هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۸
#1
سلام کلاه عزیز.
من یه پسرم. مشنگ زاده. چپ دستم. نقاشیم خوبه و یه موسیقی علاقع دارم. اهل مطالعه و باهوش و قدرت تخیل فوق العاده ای دارم و به این خاطر داستان های فانتزی می خونم و می نویسم. مهربون هم هستم و اصلا تن به کارهای خلافکارانه نمی دم. از طرفی هم وقتی توی دعوا قرار می گیم،بعضی اوقات می ترسم و سعی می کنم و با استفاده از هوشم از درگیری با فرد مقابل اجتناب کنم. از رنگ سبز هم خوشم می یاد. آروم هستم و خیلی ها منو به خاطر ظاهر مظلوم و مهربونم مسخره می کنند و فکر می کنند که یه آدم بی عرزه هستم و سعی می کنند اذیتم کتند و حقم رو بخورند.( اکثر این افراد مشنگ هستند و بعضی ها به خاطر اینکه کتاب نوشتم مسخرم می کنند و به من حسودی می کنند). بابام خیلی از جادو بدش می یاد و می خواد که از مسائل سحر و جادو دوری کنم. خیلی هم پر حرفم. تازه فقط به خاطر ظاهرم مورد تمسخر قرار نمی گرم. به خاطر نوک زبونی صحبت کردنم هم هستش. به حیوانات هم علاقه دارم. توی مجری گری هم استعداد دارم. یه عادت بدی هم دارم اینه که اشتباهاتم رو می اندازم تقصیر این و اون. وقتی از کسی بدم دیگه یه کینه شتری تو دلم جا می گیره. و دیگه اینکه زود عصبانی می شم و تو حال و هوای عصبانیت یه کاری انجام می دم که بعضی اوقات از اون کارم پشیمون می شم. خجالتی هم هستم. به هر چیزی که مربوط به جادو هستش علاقه دارم.
لطفا من رو توی هافلپاف قرار نده.


