هری با هاگرید داشتن از کوچه دیاگون رد میشدن که هاگرید دوباره چشمش به گرینگاتز افتاد و دوباره به هری گفت: آخ که چه حالی میدهد نه هری؟
-چی حال میده؟
-همین دیگه داشتن یه اژدهای خوشگل مامانی
-والا هاگرید چی بگم من که اژدها دوست ندارم اصلا تا همین ۳ ساعت پیش من نمیدونستم اصلا اژدها وجود داره یا نه
-اها راست میگی یادم رفته بود؛هی هری امروز روز تولدته چی دوست داری برات بگیرم؟ یه برقک خوشگل میخوای که هر وقت ساعتت گم شد برات پیداش کنه؟
-نه راستش من میخواستم ببینم اگه میشه برام یه وزغ ناز بخری.
هاگرید با چهره ای گرفته به هری گفت:باشه یه وزغ فروشی کنار مغازه الیوندر هستش بیا بریم بعد از اینکه چوبدستی تو خریدی یه وزغ هم بخری اما به نظر من یه دونه جغد هم باید بخری برای وقتی که خاستی با کسی نامه بازی کنی شیطون
هری با چهره ای مرموز گفت: تو از کجا درباره دراکو خبر داری ؟؟
-خود دراکو بهم گفت
ناگهان چهره هری از شوک سفید شد و به پشت افتاد. هاگرید با عجله روی او خم شد و او را تکان داد بلکه بیدار شود .
و ناگهان هری از خواب پرید و دید رون او را تکان میدهد تا بیدار شود و با هم پایین بروند تا صبحانه بخورند
پ.ن:امیدوارم بد نباشه چون تازه وارد هستم اولین داستانمه
با تشکر.
اولش می خواستم بگم تناقض هست بین چیزایی که گفتی. مثلا اینکه هری چند ساعت بود وارد دنیای جادویی شده بود و با دراکو مکالمه داشت.
ولی تهش دیدم خواب بود و اشکالی نداشت این تناقضا!
فقط یادت نره ته جملاتت حتما علامت بذاری و اینکه یه علامت سوال کافیه و نباید تکرارش کنی.
تایید شد!
مرحله بعد: کلاه گروهبندی