تازه واردم...اگه بد بود، بگین بهترش کنم.
<□تصویر منتخب□>دامبلدور، مثل هر صبح دیگری روی صندلی مدیریتش نشسته بود و به صندلی تکیه زده بود.
تق!-صدای چی بود؟
دامبلدور، به طرف پنجره اش حرکت کرد و نامه را برداشت و با شمشیر گریفندور، باز کرد.
-دامبلدور عزیز، وقت اون رسیده که کدورت ها رو کنار گذاشته و یک جشن ترتیب بدیم. مکان رو با من هماهنگ کن... تام چقدر مهربون شده.
دامبلدور، نامه ی پر زرق و برقی که اصلا به آن نمی آمد که توسط ولدمورت درست شده باشد را روی میزش گذاشت.
شب-این لباس بنقشه خوبه؟ این کلاهه چی؟
دامبلدور، لباس را پوشید و با همراه یک کادو، به طرف خانه ریدل ها راه افتاد.
خانه ریدل ها-سلام تام!
-خوشکل شدیم؟
دامبلدور، نگاه شکاکانه ای به ولدمورت انداخت.
-بله باباجان.
ولدمورت که می خواست رفتار خود را دوستانه جلوه بدهد، گفت:
-کادویت را بده!
دامبلدور، به طور فروتنانه ای، کادو را به ولدمورت داد.
-دامبلدور!
-بله باباجان؟
-شمشیر گریفندور را به ما هدیه دادی؟
دامبلدور که می دانست هورکراکس برای سن ولدمورت مناسب نیست، انکار کرد:
-بله باباجان.
ولدمورت که قصد ریختن زهرش را داشت، با دیدن گزینه ی جدیدی برای هورکراکس، همه چیز از یادش رفت و فکر های دیگری به سرش زد.
پس از رفتن دامبلدور-یاران ما!
-بله ارباب؟
ولدمورت که اکنون هر چهار وسیله بنیانگذاران را تبدیل به هورکراکس کرده بود، با ابهت گفت:
-ما هورکراکسی جدید داریم!
یکی از مرگخواران، جلو آمد و پس از مدت زیادی، با تردید گفت:
-ا...ارباب!
-چیست؟
مرگخوار مذکور با کمی تردید و ترس، گفت:
-این شمشیره پلاستیکی نیست؟
ولدمورت، ناگهان از جا پرید و گفت:
-بیچاره شدیم... بی هورکراکس شدیم!
بله...اینجاست که می گویند، عشق چشم هایش را کور کرده بود و نمی توانست ببیند!
سلام.
اول از همه ببخشید بابت تاخیر.
و اینکه یک عدد پیام شخصی براتون ارسال شده. لطفا بخونید.