هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۸
#1
بهار لندن مانند اغلب فصول سال ابری و دلگرفته است اما امروز آفتاب گرم مانند پرتو های حقیقت تازه ای که بر جهان تابیده شده بود خیابان ها را روشن کرده بود. با این حال نسیم سرد گه گاهی کوچه های تنگ شهر را در می نوردید تا به برخی از ساکنینش سرمای وحشت افشای رازشان را یاداوری کند.

در یکی از کوچه پس کوچه های شهر اما خانه ای بود که ساکنینش این نسیم خنک بهاری را یادواره ترس نمی پنداشتند، بلکه پیام آور پیروزی ای که سالها منتظرش بودند می خواندنش و برایشان حس آزادی به ارمغان می آورد. سه نفر در سکوت دور میز گردی نشسته بودند که می توانست هفت نفر را در خود جای دهد. در مقابل هر جایگاه روی میز یک نشان خانوادگی حک شده بود جز مقابل جایگاهی که صندلی شکوهمند طلاکاری پشت آن گذاشته شده بود و آرم اتحاد جای نشان خانوادگی را در مقابلش گرفته بود.

فضای خانه آرام بود و با وجود آفتاب بیرون، خانه نیمه تاریک بود. سه جادوگر اصیل زاده به آرامی در جای خود نشسته و سرشان را با احترام پایین نگاه داشته، کلمات باستانی گره خورده با جادویی ممنوعه را به لب می راندند؛ کلماتی آنقدر سنگین که تاریکی نسبی خانه را می توان به آنها مربوط دانست. مدت نامعلومی از ورد خواندن آنها می گذشت اما بالاخره سکوت حقیقی لحظاتی حکمفرما شد، سکوتی که تقریبا بلافاصله شکسته شد:
-"آکسفورد و برایتون تحت پوشش طلسم قررار گرفتند. اگر همینطور پیشرفت کنیم تا فردا ساوت همپتون و کمبریدج هم از حقیقت مصون نخواهند ماند."

-"برادرانمان در آکسفورد آماده افشای حقیقت هستند آقای بلک؟"

مردی که نام خانوادگی بلک را یدک می کشید سری به تایید تکان داد:
-"قبل از اینکه جمله آقای سایکس تمام شود دستور افشاگری را دادم خانم کرو."

کرو و سایکس همزمان از جا بلند شدند و خانم کرو اعلام کرد:
-"تا بازگشت برادران ارشدمان استراحت می کنیم. اقدامات بعدی با حضور کل میز گرد تصمیم گیری خواهد شد."



افشا
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۹۸
#2
سوژه جدید
افشا


وزارت سحر و جادو قرن ها دنیای جادوگری را از ماگل ها مخفی نگاه داشته بود، اما در حالی که بسیاری از جادوگران زندگی پنهانی و پر از مخفی کاری خود را پذیرفته بودند، همواره افرادی هم بودند که از این وضعیت شکایت داشتند و می خواستند این راز را افشا کنند و تندروانی مانند گریندلوالد اعتقاد داشتند که جامعه برتر جادوگری باید حاکم قرار داده شود و این ماگل ها هستند که باید مخفی شوند. با این وجود که تلاش های این عده همواره نافرجام باقی ماند، رویه فکری شان از بین نرفت و در میان رشته افکار بسیاری جادوگران بعد از خودشان جان تازه گرفت.

لندن، پارک میدانی سینت جیمز، ساعت 8:35

توماس فراز و نشیب های زیادی را پشت سر گذاشته و به عنوان یک مشاور مدنی چیز های عجیب زیادی در زندگی اش دیده بود؛ هشت سال از بازنشستگی اش می گذشت و در طول این هشت سال او هر روز صبح پیاده از آپرتمانش تا پارک سینت جیمز قدم می زد و صبحانه اش را در حالی که از سبز طبیعی پارک لذت میبرد میل می کرد، اما امروز صبحانه توماس روی پایش افتاده بود و در حالی که روی نیمکت همیشگی اش نشسته بود با دهانی نیمه باز و چشمانی وحشت زده به عجیب ترین چیزی که در طول 73 سال زندگی اش دیده بود نگاه می کرد.

درست دقایقی بعد از رسیدنش به پارک و درست در لحظه ای که ساندویچ نان تست و مربایش را به سمت دهانش می آورد تا گاز بزند صدای برخورد چیزی سنگین با زمین از مقابلش به شنید. چشمانش ناخوداگاه از ساندویچ بالا آمده بود تا این واقعه خلاف عادت را بررسی کند و از همان موقع همانجا مانده بود.

