*فرستادن شاخدم مجارستانی به دنبال هری به دست ولدمورت*
چارلی ویزلی بعد از مدتها میخواست پیش خانوادهاش برگردد و قصد داشت با خودش اژدهایی خطرناک هم ببرد؛ اژدهایی که هری قبلا با او روبهرو شده بود: «شاخدم مجارستانی»
چارلی پیش خودش فکر کرد: «به مامان نمیگم که میام، اینجوری حتما با دیدنم غافلگیر میشن... مامان وقتی من رو ببینه حسابی خوشحال میشه... آره، فکر خوبیه! چیزی بهتر از این برای خوشحال کردنشون ندارم.»
چارلی خودش را غیب کرد و سپس در حوالی خانهشان در میان دشت ظاهر شد؛ اما اثری از خانهشان نبود. از قرار معلوم کسی رازدار آنجا شده بود. نقشة چارلی برای غافلگیر کردن خانوادهاش نقش بر آب شده بود. حالا دیگر مجبور بود داد بزند تا مادرش در را باز کند.
ـ مامان، در رو باز کن! منم چارلی.
تا این را گفت در باز شد و چهرهای به شکل مار با دو شکاف به جای سوراخهای بینیاش و چشمهایی قرمز که شکافی عمیق در مردمکهایش داشت، از محدودهی رازداری بیرون آمد. در بالای خانه علامت شوم به چشم میخورد.
ولدمورت با لحنی ترسناک گفت: «سلام ویزلی... دیر اومدی. خونوادهت اینجا نیستن.»
ولدمورت این را گفت و با افسون بیهوشی چارلی بیچاره را بیهوش کرد و او را به قرارگاه جدید مرگخواران برد.
در هاگوارتز
هری و رون و هرمیون نگران چارلی بودند. آنها نمیدانستند چه اتفاقی برای چارلی افتاده.
هرمیون گفت: «باید بریم پناهگاه. همکارای چارلی گفتن دیروز میخواسته برگرده خونه اما بعد غیبش زده.»
رون گفت: «به نظرم حالا که اسمشونبر داره قدرتمند میشه نباید از اینجا بریم بیرون.»
هری گفت: «ولی اگه ولدمورت اومده بود ـ رون، میشه اینقدر نلرزی؟ـ باید حداقل یه علامت شومی بالای پناهگاه میذاشتن.»
رون گفت: «ولی هری، مامان و بابام خونه نیستن. امکان داره اسمشونبر اومده باشه خونهی ما.»
هرمیون گفت: «رون راست میگه، هری. حالا که فکر میکنم میبینم نباید بریم.»
رون گفت: «امیدوارم یکی از اژدهاهاشو نیاورده باشه. یه روز که اژدها آورده بود، داشت خونه رو میسوزوند که بابا به دادمون رسید.»
هری گفت: «من دیگه تحمل ندارم. باید بریم پناهگاه.»
دوباره در پناهگاه
ولدمورت کنترل شاخدم را به دست آورده بود و او را مجبور کرده بود به کمک مودیِ تقلبی به هاگوارتز برود و پاتر را به آنجا بیاورد. در همان موقع صدایی شنید: «خانم ویزلی! ماییم؛ هری و رون و هرمیون. لطفا بگید خونه کجاست؟»
ولدمورت لبخند موذیانهای زد و پیش خودش فکر کرد که: «جالبه! نقشهام بدون شاخدم انجام شده.» بعد طلسم فرمان را روی چارلی اجرا کرد و علامت شوم را پاک کرد. چارلی به دستور ولدمورت جلو رفت و در را باز کرد و رازداری را برای هری و رون و هرمیون فاش کرد. هری گفت: «چارلی! تو که اینجایی! همه دنبالت میگردن و نگرانتن.»
چارلی گفت:«حرف نزنین و بیاین تو.»
هری به پیشنهاد رون جارویش را در دست داشت. به محض اینکه هری پا به داخل خانه گذاشت، شاخدم به سمت او هجوم آورد. هری بدون معطلی سوار جارو شد و به پرواز درآمد. رون، هرمیون را سوار پاکجارویش کرد و به هاگوارتز برگشت. هری هم با هر جادویی که بلد بود، مخصوصا افسون بیهوشی، از دست شاخدم رها شد و به دنبال رون و هرمیون به راه افتاد.
پایان
------
پاسخ:سلام، خیلی خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی.
خلاقیتت جالب بود. فکر می کنم تا حدودی هم با نکات نوشتاری آشنایی. فقط یه نکته برای دیالوگات دارم.
نقل قول:
هرمیون گفت: «باید بریم پناهگاه. همکارای چارلی گفتن دیروز میخواسته برگرده خونه اما بعد غیبش زده.»
رون گفت: «به نظرم حالا که اسمشونبر داره قدرتمند میشه نباید از اینجا بریم بیرون.»
برای نوشتن دیالوگ ها نیازی نیست دائما اشاره کنی که مثلا هری گفت و هرمیون گفت و... چون یکم تکراری میشه. بهتره با یه توصیف ساده از شخصیت و علامت "-" مشخص کنی که هر دیالوگ به چه کسی تعلق داره. مثلا...
"هرمیون در فکر فرو رفت.
-باید بریم پناهگاه. همکارای چارلی گفتن دیروز میخواسته برگرده خونه اما بعد غیبش زده.
رون نگاه نگرانی به اطراف انداخت.
-به نظرم حالا که اسمشونبر داره قدرتمند میشه نباید از اینجا بریم بیرون."
با ورودت به ایفای نقش بهتر میشی.
تایید شد!مرحله بعد:
گروهبندی