ویرایش شده توسط M1383hp در تاریخ ۱۳۹۸/۱۰/۱۷ ۱:۳۷:۳۰
ویرایش شده توسط M1383hp در تاریخ ۱۳۹۸/۱۰/۱۷ ۱:۴۶:۰۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۰:۱۱ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۸
#2
تصویر شماره ۱۲
دیگر شب شده بود. ستارگان با شیطنت در پس زمینه تاریک آسمان چشمک می زدند. هری توانست صدها نور از پنجره های هاگوارتز را در دوردست ببیند.دیگر تا هاگوارتز راهی نمانده بود و اگر اوضاع به خوبی پیش می رفت و دیگر با پرنده ای تصادف نمی کردند، می توانستند قبل از مراسم گروهبندی سال اولی ها، در سرسرای اصلی بر سر میز گریفندور بنشینند. از آنجایی که ماشین پرنده آقای ویزلی خراب بود و هر از گاهی رادیویش روشن می شد، این بار برای بار چهارم رادیو روشن شد.
گوینده رادیو که یک ساحره ی جوان بود و صدای زیبای داشت گفت:
- شنوندگان عزیز. از شما دعوت می کنم که به آهنگ های درخواستی تان گوش بدهید و لذت ببرد.
سپس صدای آهنگ قرص قمر از خواننده ی محبوب، بهنام بانی در ماشین پیچید:
- عاشقو در به درم، تویی قرص قمرم، زده امشب به سرم، که دلت رو ببرم...
ناگهان آهنگ قطع شد. باری دیگر گوینده رادیو روی خط برنامه آمد و این بار با لحنی تند و سریع گفت:
-به خبری که هم اکنون به دستمان رسید توجه فرمایید. طبق گزارشات هواشناسی، ساعت ۱۹:۴۳ دقیقه امشب، گردبادی عظیم از سمت غرب به سمت انگلیس خواهد وزید.از تمامی شما ساکنین دنیای سحر و جادو خواهشمند هستیم هر چه سریعتر به پناهگاه ها بروید. این گردباد از کنار مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز نیز خواهد گذشت. از تمامی دانش آموزان هاگوارتز خواهش مندیم تا آرامش خود را حفظ کنند و از قلعه خارج نشوند. از شما دعوت می کنم که شنوای ادامه آهنگ قرص قمر باشید.
رادیو خاموش شد. رون به ساعت ماشین نگاه کرد. ساعت ۱۹:۴۲ دقیقه بود. رنگ از چهره ی هری و رون پرید. هدویگ نیز با شدت شروع به هوهو کردن کرد. پنج ثانیه بعد، ساعت ۱۹:۴۳ دقیقه شد و هری توانست ورود جریان های باد را به درون ماشین احساس کند. چند لحظه بعد رون شروع کرد به جیغ کشیدن. هری گردباد بزرگی را دید که از سمت غرب به سمت آن ها می آمد. هری با وحشت فریاد زد:
- رون گاز بده! گاز بده!
اما رون که خیلی ترسیده بود صدای هری را نشنید. اگر هم می شنید نمی توانست جواب دهد. زیرا گردبار آن ها را مثل لقمه غذا بلعید بود. دنیا دور سر آن ها می چرخید. هری هم مثل رون شروع کرد به جیغ کشیدن. بیچاره ها در بد مخمصه ای افتاه بودند و راه فراری نداشتند. آنقدر چرخیدند که هر لحظه ممکن استفراغ کنند.ناگهان در راننده که شل بود باز شد و رون و هری از ماشین به بیرون پرتاب شدند. مرگ آن ها حتمی بود.
ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. گردباد ناپدید شد. اتفاق عجیب تری هم افتاد. دامبلدور با یک جت پک جلویش سبز شد. چوبدستیش را در دست داشت که جرقه ی بنفشی بر روی نوک آن قرار داشت. هری پی برد که دامبلدور با طلسمی ، گردباد را ناپدید کرده است.چهره ی دامبلدور از عصبانیت سرخ شد.
دامبلدور با پرخاشگری سر هری فریاد زد:
- آخه چرا همش باید تو رو از دردسر نجات بدم، هری؟ من که مامان یا بابات نیستم که مواظبت باشم.
سپس نگاهی به رون انداخت و گفت:
- برات یه خبر دارم آقای ویزلی که می دونم از شنیدنش قلبت می ایسته.خانم گرنجر گفت که دراکو خیلی از اون پسره ی کک مکی مو هویجی بهتره. دراکو مرد زندگی من خواهد بود.
رون با شنیدن این خبر رنگ صورتش به سرخی موهایش شد و اشک چشمانش را دربرگرفت.
دامبلدور افزود:
- و یه خبر بد برای هردوی شما. یک ثانیه دیگه شما سقوط می کنید
هری و رون به کلی فراموش کرده بودند که روی هوا هستند. آن ها به سرعت سقوط کردند و فریاد زدند. زندگی هری همین جا به پایان می رسید.
۵۰ متر...۳۰ متر...۱۰ متر...
هنوز یک متر مانده بود که به زمین برخورد کنند که ناگهان صدای رون را شنید که گفت:
- هری، هری، بیدارشو هری
هری از خوب پرید و به سرعت شروع به نفس نفس زدن کرد. سر و صورتش خیس عرقش شده بود.رون که با لباس خواب آبی فیروزه اش بالا سرش ایستاده بود گفت:
- داشتی خواب می دیدی.
هری با خیالی آسوده نفس عمیقی کشید. همه چیز فقط یک خواب بود.



