تصویر ششمکتابخانه خلوت بود و دختر مو قرمزی با صورت کک و مکی اش در میان قفسه کتاب ها راه میرفت. ناگهان با پیدا کردن کتابش فریاد زد:
-اوه اونجاست! کتاب "زندگی گودریک گریفندور/نوشته رومئو ژاندار"!
-جینی؟
-
وای! نــــــــــه! ..... آها! توی لونا؟
کتاب از دستان جینی افتاده بود. برگشت و به لونا نگاه کرد که مثل همیشه گوشواره های شلغم های قرمز و لباس بافت آبی به تن دارد. آنقدر به هم نگاه کردند که لونا به حرف آمد:
-اومـــــــم...... کتابت افتاده!
خم شد و کتاب را برداشت و به جینی داد. سپس خودش کتاب "رازهای پنهان روونا ریونکلاو/نوشته الیزابت مارکرز" را برداشت و با جینی روی یک میز دو نفره نشستند.
نیم ساعت بعد
-هااااااااع...... من میرم دو تا فنجون قهوه برای خودمون دوتا بیارم.
-باشه برو لونا.
لونا رفت و جینی در کتابخانه ای که در غروب خورشید فرورفته بود تنها شد. افراد زیادی با دوستانشان آمده بودند، ولی او بین دوستانش نبود. در این میان، دراکو به سمت او آمد و جینی سعی کرد خودش را مشغول به خواندن کتاب جلوه دهد. دراکو هم با پوزخندی به او نگاه کرد و گفت:
-مثل اینکه یه ویزلی محفلی تنهاست. پاشو برو بغل مامان بابات تا کتابای ممنوعه نخوردنت! اون ور ترنا!
-فکر میکنی خیلی با مزه ای مالفوی؟
-بامزه؟ شما که کاپ دلقک بودنو دارین! ما داریم درس پس میدیم!
-هرهرهر، بی مزه.
وقتی قهقه های دراکو، کراب و گویل تمام شد، جینی چند ثانیه واقعا فکر کرد تنهاست. حتی لونا هم اینجا نبود تا از او طرفداری کند. دراکو ارشد اسلیترین و او تنها یک سال چهارمی بود. حس خوبی بین آن سکوتشان نبود، حداقل میان او و دارکو! اما لونا بعد از چند دقیقه، سکوت بین آن دو را شکست. چون فریاد زد:
-اکسپلیارموس!
دراکو که چوبدستی اش را یواشکی در آورده بود، با پرتاب چوبدستی اش به سمت قفسه های کتابخانه، از عملش نا امید شد. برگشت و با تعجب به لونا زل زد. گفت:
-تو؟ لاوگود؟
نه نه........ تو لاوگود نیستی که! تو یه شلغمی که دستو پا در آورده و جادو رو از پاتر یاد گرفته.
-نه خیر! من شلغم نیستم! به نظرم تو بهتره در بری تا جینی. چون ممکنه همون که خودت میدونی کیه، بیاد و یهو تو رو تبدیل به شلغم با دو تا دست و دو پا تبدیل کنه! تازه....... جادو رو هم از شلغما یاد گرفته!
دراکو دندانهایش را روی هم فشرد و از پشت آنها با صدای خفه ای گفت:
-لاوگووووود! یکی طلبت!
و با کراب و گویل از آنجا دور شد. لونا با چوبدستی اش روی میزشان، دو قهوه گرم ظاهر کرد و مجله و عینک همیشگی اش ر در آورد. عینکش را به چشمش زد و نشست. اما جینی بدون اینکه او بداند، کتاب ها را در جای خودشان گذاشت. بعد نشست و از لونا خواست تا به او مجله ای بدهد تا بخواند. وقتی لونا با لبخندی از روی مهربانی کتاب را به او داد، جینی نیز مانند او پشت کتاب پنهان شد. درحالی که از خوشحال اشک میریخت در دلش گفت:
-ممنونم لونا....... تو بهم ثابت کردی که من میتونم مثل تو مهربون و بخشنده باشم..... حتی کسی رو ببخشم که مسخره ام کرده..... ممنونم!!!!
خیلی خوب بود.
قبلا شناسه داشتی؟ اگر شناسه داشتی نیاز نیست توی کارگاه و گروهبندی شرکت کنی. کافیه یه بلیت بزنی، شناسه قبلیتو بگی و یه سره بری معرفی شخصیت.
ولی اگر شناسه قبلی نداشتی...
تایید شد!
مرحله بعد: گروهبندی