تصویر شماره ۱۲
دیگر شب شده بود. ستارگان با شیطنت در پس زمینه تاریک آسمان چشمک می زدند. هری توانست صدها نور از پنجره های هاگوارتز را در دوردست ببیند.دیگر تا هاگوارتز راهی نمانده بود و اگر اوضاع به خوبی پیش می رفت و دیگر با پرنده ای تصادف نمی کردند، می توانستند قبل از مراسم گروهبندی سال اولی ها، در سرسرای اصلی بر سر میز گریفندور بنشینند. از آنجایی که ماشین پرنده آقای ویزلی خراب بود و هر از گاهی رادیویش روشن می شد، این بار برای بار چهارم رادیو روشن شد.
گوینده رادیو که یک ساحره ی جوان بود و صدای زیبای داشت گفت:
- شنوندگان عزیز. از شما دعوت می کنم که به آهنگ های درخواستی تان گوش بدهید و لذت ببرد.
سپس صدای آهنگ قرص قمر از خواننده ی محبوب، بهنام بانی در ماشین پیچید:
- عاشقو در به درم، تویی قرص قمرم، زده امشب به سرم، که دلت رو ببرم...
ناگهان آهنگ قطع شد. باری دیگر گوینده رادیو روی خط برنامه آمد و این بار با لحنی تند و سریع گفت:
-به خبری که هم اکنون به دستمان رسید توجه فرمایید. طبق گزارشات هواشناسی، ساعت ۱۹:۴۳ دقیقه امشب، گردبادی عظیم از سمت غرب به سمت انگلیس خواهد وزید.از تمامی شما ساکنین دنیای سحر و جادو خواهشمند هستیم هر چه سریعتر به پناهگاه ها بروید. این گردباد از کنار مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز نیز خواهد گذشت. از تمامی دانش آموزان هاگوارتز خواهش مندیم تا آرامش خود را حفظ کنند و از قلعه خارج نشوند. از شما دعوت می کنم که شنوای ادامه آهنگ قرص قمر باشید.
رادیو خاموش شد. رون به ساعت ماشین نگاه کرد. ساعت ۱۹:۴۲ دقیقه بود. رنگ از چهره ی هری و رون پرید. هدویگ نیز با شدت شروع به هوهو کردن کرد. پنج ثانیه بعد، ساعت ۱۹:۴۳ دقیقه شد و هری توانست ورود جریان های باد را به درون ماشین احساس کند. چند لحظه بعد رون شروع کرد به جیغ کشیدن. هری گردباد بزرگی را دید که از سمت غرب به سمت آن ها می آمد. هری با وحشت فریاد زد:
- رون گاز بده! گاز بده!
اما رون که خیلی ترسیده بود صدای هری را نشنید. اگر هم می شنید نمی توانست جواب دهد. زیرا گردبار آن ها را مثل لقمه غذا بلعید بود. دنیا دور سر آن ها می چرخید. هری هم مثل رون شروع کرد به جیغ کشیدن. بیچاره ها در بد مخمصه ای افتاه بودند و راه فراری نداشتند. آنقدر چرخیدند که هر لحظه ممکن استفراغ کنند.ناگهان در راننده که شل بود باز شد و رون و هری از ماشین به بیرون پرتاب شدند. مرگ آن ها حتمی بود.
ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. گردباد ناپدید شد. اتفاق عجیب تری هم افتاد. دامبلدور با یک جت پک جلویش سبز شد. چوبدستیش را در دست داشت که جرقه ی بنفشی بر روی نوک آن قرار داشت. هری پی برد که دامبلدور با طلسمی ، گردباد را ناپدید کرده است.چهره ی دامبلدور از عصبانیت سرخ شد.
دامبلدور با پرخاشگری سر هری فریاد زد:
- آخه چرا همش باید تو رو از دردسر نجات بدم، هری؟ من که مامان یا بابات نیستم که مواظبت باشم.
سپس نگاهی به رون انداخت و گفت:
- برات یه خبر دارم آقای ویزلی که می دونم از شنیدنش قلبت می ایسته.خانم گرنجر گفت که دراکو خیلی از اون پسره ی کک مکی مو هویجی بهتره. دراکو مرد زندگی من خواهد بود.
رون با شنیدن این خبر رنگ صورتش به سرخی موهایش شد و اشک چشمانش را دربرگرفت.
دامبلدور افزود:
- و یه خبر بد برای هردوی شما. یک ثانیه دیگه شما سقوط می کنید
هری و رون به کلی فراموش کرده بودند که روی هوا هستند. آن ها به سرعت سقوط کردند و فریاد زدند. زندگی هری همین جا به پایان می رسید.
۵۰ متر...۳۰ متر...۱۰ متر...
هنوز یک متر مانده بود که به زمین برخورد کنند که ناگهان صدای رون را شنید که گفت:
- هری، هری، بیدارشو هری
هری از خوب پرید و به سرعت شروع به نفس نفس زدن کرد. سر و صورتش خیس عرقش شده بود.رون که با لباس خواب آبی فیروزه اش بالا سرش ایستاده بود گفت:
- داشتی خواب می دیدی.
هری با خیالی آسوده نفس عمیقی کشید. همه چیز فقط یک خواب بود.
قبل از اینکه به ته داستانت برسم میخواستم بنویسم خوب بود اما دامبلدور متفاوت با اونچه که ازش انتظار داریم رفتار کرد. تا اینکه به انتهای داستانت رسیدم و دیدم همهش خواب بود! خب، تو خواب همه چی ممکنه! پس فقط میگم خوب نوشته بودی.
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی