تصویر شماره 10هری و هاگرید برای خرید کتاب های سال جدید به کوچه دیاگون آمده بودند.
هدویگ روی شانه ی هری نشسته بود و گاهی هم که حوصله اش سر میرفت، بالای سرش پرواز میکرد.
هری که با ذوق و شوقی که هر بار به این کوچه می آمد در آن به وجود می آمد به مغازه های جورواجور و وسایل جورواجورتر نگاه میکرد .همان طور که از کنار مغازه آبنبات فروشی رد می شدند، رویش را به سمت هاگرید برگرداند و گفت:
_هنوز به کتاب فروشی نرسیدیم؟جز کتاب وسایل دیگری هم هست که باید بخریم؟
هاگرید در جوابش گفت:
_کمی دیگر میرسیم اما وسایل دیگری برای خرید وجود ندارد اما اگر بخواهی برای خودت چیزی بخری اشکالی ندارد چون وقت داریم.
هری فکر کرد که بعد از خرید کتاب ها خوب است برای دوستانش هرمیون و رون هدیه ای بخرد.
با خودش گفت:
_برایشان دودست کلاه و شال گردن میخرم؛برای هرمیون قرمز و برای رون نارنجی.
تا وقتی که به کتابفروشی رسیدند فکرش درگیر همین موضوع بود.
با به حرف آمدن هاگرید که گفت :آنجاست. و داشت به کتابفروشی اشاره میکرد و سپس به آن سمت به راه افتاد هری هم دنبالش رفت و وارد کتابفروشی شد.
برای هری جالب بود که صاحب مغازه غیر از اینکه با توجه به موضوعات کتاب ها ،آن ها را طبقه بندی کرده بود؛بلکه به رنگبندی شان نیز دقت کرده بود.
صاحب مغازه که مردی لاغر با قد متوسط بود و بیشتر از همه چشم های سبز اقیانوسی اش جلب توجه میکردند به سمت آنها آمد و با خوشحالی به هری و هاگرید خوش آمد گفت:
_آقای پاتر خیلی خیلی خوش آمدید باعث افتخار است که شما به کتابفروشی من آمدید.
هری هم با لبخندی که از خونگرم بودن آقای جانسون یا همان صاحب مغازه بر روی لبش نقش بسته بود با گفتن ممنونم جوابش را داد.
هاگرید پس از چن لحظه صحبت کردن با آقای جانسون به سمت هری آمد و گفت :
_تا من با آقای جانسون به انبار میروم تا کتاب هایت را بیاورم میتوانی به قفسه های کتاب نگاهی بندازی .
پس ازاتمام حرفش با آقای جانسون همراه شد و به انبار رفتند.هری هم با کنجکاوی و دقت به کتاب ها نگاه میکرد . در بین کتاب ها ،یک کتاب نظرش را جلب کرد{دوران سیاه} تصمیم گرفت آن کتاب هم بخرد ؛کتابی با جلد مخمل مشکی و ورقه های قرمز .
هاگرید و آقای جانسون برگشتند و هنگامی که میخواستند بهای کتاب پرداخت کنند،هری از آقای جانسون تقاضا کرد که آن کتاب هم برایش بیاورد.هاگرید و آقای جانسون که از حرف هری متعجب شده بودند و میدانستند فصل پایانی آن کتاب داستان اتمام زندگی پدر و مادر هری است به یکدیگر نگاهی کردند و هاگرید به سمت آقای جانسون سری تکان داد به این معنا که کتاب را برایش بیاورد.پس ازرفتن آقای جانسون هاگرید رو کرد به طرف هری و گفت:
_چی باعث شده که این کتاب را بخواهی؟
هری در جوابش که همزمان با برگشتن آقای جانسون بود گفت:
_دوست دارم بدانم دوران سیاه منظورش از چه دورانی است و چرا گفته است دوران سیاه.
آنها پس از گرفتن کتاب ها و خداحافظی از آقای جانسون از کتابفروشی بیرون آمدند و پس از خرید کلاه و شال گردن برای هرمیون و رون به سمت هاگوارتز به راه افتادند.
امیدوارم این یکی رو قابل قبول نوشته باشم هرچند خودم ازش خیلی خوشم اومد و اینکه من میخواستم بعضی جمله هارو برجسته کنم یا سایزشون رو بزرگترکنم اما نمیشد و تغییری نمیکرد .بازممنون و خسته نباشید و اگه میشه این یکی رو قبول کنین
این بار بهتر بود. ولی هنوز اشکالاتی داری که به نظرم با ورود به ایفای نقش حل میشن. مثلا اینکه بهتره دیالوگا رو به شکل محاوره بنویسی و بعد از دیالوگ ها و قبل از شروع توصیفاتت، دو تا اینتر بزنی.
با اینحال بیشتر از این، اینجا متوقفت نمی کنم.
تایید شد!
مرحله بعد هم که خودت رفتی!