعنی من به گالیله گفتم زمین گرده!؟... من با کودکی های گالیله حرف زدم و این عالیه!

پچ پچ مردمی که در میدان جمع شده بودند (بعد از دیدن امای از خود بی خود شده) بلند شد. بعضی ها برای دختر بخت برگشته دعا می کردند و دلشان می خواست کلیسا او را ببخشد و همچنین برخی دیگر او را لعن و نفرین می کردند و آرزو داشتند زمین از وجود چنین هیولاهایی پاک شود.

- ای مردم ساکت باشید! اکنون وقت اجرای حکم این عفریته ی ملعون است. خب ساحره، چه حرفی برای زدن داری؟
- می شه به گالیله بگین بیاد یه امضا به من بده؟
- مردم می بینید که این هیولا ها چگونه ذهن کودکان ما را با گرفتن امضا فریب می دهند؟! می بینید این جادوگران خبیث چگونه می خواهند شورش و نا امنی ایجاد کنند؟! شرم بر تمامی شما (جادوگران و ساحره ها)باد!

صدای شعر های مردم بلند شد:
- شرم باد! شرم باد!
- خیلی خب مردم، اکنون وقت آن است که این ساحره ی زشت را به سزای اعمالش برسانیم. آتش را آماده کنید!

چند نفر با مقدار زیادی کاه و چوب، سمت اما آمدند و آن ها را پای تیرک چوبی ریختند.
اما بی توجه به آنها، در میان جمعیت به دنبال گالیله می گشت. او برخلاف دیگران، از اینکه وارد قرون وسطا شده بسیار هم خوشحال بود. زیرا فکر می کرد در آنجا می تواند جواب سوال هایش را بیابد.

- آتش را روشن کنید تا جهان را از این آلودگی ها خلاص کنیم.
- فکر کنم الان دیگه وقت فراره.

اما دیگر به خود آمده بود. آرام دستش را وارد جیبش کرد تا چوبدستی اش را بردارد ولی...
- یا مرلین! پس این چوبدستی کو؟
- بسوز! در آتش خشم کلیسا بسوز!

به یاد آورد که دیروز چوبدستی اش را در کلبه متروکه جا گذاشته و مطمئن شد که اینجا پایان کارش است.

- حالا چی کار کنم؟ اینجا می میرم. آقا نمی خواین آخرین خواسته منو بر آورده کنین؟
- نه! ما به جادوگران فرصت دوباره نمی دهیم. دیروز این فرصت را به تو دادیم که یک روز دیگر زنده بمانی ولی حالا زمان مرگ توست.
- مرگ تو تاریخ! هم هیجان انگیز و هم ترسناک!... ولی من نمی تونم بمیرم... باید حتما یه راهی واسه فرار باشه...

فلش بک_ جلسه اول تاریخ جادوگری.


- درویدها، جادوگرایی بودن که قدرت خودشون رو از طبیعت و عناصرش می‌گرفتن. مسائلی مثل روز و شب، محیطی که توش بودن و زمانی از سال که میخواستن جادو کنن، روی قدرتشون تاثیر می‌گذاشت. اونا با حیوانات رابطه ی خیلی خوبی داشتن و بهشون احترام می‌گذاشتن. اگه به اندازه ی کافی قدرتمند بودن، می‌تونستن به حیوانات تغییر شکل بدن. مراسم‌های خاص برای شفای مریض‌ها یا پرباری محصولات مزارع برگذار می‌کردن.

پایان فلش بک.

- فهمیدم!

اما با اینکه در جلسه اول شرکت نکرده بود ولی چیز هایی از دوستانش راجع به درس آن جلسه و دروید شنیده بود پس سعی کرد از دانش درویدی اش استفاده کرده و خود را نجات دهد.
- دروید ها...عناصر... نماد ها... شاید بتونم آتش رو با مقداری آب خاموش کنم. پس....

او با دقت به آسمان بالای سرش خیره شد. نزدیک غروب بود و تعداد کمی ابر در آسمان حضور داشتند. نمی دانست می تواند موفق شود یا نه ولی باید امتحان میکرد.
- باید فقط تمرکز کنم.
- ای پلید چرا چسمانت را بستی؟
- هیس! اجازه بده تمرکز کنم.
- تمرکز برای چ... این ابر ها از کجا پیدا شدند؟
- دارم موفق می شم!

باد شدت گرفت. ابرها با هم برخورد کردند و باران شدیدی آغاز شد.

- طوفان! همه پناه بگیرید! عجله کنید.
- آخ جون! تونستم! تونستم! حالا که همه رفتن باید این طناب ها رو به کمک رعد و برق باز کنم... و الان دیگه وقت فراره!