در مقابلش توماس می توانست یک مارمولک عظیم الجثه با دو بال بزرگ و نفسی آتشین ببیند. جایی در پشت همه اطلاعاتی که در طول سالها به فراموشی سپرده بود نام این موجود افسانه ای زور می زد بیرون بیاید اما توماس شگفت زده تر از آن بود که به یک اسم توجه زیادی بکند.
موجود افسانه ای البته توجه زیادی به توماس نمی کرد و توماس هم از این بابت خوشحال بود چرا که مطمئن بود اگر مرکز توجه اژدها قرار بگیرد باید فکر بازگشتن به خانه را از سر خود بیرون کند. اژدها فعلا سرگرم مردان و زنان عجیب و غریب ردا پوشی بود که بلافاصله او را محاصره کرده بودند و ترکه های چوبی شان را در مقابل او به حرکت در می آوردند.

توماس مطمئن نبود نور هایی که گاه از نوک ترکه ها بیرون می آیند چیستند و یا از کجا آمده اند، شاید یک تکنلوژی جدید سری، یک اسلحه دولتی یا... نه... نمی توانست جادو باشد... جادو مطعلق به افسانه ها... اما همین حالا هم یک موجود افسانه ای در مقابلش ایستاده بود، پس شاید جادو هم بتواند یک احتمال باشد.

هر لحظه که می گذشت توماس بیشتر مطمئن می شد چیزی که در مقابلش است یک تکنلوژی انسانی یا سلاح سری دولت نیست، بلکه جادوست. وحشت خالص و افکار پراکنده اش به زودی هرگونه توجه واقعی به آنچه در مقابلش در حال رخ دادن بود را زایل کرد و توماس زمانی به خود آمد که تعدادی از مردم ترکه به دست... جادوگر ها، سوار بر جارو های شهرداری شده و به همراه اژدهای خسته و ظاهرا رام شده به آسمان پرواز کردند.

عده دیگری جادوگر به صحنه آمده و بلافاصله در حال پراکنده شدن بودند. به سمت مردمی که در فواصل امن تری نسبت به آنچه توماس در آن قرار داشت می رفتند و چوبشان را به سمت آنها تکان می دادند. یکی از این جادوگر ها مستقیما به سمت توماس آمد و ذهن توماس بلافاصله به او دستور داد که باید فرار کند، اما هیچ دستوری پاهای از ترس خشک شده او را حرکت نمی داد. جادوگر بالاخره به توماس رسید، لبخندی به او زد و چوبش را در مقابل چشمان توماس تکان داده کلماتی عجیب به زبان آورد و سپس پشت به توماس کرده و راه افتاد تا دور شود.

توماس که معنی این حرکت را درک نمی کرد و در خود هم تفاوتی نمی دید ناگهان جرئت سخن گفتن پیدا کرده، صدا زد:
-" آقا، میشه به من توضیح بدید چه اتفاقی افتاده؟ اون یه... یه... یه اژدها بود؟"

جادوگر با اخم و حالتی متعجب برگشت، دوباره ترکه اش را تکانی داد و همان کلمات قبلی را تکرار کرد. توماس که نمی دانست این مرد دیوانه است یا سعی دادرد کاری بکند پرسید:
-"این حرکت شما باید معنی داشته باشه آقا؟ میشه به جای بچه بازی به سوال من جواب بدید؟"

از آنسوی میدان جادوگر دیگری فریاد زد:
-"عقب نشینی اضطراری... دستکاری خاطره تاثیری نداره."

_________________________________________________________________

+جامعه جادوگری لو رفته، از ساعت 8 صبح هیچ اسپل پاک کننده یا دستکاری کننده حافظه و هیچ اسپل مخفی کننده و چارم محافظتی کار نکرده و کار نخواهد کرد. همه تلاش ها برای لاپوشانی وقایع جادویی و مخفی کردنشان بی فایده است.
++جز فراری داده شدن اژدها از وزارت سحر و جادو اتفاقات کوچک و بزرگ جادوی دیگری در سراسر لندن رخ داده و بسیاری از آنها عمدی به نظر می رسند.

+++توجه: سوژه جدی است!!!