قبل از اینکه به ته داستانت برسم می‌خواستم بنویسم خوب بود اما دامبلدور متفاوت با اونچه که ازش انتظار داریم رفتار کرد. تا اینکه به انتهای داستانت رسیدم و دیدم همه‌ش خواب بود! خب، تو خواب همه چی ممکنه! پس فقط می‌گم خوب نوشته بودی.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۱۰/۱۶ ۱۱:۳۳:۱۵
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۱۰/۱۶ ۱۱:۳۶:۲۱


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۰:۵۱ شنبه ۱۴ دی ۱۳۹۸
#3
تصویر شماره ۶
آن روز نیز همانند روزهای قبل، مارتل نالان بر روی طاقچه ی پنجره دستشویی نشسته بود. زیر لب آوازی بدون وزن و قافیه می خواند و پاهایش را در هوا تکان می داد. همان لحظه در دسشویی باز شد و محکم بر دیوار برخورد کرد و سکوت سرد دسشویی را شکست. صدا آنقدر مهیب بود که مارتل اگر در دوران حیاتش به سر می برد، حتما از وحشت می مرد. مارتل پسری مو طلایی را دید را دید که با قدم هایی درشت وارد دسشویی شد. مارتل از آرم ردای پسر مو طلایی فهمید که او از اعضای گروه اسلیترین می باشد. در چشمان پسر مو طلایی غم و اندوه برق می زد. پسر روبه روی یکی از دسشویی ها ایستاد. دستانش را مشت کرد و شروع کرد به گریه کردن. قطرات اشک پشت سر هم از چشمانش جاری می شدند و صورت رنگ پریده اش را خیس می کردند. ناگهان در چشمان مارتل نیز اشک جمع شد. تا به حال کسی را ندیده بود که اینقدر غم انگیز گریه کند. انگار پسر مو طلایی غم بزرگی را دل داشت. غمی بزرگی آسمان ها. غمی که هر چقدر هم اشک می ریخت، جایش را با شادی عوض نمی کرد.
پسر مو طلایی هق هق کنان چهره ی خود را در آینه دید و گفت:« من... نمی خوام که... یکی از... اونا... باشم.»
مارتل با خود گفت:« پسره ی بیچاره. دلم براش خیلی می سوزه. آخه چیه که اینقدر اون رو ناراحت می کنه.»
مارتل از طاقچه پایین آمد و کنار پسر ایستاد. او که عادت داشت بدون هیچ سلامی سر صحبت را آغاز کند،
گفت:« چرا گریه می کنی؟ اتفاقی افتاده؟»
پسر نگاهی به مارتل انداخت. چشمان مظلومش به سرخی خون شده بودند.
ناگهان پسر اخمانش را درهم کشید و با پرخاشگری فریاد زد:« برو گمشو! کاری به من نداشته باش.»
سپس دستش را دوباره مشت کرد و به صورت مارتل مشت زد. اما دستش از صورت مارتل عبور کرد. پسر با برخورد دست مشت کرده اش به صورت مارتل، چیزی جز سرما و هوا احساس نکرد.مارتل گریه کنان از آنجا ناپدید شد و پسر اینبار با صدایی بلند گریه اش را از سر گرفت. صدای گریه اش در دسشویی طنین انداخت.

خیلی خیلی سریع پیش بردیش. تا خواننده میاد هماهنگ شه، ببینه اصلا چی شده، چرا، تموم میشه داستان. سوژه ت جای مانور خیلی بیشتری داشت. حیف شد که زود تمومش کردی.
ظاهر پستت هم جای کار بیشتری داشت.
برای مثال:
نقل قول:
ناگهان پسر اخمانش را درهم کشید و با پرخاشگری فریاد زد:« برو گمشو! کاری به من نداشته باش.»
سپس دستش را دوباره مشت کرد و به صورت مارتل مشت زد.

این بخش باید به این شکل نوشته:
ناگهان پسر اخمانش را درهم کشید و با پرخاشگری فریاد زد:
- برو گمشو! کاری به من نداشته باش.

سپس دستش را دوباره مشت کرد و به صورت مارتل مشت زد.


هوم... همینا دیگه... اصلاحشون کن. روی سوژه ت هم بیشتر مانور بده و با یک پست بهتر برگرد.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۱۰/۱۴ ۱۹:۳۹:۲۷
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۱۰/۱۶ ۱۱:۳۳:۳۸






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.