اما موفق شده و از این بابت خوشحال بود. سریع خودش را به کلبه ای که دیروز در آن ظاهر شده بود رساند و بعد از اینکه چوبدستی اش را از آنجا برداشت؛ با کمک زمان برگردان* به زمان خودش برگشت.

یک هفته بعد_ کتابخانه هاگوارتز

- گالیله دانشمند ایتالیایی، اولین نفری بود که فهمید زمین گرد است. او به همگان ثابت کرد که زمین کروی است و به دور خورشید حرکت می کند ولی مقام های کلیسا با او مخالفت کرده و گفته های او را نادرست دانستند و او را مجبور کردند توبه کند و ادعای خود را پس بگیرد. گالیله در اواخر عمر، وقتی در بستر بیماری بود همیشه از دختری یاد می کرد که گویا مدت ها پیش به دست کلیسا کشته شده بود و می گفت اگر آن دختر که کشته شد به من درباره خورشید اطلاعات نمی داد من هرگز این قضیه را نمی توانستم کشف کنم.

اما کتاب را بست و لبخند زد. او از اینکه توانست بود با یکی از انسان های مهم تاریخ ملاقات کند خیلی خوشحال بود.

------
*زمان برگردان: معمولا مدرسه به دانش آموزانی که کلاس های زیادی دارند و وقت نمی کنن به همه ی اون ها برسن یه زمان برگردان می ده تا با برگردوندن زمان تو کلاس مد نظرشون شرکت کنن و از هیچی عقب نمونن.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۹
#6
سلام پرفسور.
تکلیف آوردم خدمتتون.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۹
#7
- چه بلایی سر هلو انجیری مامان آوردین؟

توجه نارسیسا و لوسیوس به مروپ جلب شد.

- بانو شما خوبین؟

مروپ خوب نبود! به هیچ وجه!
رنگ از صورتش پریده بود و دست و پایش می لرزید.

- بانو؟... بانو مروپ؟
- با... با... قق... قند... عسل مامان... چی... چی کار... کردین؟
- چیزی نیست بانو! اصلا نگران نباشین همه چیز زود درست می شه. ببینین!... ببینین ارباب الان به هوش میان.

نارسیسا با تمام وجودش دعا می کرد.
دعا می کرد لرد سیاه سریع به هوش بیاید و حال بانو مروپ زود خوب شود.
ولی نه لرد سیاه به هوش آمد و نه مروپ گانت خوب شد.

- ای... ای وای!... بچم... بچم... از...زز... دست... ر... ر... فت. ای... این... همه... بر...رای... بزرگ... کر... دنش... تل...لاش... کردم... اون... وققققت... .

مروپ شروع کرد به گریه کردن ولی صدایش در لابه لای فریاد های بلاتریکس گم شد.
لوسیوس و نارسیسا برای بار چندم نگاهی به همدیگر انداختند تا شاید بتواند با هم راه حل دیگری بیابند ولی چنین اتفاقی نیفتاد. به خاطر همین نارسیسا خودش دست به کار شد و رفت تا بانو مروپ را دلداری بدهد.

- پسر... پپپر... ابهت... ما...ما مامان.
- لطفا آروم باشین بانو وگرنه لکنتتون بد تر میشه.
- م... من... با... باید... دمنوش... بخور...رم. بر... رام... دم...نوش... بیار... نارسیسا.
- چشم.

گویا بدبختی مالفوی ها تمام شدنی نبود.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
#8
رویداد ها، چیز هایی هستند که خاطرات ما را می سازند. آن ها چه خوب و چه بد در حافظه ما می مانند مگر اینکه چیزی یا کسی آن ها را پاک کند. البته زمان هم یکی از عوامل فراموشی خاطرات است طوری که با گذر زمان انسان های زیادی  خاطرات خود را فراموش می کند؛ ولی جوزفین از آن دسته افرادی نبود که بخواهد به راحتی و با گذر زمان خاطرات خود را فراموش کند.
زاخاریاس تا الان تقریبا مطمئن شده بود کسی حافظه محفلی ها را دستکاری کرده و حتی اکنون نیز دارد به فعالیتش ادامه می دهد.

- جوزفین صبر کن!
- ولم کن. من جوزفین نیستم! ... دنبالم نیا!
- ببین... ببین جوزفین، انگار یکی درحال تعقیب ماست؛ به حرفم گوش کن و لطفا بایست.

