شاید چیزی که توی این داستان بخونین باورتون نشه... اما حقیقت تلخه. این داستان بر می گرده به کتاب هری پاتر و محفل ققنوس اما این یکم فرق داره توی این داستان شما با حقیقت ماجرا روبرو می شین
وقتی سیریوس بلک توسط دختر عموی نفرت انگیزش کشته شد، هری که واقعا سیریوس را دوست داشت ضربه روحی بزرگی خورد و واقعا ناراحت شد. او به دنبال قاتل او رفت اما قبل از آنکه بتواند او را بگیرد دامبلدور ظاهر شد و جلوی او را گرفت.
هری که واقعا از دیدن دامبلدور جا خورده بود کفت: (پروفسور... شما اینجا چه کار می کنید!؟) و دامبلدور در پاسخش گفت: (هری... من باید این سوال رو از تو بپرسم. اینجا جای خطرناکیه. ممکنه اینجا کشته بشی.) هری گفت: (اما اون سیریوس بلک رو کشته... من باید بگیرمش) دامبلدور گفت: (نگران نباش. من می گیرمش. تو برو. بقیه رو بردار و با هم برید به هاگوارتز. در حال حاضر اونجا امن ترین جای ممکنه.)
هری به دامبلدور شک کرده بود. زیرا بودن در کنار دامبلدور امن تر از بودن در هاگوارتز بود و دامبلدور هیچ وقت هری را از خود دور نمی کرد. مخصوصا در این شرایط. پس بدون اینکه دامبلدور متوجه حضور او شود او را تعقیب کرد.
او دامبلدور را تا سالن ورودی وزارتخانه تعقیب کرد ولی در آنجا با صحنه ی عجیبی روبرو شد. ولدمورت هم آنجا بود. آن دو شروع به صحبت کردند. ولدمورت گفت: (دامبلدور... تو نه فقط جایگاه من به عنوان مدیر مدرسه هاگوارتز رو از من گرفتی بلکه این چهره ی زشت و زننده رو به من دادی. من اومدم اینجا تا هری رو از این ماجرا خبردار کنم و تو... تو قرار نبود که اینجا باشی؟) دامبلدور گفت: (ها ها ها... بله من همه این کار ها رو کردم ولی نمی گذارم که بزرگترین و تنها دشمنم یعنی هری پاتر از این ماجرا بویی ببره. من همین امشب و همین جا این ماجرا رو تمومش می کنم و تو رو نابود می کنم...) پس از گفتن این جمله دامبلدور با فن "کروشیاتوس" ولدمورت را فلج کرد.
در همین حال که هری در حال تماشا ماجرا بود به واقعیت پی برد و وارد صحنه شد. دمبلدور که از دیدن او شکه شده بود به گفت: (هری... تو اینجا چی کار می کنی؟ تو باید الان با بچه ها در راه هاگوارتز باشی. اما اشکال نداره. من و تو می تونیم همین امشب تمام این ماجرا رو تموم کنیم. بیا. این حق توِِِِئه که ولدمورت رو نابود کنی.)
هری آمد در کنار دامبلدور ایستاد و آمده شد تا فن "اکس پلی آرموس" را اجرا کند اما در آخرین لحظه چوبدستی خود را به طرف دامبلدور برگرداند و دامبلدور نقش بر زمین شد.
ولدمورت که متعجب شده بود پرسید: (تو میدونستی؟) و هری گفت: (داشتم به صحبت های شما دو تا گوش میدادم... پروفسور.)
و آن دو با هم رفتند تا اب بقیه ی بچه ها به هاگوارتز برگردند.
میدونم که قطعا این داستان برای شما عجیب واقع شده اما این چیزیه که هست.
تصویر شماره 1 کارگاه داستان نویسیجالب بود واقعا.
در واقع خیلی خوب بود.
فقط من یه سری اصلاحات انجام بدم...
کروشیاتوس طلسم شکنجه س. فلج نمیکنه. دچار درد میکنه. پتریفیکوس توتالوس فلج میکنه.
و اما در مورد ظاهر پستت، دیالوگ هارو بهتره به یه شکل دیگه بنویسی.
نقل قول: ولدمورت که متعجب شده بود پرسید: (تو میدونستی؟) و هری گفت: (داشتم به صحبت های شما دو تا گوش میدادم... پروفسور.)
این قسمت بهتره به این شکل نوشته بشه:
ولدمورت که متعجب شده بود پرسید:
- تو میدونستی؟
و هری گفت:
- داشتم به صحبت های شما دو تا گوش میدادم... پروفسور.
تایید شد!
مرحله بعد: گروهبندی