هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
#1
-بانز، برو کت شلوارت رو بپوش!

بانز نه میتوانست اعتراضی کند و نه حتی حرفی بزند، دسترسی او گرفته شده بود و حالا فقط میتوانست در حد حضور ایفای نقش کند!

-الان مناسبه یعنی؟
-کت شلوار که داره... گل و شیرینی هم... مرگخوارا! گل و شیرینی!

حالا بار دیگر مرگخواران باید یک فرد را انتخاب میکردند... برای خرید گل و شیرینی!
-رابستن؟
-نه!
-راب؟!
-هرگز!
-راااااابستن؟!
-فورا انجام شدن میشه!

با فریاد بلاتریکس رابستن فورا برای خرید عازم شد.
...
...
بازار لندن

رابستن شیرینی به دست دنبال گل فروشی میگشت.

-هوی...آقاعه! چی میخوای؟
-من؟ گل خواستن میشم!

مرد مهربان که قصد کمک داشت دست رابستن را گرفت و راه افتاد.
-بهترین گلا رو اون مرده که اونجاس میفروشه!
-همون که تو پارک نشستن کرده؟

اما مرد مهربان دیگر رفته بود.

-سلام کردن میشم! گل خواستن میشم!
-هیس! آرومتر بابا، میخوای مامورا رو خبر کنی؟!
-مگه گل خریدن جرم محسوب شدن...

مرد گل فروش دستش را روی دهان رابستن گذاشت.
-هیس! بیا اینم گل! فقط برو!

رابستن با تعجب به گل در دستش نگاه کرد، احتمالا از این گل های جدید و پیشرفته بود!
-اینو باید چیکار کردن بشم؟!
-باید بکشیش!

و رابستن در یک قدمی دام اعتیاد قرار گرفت!



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸
#2
سلام فرزند لردم!
از اونجایی که پستای کوتاهم زیاد چنگی به دل نمیزنن و صرفا جهت مشارکت در سوژه زده شده، قصد دارم این پست تکی رو ارزیابی و نقد کنید.
خیلی ممنون و ببخشید از طولانی بودن پستی که قراره نقد بشه.



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۸
#3
چمدانش را روی چمن و گل های حیاط خانه ی ریدل کشید و به سمت در رفت، گل هایی که حاصل مدت ها بیرون ماندن سو از خانه ی ریدل بود. اما او تامی بود بی فرهنگ.

-بی فرهنگ پدرته! حق ندارم گلای خونه ای که اسم خودم روشه رو له کنم؟!


اهم! در ادامه به در اصلی رسید و چند ضربه محکم به آن زد.گویی در خانه ی پدرش است.
-در خانه ی پسرمه تا چشم راوی در بیاد! یکی بیاد درو وا کنه.
-کیه؟! دارم میام!

صدا، صدای مروپ بود!
-نه نه! اصن لازم نیست! مامور نفت بودم! دارم میرم!
-منظورت مامور گازه؟ بیا ببینم چی می...

درست وقتی تام قصد فرار داشت، مروپ در را باز کرد و به طور ناگهانی بیهوش شد، البته نه مروپ، بلکه تام!
...
...

-من کی ام ؟! اینجا کجاست؟ هوی!
-یعنی تو نمیدونی کی و اینجا کجاس؟
-چرا، میخواستم شبیه فیلما شه. من تام ریدل بزرگم و اینجا خونه ی پسرمه!

مروپ با ماهیتابه ضربه ای به صورت تام زد.
-این که چه غلطی کردی هم یادته؟!

تام غلط زیاد کرده بود، اما معمولا آنها را به حافظه اش نمیسپرد.
-کاری نکردم که!
-کاری نکردی؟ منو با یه بچه گذاشتی رفتی گور به گور شدی اونوقت میگی...

تام قیافه حق به جانب مخصوصش را به خود گرفت.
-مروپ جان تو دیگه این حرفو نزن، هرکی ندونه تو میدونی که من ماموریت کاری بودم!

اما ماموریتی در کار نبود، تام میدانست چرا رفته و حالا چرا برگشته...

چند وقت قبل!


تام در سواحل چین روی صندلی نشسته و در حال آفتاب گرفتن بود. برایش هم مهم نبود چین اصلا ساحل ندارد چه برسد به سواحل.
-خب حالا چه کنیم سیلسیا؟

-میدونستم پای این سیلسیاعه گور به گور شده وسطه!
-اه مروپ بذار مرور ذهنیمو انجام بدم!

ادامه ی داستان!...

-من چمیدونم چیکار کنیم، تو مگه نمیگفتی میلیاردری؟ چرا اینجا رو نمیخری من بشم ملکه ی چین؟!
-ببین یکم سطح توقعاتت بالاس! مروپ نهایتا میگفت بریم پارک قدم بزنیم!