دختر لحظه ای ایستاد و زاخاریاس توانست خود را به او برساند. باد مو های سرخ رنگش را با خود حمل می کرد، چشمانش بی روحش حالت جدی ای به خود گرفته بود و حتی مصمم تر از زاخاریاس به نظر می رسید.
- ببین آقا...
- من زاخاریاس اسمیتم.
- حالا هر کی که هستی.من خیلی خوب خودم رو می شناسم و می دونم که اسمم جوزفین نیست! دلمم نمی خواد به داستان های تو در مورد اون محفل نمی دونم چی چی گوش بدم. در ضمن کسی هم دنبالم نیست! هیچ وقت هم دنبالم نبوده...

بعد خیلی آرام با خشمی آغشته به بغض ادامه داد :
- وگرنه وضعم این نبود!
 سپس دستش را مشت کرد و دویدن را از سر گرفت و زاخاریاس را تنها گذاشت. زاخاریاس با تمام وجود فریاد زد:

- هی صبر کن!

اما صدایش زمانی به جوزفین رسید که انتهای شنل او، پشت دیوار کوچه ای تاریک  محو می شد.

- چرا؟... چه طور این اتفاق واسه شما افتاده آخه؟

زاخاریاس نمی فهمید. نمی فهمید که چه طور چنین چیزی ممکن است. فراموش کردن افرادی که زمانی خانواده نام داشتند و یا جایی که زمانی خانه بود؛ به همین راحتی ها که نمی شد از دوستان و خانواده گذشت.

- من... من باید چی کار کنم؟

همین که سرش را بالا گرفت قطره ی بارانی روی پیشانی اش افتاد و این برایش حس خوشایندی به ارمغان آورد. مدتی همانطور زیر باران ماند ولی با شدت گرفتن آن، خود را به گوشه ای امن رساند و با چوبدستی خود (دور از چشم مشنگ ها) چتری نامرئی ظاهر کرد. مردم اطرافش نیز مثل او شروع کردند  به  دنبال سرپناهی امن گشتن.
باران باعث شده بود که اکثر مردم به تکاپو بیفتند و به سمت خانه های خود روانه شوند. جمعیتی که داخل آنجا بود هر لحظه کم تر و کم تر می شد ولی  زاخاریاس  هنوز همه جا را زیر نظر داشت که مبادا به او شبیخون بزنند.
 همانطور که مردم را می نگریست دست راستش را به آرامی داخل جیبش فرو برد و درون آن به جستو جوی برتی باتز پرداخت.
برای لحظه ای دستش به پاکت نامه های خورد که درون آن نامه هایی برای تمام اعضا محفل (که اطمینان داشت پیدایشان می کند) نوشته  و تا الان یکی از آن ها را به پنی داده بود. لبخند تلخی زد و با خودش گفت:
- یعنی این نامه ها می تونن کاری کنن و  بچه ها رو به محفل برگردونن؟
- بعید نیست!

زاخاریاس با شدت از جا پرید.
- کی بود؟... پرسدیم کی بود؟

کسی آن اطراف نبود!
زاخاریاس با آشفتگی شروع به گشتن کرد. جز صدای باران و زوزه ی سگی ولگرد صدای کس یا چیز دیگری نمی آمد.

- حتما خیالاتی شدم.... به خاطر استرسه. آره به خاطر اونه. ولی...

  گویا شنیدن چنین صدایی آن هم در آن لحظه کمی او را  دلگرم ساخته بود.
 و همین باعث شد تصمیم بگیرد نامه ها را به دست صاحبانش برساند تا شاید بتواند در روز قرار برای دوستانش کاری کند. از جایش برخاست و ردایش را تکاند. سپس بی توجه به باران با قدم های استوار وارد کوچه ای شد که مدتی پیش جوزفین داخلش شده بود.


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۹ ۱۰:۱۲:۱۷

مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۹
#9

- چه طور به این حال و روز افتادی پنی؟

زاخاریاس سریع و بدون معطلی رفته بود سر اصل مطلب.
پنه لوپه به کفش های قهوه ای اش چشم دوخت و آرام جواب داد:
- من... راستش...
- مارگارت کجا رفتی؟ کلی سفارش مونده که باید بگیری!

