امشب خوابم نمی برد...واقعا حوصله ام سر رفته بود و باید کاری می کردم؟
با خودم گفتم چطور است کتاب بخوانم!!!
همین طور که کتاب ها را جا به جا چشمم به نقشه غارتگر افتاد...نقشه وشنل را برداشتم و راه افتادم...و در راهرو ها قدم میزدم!!!
در همان لحظه صدایی را از پشت شنیدم...مو های تنم سیخ شد و در جا خشکم زد...مثل مجسمه بی حرکت بودم.
یک نفر از کنارم رد شد...او چه کسی بود؟
راهرو تاریک بود و من چیزی زیادی نمی دیدم!!!
ناگهان صدای یک گربه آمد...با شنیدن صدای گربه متوجه شدم آن شخص آقای فیلچ است.
زمانی که حواسم پیش آقای فیلچ بود...گربه ی آقای فیلچ به من چنگ زد.
من که اول متوجه حرکت گربه نشدم... بلند جیغ کشیدم.
آقای فیلچ با صدای خشنی گفت کی اونجاست؟؟؟و مستقیم به طرفم دوید.
من که شوکه شده بودم!به سرعت فرار می کردم و آ قای فیلچ نیز مرا تعقیب می کرد.
که در این موقع بدشانسی دیگه ای به سراغم اومد!!!
پروفسور اسنیپ از اتاقش خارج شد...آقای فیلچ با صدای بلند داد زد او نو بگیرید پرفسور!!!
اسنیپ که موضوع را فهمیده بود...از جلوی در این طرف آمد!!!فرصت خوبی بود.
می خواستم وارد اتاق بشوم که نقشه اسنیپ را فهمیدم...او می خواست من مثل موش توی تله بیفتم...ولی کور خونده بود!!!
من ضربه آرامی به در زدم.تا وانمود کنم...که داخل اتاق رفتم!!!
که ناگهان اسنیپ به طرف در آمد و آن را از پشت بست...با خوشحالی به فیلچ گفت:گرفتمش.
فیلچ با خوشحالی گفت:آفرین پروفسور!!!
من که دیگر نمی توانستم خنده ام را نگه دارم...به سرعت آنجا را ترک کردم.
پاسخ:
سلام خیلی خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی. داستانت رو اول شخص نوشته بودی و خلاقیت جالبی بود. و از طرفی دیگه همونطور که ما اینجا انتظار داریم خودت رو محدود به کتاب و فیلم های هری پاتر نکردی و داستانی مرتبط به تصویر از خودت نوشتی. یکی از ایراداتی که میتونم بگیرم اینه که جای مانور بیشتری روی احساسات شخصیت ها داشت که میتونستی استفاده کنی ازش. اما در همین حد هم برای کارگاه کافی بود.
نکته ی دیگه اینکه توی گذاشتن علائم نگارشی به دست و دل بازی نیازی نیست و یه دونه کافیه. در نهایت، ایراداتت ریز بودن و جوری نیستن که جلوی ورودت رو بگیرن. پس...
تائید شد!
مرحله بعدی:
گروهبندی!