تصویر شماره 3 کارگاه داستان نویسی
اسنیپ خیلی غمگین، به یاد لیلی در حال پرسه زدن در قلعه هاگوارتز بود.
از ناراحتی چشمانش را بست و اشک چهره اش را شست؛ دیگر تحمل ندیدن لیلی را نداشت.
به یکی از ستون های قلعه تکیه داد و در حالی که بی صدا گریه می کرد، درهای اتاق های آن طبقه را از نظر گذراند؛ اما ناگهان با دری مواجه شد که قبلا آن را ندیده بود.
آن در می توانست به کجا راه داشته باشد؟
اسنیپ با قدم هایی آرام، به طرف آن در حرکت کرد. دستگیره ی در را چرخاند و به آرامی وارد آن اتاق شد.
اتاق، بسیار کوچک بود و آرامش خاصی داشت؛ به طوری که تنها چیزی که در آن اتاق جلب توجه می کرد، یک آینه طلایی جواهرکاری شده بود که در وسط اتاق قرار داشت.
اسنیپ برای اینکه هوای اتاق کوچک تازه شود، پرده های مخملی قرمز رنگ پنجره را کنار کشید و پنجره را باز کرد؛ سپس نفسی تازه کرد و اتاق را از نظر گذراند.
توجه اسنیپ به آینه ی جواهرکاری شده جلب شد. جلو رفت و از نزدیک به آن نگاه کرد.
آیا آنچه می دید حقیقت داشت؟
آیا باید آن را باور می کرد؟
خیر... نه حقیقت داشت و نباید آن را باور می کرد... خود او هم این نکته را خوب می دانست.
تصویر، لیلی را نشان می داد که در آغوش اسنیپ بود و هر دو با خوشحالی به هم نگاه می کردند.
اسنیپ، با چهره ای سرد، از آینه طلایی جواهرکاری شده دور شد و دستگیره ی در را چرخاند و در را پشت سر خود بست.
توصیفات خوبی داشتی. این خیلی خوبه و سعی کن حتما تقویت و حفظش کنی.
فقط حیف بود که آخرش رو انقدر سریع جمع کردی.
با این حال، میدونم که اشکالاتت با ورود به ایفای نقش حل میشن. پس...
تایید شد!
مرحله بعد: کلاه گروهبندی
همه ی رویاهای ما می توانند محقق شوند... اگر ما شجاعت دنبال کردن آنها را داشته باشیم.