پنی که با شنیدن نام مارگارت سرش به سمت صاحب صدا چرخیده بود با گفتن جمله : (( اومدم ارباب.)) از زاخاریاس جدا شد و رفت تا سفارش های باقی مردم را بگیرد.
صورت کثیف و چشمان خسته ی پنی بدجور حال زاخاریاس را گرفته بود و و سوال هایی که جوابشان را نمی دانست اجازه درست فکر کردن را به او نمی داد.
- مارگارت؟... ارباب؟... اینجا چه خبره؟

از جایش بلند شد و به سمت پیشخوان رفت. مرد قد بلند و هیکلی روی صندلی جلوی پیشخوان نشسته بود و به پنه لوپه و چند نفر دیگر دستور می داد و هر از چند گاهی با مردمانی که می آمدند تا پول چیزی که خورده اند، حساب کنند گپ می زد.
زاخاریاس جلوی مرد ایستاد و با صدایی که سعی می کرد کاملا معمولی باشد گفت:
- روز بخیر آقا. من می تونم چند لحظه با پیشخدمتتون پنه لوپه کلیرواتر بزنم؟

مرد درحالی که با خلال دندان دندان هایش را تمیز می کرد جواب داد:
- ما اینجا پنه لوپه کلیرواتر نداریم، برو پی کارت پسر!
- خب پس اگه می شه می تونم چند لحظه با خانمی که بهش گفتین مارگارت صحبت کنم؟... فقط برای چند لحظه.

صاحب کافه دست از تمیز کردن دندان هایش برداشت و سر تا پای زاخاریاس را بر انداز کرد و بعد به دور دست ها خیره شد.
- معلوم که نمی تونی! اون دختر الان کار داره و من اجازه نمی دم از زیر کار در بره.
- اما این خیلی واجبه آقا...
- ببین تو فقط زمانی می تونی با اون حرف بزنی که کارش تموم بشه.
-باشه منتظر می مونم. گفتین کی کارش تموم می شه؟

مرد پوزخندی زد و گفت:
- معمولا اینجا خیلی شلوغه و تا نصف شب بازه، هر وقت اینجا تعطیل شد کارش تموم می شه.

زاخاریاس آرام از مرد تشکر کرد سپس به سمت صندلی خودش رفت و روی آن نشست ، باید منتظر می ماند تا کار پنی تمام شود، آن وقت می توانست سوال هایش را از او بپرسد و پاسخ آنها را بیابد.


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۷ ۱۷:۰۸:۴۹

مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۰:۱۶ جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۹
#10
لبخند محوی روی لبان پسر نقش بست ولی خیلی زود پاک شد. آرام عکس را تا کرد و آن را داخل جیبش گذاشت. باید قدم اول را برمی داشت قدمی که باعث می شد محفل ققنوس دوباره مثل قبل بدرخشد.
پله های خانه را یکی دوتا پایین رفت و خود را به آشپزخانه خاک گرفته رساند. تمام وسایل مهم آن خانه داخل کابینت خراب و قدیمی کریچر جای گرفته بود. همین که پایش را داخل آشپزخانه گذاشت احساس درد مبهمی وجودش را فرا گرفت.

-لعنتی! این یکی رو فراموش کرده بودم... با این که خودش نیست ولی تله هاش هنوز فعاله.

زاخاریاس تله متحرک را که کریچر مدت ها پیش در آشپزخانه قرار داده بود (تا جلوی ورود مزاحم ها را بگیرد) از پایش جدا کرد و بدون اهمیت دادن به خونی که از پایش جاری بود به راه خود ادامه داد.

-لوموس!

به کمک نور ضعیفی که از نوک چوبدستی اش خارج می شد توانست وسایل داخل کابینت را ببیند: چند جفت جوارب، طناب های بلند، کیف قهوه ای که داخلش هیچ وقت پر نمی شد، فنجان هایی با طرح خاندان بلک، شنل نامرئی رنگ و رو رفته و... .
لوازم مورد نیازش را از داخل کابینت برداشت و به سمت تابلو خانم بلک رفت گویا تنها کسی که در این مدت درد هایش را می فهمید او بود.

- لجن زاده های خائن...
- اومدم بگم خداحافظ.

صدای خانم بلک لحظه ای لرزید.
- تو هم داری می ری؟... اصلا چه بهتر! برو گند زاده! برو این خونه رو از آلودگی پاک کن! برو...
- من بر می گردم خانم بلک اما بعد از پیدا کردن اعضا محفل!
- واقعا می خوای بری پیششون؟.... یعنی می خوای بری پیش اون خائن به اصل و نسب های...

بدون توجه به ادامه صحبت های خانم بلک پرده را کشید و به فکر فرو رفت؛ او باید آنها را پیدا می کرد، باید محفل را به دوران اوج خودش برمی گرداند، باید به مرگخواران ثابت می کرد که محفلی ها بی عرضه نیستند و به این راحتی خانه خود را ترک نمی کنند. با این فکر ها انرژی گرفت و با لبخند خانه را که حالا تبدیل به ویرانه ای شده بود ترک کرد.


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۷ ۱۱:۳۴:۱۸

مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.