تصویر شماره 6 کارگاه داستان نویسیاونروز روز بدی بود. یک بار دیگه سر جایش توی تخت غلتید و جملات پدرش در سرش تکرار شد.
-تو بازنده ای و تو از اون پسره پاتر همیشه شکست می خوری. اون همیشه بالاتر از تو بوده با اینکه تو پیش اصیل زاده ها بزرگ شدی و اون پیش یه مشت مشنگ...
سرش رو توی بالشت فرو کرد و فریاد کشید.
-لعنت به تو پاااااترررر.
فایده ای نداشت از جاش بلند شد و به دستشویی طبقه پنجم دخترا رفت می دونست اونجا همیشه خالیه. در رو با شدت باز کرد انگار می خواست تمام بلاهایی که سرش اومده رو روی درپیاده کنه. به سمت رو شویی رفت قدم هایی که برمیداشت انقدر سنگین بود که صدایشان در دستشویی خالی می پیچید. به جلوی روشویی رسید جلیقه روی لباسش را بیرون کشید و به گوشه ای پرت کرد. دستانش را ستون بدنش کرد و آنها را روی روشویی گذاشت. از توی آینه به خودش نگاهی انداخت دوباره حرف های پدرش و برد های پشت سر هم پاتر...اشک هایش جاری شد. دیگر جلویشان را نگرفت اینجا تنها بود و کسی نمیدید که دراکو مالفوی مغرور شکسته و داره اشک میریزه.
-تو کی هستی؟
با صدای دخترونه جیغ جیغویی به عقب برگشت. میرتل گریان؟؟ درسته او یادش نبود که داخل این دستشویی روح میرتل وجود داره.
-چرا گریه میکردی؟؟
-فکر نکنم مجبور باشم به یه گندزاده جواب پس بدم؟
این رو گفت و روی روشویی خم شد و صورتش را شست.
-این چه طرز رفتاره؟! مگه تو کی هستی که به من میگی گندزاده؟
این سوال در ذهن دراکو تکرار شد. من کیم؟؟ من کیم؟! ناخودآگاه پوزخندی گوشه لبش جا گرفت به سمت جلیقه اش رفت و همین طور که آنرا از روی زمین برمیداشت زیر لب زمزمه کرد.
-من کیم؟!
بعد به سمت میرتلی که حالا ترسیده بود برگشت و با صدایی نچندان بلند اما رسا ادامه داد.
-من دراکو مالفوی هستم. همون کسی که تمام گندزاده ها رو نابود میکنه و از هری پاتر می بره!!
پوزخندش عمیق تر شد و از دستشویی بیرون رفت و میرتل رو با دنیایی از سوال تنها گذاشت.
خوب بود... یکم اشکالات ریز ظاهری داشتی. ولی در کل خوب بود. یه نکته فقط بگم: استفاده از یک علامت تعجب یا سوال هم کافیه. تعداد بیشترش جمله رو تعجبی تر و سوالی تر نمیکنه.
تایید شد!
مرحله بعد: گروهبندی