سیلسیا زیرلب غرولند کرد. بلند شد و بساطش را جمع کرد.

-کجا میری؟
-یکی از آمریکا بهم دایرکت داده که میخواد باهام ازدواج کنه، برامم یه جزیره میخواد بخره، اسمش دن بیلزریانه!
-اون مرد زندگی نیستا! به همه میگه میخواد باهاشون ازدواج کنه، یه سرچ بزن تعدادو ببین!

اما سیلسیا بدون توجه به تام رفت... حتی خداحافظیم نکرد!

-آهه...
تام در حال نوشیدن آب پرتقال آهی کشید.

-سلام!
-اع، تو فارسی بلدی؟!
-آره بابا،من همه زبانی بلدم، اسمم کروناست، اومدم بگیرمت!

تام پوکرفیس به ویروس بنفش خیره شد.
-اولا که من مرد هستم، بنابرین کسی منو نمیگیره، دوما که یچیزی تو مایه های سرماخوردگی آره؟!
-电晕很近,隔离了!

گروهی با ماسک و لوازم ایمنی این حرف ها را گفتند و به سمت تام حمله ور شدند تا قرنطینه اش کنند. اما تام زرنگتر از این حرف ها بود و طی اقدامی تهاجمی به سمت همه یک سرفه ی پر از کرونا کرده و ویروس را از بدن خودش خارج کرد...

و تنها دلیلی که تام به خانه ی پسر و همسر سابقش برگشت همین بود، کرونا. وگرنه هیچگونه دلیلی مربوط به سیلسیا و وفاداری و خانواده و از این چیزا نداشت.

برگشت به زمان حال

-الان به نظرت پسرت چه برخوردی باهات داره وقتی بفهمه برگشتی؟
-رفتاری پسرانه، توام با مهربانی و حس خوشحالی از بازگشت پدر!

و باز هم تام به طور ناگهانی بیهوش شد!


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۴ ۲۰:۵۱:۵۰
ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۴ ۲۳:۰۳:۱۰


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۸
#4
در این هنگام عنکبوت دیگر لب به اعتراض گشود.
-خب الان من چیکار کنم؟!
-قبلا لرد بودی؟

عنکبوت با یکی از دست هایش(یا پاهایش!) سرش را خاراند.
-لرد که نه، ولی تو مدرسه سرگروه تیم سرود بودم، حسابه؟
-باید مدرک لردی داشته باشی، فقطم از دانشگاه هاروارد قبول میکنیم!

عنکبوت غرولند کنان به رختکن رفت، تاکسی اینترنتی گرفت و تا فرودگاه رفت، سپس با هواپیما به آمریکا رفته و به هاروارد رسید.
در تست ورودی قبول شد و دیپلمش را گرفت. سپس مراتب را طی کرده و مدارک لرد لیسانس، فوق لرد لیسانس، لردی و در نهایت پرو لردی را گرفت.
-وقتشه که برگردم به مسابقه!
...

-یاران ما، بیاید دست و پای دیگر ما را ببرید بالا!



پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۸
#5
-الان دماغم رو در میارم باباجان!

دامبلدور همراه با اشک هایی که از گونه اش سرازیر میشد این حرف را زد و لبخند شیطانی روح را ندید.

-...
-...
-چرا دماغتو برنمیداری پس؟!

دامبلدور داشت سعی اش را میکرد، اما مشکلی وجود داشت!
-باباجان میخوام ولی نمیشه!

روح زیرلب غرولندی کرد و به سمت لرد حرکت کرد تا در او حلول کند.

-نه باباجان صبر کن! اونجا سیاهیه! اگه بری اونجا دچار خشم میشی، دچار تیرگی میشی، بهت لطمه وارد میشه و دیگه هیچوقت اون روح قبلی نمیشی!

روح تهدیدهای دامبلدور را جدی گرفت و به سمت او برگشت. او نمیدانست چه عشق و حالی را در مقام اربابیت مرگخواران از دست داده است.

-ببین باباجان، ما باید از یه فردی که تجربه داره کمک بگیریم و باهاش مشورت کنیم، یه فردی که قبلا اینکارو انجام داده و دماغ...
-اوناهاش!

روح با خوشحالی لرد را به عنوان همان فرد با تجربه در حوضه ی بی دماغی نشان داد.



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۸
#6
حالا هوریس صد در صد حامل ویروس کرونا بود، بنابراین آهی از سر راحتی کشید و مطمئن بود که دیگر خورده نمیشود.
برخلاف او مرگخواران هنوز مطمئن نبودند که هوریس خورده نمیشود، بنابراین به دستور بلاتریکس جلسه مدیریت بحران برگزار شد.