ویرایش شده توسط الکس سایکس در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۱۵ ۱۹:۴۶:۳۵


پاسخ به: شهرداری شهر لندن
پیام زده شده در: ۱:۳۶ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۹۸
#3
درود، درخواست ایجاد یک تاپیک جدی دارم در شهر لندن که جزئیاتش(کلیات ایده) توی خصوصی ناظر فرستاده شد. لطفا توجهات لازم مبذول فرمایید.



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ شنبه ۹ آذر ۱۳۹۸
#4
نام: الکس سایکس (Alex Sykes)

لغب: الکس شگفت انگیز

سن:16(متولد 1978)

مشغله: دانش آموز(Perfect) (من نسخه انگلیسی خوندم و نمیدونم تو فارسی بهشون چی میگن ولی الکس تو سال 1994 پرفکت یا سرپرت گروه اسلترین بود(((فکر کنم همون سرپرست میگن))))

خون: اصیل

اخلاق:
باهوش و کنجکاو، رازدار، جدی اما نه خالی از شوخ طبعی، به سختی به کسی اعتماد خواهم کرد و حتی وقتی اعتماد کردم به این سادگی در مورد خودم چیزی نخواهم گفت. با این حال برای افراد داخل دایره اعتمادم هر کاری ازم بر بیاد میکنم. سر کلاس ها به درس دقت خواهم کرد و همواره جلوتر از اساتید کتاب ها رو مطالعه خواهم کرد.

وَند (چوبدستی): چوب آکاسیا(Acacia) با مغز پر ققنوس 12 اینچ طول

جارو: Firebolt Supreme

پاتروناس: آناکوندا

ظاهر:
عکس شخصیت
گروه: اسلترین

توانایی: یادگیری فوقالعاده سریع و استعداد ذاتی ظاهرا در تمام زمینه ها به جز معجون سازی

ظعف: معجون سازی و گیاه شناسی

زندگی نامه:
متولد 1978/4/4 در خانواده ای اصیل زاده متولد شد. از همان کودکی علاقه شدید خود به مطالعه و فراگیری را با مطالعه جزء به جزء کتاب های پدر و مادرش شروع کرد و بلافاصله پس از رسیدن به سن کافی برای ورود به مدرسه هاگوارتز اعزام شد. با دور ماندن از حاشیه ها و پیگیری درس ها و یادگیری به زودی در چشم اساتید و حتی مدیر مدرسه چنان درخشید که به یکی از پرفکت(سرپرست) های گروه اسلترین بدل شد. و این وظیفه او را واداشت تا توجه بیشتری به باقی دانش آموزان مدرسه موطوف کند و خیلی زود سایکس با استفاده از رابطین و بیشتر مواقع مهارت زیادی که در به دست اوردن اطلاعات داشت، تبدیل به یکی از مطلع ترین دانش آموزان مدرسه از تمام راز های ساختمان و دانش آموزانش شد.


راز: این مقدار از شخصیت و گذشته الکس از کسی پنهان نیست، اما بخش دیگری وجود دارد که هیچ کس در مورد آن نمیداند، و آن علاقه ذاتی او به خون است.
توانایی مخفی: خوناشام.


تایید شد.


ویرایش شده توسط GameMaster در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۹ ۲۰:۳۱:۳۷
ویرایش شده توسط GameMaster در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۹ ۲۰:۳۶:۵۴
ویرایش شده توسط GameMaster در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۱۰ ۰:۵۴:۵۶
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۱۱ ۱۸:۳۱:۱۶

Gandolf!


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۹:۵۶ شنبه ۹ آذر ۱۳۹۸
#5
خوب... باید اولویت هام رو بگم و یکمی از نوع شخصیتم آره؟
اولویت هام: ریونکلاو و اسلترین

باهوش و کنجکاو خواهم بود و به شدت رازدار. به سختی به کسی اعتماد خواهم کرد و حتی وقتی اعتماد کردم به این سادگی در مورد خودم چیزی نخواهم گفت. با این حال برای افراد داخل دایره اعتمادم هر کاری ازم بر بیاد میکنم. سر کلاس ها به درس دقت خواهم کرد و همواره جلوتر از اساتید کتاب ها رو مطالعه خواهم کرد.
و از اونجایی که قبل از ورود به مدرسه هم کتاب های جادویی زیادی رو مطالعه کردم احتمال زیادی وجود داره که اصیل باشم(بستگی به شخصیت انتخابی داره)



پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ جمعه ۸ آذر ۱۳۹۸
#6
عکس مربوطه

رابی رابینسون با نا امیدی نگاهش را از میوه های روی استند برداشت:"مطمئنی که هیچ هویجی توی انبار هم نیست مگی؟ دیگه از کاهو خوردن خسته شدم."

