تصویر شماره 3
به سمت پنجره اتاقم رفتم یه شب اروم دیگه.به ماه و روشناییش نگاه کردم. آهی از ته دل کشیدم و زیر لب گفتم:
-افسوس که این روشنایی هیچوقت روی زندگی من نبوده.
نفس عمیقی کشیدمو هوای تازه رو فرو دادم.به ماه خیره شدم تصویر صورت لیلی از جلوی چشمم کنار نمیرفت.چشمامو چند بار باز و بسته کردم تا از ریزش اشک جلوگیری کنم.دلم براش تنگ شده بود...با اینکه ازم دور بود ولی بود...فکری به سرم زد.چوب دستیم رو برداشتمو از اتاقم رفتم بیرون.با نوک چوب دستی اطرافمو روشن کردم.به در اتاق که رسیدم دورمو نگاه کردم که کسی نباشه.
-اَلوهومورا !
در رو به ارومی هل دادمو وارد اتاق شدم.به سمت ته اتاق رفتم پارچه ی سیاهی که روی ایینه بود رو کنار زدم.میدونستم کارم اشتباهه ولی برای دیدن دوباره لیلی راه دیگه ای نداشتم.نگاهم پایین بود.نفس عمیقی کشیدمو توی ایینه نگاه کردم.بعد از چند ثانیه تصویر لیلی رو دیدم که به ارومی دستمو گرفت.لبخند غمگینی زدم.به چشمای ابیش خیره شدم.
-دلم برات تنگ شده بود..
تصویر بهم لبخند زد.دستشو گرفتم توی دستم بغلش کردم سرشو روی سینم گذاشتمو
-آه لیلی...
تصویر جلوی چشمم تار شد.چشمای سیاهم توی ایینه میدرخشید. گوشه ی چشمامو با نوک ردا پاک کردم.نگاهمو به پایین دوختم.میدونستم قبل از انتقال ایینه اخرین فرصتی بود که میتونستم ببینمش.
-خداحافظ عشق زندگی من...
سرعت داستانت یکم زیاد بود. برای پست های جدی، این سرعت زیاد، از تاثیر متن کم می کنه. مثل اینجا:
نقل قول:چوب دستیم رو برداشتمو از اتاقم رفتم بیرون.با نوک چوب دستی اطرافمو روشن کردم.به در اتاق که رسیدم دورمو نگاه کردم که کسی نباشه.
بهتر بود درباره مسیرش می نوشتی. تلاشش برای اینکه کسی نبیندش. افکاری که به ذهنش می رسه.
با اینحال، می دونم که این مشکلات بعد از ورود به ایفا حل میشن. پس...
تایید شد!
مرحله بعد: کلاه گروهبندی
ویرایش شده توسط PorpentinaGoldstien در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۸ ۱۶:۴۵:۰۱
ویرایش شده توسط PorpentinaGoldstien در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۸ ۲۰:۳۲:۳۹
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱۱ ۱۳:۰۴:۵۶