تصویر شماره 5وارد سالن اصلی شدیم با اینکه خیلی استرس داشتم ولی صحبت های لیلی باعث میشد کمی استرسم کمتر بشه .
لیلی پاتر دختری با موهای بور پوستی سفید بود که در قطار با او آشنا شده بودم . دختر خوشرو و خوش صحبتی بود .
هردو محو سقف که مانند آسمان شب میدرخشید شده بودیم . با ضربه لیلی به بازوم سرم رو پایین اوردم و با دانش اموزان دیگر که بزرگ تر بودند نگاهی انداختم .
پروفسور مک گونگال با صدای بلندی شروع به صحبت کرد :
-این کلاه شما سال اولی ها رو گروهبندی میکنه هرنفر ممکن در یکی از چهار گروه گریفیندور ,ریونکلاو , هافلپاف , اسلیترین, انتخاب بشه . اولین نفر امیلی جونز .
امیلی بدون هیچ استرسی به سمت چهارپایه راه افتاد . همین که کلاه روی سرش قرار گرفت فریاد اسلیترین از کلاه برخواست .
بعد از 30 دقیقه نصف بچه ها گروهبندی شدند تا اینکه اسم خودم رو از زبان پروفسور شنیدم :
_آلیس مالفوی .
با تمام وجودم میخواستم جزو گریفیندور باشم . با قدم های سست به طرف سکو رفتم و روی چهار پایه نشستم .
صدای کلاه انگار در سرم میچرخید . پدر و مادرم هردو اسلیترین بودن ولی من نمیخواستم اسلایترین باشم . کلاه با صدایی کمی ملایم گفت :
- خوب ,خوب, خوب , اصیل زاده هستی و میتونی خیلی قدرتمند باشی اسلایترین برات مناسب اما با صدای گفت : گریفیندور ولی مناسب تره .
انگار دنیا رو بهم دادند از جا پریدم و به سمت میز گریفیندور رفتم . نفر بعدی لیلی بود همین نشست گلاه گفت : -گریفیندور
از جا پرید و با جیغ کلاه را به هوا پرتاب کرد ولی انگار کلاه خوشش نیومده بود و این تازه اول ماجرا های ما بود .....
خوب نوشتی.
جای مانور بیشتری هم داشتی روی سوژه، ولی خوب بود در کل.
تایید شد.
مرحله بعد: کلاه گروهبندی