مگی مگوایر سری تکان داد:"نه رابی، همونطور که گفتم اینجا فروشگاه میوه های جادوییه و تولید کننده ها از هویج استفاده نمیکنند. بیشتر مردم سیب یا میوه های سرخ دیگه رو ترجیح میدن در نتیجه این تمام چیزیه که ما داریم. چرا بیرون نمیری و از یک مغازه معمولی خرید نمیکنی؟"

رابی روزنامه زیر بغلش را کمی جابجا کرد:"این حرف از تو بعیده مگی، ماگل های اون بیرون با دیدن یه خرگوش غولپیکر سخنگو چی خواهند گفت؟ مطمئنم سرم در کمتر از پنج دقیقه از دیوار یه شکارچی آویزون خواهد شد. و کراور هم که میوه و تره بار معمولی میفروشه از هویج متنفره. اخرین امیدم تو بودی که..."

-"متاسفم راب. نظرت چیه دفعه دیگه که رفتم شهر ماگل ها برات چند کیلویی هویج بخرم؟"

برای لحظه ای امید به چشمان رابی بازگشت، تکانی به دماغش داد و با خوشحالی پرسید:"و اون کی خواهد بود؟ فردا؟ یا شاید امشب؟"

مگی به آرامی پشت سرش را خاراند:"خوب... امم... راستش فکر نمیکنم تا اخر این هفته بتونم وقت جور کنم..."

گوش های بلند رابی به آرامی روی سرش خوابید:"آه... خوب... فکر کنم سرنوشت رابی همین باشه... تا اخر این هفته رابی به انتظار هویج های ترد نارنجی گرسنه میمونه و میمیره... کاریش نمیشه کرد."

مگی اخم کرد:"یالا راب، با اون قیافه و حرفای نا امیدانه سعی نکن به من عذاب وجدان بدی. اگر میتونستم زودتر برم این کار رو میکردم ولی واقعا سرم شلوغه. اوه... خدای من، اون هاگرید نیست؟"

رابی به آرامی سری گرداند و به هاگرید و کودک عینکی که همراهش حرکت میکرد نگاه کرد:"از اون سوالای مسخره بود مگی... جوری میگی که انگار واقعا میشه اون هیکل رو که نصف کوچه دیاگون رو پر میکنه رو با کس دیگه اشتباه گرفت."

-"منظورم این نبود راب، مگه نشنیدی پسری که امروز اینجا اورده کیه؟ همون عینکیه... میگن پسر پاتر هاست، همونی که جون سالم به در برد."

رابی آهی کشید:"اره اره... قرار نیست امروز هم هویجی گیرم بیاد... یا فردا... یا روز بعد از اون... در کنار جادوگر ها زندگی کردن چه فایده ای داره وقتی نمیتونن حتی یه هویج برات بیارن...آه..."

مگی نفسش را بیرون داد:"اصلا میشنوی چی میگم؟"

رابی بی توجه به حرف های مگی رو گرداند و در حالی که دور می شد گفت:"روز خوش مگی... امیدوارم هویج... اه... منظورم چیز خوبی داشته باشی... امم... هویج... هممم..."



(توضیحات: رابی اون جن پایین سمت چپ عکس هستش، چون به نظرم شبیه خرگوش اومد اولش کلا به عنوان یک خرگوش نوشتمش...)

وقتی داستانت رو می خوندم، انتظار داشتم بیشتر پیش بری. خیلی برای گسترشش جا داشتی. ولی انتخابت متفاوت بود و توجهم رو جلب کرد.
دیالوگ ها رو به این شکل بنویس:

نقل قول:
مگی نفسش را بیرون داد.
-اصلا میشنوی چی میگم؟

رابی بی توجه به حرف های مگی رو گرداند و در حالی که دور می شد گفت:
-روز خوش مگی... امیدوارم هویج... اه... منظورم چیز خوبی داشته باشی... امم... هویج... هممم...
بین دیالوگ هایی که پشت سر هم گفته میشن هم نیازی به اینتر نیست.

تایید شد!

مرحله بعد:
کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط GameMaster در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۸ ۱۶:۳۱:۰۳
ویرایش شده توسط GameMaster در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۸ ۱۶:۳۲:۴۰
ویرایش شده توسط GameMaster در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۸ ۱۶:۳۳:۲۸
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۹ ۴:۴۵:۲۶






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.