جلسه مدیریت بحران

-نصفه ی بالاشو بخوریم؟
-نه بابا، نصفه ی پایینشو بخوریم!
-شاید بپزیمش میکروباش کشته شه!

مرگخواران نمیتوانستند ریسک کنند، از طرفی هم بسیار گشنه بودند.

-فهمیدم!

گویا بلاتریکس به نکته ی مهمی پی برده بود.
-رای گیری میکنیم و دو نفر انتخاب میشن، اولی یه تیکه ی خفاشی هوریس و دومی یه تیکه ی ماری هوریس رو میخوره، هرکدومشون کرونا گرفت، اون بخشی از هوریس که خورده رو ما نمیخوریم!
-یعنی یه کشته بدیم؟
-یک کشته در راه پایداری گروه که چیزی نیست!

حالا نوبت رای گیری بود!



پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ دوشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۸
#7
ساعاتی بعد، کلوب سرگرمی مرلین و سه پسر

- یعنی به نظرت اینجا درحال شعبده بازی کردنه؟
-امکانش هست.
-میدونستی در مورد چهل و هشت کلوب قبلی که تو همین چند ساعت بهشون سر زدیم هم همین رو گفتی؟

بانز چهره ای مطمئن به خود گرفت تا به گابریل نشان دهد این بار کارشان جواب میدهد. اما گابریل چهره مطمئن او را ندید، اگر میدید متوجه میشد که محال است کارشان جواب دهد.


دقایقی بعد

-مطمئنی گادفری نیستی؟ گادفری بودن خیلی باحاله ها!
-نیستم خانم، بذارید برم، الان اجرا دارم!

گابریل آهی از ته دل کشید و رو به بانز کرد.
-وقتی گادفری تو خونه گریمولد نیست، محاله بتونیم تو این شهر به این بزرگی پیداش کنیم!
-حالا میشه من برم سر اجرا...
-من یه نابغه ام گابریل!

گابریل با تعجب به بانز خیره شد و به نشانه ی اعتراض طی خود را به سمتش روانه کرد.
-قاعدتا تو این دیالوگ من باید مخاطب باشم!
-نه دیگه، تو فقط یه حرف زدی، ولی من با هوش سرشار خودم یه نکته ای رو دریافتم، رابستن!

گابریل به فکر فرو رفت، رابستن که نکته نبود، رابستن آدم فضایی بود.

-با توجه به حرفات، قاعدتا گادفری تو همین شهر لندنه خودمونه، این شهرم همه جاش دوربینه و شهردار بهشون دسترسی داره، و حالا شهردار کیه؟!
-رابستن!

گابریل این را گفت و به سوی ساختمان شهرداری را افتاد.



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۸
#8
نقل قول:
چیزی که من به‌عنوان تکلیف ازتون می‌خوام خیلی ساده‌ست. فقط کافیه تک‌تکتون بیاید و دستتون رو با این شیشه‌ای که من می‌شکنم بِبُرید و برید و ببینید که این بریده‌شدنِ دستتون، حکمتِ چه اتفاق دیگه‌ایه. اون اتفاق ممکنه هر چیزی باشه. ببینید که چی می‌شه، بعدش بنویسیدش! به همین سادگی!


-و حالا برای داوطلب اول، نیاز به یک فرد با شخصیت، جنتلمن، با جذبه، قدرتمند و شجاع داریم که مثل سوپرمن بیاد و...

مایل ها دورتر از کلاس فلسفه و حکمت، حس خودنمایی تام پیغام های صوتی گابریل دلاکور را دریافت کرد و درحال زمزمه ی شعر ((دارم میام به هاگوارتز، دارم میام به هاگوارتز!)) به سمت مدرسه جادویی حرکت کرد.

تام پای پیاده هزاران هزار کیلومتر را طی کرد، از کوه ها و بیابان ها گذشت و کل اقیانوس اطلس را کرال پشت زنان پیمود.
سوار بخش ویژه ی قطار کینگزکراس شد و بعد از خوردن سه بسته ساندیس و تیتاپ بالاخره به هاگوارتز رسید.


-داشتم میگفتم، نیاز به یه داوطلب داریم که...

ناگهان در کلاس با لگد باز شد و تام با لباس سوپرمن که این آرم روی آن نقش بسته بود وارد شد. باد غیر طبیعی که معلوم نبود از کجا میوزید به شنل تام پیچ و تاب میداد.
-و این هم از من!
-شما کی باشی اون وقت؟

به مشهوریت تام برخورد، خیلی هم برخورد... مشهوریت بلند شد و به نشانه ی اعتراض رفت تا در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه شرکت کند.

-من همون داوطلبم با اون ویژگی های که گفتید!

