تصویر برای آخرین بار به پدر و مادرم نگاه کردم و دست مادرم را دیدم که از میان سیل جمعیت بالا آمده بود و برایم تکان میخورد. با اضطراب به ستون بین سکوی نه و ده تکیه دادم و وقتی مامور ماگل حواس نبود، من دیگر وارد ایستگاه هاگوارتز شده بودم. نگاهی به تابلوی سرخ رنگ انداختم، که عدد نه و سه چهارم بر رویش به چشم میخورد.
وقتی با اضطراب و بیحوصلگی منتظر بودم تا راهرو کمی خلوتتر شود، یک کوپۀ خالی پیدا کردم. نفس راحتی کشیدم و سریع لباس مشنگیام را با ردا عوض کردم. به چوبدستی چوب مو خیره شده بودم که کسی به شیشۀ در کوبید. پسری با موهای مرتب مشکی و نیش باز نگاهم میکرد. سری تکان دادم و آمد تو.
«رفیق یه ذره برای ردا پوشیدن زود نیست؟»
«چه فرقی میکنه؟»
بیاختیار جواب نه چندان دوستانهای داده بودم.لبخندش محو شد و با تردید روی دورترین صندلی نشست.
«منظوری نداشتم...من... خب اضطراب دارم...»
لبخند محوی زد و پرسید:
«به نظرت تو کدوم گروه میافتی؟»
پروفسور مکگوناگال درهای سرسرای بزرگ را باز کرد و جمعیت پر شور داخل سالن، همه به سمت ما نگاه کردند. به کلاه رنگ و رو رفته و گرد خاکی نگاه کردم که بر سر دانشآموزان مینشست و صدای فریادش در سالن میپیچید. سپس صدای کف زدن و فریاد شادی هر گروه تمام سالن را میدوید و اضطرابی دیگر میشد روی دلم. پروفسور خیلی از آنچه که تصور میکردم اسمم را زودتر صدا کرد:
«بلک، الیور»
چهارپایه سفت و ناراحت بود. از تماس کلاه با سرم تمام بدنم مور مور شد. صدایش انگار از درون ذهنم در سالن پژواک میشد.
«خب ... مقدار زیادی منطق... اوه چقدر عدالت...اون قدرا هم ماجراجو نیستی... خب پس مستقیم میری به...
هافلپاف!»
می تونستی به داستانت بیشتر شاخ و برگ بدی ماجرا خلق کنی. ولی اینکه روند مناسبی داشتی و از توصیفات واضح و قابل تصوری استفاده کردی، باعث میشه اینجا متوقفت نکنم.
تایید شد!
مرحله بعد: کلاه گروهبندی
بین عقل و حس، شکاف عمیقی هست تنها با ایمان پر میشود.
" تو هر گروهی بیفتی، در اون صورت اون گروه یه دانشآموز عالی ممتاز داره، که میتونه بهش افتخار کنه."