گابریل خوشحال از اینکه داوطلب پیدا شده بود، بی توجه به اتفاقات قبلی، شیشه شکسته شده را به دست تام داد.
-خب حالا دستتو ببر و حکمتشو...

اما نیازی به بریدن نبود، به محض اینکه شیشه به دست ظریف و حساس تام برخورد کرد، خون فوران کرد و تمام کلاس از رنگ قرمز پوشیده شد، تمام دانش آموزها جیغ زنان...
-چی میگی؟ اینا همش تخیل نویسندس، این که چیزیش نشده!

اما تام روی زمین افتاده بود و از درد به خود میغلطید، گویا از دستش خون بی رنگی فوران میکرد.

بعد از اینکه بدن نیمه جان تام به بیمارستان منتقل شد، گابریل برای احتیاط کل کلاس را با مخلوط وایتکس و جوهرنمک شست. سپس دوباره به سمت شیشه شکسته شده رفت.
-حکمت موجود در این اتفاق، این بود که وقتی توانایی کاریو نداریم براش داوطلب نشیم! خب داوطلب بعدی کیه؟


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۲۰ ۲۰:۱۶:۲۰


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۸
#9
_اهم اهم!
-بفرمایید؟!
-اومدم شخصیتمو معرفی بنمایم،ولی چون خیلی با شخصیتم ممکنه یکم طول بکشه!
-معرفی بنما حالا ببینیم چی میشه.

نام مبارک:تام ریدل
ملقب به:خفن-جذاب-خوشپوش و..
-مطمئنی همیناس؟
-ای لعنت... باشه.ملقب به گور به گور شده
همسر(ها):دو شلواره،مروپ گانت و سیسیلیا جان
فرزند(ها نداره):تام ریدل پسر(کلا خانوادگی خلاقیتمون در اسم گذاری بالاس! )
ویژگی های شخصیتی:
محبوبیت
مشهوریت
خوشگلیت
خوشتیپیت
و هزاران ...یت دیگر که در این باب نمیگنجد
سرگذشت:
در خانواده ای ثروتمند و غیر مذهبی چشم به جهان گشودم.بعدش چشمامو بستم چون خونمون نه اینکه خیلی بالا بود،آفتاب زد تو چشمم.
پدرم جزو مقامات دولتی وزارتخانه و مادرم باباش پولدار بود( )
در کل بچه مایه محسوب میشدم.
(بیست سال بعدی در اوج رفاه و عشق و حال گذشت تا خط پایین!)
اقا ما یه روزی از روزها سوار اسب گرون و سفیدمون بودیم و داشتیم میرفتیم دم در خونه سیسیلیا بوق بزنیم بیاد پایین که یهو وسط راه این مروپ ما رو دید یه دل نه صد دل عاشقمون شد!
البته طبیعی بودا،کل دخترای محل و خارج از محل(به جز مجیکوند و ویزاردکوه) عاشق بنده بودن و هستن،ولی این مروپ ما رو گول زد و به اسم آبمیوه ی نذری بهمون یه معجونی داد که این جادوگرا بهش میگن معجون عشق
بعدشم که دیگه یادم نمیاد اون دوران ذلت بار رو،ولی دوستان میگن که تو اون چند سال حتی مروپ رو از خودم هم بیشتر دوست داشتم!
بعدشم که فرزندم به دنیا اومد و اربابیت و جذبه و خوشتیپیت رو از بنده به ارث برد و بقیه ویژگی هایی که میبینیدم از همین مامانش به ارث برده
چند وقتی گذشت و یه روز که برای گشت و گذار با خانواده رفتیم لب دریا،ما دلا شدیم آب بخوریم که یهو تصویر خودمونو توی آب دیدیم و انقده خوشگل بودیم عاشق خودمون شدیم و کلا اثر معجون عشق پرید!
از اون موقع هم که ناپدید شدیم و رفتیم سیلسیا رو گرفتیم. و فعلا هم شنیدیم پسرمون اربابی شده بس مشهور بنابرین تصمیم گرفتیم برگردیم خونه ریدل و اونجا سکنت گزینیم!


تایید شد.
خوش اومدی به ایفای نقش!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۲۰ ۱۷:۰۰:۰۱


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۰:۴۴ جمعه ۱۸ بهمن ۱۳۹۸
#10
سلام کلاه!
چطور مطوری؟
خب بریم سر اصل مطلب گروه بندی و اینکه با توجه به شناختی که از خویشتن دارم و علاقه به کتاب و کتابخوانی و تخیلی بودن و فلان و فلان گزینه اول من ریونکلاوه!
و نکته ی جالب تر این که گزینه ی دومم ریونکلاوه
خدا وکیلی بندازمون ریون بریم دیگه.
با تشکر







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.